رمان استاد خاص من پارت 28
بعد از خوردن شام و تموم شدن مراسم یک ساعتی طول کشید تا خل و چل بازی های آوا و پونه و ارغوان که هی من و میبردن وسط و میرقصوندن به پایان برسه!
با رفتن خانواده ها،
حالا من و عماد تنها مونده بودیم تو خونه دماوند.
جلو آینه شیک تو سالن وایسادم و با دسته گل رز سرخم واسه خودم ژست میگرفتم و دست دیگم و رو سنگدوزی های لباسم میکشیدم که عماد همینطور که رو مبل نشسته بود قهقهه زد:
_آن دختر ترشیده سرانجام به آرزویش رسید و شوهر گیر آورد!
از تو آینه چپ چپ نگاهش کردم و بعد دسته گل و انداختم رو مبلِ کنار آینه و دست بردم تو موهام:
_نخیرم،خسته شدم از این همه سنگینی میخوام از شرشون خلاص شم!
و شروع کردم به باز کردن سنجاق هایی که تو موهام بود که یهو اومد پشت سرم وایساد و انگشت اشارش و یه طور خاصی کشید رو ستون فقراتم:
_وقت باز کردنشه!
و با چشماش به لباسم اشاره کرد که ابرویی بالا انداختم:
_نمیبینی موهامو؟
و موهام و که کم کم داشتن آشفته میشدن و گرفتم بالا
دستش و از رو لباسم برداشت و همراه من شروع کرد به باز کردن موهام.
موهام به قدری چسبناک و داغون شده بودن که سرم مثل سر شیر شده بود!
با کلافگی دست بردم تو موهام و شروع کردم به خاروندن سرم که عماد روبه روم وایساد و دست به کمر گفت:
_اینطوری نمیشه پاشو بریم حموم!
سرم و آوردم بالا و زل زدم تو چشماش:
_بریم؟
سرش و به بالا و پایین تکون داد:
_خودت که نمیتونی این موهارو بشوری!
نگاهم و بین عماد و تصویر خودم تو آینه چرخوندم و جواب دادم:
_ولی میتونما!
ابرویی بالا انداخت و دستم و گرفت و من و طوری چرخوند که پشت بهش ایستادم و یهو شروع کرد به باز کردن زیپ لباسم:
_بدو تا موهای قشنگت بیشتر از این اذیت نشدن!
همینطور که لباسم و درمیاوردم جواب دادم:
_تخم بلدرچین خوردی؟زبونت باز شده!
پشت دستش و زیر گردنم کشید و جواب داد:
_یه جاهایی لازمه که باز بشه!
و همین که لباس و گذاشتم رو دسته مبل،دستم و گرفت و من و برد سمت پله هایی که به طبقه بالا ختم میشد…
در حمومی که تو اتاق بالا بود و باز کرد و گفت:
_بفرمایید داخل!
و خودش کنار در وایساد که از سرما لرزیدم و سریع پریدم تو حموم و آب گرم و واسه پر کردن وان باز کردم و خودم جلوی آینه ی حموم سعی کردم تا حدودی موهام و از هم باز کنم.
با کلافگی موهام و شونه میکشیدم که عماد با بالا تنه لخت و شرت اومد تو حموم!
چرخیدم سمتش و در حالی که با دست به سرتاپاش اشاره میکردم گفتم:
_چه خبرته برادر من چه خبرته؟
با خنده اومد سمتم:
_خبرا پیش شماست خواهر من!
خندیدم و برگشتم سمت آینه:
_با این حرفا حس میکنم عقد اخوت برامون خوندن!
بدون هیچ حرفی میخندید و اطراف وان میپلکید که ادامه دادم:
_بذار پر بشه ها
نشست رو لبه وان و گفت داره پر میشه بیا
هنوز تو فاز چند ساعت پیش بودم که با یه قر ریز راه افتادم سمت وان اما همینکه خواستم برم تو وان عماد یهو از پست هولم داد و با صورت رفتم تو وانی که برخلاف تصورم پر از آب یخ بود!
مثل چی میلرزیدم و عماد با دست از پشت گردنم گرفته بود تا تو آب بمونم!
داشتم به مرز خفگی میرسیدم و فقط دست و پا میزدم که سرم و آورد بالا و گفت:
_اینم یه راه ساده واسه پاک کردن آرایشت!
نفس نفس میزدم که ادامه داد:
_هنوز کامل پاک نشده!
و خواست دوباره سرم و بکنه تو آب که با صدایی که در نمیومد و گلویط که آب رفته بود توش و حالا به سرفه افتاده بودم گفتم:
_ولم کن!روانی…قاتل…شمر…
با شنیدن حرفای من تو دو راهی خندیدن و تعجب کردن مونده بود!
با حال زارم خودم و از شر دستش خلاص کردم و اومدم بشینم تو وان که به محض نشستن تازه یادم افتاد چقدر آب سرده و مثل برق گرفته ها بلند شدم و خواستم بپرم بیرون اما همین که در حین فرار از وان سرم و آوردم بالا،محکم با چونه عماد شاخ به شاخ شدم و داد هر دومون رفت بالا!
دستام و گذاشتم رو سرم و نشستم کف حموم که عماد دست به چونه روبه روم وایساد و درحالی که فکش و به زور تکون میداد گفت:
_روانی منم یا تو!
با حرص خواستم جوابش و بدم که با احساس مایعی سرازیر از سوراخای بینیم دستم و رو صورتم کشیدم و وقتی دیدم خبری از خون نیست و فقط یه مایع بی رنگ سرازیره با ترس گفتم:
_ ببین چیکار کردی؟!مغزم از تو دماغم داره میریزه بیرون!
با شنیدن این حرف واسه چند لحظه دستش و از رو صورتش برداشت و در حالی که سخت خندیدن تو چهرش مشهود بود جواب داد:
_پاشو حرف الکی نزن،آبریزش بینیه!
دماغم و تو صورتم جمع کردم و زل زدم بهش که رو ازم گرفت و ادامه داد:
_د زود تر صورتت و بشور حالم بهم خورد…
حس میکردم دیگه غروری برام باقی نمونده که با حال زارم صورتم و میشستم و صدای عماد و میشنیدم:
_خب حالا بسه،مغزت خالی شد!
و خندید که برای آخرین بار دماغم و کشیدم بالا و چرخیدم سمتش.
حالا دیگه به اون درجه از انسانیت رسیده بود که وان و با آب یخ پر نکنه و آسوده لم داده بود!
دست به سینه روبه روش وایسادم:
_بد نگذره بهت؟
کل بدنش و با کف پوشوند و جواب داد:
_اگه تو باشی اصلا بد نمیگذره!
و دوتا دستش و گذاشت دو طرف وان:
_جای شما اینجاست!
نفس عمیقی کشیدم و نشستم تو وان،
اما نه تکیه بهش بلکه روبه روش!
با لب و لوچه آویزون نگاهم کرد:
_من دستم نمیرسه تا اونجا که بخوام موهات و بشورم!
با خنده موهام و خیس کردم:
_مگه خودم فلجم؟
و شروع کردم به شستن موهام که سریع جواب داد:
_تو نمیتونی تمیز بشوری من میدونم!
و نگاهش و ازم گرفت که قهقهه هام فضای حموم و پر کرد و چرخیدم تو وان و عقب عقب رفتم سمت عماد تا جایی که پشتم خورد به سینش و همونجا متوقف شدم:
_خب حالا بشور قهر نکن!
نفس کشداری تو گوشم کشید و دستاش دور کمرم حلقه شد که نیمرخ صورتم و چرخوندم سمتش:
_قرار بود موهام و بشوری!
دستش و رو بدنم تکون میداد:
_خب من دوست دارم اول بدنت و بشورم!
و بی اینکه مهلتی برای جواب بهم بده بوسه ای رو گردنم زد و بعد که دید اینطوری نمیشه انگار نوچی گفت و دست برد تو موهام:
_بذار از شر اینا خلاص شیم اول!
خندیدم که شروع کرد به شستن موهام،
انقد با عجله و هول هولی میشست که با آرنج زدم تو شکمش و گفتم:
_هوی اون بیرون خبری نیست انقد هولیا!
سرش و نزدیک گوشم کرد و با لحن خماری جواب داد:
_شرمندم یلدا جون ولی این دفعه خیلی خبرا هست!
و من و بیشتر چسبوند به خودش که انگار حالم دگرگون شد و دستم و رو پاهاش که دو طرفم بودن گذاشتم و گفتم:
_پس زودتر بشور این موهارو بریم بیرون…
از تو وان اومدیم بیرون و حوله به تن تو رختکن حموم بودیم که دستم و گرفت و چسبوندم به دیوار و همینطور که با کلاه حولش موهاش و خشک میکرد تو یه لحظه فاصله بین صورتامون و کم کرد و بوسه عمیقی به لبام زد و دستش و رو گردن نمناکم کشید:
_تموم شد بالاخره مال من شدی!
تو اوج حس و حالی که نمیدونستم اسمش و چی بذارم لبخند دلبرانه ای زدم:
_هنوز فقط عقد کردیم!
بوسه ی دوم و رو لبام کاشت،
این بار داغ تر از بوسه قبلی!
این بار عمیق تر و با احساس تر،
به قدری که طاقت نیاوردم و کلاهش و انداختم و دستم و دور گردنش حلقه کردم
و حالا من بودم که هیچ جوره بیخیال این بوسه ها نمیشدم و پی در پی میبوسیدمش!
صدای نفس زدنامون کل حموم و پر کرده بود که سرش و برد عقب و با چشمای خمارش زل زد بهم:
_کافیه بریم بیرون!
با تعجب نگاهش کردم که لبخند کجی کنج لباش نشست:
_واسه اینجا کافیه!
و در حموم و باز کرد که با احساس سرما حوله رو محکم دور خودم پیچیدم و پریدم بیرون که همزمان صدای عماد و شنیدم:
_اول موهات و خشک میکنم که سرما نخوری!
جلو تر از عماد رفتم تو اتاق و جلوی میز آرایش وایسادم:
_خشک کردن بلدم،بافتن بلدی؟
صندلی میز آرایش و گذاشت پشت سرم و تو آینه نگاهم کرد:
_بلد بودم اما الان ذهنم یاری نمیکنه،میدونی که؟
نشستم رو صندلی،
چشمام از چشمای عمادم خمار تر شده بود که پلک سنگینی زدم و همینطور که با زبون لبم و تر میکردم جواب دادم:
_میدونم!
بعد از چند ثانیه نگاهش و ازم گرفت و سشوار رو روشن کرد…
موهام و که حالا کاملا خشک شده بودن جمع کردم بالا و دم اسبی بستمشون که عماد چرخوندم سمت خودش:
_بی آرایشت از اون گریم آرایشگاه هم قشنگ تره!
چپ چپ نگاهش کردم:
_زبون میریزی که گولم بزنی؟
همینطور که لبخند میزد حوله ی تن پوش رو هم از رو شونه هام کنار میزد:
_دیگه گول زدن لازم نیست،زنمی!
و در آخر لبخند خبیثانه ای زد و حوله رو کاملا از تنم درآورد و تو گوشم خوند:
_شرعی و قانونی!
و قبل از اینکه من بخوام حرفی بزنم دستم و گرفت و انداختم روی تخت دو نفره پشت سرمون!
کش و قوسی به بدنم دادم که حولش و از تنش درآورد و اومد رو تخت،
خیلی سریع دوباره بوسه هاش شروع شد و این بار من و محکم تو بغلش فشار داد و به بوسه هاش ادامه داد تا وقتی که نفس کم آوردیم….
……
چند دقیقه ای میشد که تو تاریکی و سکوت اتفاق از این پهلو به اون پهلو میشدم بلکه خوابم ببره و موفق نمیشدم!
انگار جام بدجوری غریب بود که واسه اولین بار یلدای خوش خواب نمیتونست حتی یه لحظه چشم ببنده و بخوابه!
کلافه از این شب زنده داری نشستم تو جام و آروم زدم رو شونه عماد که نق زد:
_ها
محکم تر زدم رو شونش:
_پاشو من خوابم نمیبره!
بدون اینکه چشم باز کنه با همون صدای ضعیف جواب داد:
_چشمات و ببند میبره!
حرصم گرفت از این که انقدر راحت خوابیده بود که بالشتم و برداشتم و کوبیدم بهش!
صدای داد و فریادش بالا رفت و سعی داشت جاخالی بده اما من نشونه گیریم بهتر از این حرف ها بود که بذارم بالشت به جایی غیر از سر و بدن عماد بخوره!
بعد از چند ثانیه در حالی که نفساش به شمارش افتاده بود و منم میخندیدم بالشت و دستام و باهم گرفت و گفت:
_زمونه عوض شده!قدیما مردا دست بزن داشتن حالا خانما!
بین خنده هام جواب دادم:
_همینه که هست،خیال کردی اینجا خونه باباته که انقدر راحت بگیری بخوابی؟!
با خنده سرش و خاروند و جواب داد:
_آره دیگه،اینجا خونه باباست!
نفس عمیقی کشیدم:
_یعنی بریم خونه خودمون اینظوری نمیخوابی نه؟
نوچی گفت و نشست:
_اونموقع دیگه این وقت شب واسه خوابیدن که نیست!
شونه ای بالا انداختم:
_مگه اینکه واسه همین مسائل خاک برسری بیدار بمونی فقط!
آروم خندید و از چونم گرفت تا کاملا صورتامون روبه روی هم باشه و خیره تو چشمام گفت:
_الان که دیگه درد نداری؟
سرم و به نشونه نه تکون دادم و گفتم:
_خوبم ولی زود نبود؟
سرم و گذاشت رو شونش:
_دیر و زود نداره
و سرش و خم کرد و گونم و بوسید:
_اول و آخرش مال من بودی!
تو همون حال لبخند رضایت بخشی رو لبام نشست که یهو سرم و از رو شونش بلند کرد و گفت:
_خوابمم پرید،حالا اگه تو خوابت نمیاد پاشو بریم پایین یه چیزی بخوریم!
با ذوق خواستم از رو تخت بپرم پایین که صداش مانعم شد:
_آروم!باز اسم خوراکی اومد همه چی و فراموش کردی؟
لبام مثل یه خط صاف شد و خانمانه از تخت رفتم پایین:
_خب حال بریم؟
اومد کنارم و جواب داد:
_اگه سردت نمیشه اول بریم تو بالکن یه کمی باهات حرف دارم!
طلبکارانه نگاهش کردم:
_حرفت و تو آشپزخونه بزن!
و راه افتادم سمت در اتاق که پوفی کشید:
_اصلا به من و تو این حرفا نیومده،بریم همون مکان مقدس سیر کردن شکم تو…
تو آشپزخونه مشغول خوردن غذایی بودیم که از شام مونده بود و عماد گرمش کرده بود.
آسوده خاطر غذام و میخوردم که دیدم دست به سینه به صندلیش تکیه داد!
نگاهش و رو خودم حس میکردم اما به روی خودم نمیاوردم و کارم و ادامه میدادم که صداش و شنیدم:
_اگه اینطوری به یه بز زل زده بودم الان فهمیده بود کارش دارم،اونوقت تو همینطوری داری میخوری؟
سرم و به نشونه آره تکون دادم:
_خب وقتی عکس العملی نشون نمیدم یعنی برام اهمیتی نداره عزیزم!
و یه نگاه چپ چپ بهش انداختم که نفسش و عمیق بیرون فرستاد:
_رو که نیست!
بشکنی زدم:
_سنگ پای قزوینه!
با خنده سری تکون داد:
_پاشو بسه خوردن،میترکی اونم میشه یه مصیبتی!
برای اولین بار از خیر ببشتر غذا خوردن گذشتم و پاشدم و همینطور که شروع میکردم به جمع و جور کردن ظرفا جواب دادم:
_فکرش و کن،تیتر روزنامه ها میشه این..
عروسی که شب عقد ترکید!
با این حرفم صدای خنده دوتامون بالا گرفت:
_حالا بیا و ثابت کن که داماد بیچاره نترکونده عروس و،عروس خودش در حد ترکیدن غذا خورده!
ظرفارو گذاشتم رو ظرفشویی و چپ چپ نگاهش کردم:
_عه نمیدونستم شما پسرا توانایی ترکوندنم دارید!
چشم و ابرویی واسم اومد:
_از حالا بدون!
و راه افتاد سمت بیرون:
_بدو بیا بخوابیم،دیگه داره صبح میشه
وقتی کاملا آشپزخونه رو جمع کردم و رفتم بیرون،عماد رفته بود طبقه ی بالا و از تو اناق صداش میومد:
_من داره خوابم میبره ها!
سریع خودم و رسوندم طبقه بالا و تو چهارچوبه در اتاق وایسادم:
_انقدر هولم کردی که کلی آب ریخت روم حالا باید لباسم و عوض کنم!
خمیازه کشون جواب داد:
_خب عوض کن!
رفتم تو اتاق و همینطور که تاپم و درمیاوردم گفتم:
_روت و کن اونور من لباسام و عوض کنم
آروم خندید:
_یه کم دیر نیست واسه این حرفا؟
سریع جواب دادم:
_به هر حال دوست ندارم الان من و دید بزنی!
به محض شنیدن این حرف نشست رو تخت و همینطور که خنده هاش ادامه داشت گفت:
_آخه عزیز من اون یک درصد برجستگی چی داره که من بخوام دید بزنم ها؟
لبام مثل یه خط صاف شد و چرخیدم سمتش و فقط نگاهش کردم که شونه ای بالا انداخت:
_والا مخاطبای شبکه چهار بیشترن تا کسایی که بخوان تورو دید که هیچ،حتی نگاه کنن!
تو یه حرکت سریع تاپم و درآوردم و با حرص گفتم:
_که مخاطبای شبکه ۴بیشترن؟
صدای خنده هاش قطع شد و خیره به بالا تنه لختم گفت:
_خب تورو فقط باید یه نفر نگاه کنه،اما شبکه چهار تا چند نفر جا داره…
راه افتاده بود سمتم که با چشم اشاره کردم که بره عقب و دیگه جلو نیاد:
_الان دیگه هرچی بگی بی فایدست!
فقط نگاهم کرد و بی توجه به حرفم نزدیک و نزدیک تر شد!
دستام و رو بدنم و جلو نیم تنم قفل کردم و تکیه دادم به میز پشت سرم که تو یه قدمیم وایساد:
_دستات و بردار
ابرویی بالا انداختم:
_تو خواب ببینی!
خمیازه ای کشید:
_اتفاقا خوابمم میاد،فقط بذار دقت کنم ببینم جنس بنجول بهم انداختن یا نه!
با این حرفش در حالی که زورم گرفته بود دستام و انداختم و خواستم نیم تنه رو هم در بیارم که عماد بندش و گرفت و گفت:
_نه!همچین بدکم نیست جنسش!
مخم داشت از دست این کارش میترکید که نفسم و فوت کردم تو صورتش :
_مگه تا الان حرف چیز دیگه ای و نمیزدی؟به جنس این چیکار داری؟
با تعجب ابرویی بالا انداخت:
_خب تموم شد!
همینطوری زل زده بودم بهش که ادامه داد:
_مگه این و تازه نخریدیم؟
و بند لباس و کشید که با حرص سرم و به بالا و پایین تکون دادم:
_یهو جنسش و یادت افتاد؟
زیر لب اوهومی گفت:
_من پیش بینی نشدنی ام!
زدم رو شونش:
_پیش بینی نشدنی برو بگیر بخواب!
مثل بز نگاهم کرد و خواست حرفی بزنه که من سریع تر گفتم:
_سریع!
شونه ای بالا انداخت و راه افتاد سمت تخت:
_من میخوابم ولی…
پریدم تو حرفش:
_ولی چی؟!
نیمرخ صورتش و چرخوند سمتم:
_ولی وقتی عصبی میشی خیلی جذاب تری!
همین حرفش واسه اینکه عصبانیتم یادم بره و ناخودآگاه لبخندی بشینه رو لبام کافی بود!
نشست رو تخت:
_خب حالا که گولم و خوردی بیا بخوابیم!
هول شدم و دوباره لباس خیس و برداشتم و داشتم تنم میکردم که دوباره صدای عماد و شنیدم:
_آی خانم!داری لباس خیس میپوشی!
‘ایش’ی گفتم و لباس دیگه ای تنم کردم و بالاخره چراغ اتاق و خاموش کردم و روی تخت ،کنار عماد دراز کشیدم که موهام و نوازش کرد و گفت:
_حالا خوبه فقط گول خورده بودی و اونطوری هول شده بودی،اگه این و میخوردی چیکار میکردی؟
و آروم خندید که ضربه ای به سینش زدم:
_خیلی بی ادبی!
تو نور کم اتاق یه شکلات که معلوم بود از ظرف شکلات مراسم برداشته بود گرفت جلو چشمام و جواب داد:
_خوردن شکلات بی ادبیه؟
و با نفس عمیقی ادامه داد:
_به حق چیزای نشنیده!
شکلات و از دستش قاپیدم و گفتم:
_باشه من باور کردم تو منظورت شکلات بود،فقط بخواب دیگه!
سریع جواب داد:
_اولین شب زندگی مشترکمونه خوابم نمیبره!
خندیدم:
_مهندس هنوز نرفتیم تو زندگی مشترکمون!
صبح با شنیدن صدای خروس از خواب بیدار شدم!
صدای قوقولی قوقول خروس به قدری داشت کلافم میکرد که بی اینکه چشمام و باز کنم دستم و چرخوندم و بالشتی و روی سرم گذاشتم و نالیدم:
_عماد برو اون خروس و خفه کن!
بلافاصله جوابش رو شنیدم:
_ تا تو بیدار نشی خفه نمیشه!
و زد زیر خنده،
که تازه انگاری هوشیار شدم و بالشت و از رو سرم برداشتم و این بار با چشمای باز گفتم:
_مگه اینجا خروس دارید؟
همینطوری میخندید که نگاهم افتاد به موبایل تو دستش و بالشت و پرت کردم سمتش:
_تو یه مریضی!یه مریض روانی!
بین خنده هاش جواب داد:
_پاشو میخوام بریم خونه ماشینت و بیاریم!
با شنیدن این حرف از شدت خوشحالی خواب و استراحت فراموشم شد و صاف نشستم سرجام:
_همون ٢٠٧؟
چشمکی زد:
_خودشه!
از رو تخت پریدم پایین:
_خب پاشو که بریم!
گردنش و کج کرد:
_آره حاضرم هستی!
نگاهی به سرتا پام انداختم و جوابش و دادم:
_دو دقیقه ای حاضر میشم!تا تو صبحونه رو آماده کنی!
لب و لوچش آویزون شد:
_زرشک!
داشتم از اتاق میرفتم بیرون که برم دستشویی،
قبل از خروج وایسادم و گفتم:
_نه زرشک پلو بمونه واسه نهار،الان یه کره عسلم کفایت میکنه!
و با خنده از اتاق رفتم بیرون…
پارت بعدی کی گذاشته میشه؟؟