رمان استاد خاص من

رمان استاد خاص من پارت 24

5
(6)

 

 

با توکل به خدا دوباره موهام و به شیما سپردم و درست همزمان با فر شدن آخرین طره ی موهام عماد پیام داد که رسیده!

سریع بلند شدم و با عجله یه دست لباس پوشیدم.
یه مانتوی قرمز،با یه شلوار سفید و کیف و کفش قرمز و البته شالِ سفید!

لباسارو پوشیدم و دوباره جلوی آینه تو اتاق وایسادم.
تا حالا خودم و اینطوری ندیده بودم…
از صورت داغون از آرایش ماسیده و دوباره ترمیم شدم گرفته،تا موها و رنگ لباسام تمومش تازگی داشت و نمیدونستم عماد اصلا میتونه من و بشناسه یا نه!

قبل از خروج از خونه شیما به زندایی هم زنگ زدم و بهش گفتم که داریم با بچه های دانشگاه میریم بیرون و بعد جلوی در به انتظار عمادی که انگار هنوز آدرس و پیدا نکرده بود وایسادم.

با پیدا شدن سرو کله عماد با یه لبخند پر ذوق دو قدم رفتم جلو که صدای شیمارو شنیدم:
_نرو وایسا بیاد جلو منم ببینمش!
متعجب به سمت عقب برگشتم که دیدم کلش و از لای در آورده بیرون و با یه لبخند ضایع داره نگاه میکنه!

با خنده سری واسش تکون دادم که عماد جلو پام ترمز زد:
_ چند لحظه با ذوق همدیگه رو نگاه کردیم و بعد راه افتادم سمت ماشین و خواستم سوار شم که شیما تا نصفه اومد بیرون:
_سلام بفرمایید تو!

عماد که محو من بود با شنیدن صدای شیما هول شد و سرش و به اطراف چرخوند و بعد از دیدن شیما که لای در خودش و جا داده بود با یه خنده آروم جواب داد:

_ممنون،شما بفرمایید!
که شیما پرید بیرون و با ذوق گفت:
_واقعا؟منم بیام؟

لبام مثل یه خط صاف شد و خیره شدم بهش که با یه لبخند سرش و تکون داد:
_شوخی کردم،خوش بگذره!
و دستی تکون داد و بالاخره رفت تو.

نشستم تو ماشین و بعد راه افتادیم.
هوا تاریک شده بود و ساعت نزدیک های ٨ شب بود.
با رسیدن به سر خیابون عماد صدای ضبط و بست و چند لحظه ای نگاهم کرد:

_چقد عوض شدی!
ابرویی بالا انداختم:
_همش چند وقته که اینجاما!
همینطور که داشت رانندگی میکرد شونه ای بالا انداخت:

_تو این مدت کم موهات فر شده و سلیقتم عوض شده!
و با نفس عمیقی گفت:
_قرمزِ جلف!در صورتی که میدونی من استقلالیم!
و یه پوزخند حرص درار زد که در کمال آرامش جواب دادم:

_اتفاقا بخاطر تیم مورد علاقمم قرمز پوشیدم!
که زد زیر خنده:
_تو اصلا میدونی توپ چه شکلیه؟

چپ چپ نگاهش کردم:
_هرهر!
سری به نشونه باشه تکون داد:
_خب حالا اسم این تیم محبوبت چیه؟

با ناز و عشوه کش و قوسی به بدنم دادم و تو جام جابه جا شدم و جواب دادم:
_همونی که تو ده دقیقه بهتون ٣تا زد!
هی پشت سرهم سرش و تکون میداد و دوباره تکرار کرد:
_اسمش،اسمش چیه؟

از جایی که فوتبالی نبودم و تو اون لحظه هیچ جوره اسم تیم مورد نظرم یادم نمیومد نفسم و فوت کردم تو صورتش:
_همونی که ٣تا ازش خوردید!

زرنگ تر از من بود که موشکافانه نگاهم کرد:
_نکنه آرسنال و میگی؟

با قیافه ای مشکوک واسه چند ثانیه خیره بهم موند.
تو ذهنم اسمی که گفت و مرور کردم،آره اون تیمه ام ‘س’ داشت!
و بشکنی زدم و با و صدایی رسا گفتم:

_آفرین!
که نمیدونم چرا اما انقدر خندید که خنده هاش به قهقهه تبدیل شد و بین همین خندیدناش بریده بریده گفت:
_با… این آی کیو …میخوای مامان بچه های …من شی؟
برخلاف عماد که داشت غش میکرد من فقط داشتم عین بز نگاهش میکردم که ادامه داد:

_پرسپولیس کجا آرسنال کجا؟
و بله!
تازه یادم اومد و فهمیدم چه سوتی خفنی دادم و نتونستم خودم و نگهدارم و شروع کردم و به گندِ خودم خندیدم!

 

چند دقیقه بعد پشت چراغ قرمز سر یه چهار راه ماشین و نگهداشت و برگشت سمتم:
_کجا بریم خانم سوتی؟
دماغم و تو صورتم جمع کردم:
_یه بار یه سوتی کوچولو دادما!
سرش و به دو طرف چرخوند:

_همچین کوچیکم نبود ولی خب،حالا کجا بریم؟
شونه ای بالا انداختم:
_هرجا میخواهد دلِ تنگت برو!
و لبخندی زدم که چراغ سبز شد و همزمان عماد با خنده جواب داد:

_دل تنگِ من که ویلای پدری و میخواد و آغوش یار!
و به خندیدنش ادامه داد که برخلاف اون لبخند رو لب من ماسید و فقط نگاهش کردم.
ادامه داد:

_دلِ تنگم چیزی نخواد؟
چشمام و محکم باز و بسته کردم:
_ اشتباه از من بود که سوال کردم!
و این بار من خندیدم که جواب داد:

_خیلی خب پس میریم!
گوشه لبم و گاز گرفتم و گفتم:
_عماد من به دایی اینا گفتم شام با بچه های دانشگاه بیرونم باید زود برگردما!

یه نگاه گذرا بهم کرد و بعد چشمکی زد:
_چشم،بچه های دانشگاه زود میرسونتت!
و قبل از اینکه من چیزی بگم دوباره خودش گفت:

_بریم ویلا،شامم همونجا ردیف میکنیم.
لب و لوچم آویزون شد:
_این همه به خودم رسیدم که بریم خونه؟

ابرویی بالا انداخت و زیر چشمی نگاهم کرد:
_این موهای ببعی طورت و میگی؟
و تک خنده آرومی کرد که نفسم و حرصی بیرون فرستادم:
_دو ساعت فر کردم که بهم بگی ببعی؟دور بزن من میرم خونه دایی!

یه دستش و به نشونه تسلیم بالا آورد:
_عماد شکر خورد،تو امشب زیباترین ببعی این کهکشانی اصلا!

خودم و لوس کردم و اسمش و کش دار صدا زدم:
_عماد!اذیتم نکن.
با یه کم مکث جواب داد:
_اذیتت نمیکنم،تو امشب خیلی ناز شدی!

لبخند رضایت بخشی زد و گل از گلم شکفت که دوباره صداش و شنیدم:
_پس همین که گفتم،میریم ویلا،واسه من خوشگل کردی و خودمم فقط نگاهت میکنم و دلم ضعف میره واسه این حجم از خوشگلی!

بدجوری این حرفاش حالم و جا میاورد و ذوق مرگم میکرد ولی خب نمیتونستم لال باشم و حالش و نگیرم که گفتم:
_نه دیگه میریم رستوران،من میشینم روبه روت توهم من و نگاه میکنی و لذت میبری!

صدای ضبط و باز کرد و بعد با سر به مسیر رو به رو اشاره کرد:
_دیگه دیره،تو مسیر ویلاییم عزیزم!
و با شروع همخونیش با آهنگی که پلی شده بود باعث شد تا من دیگه حرفی نزنم و مثل یه دختر خوب سرجام بشینم!

 

عماد خیلی خوشحال بود و این و از تکون های ریزی که با آهنگ میداد میشد فهمید.
زیر چشمی نگاهش کردم:

_چیزی زدی؟!
خندید و گفت:
_دیوونه!
و بعد همزمان با ترمز زدن اشاره ای به ویلا کرد:
_رسیدیم!

من عاشق این ویلا بودم…
دیوارهای کوتاه
و درخت های سر سبز که سراسر حیاطش بودن آدم و سر حال میاورد!

با ذوق گفتم:
_چه خوبه اینجا،از نگاه کردنشم سیر نمیشم!
عماد لبخندی زد:
_میدونستم خوشت میاد گفتم بیایم اینجا
لبخندی بهش زدم و پیاده شدم که خودشم پیاده شد…با تعجب نگاهش کردم:
_مگه ماشین و نمیاری داخل؟!
_میارم حالا بیا بریم تو که میخوام یه دلم سیر نگاهت کنم

با ذوق شونه ای بالا انداختم و باهم به سمت در رفتیم و عماد همزمان با باز کردن در منو به سمت داخل هل داد که صدای بلندی توی محوطه پیچید و یهو کلی آبشار بزرگ اطرافم روشن شد و کلی آتیش بازی!

از شدت ترس به خوبی نم و تو شلوارم حس میکردم و حیرون داشتم اطرافم و نگاه میکردم که حالا با شنیدن صدای ترقه و روشن شدن آبشارا سه متر از جا پریدم و با وحشت برگشتم سمت عماد و رفتم پشتش پناه گرفتم و بعد که فضا آروم تر شد بیرون اومدم که دیدم دست به سینه وایساده و داره میخنده!

با اخم غلیظ و عصبانیت شدید کیفم و کوبیدم تو سرش:
_اِی کوفت..این چه مسخره بازییه؟
نمیگی قلبم میگیره سکته میکنم؟

همینطور که میخندید سرش و ماساژ داد وگفت:
_کم فک بزن فکاک من!

و بعد دستم رو گرفت و پیچوند و برد پشتم!
تو تقلا واسه خلاص کردن دستم بودم که سرم و به عقب چرخوندم و یه دفعه نمیدونم خواب بود یا رویا اما پونه رو دیدم و همزمان صدای جیغ بنفش پونه پرده گوشام رو پاره کرد!

با اینکه بدجوری گیج شده بودم و چیزی از این قضایا نمیفهمیدم اما ته دلم خوشحالِ دیدن پونه بودم که از عماد جدا شدم و دست هام و باز کردم و همین کار برای اینکه پونه بپره تو بغلم کافی بود!

بدون هیچ حرفی محکم تو بغلم فشارش میدادم که سرش و از رو شونم برداشت و با ذوق سرازیری گفت:

_فکر نمیکردم قرمز انقدر بهت بیاد!
و یقه لباس رو گرفت و به جنسش دست کشید!
لبخندِ روی لبم ماسید و پلک هام شل شد،
نفسم رو فوت کردم و تو صورتش و گفتم:
_تو خوب بشی ام جاش میمونه ها!

که صدای خنده چند نفر تو فضا پیچید!
سر پونه رو که جلوی دیدم و گرفته بود با کف دستم به چپ هول دادم و در عین ناباوری دیدم به به جمعمون جمعه وبا چشم های گرد شده نگاهشون کردم و با صدای آرومی گفتم:

_سلام.. شما…اینجا؟
که پونه همینجور که یقه لباسم تو دستش بود تکونم داد:
_خره..تولدته ها!

 

بدجوری جا خورده بودم که سرم و چرخوندم سمت عماد:
_امروز؟
سری به نشونه آره تکون داد:
_١۶ آبان تولد تو!

تو دلم قند آب شد از این سوپرایز فوق العاده و با لبخند نگاهش کردم که ارغوان اومد سمتم و بغلم کرد:
_تولدت مبارک عروس!

آوا که دیوونه بازیاش به اینجاهم کشیده شده بود با خنده راه افتاد سمتمون:
_عروستون بود،الان خواهر منه و دوست دختر آقا عماد!
که ارغوان همزمان با جدا شدن از من یه دونه زد پشتم و با چشمک گفت:

_درسته الان آقا سهراب به بابا گفتن اصلا نمیخوان دیگه حرفی راجع به ازدواج عماد و یلدا جون باشه ولی ما بالاخره راضیشون میکنیم و یلدا مال ما میشه!

آوا روبه رومون وایساده بود و بعد از تموم شدن حرف های ارغوان نگاهی به رامین که کنار مهران وایساده بود انداخت:
_مردمم خواهر شوهر دارن ماهم فامیل شوهر داریم!
و نفس عمیقی کشید که همه خندیدیم و رامین گفت:

_این تن بمیره یه امشب و آبرو داری کن!
و همینطور خنده هامون ادامه پیدا کرد که عماد راه افتاد به سمت در ورودی به داخل:

_حالا تا صبح میخواین همونجا وایسین؟
و همین حرف عماد باعث شد تا ماهم راه بیفتیم و همگی وارد خونه بشیم.

سالن پایین بی شباهت به دفعه قبل،پر از بادکنک و دیزاین شده با تم تولد صورتی و سفید،محشر شده بود!

مثل بز زل زده بودم به در و دیوار و تو هنگ بودم که عماد دستم و گرفت و من و برد سمت بچه ها که نشسته بودن و گرم تعریف بودن.
کنارش رو مبل نشستم که آهنگ ‘تولدت مبارک’ پلی شد و همینطور که بچه ها با آهنگ برام همخونی میکردن ارغوان کیک به دست از تو آشپزخونه اومد بیرون:

_حالا دست دست!
با خنده سری تکون دادم و به این دیوونه ها که حالا واسم دستم میزدن نگاه کردم که ارغوان کیک و رو میز تزیین شده گذاشت و گفت:
_یالا بیاین اینجا!

با ذوق همراه عماد راه افتادم به سمت میز تا ببینم کیک چه شکلیه!
یه کیک فوق العاده خوشگل فوندانتی صورتی رنگ با گل های سفید!
چشم دوخته بودم به کیک و ارغوان میخواست شمع علامت سوال شکل رو روی کیک بذاره که عماد سرفه ای کرد و گفت:

_از جایی که شمع سه رقمی پیدا نشد گفتم علامت سوال بذاریم کسی نفهمه چند تا پیرهن پاره کردی!
و تک خنده ای کرد که چپ چپ نگاهش کردم و بین خنده بچه ها جواب دادم:

_حالا چون خودت سن و سالی ازت گذشته باید هی اینطوری تلقین کنی که یلداهم سنش زیاده تا آروم بگیری؟
و حرص درار سرم و واسش تکون دادم که چشماش ریز شد و لبخند رو لبش ماسید!

ارغوان که مثل همه داشت از خنده میپوکید خواست شمع و بذاره رو کیک که پونه گفت:
_صبر کن ماهم بیایم!

و همه جمع شدن دورمون و شاد و شنگول خودشون و نزدیکم کردن که نقششون و حدس زدم و دستم و آوردم بالا و با لبخند ضایع ای گفتم:

_یک دو سه
و خودم از پس گردنم گرفتم و با صورت رفتم تو کیک فوندانتی!

که یه دفعه صدای خنده ها قطع شد و سکوت حاکم فضا شد!
همینطوری صورتم تو کیک بود و نمیدونم چرا اما صورتم داغ شده بود و بدحوری درد میکرد که با داد و فریاد سرم و بلند کردم:
_آخ صورتم!
و با چشمای بسته رو پاهام وایسادم که حرکت دستی و رو صورتم حس کردم و پشت بندش صدای عماد و شنیدم:

_چیزی نیس این تیله فلزیای رو کیک چسبیدن صورتت!
و با سر و صدا پوفی کشید که یه چشمم و باز کردم:

_نامردا حداقل یه کیک ساده تر میاوردین واسه این بلایا!
که ارغوان جواب داد:
_چه بلایی؟!

حالا دیگه دوتا چشمم باز بود و ارغوان کنار عماد وایساده بود که گفتم:
_مگه نمیخواستین تو کیک غرقم کنید؟

که ارغوان دهن باز کرد تا چیزی بگه اما انگار نتونست که زد زیر خنده و از شدت خنده خم شد و دستاش و گذاشت رو زانوهاش و بریده بریده گفت:

_تو..تو واقعا همچین… فکری …کردی؟!
و قبل از اینکه مهلتی داشته باشم واسه حرف زدن صدای قهقهه همه بلند شد و گوشم و کر کرد!

باورم نمیشد اینطوری ضایع شده باشم و در حالی که بدجوری زورم گرفته بود تموم حرصم و رو عمادی که هنوز داشت تیله از رو صورتم جمع میکرد خالی کردم و دستش و پس زدم:

_توام بخند!
که عماد لبخند تلخی زد و سری به نشونه تاسف برام تکون داد:
_هنوزم باورم نمیشه که تو فکر کردی ما کیک فوندانتی واسه همچین کاری سفارش دادیم!

عکس العمل عماد حتی بیشتر از صدای قهقهه بچه ها روی روح ضایع شده ام خط انداخته بود
همینجوری که دندونام رو روی هم میسابیدم توی ذهنم دنبال چیزی میگشتم که حرصم و خالی کنم بلکه آروم بگیرم که نگاهم به کیک افتاد و به سرم زد کاری کنم کارستون!
و تو یه حرکت خم شدم و کیک و گرفتم توی دستم و با چند تا تکون سینیش رو ازش جدا کردم!

نگاهم و بین بچه ها که فقط میخندیدن چرخوندم و در نهایت با یه لبخند خبیثانه کیک و برعکس کردم و از تهش تو صورت عماد کوبیدم…

 

با کوبیده شدن کیک تو صورت عماد صدای خنده بچه هام قطع شد و همه مات این حرکت من،با دهن باز عماد و نگاه میکردن و این وسط فقط صدای آهنگی که داشت پخش میشد رو مخ بود که عمادی که الان بیشتر کیک بود تا عماد جاوید با داد گفت:

_یکی اون آهنگ و خفه کنه!
و گفتن همین جملش برا افتادن یه کمی حامه از کیکِ رو صورتش، داخل دهنش کافی بود!

با اینطور دیدن عماد انگار تموم گند و سوتیای خودم فراموشم شد که با دست عماد و نشون بقیه دادم و هرهر خندیدم!
آوا که واسه خاموش کردن آهنگ رفته بود بدو بدو حمله کرد سمتم و یه دونه محکم زد پس کلم:

_هی میگم برا این تولد نگیرید جنبه نداره،حالا خودتوت ببینید!
صدای خنده هام خفه شد و برگشتم سمتش که دماغش و تو صورتش جمع کرد و نگاهم کرد و بعد همه خندیدن!

با چشمام واسه آوا خط و نشون کشیدم که بدونه بعد از تولد بیچارش میکنم و رفتم دستمال بیارم تا صورت عماد و پاک کنم که دیدم راه افتاده سمت پله ها و میخواد بره طبقه بالا!

جعبه دستمال کاغذی به دست رفتم دنبالش که صدای پونه رو شنیدم:
_تو واسه من تولد بگیری من از این کارا نمیکنما!

داشت تو گوش مهران از این حرفا میزد که خام شه و براش تولد بگیره ولی من که نمیذاشتم این حرفاش به سرانجامی برسه رو پله اول وایسادم و سرم و چرخوندم سمتشون:

_آقا مهران شما باور نکنیا!پونه به مراتب از من وحشی تره!
و لبخند ضایعی بهشون زدم که پونه کم نیاورد و گفت:

_تو فعلا دستمال به دست برو بالا،تا بعد!
و لبخند کجی گوشه لباش نشست که با حرص به صورتم اشاره کردم:
_نمیبینی؟
صورت عماد و ندیدی؟

با خنده شونه ای بالا انداخت و این بار قبل از اینکه پونه بخواد حرفی بزنه رامین که نزدیک محل کیک ترکوندن بود با آه عمیقی گفت:

_چه کردین با این کیک نازنین!
و دوباره همه رو به خنده انداخت که ارغوان اومد سمتم:
_توام برو بالا پیش عماد صورتتون و بشورید تا ما بریم یه کیک بخریم!

با رسیدن به طبقه بالا و شنیدن صدای آب که از تو سرویس بهداشتی ته راهرو میومد رفتم اون سمت و جلوی در دستشویی وایسادم و تق تق در دستشویی و زدم:

_زود باش!
در دستشویی و باز کرد و در حالی که هنوزم صورتش زیر یه خلوار کیک بود بدون هیچ حرفی بدون ملایمت دستم و کشید و من و برد تو دستشویی و در روهم بست!

مات این حرکتش دهن باز کردم تا چیزی بگم که با همون صورت کیکی اخمی کرد:
_هیس!
و بهم فهموند حرفی نزنم و بعد یه دستمال از دستمال کاغذی تو دستم کشید و همینطور که صورتش و پاک میکرد گفت:

_واسه من پررو بازی درمیاری؟
و سرش و نزدیک گوشم کرد و با صدای آروم تر اما پر خشمی ادامه داد:
_حالا من میدونم و تو…

 

دستِ آزادم و رو سینش گذاشتم تا بره عقب و گفتم:
_برو کنار!
و خواستم از خودم دورش کنم اما دستم و رو سینش گرفت و نفسش و عمیق بیرون فرستاد:

_فعلا صورتت و پاک کن

و در دستشویی و باز کرد و خودش که حالا دیگه اثری از کیک رو سر و صورتش نبود رفت بیرون.

آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم و جلوی آینه روشویی صورتم و پاک کردم و دل و جرئت به خرج دادم و رفتم بیرون که دیدم سر پله ها وایساده!
راه افتادم سمت پله ها که یه دفعه برگشت و حالا اون داشت میومد سمت من:

_آوا و ارغوان با رامین رفتن کیک بخرن!
و روبه روم وایساد:
_پونه و مهرانم خلوت کردن

و به اتاق پشت سرم اشاره کرد:
_برو تو اتاق!
متعجب ابرویی بالا انداختم:
_چرا باید برم؟

نفس عمیقی کشید:
_چون من میگم!
با یه پوزخند شونه ای بالا انداختم و راه افتادم سمت اتاق:
_آره ترجیح میدم تا اومدن اونا یه کمی استراحت کنم!

صدای خندیدنش و پشت سرم میشنیدم که وارد اتاق شدم و رو لبه تخت نشستم:
_هرهرهر
جلوی آینه دستی تو موها و صورتش کشید که ادامه دادم:

_حالا خوبه تولد تو نیست و انقدر به خودت میرسی!
با حرص نگاهم کرد:
_ببخشید که با کیک سفارشی من سر و صورتمون و شستی! پا شدم رفتم کنارش وایسادم و تو آینه به خودم نگاه کردم و و دیدم شالمم یه تیکش کیکی شده و پوفی کشیدم:
_حتی شالمم کثیف شده!

آروم آروم خندید ولی من با یادآوری اینکه شالِ شیما سرم بود سریع از رو سرم برداشتمش تا یه فکری کنم واسه تمیز کردنش که یهو صدای خنده های عماد قطع شد و لحن جدیش و شنیدم:

_این…این چیه؟
سرم و گرفتم بالا تا ببینم چی میگه که انگشتش و گذاشت رو گردنم و دقیقا روی قسمتی که سوخته بود!
و دستش و رو گردنم گرفتم:
_آی نکن!
و به سختی دستش و آوردم پایین و خواستم با ناز و کرشمه بگم رد سوختگیه اما با دیدن اخم غلیظش تموم ناز و عشوم و فراموش کردم:

_سوخته
دقیق تر زل زد به گردنم:
_سوخته؟…

 

با چشمای گرد شده نگاهش کردم:
_آره دیگه!
موشکافانه زل زده بود بهم که یه دفعه کتش و درآورد و انداخت رو تخت:
_خیلی خب الان معلوم میشه!

گیج حرفش همچنان نگاهش میکردم که روبه رو وایساد:
_میخوام ببینم خون مردگیه یا نه!
و دستی رو طرف دیگه ی گردنم کشید که مور مورم شد و سیخ وایسادم:

_یعنی چی؟!
که بی هیچ جوابی یه دفعه سرش و خم کرد تو گودی گردنم و بوسه های عمیقش به گردنم شروع شد!

خارج از فکر به حرفاش بدجوری غرق این بوسه هاش شده بودم که چشمام و بستم و دستم و رو شونه هاش ثابت نگهداشتم!
بعد چند ثانیه سرش و بالا آورد و خیره به گردنم گفت:
_نشد که!

سری به نشونه تاسف براش تکون دادم که با خنده این بار لب هاش و روی لب هام گذاشت و لب هام رو بوسید،
ما بین بوسیدن هاش به تلافی حرفاش گاز محکمی از لب هاش گرفتم که سریع سرش و کشید عقب:

_گاز نگیر!
با نگاه سردی جواب دادم:
_راجع به من داشتی چه فکری میکردی؟
چشماش و تو کاسه چرخوند:
_میخواستم ببینم سوخته یا نه،فکری نمیکردم!
پوزخندی زدم:
_اونوقت فکری نمیکردی؟
شونه ای بالا انداخت:

_گفتم نکنه اون دوستت شیما کاری کرده باشه!
و یه دفعه زد زیر خنده که لبام مثل یه خط صاف شد و فقط نگاهش کردم که صدای خنده هاش ساکت شد:
_هوم؟

سری به نشونه تایید تکون دادم:
_آره کاری کرده!
با تعجب گفت:
_چی؟
نفسم و عمیق فوت کردم تو صورتش:

_با بابلیس سوزونده!
و خندیدم که با خنده دستم و گرفت و من و کشید تو بغلش:

_تو جات فقط همینجاست،تو بغلِ من!
سرم و گذاشتم رو شونش:
_فکر کردم تو سرت یه چیزایی داره میگذره!

نوچی گفت و موهای فرفریم و نوازش کرد:
_میخواستم اذیتت کنم!
و من و از خودش جدا کرد و خیره تو چشمام گفت:

_نبینم دیگه یه خراش کوچولو بیفته روت حتی؟!
سرم و کج کردم:
_چشم!

لباش و با زبونش تر کرد:
_دیگه هم تا وقتی بریم سرخونه زندگیمون و همش پیش خودم باشی نه موهات و اینطوری درست کن و نه قرمز بپوش!

با خنده جواب دادم:
_باز من یه چشم گفتم تو جو گیر شدیا!
خودش و کنترل کرد تا نخنده و جدی ادامه داد:
_دوست ندارم وقتی من نیستم تو این شهر انقدر خوشگل باشی!

با ذوق نگاهش کردم:
_حالا شد!بگو میترسم بدزدنت!
با یه کم مکث جواب داد:
_دزادا انقدرم ناشی نیستن که با دزدیدن تو بزنن به کاهدون!

و بالاخره خندید که دهن باز کردم تا فحش جانانه ای نثارش کنم اما همزمان صدای ارغوان و شنیدیم:
_عماد،یلدا شما کجایین؟
بیاین کیک جدید رسید،برنامتون واسه خراب کردن این یکی چیه؟

و صدای خنده های مستانش به گوشمون رسید…

 

رفت سمت در اتاق و همزمان با باز کردنش گفت:
_بیا بریم!
نفس عمیقی کشیدم:
_اینطوری؟
و به خودم اشاره ای کردم و جلوی آینه وایسادم تا شالم و بپوشم که با خنده برگشت و کتش و برداشت:

_هوش و حواس نمونده برام!
و همینطور که کتش و میپوشید تو آینه نگاهم کرد:
_رژ یادت نره!
سری تکون دادم و گوشه لبم و گاز گرفتم:

_کلا باید بکوبم از اول بسازم!
نوچی گفت:
_یه رژ بزنی مثل روز اولت میشی
شونه ای بالا انداختم:

_کیفم پایینه!
آروم هولم داد کنار و کشوی اول میز آرایش و باز کرد:
_ارغوان یه چیزایی اینجا داره!
و یه چند تا رژ گذاشت رو میز.
دماغم و بالا کشیدم و یه دونه از رژارو برداشتم:
_فقط همین یه بارو از لوازم خواهر شوهر گرامی استفاده میکنما،فکر نکنی همیشه همینطوره!

این بار هم آروم خندید:
_فقط همین یه بار!
و بالاخره بعد از آماده شدن من از اتاق زدیم بیرون و رفتیم پیش بچه ها.
آوا با دیدن من نگاهش و بین من و کیک چرخوند و گفت:

_نمیخواد بیای نزدیک همونجا وایمیسی برا فوت کردن اگه ام خاموش نشد خودم فوت میکنم!
با بلند شدن صدای خنده همه
منم خندیدم و گفتم:

_لابد بخاطر همون تو راهی؟!
و به شکمش اشاره کردم که سری به نشونه تایید تکون داد:
_با وجود خاله ای مثل تو حق دارم نگران بچم باشم!

و خودش هم خندید که ارغوان شمع های چیده شده رو کیک شکلاتی دایره ای شکل و روشن کرد:
_بیا شمع هارو فوت کن تا صدسال زنده باشی!

دستم و آوردم بالا و روبه آوا گفتم:
_رخصت!
و برای دومین بار رفتم سمت میزی که کیک روش بود بلکه موفق بشم این کیک و فوت کنم!

خواستم شمع و فوت کنم که عماد بدو اومد پشت سرم وایساد:
_عه صبر کن،اول آرزو کن!

زیر لب باشه ای گفتم و چشمام و بستم که صداش و در گوشم شنیدم:
_خدایا عماد و نصیب من کن الهی آمین!
و قهقهه هاش گوشم و پر کرد که یه چشمی نگاهش کردم:

_آرزوهای بزرگتری دارم!
و همینطور که حال عماد و گرفته بودم و احساس خنکی میکردم و چشمام و بستم و بعد از کلی آرزوی خوب شمع هارو فوت کردم که صدای دست زدن بچه ها شکوه قشنگی به این تولد داد و البته عماد که ممکن نبود تلافی نکنه و ساکت بمونه همراه با دست زدنش لبخند مسخره ای بهم زد و با صدای بلند گفت:
_تولدت مبارک ماموتِ من!

 

بالاخره نفری یه تیکه کیک خوردیم و بعد بچه ها هدیه هاشون رو که همه کارت هدیه و پول بودن و همراه با تبریک تقدیم بنده کردن و عماد هم با معذرت خواهی بهم گفت وقت هدیه خریدن نداشته!

البته با سوپرایز بزرگ امشبش بهترین هدیه رو به من داده بود و من دیگه توقعی ازش نداشتم!

مهران و رامین که بدجوری باهم گرم گرفته بودن وسط سالن داشتن مسخره بازی درمیاوردن و مثلا میرقصیدن و من کنار ارغوان توی آشپزخونه داشتیم سر و سامونی به ظرفها میدادیم که عماد اومد تو آشپزخونه:

_حالا وقت هست،فردا جمع و جور میکنیم سریع تر بیاید بریم
یه لیوان آب خوردم و بعد با خنده گفتم:
_تو اول رامین و آقا مهران و خنثی کن ما آماده ایم!

و ارغوان رو هم به خنده انداختم که عماد ‘باشه’ ای گفت و رفت بیرون و این بار سر و کله آوا پیدا شد که دستش و گذاشته بود رو شکم حسابی جلو اومدش و همینطور که داشت شکلات میخورد شروع کرد به حرف زدن با من:

_زنگ زدم مامان اونام الان رسیدن اینجا،گفتم ما میریم دنبال یلدا که با دوستاش شام بیرونه تا یه دوری باهم بزنیم!
و دوباره شکلات خورد که جواب دادم:

_باشه حالا نترکی؟
طلبکارانه بهم چشم دوخت:
_من بترکم کی کارای تورو ماست مالی کنه؟
مثل خودش نگاهش کردم:
_بی جنبه!
‘ایش’ کشیده ای گفت و بعد هم رفت پیش پونه که بیرون نشسته بود.
رو به ارغوان گفتم:

_تو و داداشت حسابی من و خجالت دادین امشبا!
آخرین بشقاب روهم خشک کرد و با لبخند مهربونی جواب داد:

_یه دونه یلدا که بیشتر نداریم!
متقابلا لبخندی تحویلش دادم و قبل از اینکه بخوام حرفی بزنم صدای عماد تو خونه پیچید:

_اگه اون دوتا کوزت از تو آشپزخونه بیان بیرون رفتیما!
همزمان با ارغوان قهقهه ای زدیم و بعد رفتیم بیرون و همگی برای خوردن شام اونم ساعت ١١ونیم شب از خونه زدیم بیرون!
کنار عماد تو ماشین نشسته بودم تا بچه ها برن و بعد ما راه بیفتیم که بالاخره همه راه افتادن اما عماد هنوز ماشین و روشن نکرده بود که متعجب گفتم:

_همه رفتنا!
سرش و به نشونه آره تکون داد:
_ولی ما قرار نیست بریم!
متعجب نگاهش کردم که ادامه داد:

_من خیلی فکر کردم یلدا نمیتونم تا شب ازدواجمون وایسم،من همین الان میخوام!
آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم:

_کاش من با آوا اینا میرفتم!
نفس عمیقی کشید:
_دیگه دیره!
و پشت دستش و رو استخون فک و چونم کشید که با جیغ گفتم:

_ببین عماد من…
و با فرود اومدن یهویی لب هاش روی لب هام مهلتی برای ادامه ی حرفام نداد و اینطوری صدام و قطع کرد!

شوکه شده بودم و بی هیچ حرکتی سرجام نشسته بودم و عماد مشغول بوسیدنم بود که بالاخره لب هامون از هم جدا شد:

_میخواستم واسه اولین بار شب عروسیمون تو ماشین و جلو در ویلا بوست کنم ولی نتونستم سر حرفم بمونم!
و پوفی کشید که با حرصی بی نهایت با آرنجم محکم کوبیدم تو پهلوش:

_باز از قصد یه طوری حرف زدی که من یه فکر دیگه ای کنم آره؟
همینطور که میخندید از خودشم دفاع میکرد تا کمتر آسیب ببینه و بین خنده گفت:

_بسه بسه،خوبیت نداره آدم شب تولدش دستش به خون کسی آلوده بشه ها!

و ماشین و روشن کرد و با تموم این دیوونه بازیا بالاخره راهی شدیم…

 

خیلی طول نکشید که رسیدیم به یه رستوران سنتی با صفا،
کنار عماد نشسته بودم و مشغول غذا خوردن بودم که تو گوشم گفت:
_ماشاالله ماشاالله تا جایی که بترکی باید بخوریا!

غذای تو دهنم و آروم آروم جویدم و معنی دار نگاهش کردم که زیر چشمی نگاهی به آوا که دقیقا روبه روش نشسته بود و تقریبا لم داده بود رو رامین انداخت و آروم گفت:

_مثل اینکه رو آواهم تاثیرت و گذاشتی!
و تک خنده ای کرد که بعد از قورت دادن غذام جواب دادم:
_ ببین غذای همه داره تموم میشه الا تو،غذات و بخور جای زوم کردن رو من و خواهرم!
و سری به نشونه تاسف واسش تکون دادم که سکوت کرد و غذاش و تند تند خورد!

حسابی که خوردم و سیر شدم تکیه دادم و گفتم:
_واقعا ممنون از همتون بابت امشب
که همه هم تعارف کنان یه کم قربون صدقم رفتن و بعد هم بساط شام و ظرف هارو جمع کردیم.

نگاهی به ساعت انداختم و روبه آوا و رامین گفتم:
_بریم کم کم؟
آوا با سر اوهومی گفت و خطاب به پونه و مهران گفت:

_شماهم میاید خونه دایی جان ما
و لبخندی زد که مهران سرش و به نشونه ‘نه’ تکون داد:

_ من و پونه که تا صبح نمیخوایم بخوابیم،میخوایم تو این مسافرت چند روزه حسابی خوش بگذرونیم بدون استراحت!
و با ذوق به پونه چشم دوخت که اونم خیلی عاشقانه لبخندی زد و میل طوطی حرفای مهران و تایید کرد و هرچی هم عماد اصرار کرد که امشب و تو ویلای اونا سر کنن قبول نکرد که نکرد!

همه آماده رفتن شده بودیم و میخواستیم بریم که عماد تو گلو سرفه ای کرد:
_یه لحظه!
و در حالی که لپاش گل انداخته بود ادامه داد:

_من هدیم و نگهداشتم الان به یلدا بدمش!
و یهو یه جعبه قرمز کوچولو که یه پاپیون سفید روش بود و به طرفم گرفت:
_امیدوارم دوست داشته باشی…

🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا