رمان استاد خاص من

رمان استاد خاص من پارت 21

4.8
(9)

 

 

لبام و از رو لباش برداشتم و گفتم:
_بسه خفه شدم!
یه لحظه با اخم نگاهم کرد:
_هیس!من هنوز سیر نشدم!

و دوباره افتاد به جون لبام،غرق یه حال خوب داشتم از بوسه هاش لذت میبردم که سرش و برد عقب:
_سیر شدم!
خندیدم:
_خب حالا اجازه هست بخوابم؟

از کنارم بلند شد و رفت لبه ی تخت نشست:
_تو بغل من آره!
چشمام و بستم و محکم رو هم فشارشون دادم:

_مثل اینکه باید این ذلت و قبول کنم اما به جاش یه کمی بخوابم!
و همزمان با کشیدن نفس عمیقی خودم و انداختم رو تخت خواب که عمادم پخش شد کنارم:

_حالا بخواب!
و دستش و انداخت رو کمر منی که رو شکم خوابیده بودم!

با احساس سنگینی دستش تک چشمی نگاهش کردم و گفتم:
_برش دار میخوام بخوابم!
بدون اینکه تغییری تو حالتش ایجاد کنه چشماش و بست:

_بخواب شلوغ نکن!
دماغم و تو صورتم جمع کردم و خواستم جوابش و بدم که ادامه داد:
_هیس،من خوابما!

نفسم و عمیق بیرون فرستادم و در حالی که سعی میکردم آروم باشم تو دلم گفتم:
_آخرین خوابت باشه!
و چشمام و بستم که دوباره صداش به گوشم رسید:

_هرچیم تو دلت گفتی آینه آینه!
و آروم آروم خندید که چشم باز کردم و زدم زیر خنده:

_آینه؟
همچنان میخندید:
_به یاد بچگیا
دستم و انداختم دور گردنش و گفتم:
_فعلا آینه هارو بذار کنار بخوابیم تا بعد بهشون میرسیم!

با یه کم مکث جواب داد:
_یادت باشه حتما به این موضوع رسیدگی کنیم!
و خواستیم چشمامون و ببندیم که با به صدا دراومدن آلارم گوشیم که از قبل برای ساعت ۴تنظیمش کرده بودم هر دوتامون از خنده غش کردیم و من گفتم:

_خسته نباشی مهندس،خیلی خوابیدیم!
نشست سرجاش:
_یعنی بریم؟
نشستم:
_معلومه که بریم،خواب همیشه هست ولی دریا نه…

 

جلوی آینه توی اتاق دستی به سر و روم کشیدم و بعد از آرایش مختصری که البته با نگاه خیره مونده عماد همراه بود چشم از خودم گرفتم و برگشتم سمتش:

_بریم؟
شونه ای بالا انداخت:
_الان به خیال خودت خوشگل شدی؟
لبام مثل یه خط صاف شد:
_منظورت چیه؟
با خنده از اتاق زد بیرون:

_بی منظور!
پشت سرش راه افتادم و از ویلا زدیم بیرون.
لب یه ساحل خلوت داشتیم راه میرفتیم که از دور یه اکیپ دختر پسر و دیدم،
دور هم نشسته بودن و یه پسر تنبک میزد و همه میخوندن و دست میزدن یه لحظه دلم ضعف رفت براشون،

خیره بهشون راه میرفتم که عماد دستم و کشید:
_برم شناسنامشون و بگیرم برات؟
گیج نگاهش کردم و ادامه داد:
_بلکه بشناسیشون و چشم برداری ازشون!

با خنده جواب دادم:
_دلم خواست جای اونا باشم!
و دوباره نگاهشون کردم که سرم و چرخوند سمت خودش:
_یعنی منو فروختی به اونا؟
با حالت خاصی نگاهش کردم:

_دیوونه منظورم اینه که کاش اینطوری آشنا میشدیم،با یه اکیپ میومدیم شمال و همو پیدا میکردیم
این بار عماد خندید:
_آره منم حتما دختری و که با اکیپ اومده شمال و میگرفتم!

از حرکت وایسادم و گفتم:
_دختری که با اکیپ بیاد شمال چشه؟
دست به سینه روبه روم وایساد:
_من از اینطور آشنا شدنا خوشم نمیاد!
بدون مکث جوابش و دادم:

_از آشنایی منو تو که بهتره،یادت که هست؟
همینطور که دوباره به خنده افتاده بود سرش و به نشونه آره تکون داد:
_یادمه شب خواستگاری تو اتاقت وقتی که گفتم نمیگیرمت بغض کردی

و سرخوش خواست راه بیفته دوباره که از پشت دستش و کشیدم:
_منم یادمه که فرداشبش تو حیاط خونتون بوسم کردی که گند نزنم به خواستگاریت و زنت بشم!

با برگشتنش به سمتم چشمکی زدم که نفس و عمیق بیرون فرستاد:
_حقت بود همون شب مینداختمت تو استخر که الان اینطور بلبل زبونی نکنی!

بیخیال شونه ای بالا انداختم:
_جرئتش و نداشتی!
و کفشام و درآوردم و آروم آروم روی شن های نرم تر از پنبه قدم برداشتم که صداش تو گوشم پیچید:

_اونشب دلم نیومد که بندازمت تو استخر ولی حالا میخوام بندازمت تو دریا!
و نگاه خبیثانه ای بهم انداخت که کفشام و محکم تو دستم و گرفتم و استارت دویدنم و زدم:
_فکرشم نکن..
پشت سرم میومد:

_ببین من تا تورو غرق نکنم تهران برو نیستم!
بین دویدن و نفس نفس زدن جواب دادم:
_منم اگه جلو تو یه نفر کم بیارم یلدا نیستم!
و همینطور عین دوتا بچه ی ۵ساله پشت میدویدیم…

 

به سرعت داشتم میدویدم و عماد پشت سرم میومد،
صدای خنده هامون تا خودِ آسمون میرفت،یه دفعه داد زد:

_هرچقدرم فرار کنی من بالاخره کارم و میکنم،اصلا واسه همین آوردمت اینجا
نفس نفس میزدم اما کم نیاوردم و با زبون درازی جواب دادم:

_از اینجا فقط یه نفر زنده برمیگرده!
و با اوج گرفتن خنده هام دیگه نتونستم خیلی تند بدوم و یه کمی آرون شدم،
حالا دیگع میخندیدم و راه میرفتم که عماد جلوم سبز شد!

هینی کشیدم که خبیثانه لبخند زد:
_فکر نمیکنم اونی که زنده بمونه تو باشی!
و قبل از اینکه جوابی بدم هولم داد و من در عین ناباوری با ما تحتم نشستم تو آب!
شوکه شده بودم و عماد داشت غش میکرد!با حرص نگاهش کردم و دماغم و تو صورتم جمع کردم:

_میکشمت!
و بدون اینکه بلند شم شروع کردم با دست آب پاشیدم روش و حالا با ریختن آب تو سر و صورتش چشماش و بست و غر زد:
_آروم باش دیوونه
و تو همین حال که چشماش بسته بود از فرصت استفاده کردم و نیم خیز شدم و با کشیدن یکی از دستاش پخشش کردم تو آب و خودمم قهقهه زدم:

_خیلی که خیس نشدی؟
همینطور که با زانو نشسته بود تو آب دهن باز کرد تا فحشم بده که سری تکون دادم:
_هوم؟برا زبونت مشکلی پیش اومده؟

مثل ماهی دهنش و باز و بسته میکرد که شونه ای بالا انداختم:
_همین و کم داشتیم!

با شنیدن با حرفام پوکی زد زیر خنده و سرش و تکون داد:
_لعنت بهت!
بیخیال نفس عمیقی کشیدم:

_آره بگو ،هرچی دلت میخواد بگو!
گیج شده بود از این مشنگ بازیای من که روبه روم نشست و از چونم گرفت:

_ میخوام بگم دوستدارم!
گل از گلم شکفت و لبخند بامزه ای زدم:
_بگو!
با خنده سرش و کج کرد :

_پررو نشو!
و دوباره سرش و صاف کرد که مشتی زدم به سینش و این بار ابرویی بالا انداخت:

_خیلی دست دراز شدی باید آدمت کنم!
و آروم گلوم و گرفت:
_آدم میشی یا بکشمت!

سرسخت تر از این حرفا بودم:
_بکش!
نفسش و فوت کرد تو صورتم و خواست بیاد جلوتر که با شنیدن صدای یه مرد همونجا خشک شد:
_آی آقا اینجا خانواده نشسته ها….

 

همزمان با برخورد مج آرومی بهم،عماد آب دهنش و با سر و صدا قورت داد و بالاخره جرئت کرد تا گردنش و بچرخونه به سمت مردی که صداش و شنیده بودیم:
_بله؟
مرد میانسال و به نظر مذهبی که همراه با خانوادش به تماشای ما ایستاده بودن جواب داد:

_بله نداره پسرِ من!
و بعد سری تکون داد و همراه با خانوادش راه افتادن که عماد فقط نگاهشون کرد و روبه من گفت:

_بنده خدا حالش خوب نبود انگار
با پایین تنه ای که بخاطر خیس بودن سنگین شده بود بلند شدم و همزمان با فاصله گرفتن از عماد و دریا جواب دادم:

_خب اونطور که تو داشتی حمله میکردی فکر یارو هزار جا رفت،اینجا که آنتالیا نیست!
و شروع کردم به خندیدن که اومد طرفم:

_آنتالیا هم میبرمت
شونه به شونه هم راه افتادیم و ادامه داد:
_دیگه کجا ببرمت؟!
زدم زیر خنده و چپ چپ نگاهش کردم:

_یه مسافرت یه روزه اومدیم حسابی جو گرفتت ها!
قشنگ خورده بود تو ذوقش که با بیخیالی ادامه دادم:

_اول ببین بابام به غلامی قبولت میکنه بعد منو ببر سفر دور دنیا!
نفس عمیقی کشید و جواب داد:

_معلومه که قبول میکنه کجا میخواد مثل من پیدا کنه؟
به شوخی گفتم:
_پره عزیزم!پر!
که پرید جلوم:

_ مثل من پره؟
یه تای ابروم و بالا انداختم و با دقت به اجزای صورتش نگاه کردم و خیلی جدی جواب دادم:

_نه واقعا من غلام به این خوبی ندیده بودم ببخشید!
و همینطور که زل زده بودیم بهم هردومون پوکیدیم از خنده!

داشتم وا میرفتم از خنده که عماد یه کمی آروم گرفت و انگشت اشارش و به نشونه سکوت مقابل بینیش گذاشت:

_هیس الان به بلند خندیدنمونم گیر میدن!
با لحن بامزه ای جواب دادم:
_من و تو هرجا بریم به دیوونگیامون گیر میدن!
و از کنارش رد شدم،
پشت سرم اومد:
_آره خب تموم عشاق جهان عقل ندارن!

چشم دوختم به آبی بیکران و موج های پر سر و صداش:
_من حاضرم عقل نداشته باشیم ولی تا تهش همینطوری عاشق بمونیم!

دستش قفل شد تو دستام:
_داستان من و تو ته و پایان نداره…

 

حوالی غروب بود،
بالاخره از راه رفتن خسته شدیم و یه جایی لب ساحل و رو دوتا سنگ بزرگ نشستیم…
تو فکر تموم شدن امروز و بعد هم برگشتن به تهران بودم که صداش و شنیدم:

_از یکی دوماه دیگه میخوای بیای اینجا واسه چند سال!
و همراه با کشیدن نفسی عمیق نگاهم کرد!
از اینطور پکر بودنش هم حالم گرفته شد و هم خندم گرفت که چطور به جایی رسیدیم که اون استاد مغرور که کاری جز خراب کردن من نداشت الان اینطور بخاطر دوری دوماه دیگمون زانوی غم بغل کرده بود….

با این حال با صدای آرومی جواب دادم:
_آخر هفته ها میام تهران گاهی
چپ چپ نگاهم کرد:
_یعنی من فقط پنجشنبه جمعه اونم گاهی تورو ببینم؟

شونه ای بالا انداختم:
_چاره ی دیگه ای داریم؟
نگاهش و ازم گرفت:
_پیدا میکنم،یا من میام اینجا و تو دانشگاهی که قراره بیای،یا تو برمیگردی دانشگاه خودمون!

خندیدم:
_پانشی بیای اینجاها،من اومدم اینجا که از دست تو خلاص بشم!
پررو تر از من بود که در کمال آرامش جواب داد:
_متاسفم اما این مرد قراره تا آخر عمر وردلت باشه و راهی برای خلاصی نیست!

سرم و چرخوندم سمتش و لپش و کشیدم:
_این مرد تمومِ دنیای منه میدونی؟
یه لبخند کج گوشه لبش نشست و چشمی تو آسمون چرخوند:

_دلم میخواد حرفت و باور کنم ولی از جایی که هوا تاریک شده و نزدیکِ شامه حس میکنم داری گولم میزنی که خیالت از بابت شام امشب راحت باشه!
همینطور داشتم میخندیدم که این بار نوک بینش و کشیدم و بعد پاشدم سرپا:

_آدم از شوهر عزیزِ خودش توقع غذای خوب نداشته باشه از کی داشته باشه؟!
چشم ریز کرد و جواب داد:
_تو این مواقع شوهرم و عزیز،ولی تو مواقع دیگه غلامم و زیاد!

با یه لحنی حرف میزد که کنترل خندیدنم و از دست داده بودم و فقط قهقهه میزدم که بلند شد:
_رو که نیست سنگِ پا قزوینه!
و جلو جلو راه افتاد!
بین خنده هایی که تمومی نداشت صداش زدم:
_عماد،کجا؟
بدون اینکه برگرده سمتم یا حتی وایسه جواب داد:

_ تو که نمیخوای گشنه بمونی؟
حالا دیگه پشت سرش راه افتاده بودم:
_معلومه که نه!
و همزمان با رسیدن بهش دستش و توی دستام گرفتم و ادامه دادم:
_پس بریم یه رستوران خفن واسه شام!
نیمرخ صورتش و چرخوند سمتم و با خنده گفت:
_پررو ترینی!

 

با اشتهایی بی نهایت نگاهم و بین غذای خودم و عماد چرخوندم که تو کسری از ثانیه قاشق و چنگال و گرفت تو دستش و شروع کرد به تند تند خوردن غذاش!

متعجب از اینکه تا به حال اینطور ندیده بودمش آروم خندیدم:
_تو که از من گشنه تری عماد!
غذای تو دهنش و قورت داد و بدون اینکه نگاهم کنه جواب داد:

_من فقط داغ دیدم!
متوجه منظورش نشده بودم که همچنان نگاهش کرذم و بالاخره ادامه داد:
_یادم نرفته چطوری ناهارم و نوش جان کردی!

قشنگ حالم و گرفته بود با این حرفش که سعی کردم خودم و بی میل نشون بدم:
_اونموقع گشنم بود اما الان سیرِ سیرم!

با ناباوری سر بلند کرد و خیره تو چشمام گفت:
_یعنی تو،
یلدا،
زنِ سوری سابق من،
دانشجوی تخس کلاسم،
شکمو ترین دختر خاور میانه میخوای بگی که میل نداری و نمیخوای شام بخوری؟

لحن حرف زدنش طوری بود ک به خنده میفتادم بااین حال خودم و کنترل کردم و خیلی عادی گفتم:
_آره همه اینایی که گفتی الان اشتها نداره!

انگار از شنیدن این حرفم بدجوری خوشحال شده بود که با یه لبخند ژکوند دست دراز کرد سمت ظرف غذام:
_به جاش من حسابی گشنمه!
و همین که خواست ظرف و بکشه محکم زدم رو دستش که ناباورانه سیخ سرجاش نشست!

سری به نشونه تاسف براش تکون دادم و بشقاب و بیشتر کشیدم سمت خودم:
_این همه درس خوندی این همه با سوادی ولی نمیفهمی که الان یعنی زمان حال،که الان تبدیل به گذشته شد و من در حال حاضر گشنمه!

خندید اما از اون خنده ها که مطمئن بودم از گریه غم انگیز تره و جواب داد:
_چیت مثل آدمیزاد بوده که حالا حرفات باشه،بخور عزیز من،بخور و دیگه ام خالی نبند حداقل سر غذا!
و صدای خنده هاش بالاتر رفت که چپ چپ نگاهش کردم و قبل از اینکه شروع به خوردن غذام کنم جواب دادم:

_نمکدون!به جای این حرفا زود شامت و بخور مثل ناهار ماست بازی در نیار که برگردیم تهران!یادت نرفته که آژانس منی؟
و بعد همزمان با زدن لبخند ضایعی اولین قاشق از غذام و خوردم که فقط عمیق نفس کشید و چیزی نگفت….

 

ساعت از ١٠شب میگذشت که سوار ماشین شدیم و کم کم راه افتادیم.
امروز حسابی بهم خوش گذشته بود و دلم نمیخواست برگردم که فقط از پنجره کنارم به بیرون زل زده بودم:

_دلم نمیخواد بریم!
صدای ضبط و باز کرد و همزمان سرعتش و زیاد کرد:
_ولی داریم میریم!
و به طرز وحشتناکی شروع کرد به ویراژ دادن تو خیابون!

داشتم از ترس میمردم که دستم و گذاشتم رو داشبورد و گفتم:
_چته؟آروم برو
سرخوش میخندید:
_میخوام زودتر از اینجا بزنیم بیرون بعدشم بیفتیم تو جاده و برسیم که از دستت خلاص شم!

و ۵سانتی ماشین جلویی زد رو ترمز که ‘هین’ی کشیدم و چشمام و بستم!
صدای خنده هاش فضای ماشین و پر کرده بود که سرم و آوردم بالا و همینطور که از شدت ترس و استرس قلبم تند تند میزد و نفس نفس میزدم داد و بیداد راه انداختم:

_میخوای به کشتنمون بدی؟
همینطور داشت میخندید و چشم دوخته بود به مسیر جاده که با آرنج زدم تو پهلوش:

_با توام!
اخماش بخاطر درد پهلوش توهم رفت و جواب داد:
_خب بگو میترسم این وحشی بازیا لازم نیست!

و سرعت ماشین و کم کرد که بالاخره نفس عمیقی کشیدم:
_نصف همین تصادفا بخاطر آدمای عشق سرعت و هیجانی مثلِ توعه!

این بار آروم خندید و گذرا نگاهم کرد:
_سفر بخیر!
و بعد زد زیر خنده که نفسم و عمیق بیرون فرستادم و دست به سینه نشستم سرجام:

_هر غلطی میکنی بکن
سرعت ماشین و کم کرد اما دیوونه بازیاش همچنان ادامه داشت که مثل همیشه باهم همراه شدیم….

 

بالاخره رسیدیم تهران!
ساعت هنوز به ١نصفه شب نرسیده بود و ما جلو در خونه بودیم.

با خستگی خمیازه ای کشیدم که عماد با خنده گفت:
_بدو پیاده شو برو بخواب تا از دست نرفتی!

خمیازم که جمع و جور شد نیشخندی زدم و جواب دادم:
_البته همسفری با تو جز خستگی چیزی نداشت!
سری به نشونه تایید تکون داد:

_وقت خوابت گذشته داری هزیون میگی عزیزم!
و خم شد سمتم و در و باز کرد:
_میتونی بری!
چشمام و ریز کردم:
_شب بخیر!
به زور خندش و کنترل میکرد:
_شب شماهم!
از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت خونه،کلید و که انداختم تو قفل و در و باز کردم انگار خیالش راحت شد که دستی برام تکون داد و ماشینش و به حرکت درآورد و همینطور که میخواست از کنارم رد شه سرش و آورد بیرون و گفت:

_ببین دیوونه ی خوابالو من خیلی دوستدارما!
وارد حیاط خونه شده بودم اما هنوز در و نبسته بودم که با صدای آرومی گفتم:

_تو همه چیزِ این خوابالویی!
چشمک دلبرانه ای زد و به سرعت راهی شد در و بستم و رفتم تو خونه،
چراغا روشن بود و این یعنی مامان اینا بیدار بودن.

سریع از حیاط گذشتم و رفتم تو خونه و با صدای بلند گفتم:
_آهای اهالی خانه من برگشتم!
و با خنده نگاهم و تو اطراف چرخوندم که یه دفعه در اتاقم باز شد و آوا سرش و آورد بیرون:

_هیس !مارکو پولو که برنگشته خونه رو گذاشتی رو سرت
و دوباره رفت تو و در و بست!
هنوز مخم اپدیت نشده بود که چرا آوا تو اتاق منه و اینطوری امر و نهیم میکنه که مامان از تو آشپزخونه اومد بیرون:

_سلام مامان جان رسیدن بخیر
و بعد اومد سمتم که لبخندی زدم:
_کارای انتقالیم درست شد
و همین حرف برای اینکه بابا از تو اتاق خوابشون بیاد بیرون کافی بود:

_پس تا دو ماه دیگه شرت کم میشه!
و سرخوش خندید که لب و لوچم آویزون شد:
_میدونستم میرفتم دانشگاهای جنوب که حسابی دور باشیم و شرم به صورت قطعی کم شه!

حالا دیگه مامانم میخندید که بابا شونه ای بالا انداخت:
_اینم فکر خوبیه!
رفتم سمت بابا و همینطور که الکی خودم و به ناراحتی زده بودم نگاهش کردم که دست به سینه روبه روم وایساد:
_قیافت و اینطور نکن که اصلا بهت نمیاد!
نفس عمیقی کشیدم:

_انقدر قهر نکردم فکر میکنین خیلی پوست کلفتم!
لپم و کشید و بلافاصله جواب داد:
_پوست کلفت که نه ولی امون از زبون درازت،آذر میدونه چی میگم!
و با مامان همو نگاه کردن و خندیدن که دوباره آوا در اتاق من و باز کرد:

_نصف شبی اسیر شدیما،اگه گذاشتن بخوابیم!
و نگاه چپ چپی بهمون انداخت و رفت تو!
آروم خندیدم و با دست به مامان اشاره کردم که قضیه چیه و مامان در حالی که همچنان لبخند رو لباش بود شونه ای بالا انداخت:

_دوباره رامین رفته ماموریت این آوا قاطی کرده،توام اگه جونت و دوست داری امشب و همینجا بخواب!
پوفی کشیدم و همزمان با لم دادن رو مبل با حالت بامزه ای جواب دادم:
_بخاطر خواهرم…!

 

صبح با فرود اومدن یه وزنه ٢٠کیلویی یا بیشتر رو شکمم چشم باز کردم و با دیدن مهیار که آسوده و بیخیال من و یه تشک دیده بود و نشسته بود رو شکمم نفسم و فوت کردم تو صورتش که آوا رسید بالا سرم:

_چیه؟بخور بچمو!
بدجوری زورم گرفته بود اما با این حال وقتی لبخند شیطنت بار مهیار و دیدم نتونستم بدخلقی کنم و کشیدمش تو بغلم:

_فندق خاله چطوره؟
و محکم بوسش کردم که دوباره آوا نق زد:
_کشتی بچه رو!
همینطور که مهیار تو بغلم بود نشستم رو کاناپه و جواب دادم:

_علیک سلام!
چپ چپ نگاهم کرد:
_سلام!
و بعد رفت توی آشپزخونه و مهیار و صدا زد که بره صبحونه بخوره.
بعد از رفتن مهیار خمیازه کشون بلند شدم سرپا و خطاب به مامان که داشت تو تلویزیون برنامه آشپزی میدید با صدای بلند گفتم:
_سلام زندگی!

که ترسید و از جا پرید:
_سلام و…
پریدم تو حرفش:
_میدونم میخواستی بگی سلام به روی ماهت!
و خندیدم که انگشت اشارش و به نشونه سکوت گذاشت مقابل بینیش:

_ساکت شو ببینم چی درست میکنه
نگاهی به صفحه تلویزیون انداختم و با دیدن مواد غذایی که بی شک ترکیب و پختشون باهم بدجوری یلدای همیشه گشنه رو خوشحال میکرد گفتم:

_من تا خود شب حرف نمیزنم شما فقط دقت کن ببین چی درست میکنه که واسم ناهار خوشمزه درست کنی

و درحالی که مامان با خنده واسم سری به نشونه تاسف تکون میداد راهی آشپزخونه شدم،
آوا نیمرو درست کرده بود و داشت واسه مهیار لقمه میگرفت که تو ظرفشویی آبی به صورتم زدم و رو صندلی کنارش نشستم:

_به به خواهرمم کد بانوعه آخه!
و دست بردم تا یه تیکه نون بردارم که محکم زد رو دستم:
_واسه بچه اس!
نگاهی به نون تافتونای روی میز انداختم و گفتم:
_بچه انقدر میخوره؟

که جوابی نداد و لقمه بعدی مهیار و آماده کرد!
یه جوری بداخلاقی میکرد و چشم و ابرو برام میومد که نمیتونستم نخندم و دوباره مسخره بازیم گل کرد:

_باز رامین رفته ماموریت قاطی کردیا!
و و قبل اینکه جواب بده یه لقمه برای خودم گرفتم که زیر چشمی نگاهم کرد و نفس عمیقی کشید!
ادامه دادم:
_یه خواهر دارم شاه نداره تو خل و چلی تا نداره به کس کسونش نمیدم به همه…

ولی هنوز آهنگم تموم نشده بود با حرص چشماش و باز و بسته کرد و بهم فهموند که از جلو چشماش دور بشم!
تو همین گیر و دار یه لقمه دیگه ام برا خودم گرفتم و از رو صندلی بلند شدم و قبل از خروج از آشپزخونه گفتم:

_اون آهنگه رو جدی نگیریا همون رامین بیچاره ام از بد اقبالیش بود که تورو گرفت،حالا شاه نداره و به کس کسونش نمیدم؟
و سرخوش خندیدم که یه لحظه رفت زیر و لحظه ی بعد اما دمپاییش تو دستش بود و آماده پرتاب به سمت من که ‘غلط کردم’ی گفتم و قبل از دیدن هرگونه صدمه از آشپزخونه فرار کردم و دمپایی آوا به هرجایی خورد الا هدف که من بودم…

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا