رمان استاد خاص من پارت 2
پونه رو مهمون یه بستنی کردم.
البته انقدر خندیدیم که همش آب شد و ریخت رو لباسامون!
اما می ارزید به تموم خنده های از ته دلمون!
اصلا انگار تموم دنیا یه طرف بودن ومن و پونه ی دیوونه یه طرف دیگه که به ترک دیوارم میخندیدیم!
از بچگی باهم دوست بودیم و خونه هامون هم فاصله ی چندانی باهم نداشت.
سر کوچششون پرتش کردم پایین و راهی خونه شدم.
امروز قرار بود آوا واسه ناهار بیاد خونه،دلم کلی واسش تنگ شده بود.
ماشین رو جلو در پارک کردم و بعد از کلی خندیدن به چراغای خورد شده اش زنگ در رو زدم و طولی نکشید که در باز شد و مهیار خواهر زاده ی عزیزم با سرعت اسب به سمتم اومد و خودش رو پرت کرد توی بغلم
هزار ماشاالله مثل باباش تپل مپل بود و تموم خصلت هاشم به آقا رامین رفته بود مثلا همین سرتق بودنش که الان بهم چسبیده بود و ولم نمیکرد!
به ناچار و به هرسختی که بود تو آغوشم گرفتمش و بعد از گذشتن از حیاط وارد سالنِ خونه شدم.
عطر خوشِ قرمه سبزی با روح و روانم بازی میکرد!
لعنتی دستپخت نبود که…
انگار مامان با تموم خورد و خوراک رفیقِ صمیمی بود که غذاهاش انقدر خوشمزه میشدن و بر عکس اون مامان منِ پر ادعا حتی نمیتونستم یه نیمرو درست کنم!
مهیار رو از خودم کندم و بعد از عرض سلام خدمت خانواده،آوا رو توی بغل گرفتم:
_ چه عجب از این طرفا؟!دوماد تپل مپلِ ما کجاست پس؟
از آغوشم جدا شد و جواب داد:
_ دعا کن همون تپل مپل گیر توام بیاد
راه افتادم سمت دستشویی و روبه بابا گفتم:
_ ببین باباجون امروز از صبح همه دارن مجردیم رو به رخم میکشن،اینطور نمیشه دیگه باید آستین بالا بزنم!
مامان با اخم ساختگی نگاهم کرد:
_ دختره ی چشم سفید!
چپ چپ نگاهش کردم:
_ چشمام سبزِ به خدا
صدای خنده های مامان توی خونه پیچید و من با رسیدن به دستشویی چشم ازش گرفتم و خواستم برم تا آبی به دست و صورتم بزنم که با شنیدن صدای زنگ گوشیم،منصرف شدم و به سمت کیفم که روی مبل بود برگشتم.
گوشی رو از توی کیفم بیرون آوردم و با دیدن شماره ی ناشناسی با تردید جواب دادم:
_ بله؟!
که صدای آشنایی توی گوشی پیچید:
_ خانمِ معین جاوید هستم…
حتما میخواست راجع به ماشینش حرف بزنه!
صدام رو صاف کردم و گفتم:
_ سلام استاد،بفرمایید
صدای رساش توی گوشی پیچید:
_ سلام،ماشین من خسارتی ندیده،بیاید مدارکتون رو ببرید
خوشحال شدم اما تغییری تو حالتم ایجاد نکردم و خیلی جدی جواب دادم:
_ شما مطمئنید؟خط و خش برداشته بودا
صدای نفس عمیقش به گوشم رسید:
_ من همیشه با قطعیت حرف میزنم،بیاید مدارکتون رو بگیرید همینطوریش با مدارک نمیتونید درست رانندگی کنید وای به حال بی اینکه مدارکتونم پیشتون نباشه!
ای گندت بزنم استاد…
استاد که نه!
عزرائیل امروزِ من!
خیلی سرد گفتم:
_ راضی به نگرانی شما نیستم،عصر باهاتون تماس میگیرم
و بعد گوشی رو قطع کردم.
بابا که سوالی نگاهم کرد،گوشی رو روی میز گذاشتم و گفتم:
_ تصادف کردم
آوا زد زیر خنده:
_ هنوز زنده ای که؟!
مامان با دلخوری نگاهش کرد:
_ إ آوا خانم؟
که آوا خندید و حرفی نزد.
بابا درحالی که تلویزیون رو خاموش میکرد گفت:
_ چیشده بابا جون؟تصادف کردی؟
اوهومی گفتم:
_ تو پارکینگ دانشگاه زدم به ماشین یکی از استادامون،البته به ماشین اون چیزی نشد فقط چراغای ماشین خورد شد که اونم ته حسابم یه پولی هست درستش میکنم!
شونه ای بالا انداخت:
_ یه کم دقت کن دیگه باباجون،پولم خواستی بهم بگو
به سمتش رفتم و بوسه ای روی گونش زدم:
_ چشم باباجون،دیگه تکرار نمیشه
و بعد راه افتادم سمت دستشویی…
میز ناهار رو به کمک آوا چیدیم و حالا بعد از اومدن آقا رامین تموم خانواده دور میز غذا خوری ۶نفره ی توی آشپزخونه مشغول خوردن غذا شدیم…
اون هم چه غذایی!
من انقدر به غذاهایی که مامان درست میکرد میل داشتم که اگه ژن خوب نداشتم و یه کمی استعداد چاقی توی وجودم بود قطعا الان از در خونه نمیومدم تو،
اما خب خدا بهم لطف کرده بود و من رو باربی آفریده بود که هرچی میخوردم حتی ٢٠٠گرم بهم اضافه نمیشد و آوا که به نسبت من یه کمی تپل مپل بود همیشه با حسرت میگفت:
‘تو که اندازه یه گاو میخوری چرا چاق نمیشی؟’
و من براش زبون درازی میکردم!
با تموم این فکر مشغولی های خنده دار غذام رو خوردم و واسه استراحت رفتم توی اتاق نقلی و قشنگم.
خودم رو انداختم روی تخت و گوشیم رو توی دستم گرفتم.
باید بااستاد مغرورم قرار میذاشتم…
شمارش رو سیو کردم و توی تلگرام عکس هاش رو دیدم…
درسته که تا حدودی ازش متنفر بودم اما از حق نگذریم واقعا فوق العاده بود…
یه مرد قد بلند و کشیده با یه چهره ی فوق العاده خاص!
چشم های قهوه ای روشن و مو و ابروی تیره!
واقعا که فوق العاده بود…
این رو تموم عکس هاش تصدیق میکردن…
بعد از چند دقیقه از دید زدن عکس هاش دست کشیدم و بهش پیام دادم..
متن پیامم رو نوشتم و واسه استاد ارسال کردم.
و بعد پا شدم و رفتم جلوی آینه.
موهام رو باز کردم و دستی توشون کشیدم…
آخ که تموم خستگیم در رفت!
شونه ای به موهای روشنم زدم و آزادانه روی شونه هام رهاشون کردم که صدای پیام گوشیم رو شنیدم و به سمت تخت برگشتم.
استاد جاوید بود و واسه ساعت ۵یعنی ٢ساعتِ دیگه وقتش آزاد بود…
هنوز درگیر این پیامش بودم که پیام دیگه ای از سمتش اومد و آدرس یه کافه رو برام فرستاد!
متعجب از این کارش چند ثانیه ای روی صفحه ی گوشی موندم و بعد جواب دادم:
‘میبینمتون’
نمیدونم چرا اما هولِ این قرار شده بودم!
اون چرا باید تو یه کافه با من قرار میذاشت؟
از فکر بهش یه حالی شدم اما سریع به خودم اومدم و سرم رو چندباری به اطراف تکون دادم تا ذهنم خالی از فکرش بشه و با خودم تکرار کردم
‘دیوونه اون استاد از تو متنفره و توهم حسی جز تنفر بهش نداری!’
و بعد لبخند میزدم!
واقعا چه افکار احمقانه از ذهنم رد میشد…
طنزِ طنز!
با باز شدن در اتاق سرم رو چرخوندم و با دیدن آوا و مهیار سری به نشونه ی تاسف تکون دادم:
_ میدونی آوا اون در اتاق رو واسه این گذاشتن که یه تقی بهش بزنی بعد وارد شی!
چپ چپ نگاهم کرد:
_ حرف اضافی نزن که اصلا حوصله ندارم..
و بعد روی تخت کنارم نشست:
_ چرا چیشده؟با رامین دعوا کردی؟
و بعد از چونش گرفتم و الکی گفتم:
_ پس این کبودی چشمتم کار رامینه آره؟بمیرم الهی
و زدم زیر خنده که صورتش رو برگردوند و گفت:
_ چرت و پرت نگو یلدا…رامین بیچاره کمتر از گل به من نمیگه حالا دست روم بلند کنه؟
به زور خنده ام رو جمع کردم:
_ خب پس چیشده به خواهر ما؟
غمگین نگاهم کرد:
_ فکر کنم باردارم…
میدونستم تو این شرایط نباید بخندم پس هرچند سخت اما جلوی خندم رو گرفتم و گفتم:
_ یعنی من…من دوباره دارم خاله میشم؟!بعد تو ناراحتی؟!
شروع به نوازش موهای مهیار کرد و جواب داد:
_ یلدا،مهیار فقط ٣سالشه…خیلی زوده واسه یه بچه ی دیگه
چپ چپ نگاهش کردم و بعد توی آغوشم کشیدمش:
_ دیوونه کجا زوده؟اصلا خودت یه کم فکر کن خدا یه بچه ی دیگه مثل مهیار بهت بده…ضعف نمیکنی؟
انگار حالش بهتر شده بود که شونه ای بالا انداخت:
_ رامینم همین و میگه!
سری براش تکون دادم:
_ پس آقا رامینم میدونه!
اوهومی گفت:
_ و همینطور مامان و بابا
و بعد زد زیر خنده!
متعجب گفتم:
_پس تا الان داشتی مینالیدی؟
قهقهه هاش شدت گرفت:
_این همه تو من رو گذاشتی سر کار یه بارم من،به کجای دنیا برمیخوره؟
پوفی کشیدم:
_ خیلی پررویی والا!
خندید و روی تخت دراز کشید:
_ یلدا؟
کنارش دراز کشیدم:
_ جونِ یلدا
_ تو همش دوسال از من کوچک تری اما هنوز مجردی…تا کی میخوای مجرد بمونی دختر؟
با ناز جواب دادم:
_ والا من میخوام ادامه تحصیل بدم!
روبه پهلو به سمت من برگشت:
_ تا کی ادامه تحصیل؟
جدی گفتم:
_ راستش و بگو آوا باز کی اومده خواستگاری مامان تو رو فرستاده مخ من رو بخوری ها؟
زل زد توی چشم هام:
_ گفتنش چه فایده ای داره وقتی نمیخوای ازدواج کنی؟
نشستم سرجام:
_ حالا تو بگو طرف کیه؟
_ چی بگم…اونطور که من میدونم پسر یکی از دوستای قدیمی باباست…بیشتر از این نمیدونم!
خندیدم:
_ ماشاالله این دوستای بابا و پسراشون تمومیم ندارن
و بعد صدای خنده ی آوا هم توی فضای اتاق پیچید…
نگاهی به ساعت دیواری انداختم عقربه ی کوچیکِ ساعت داشت به عدد ۴نزدیک میشد
از سرجا پریدم باید آماده میشدم…
خیلی اهل آرایش نبودم و فقط یه کوچولو به خودم رسیدم و بعد لباس های ساده ای به تنم کردم.
یه مانتوی اسپرت زرشکی با شال مشکی و شلوار جین.
چشم از آینه گرفتم و خواستم از اتاق برم بیرون که دیدم آوا و مهیار خوابشون برده…
آخ که چه صحنه ی دلربایی بود
خوابیدن این فندق کنار مامانِ خوشگلش!
پتو رو روشون کشیدم و از اتاق و بعد هم از خونه زدم بیرون.
خیلی طول نکشید که به اون کافه رسیدم.
یه کافه تو یه خیابون توپ و پر رفت و اومد!
از ماشین پیاده شدم و همینکه درش رو بستم انگار چند تیکه از چراغاش افتاد رو زمین که صدای شکستنِ ریزی به گوشم خورد!
واقعا پرایدِ قشنگم به بد وضعیتی دچار شده بود و اگه زبون داشت قطعا تو گوشم داد میزد:
_ من و بفروش لعنتی بسه!
اما حالا که زبون بسته بود چاره ای جز تحمل یلدا خانم نداشت…!
به سمت کافه قدم برداشتم و بعد از چند دقیقه وارد شدم.
نسبتا شلوغ بود و من هرچی توش چشم میچرخوندم استاد جاوید رو نمیدیدم…
شاید هنوز نیومده بود!
روی یه صندلی منتظرش نشستم…
حالا من میتونستم بخاطر بدقولیش یکم اذیتش کنم…
با خودم فکر کردم چطوری حالش و بگیرم؟!
چطوری این دیر کردنش رو بکوبم تو فرقِ قشنگ سرش؟!
همینطوری داشتم فکر میکردم که یه پسر جوون اومد کنارم:
_ خانمِ معین؟
سری به نشونه ی تایید تکون دادم که گفت:
_ آقا عماد تو اتاق مدیریت منتظرتون هستن…بفرمایید!
لعنتی…!
بازم من موفق نشدم…
بازهم این استادِ زرنگ برنده شد…
حرصم گرفته بود اما به روی خودم نیاوردم و با یه لبخند ژکوند از رو صندلی بلند شدم و پشت سرش راه افتادم…
پشتِ کافه،جلوی یه اتاق که درش بسته بود ایستاد و گفت:
_ بفرمایید،آقا عماد منتظرتونن
زیر لب تشکری کردم و بعد وارد اتاق شدم.
پشت میز نشسته بود و مشغول کار با لپ تابش بود و انگار بااینکه من در زدم و بعد وارد شدم اصلا متوجه حضورم نشده بود که همچنان مشغول کار بود و سرش رو بالا نمیگرفت!
خند ثانیه ای گذشت و کم کم داشتم از کوره در میرفتم که صداش رو شنیدم:
_ حتما منتظری من بهت سلام بدم؟
متعجبانه شروع به بریده بریده حرف زدن کردم:
_ من…من فکر کردم…
بالاخره سر بالا آورد و عمیق نفس کشید:
_ نیازی به توضیح نیست،امروز به اندازه ی کافی از شما شناخت پیدا کردم خانم معین
دهن باز کردم تا از خودم دفاع کنم…
واقعا که این استاد از خود راضی بود و فقط قضاوتم میکرد
بااینکه من آدمی نبودم که اون میگفت!
_ اینطور نیست استاد من فکر کردم شما کار مهمی دارید و متوجه حضور من نشدید خواستم مزاحمت ایجاد نکنم
با یه لبخند مرموز نگاهم کرد:
_ البته که کارهای مهمی دارم اما خب هرچی فکر کردم دیدم رسوندن مدارک به شما واجب تر و ضروری تره!
فک کردم یه کمی از غرورش کم شده که حالا داشت درست رفتار میکرد اما با حرفی که زد تو یک ثانیه همه ی افکارم رو به آتش کشید:
_آخه همونطور که گفتم شما یه کمی ضعف دارید تو رانندگی و از طرفی همه ی راننده ها مثل من برخورد نمیکنن تگه تصادفی پیش بیاد!
خدای من…!
دیگه داشتم از شدت حرص و تنفر منفجر میشدم…
انقدر که دلم میخواست بپرم رو میز و تک تک موهای حالت دارش رو از بیخ بکنم،
بلکه آروم بگیرم…!
ای کاش میشد!
اما من فقط مثل بز بهش زل زده بودم و انگار زبونم در برابر این حجم از پر روییش بند اومده بود که هیچ چیز نمیگفتم!
از روی صندلیش بلند شد و به سمتم اومد.
صدای ضربان قلبم رو به وضوح میشنیدم…
انگار این آدم شده بود تموم دغدغه ی زندگیم که با دیدنش تموم وجودم سرشار از اضطراب و استرس میشد!
خیلی سعی کردم یه کمی آروم بگیرم تا حداقل صدای قلبم رو نشنوه و بیشتر از این سوژش نشم اما انگار نشدنی بود که همچنان با صدای بلند قلبم میتپید..
با یه کم فاصله روبه روم ایستاد و از توی جیب کتش مدارکم رو بیرون آورد و به سمتم گرفت:
_ بفرمایید
دو قدم به سمتش رفتم و دست دراز کردم تا مدارک رو بگیرم که گفت:
_ امیدوارم این آخرین تصادفتون باشه،لااقل با من
و بعد لبخندی مصنوعی تحویلم داد.
مدارک رو از دستش کشیدم و جواب دادم:
_ شک نکنید که همینطوره،با اجازه
و راه افتادم سمت بیرون که صداش رو پشت سرم شنیدم:
_ اگه مایل باشید دعوتتون میکنم به یه قهوه
و ادامه داد:
_ قهوه های اینجا بی نظیره
نیمرخ صورتم رو به سمتش چرخوندم:
_ ممنون،مزاحم کارتون نمیشم
تک خنده ای کرد:
_ اصلا دقت ندارید،من دعوتتون کردم به نوشیدن یه قهوه توی کافه،اما نه باخودم!
حس کردم تموم صورتم از شدت خشم سرخ شده…
واقعا کم آورده بودم…
و امروز به اندازه یکسال که نه ده سال خسته شده بودم
نفسم رو با حرص بیرون فرستادم و بدونِ خداحافظی از کافه ی لعنتیش زدم بیرون…
از حرص تماما پوست لبم وکنده بودم و طعم خون رو توی دهنم حس میکردم…
تنها چیزی که تو فکرم بود این بود که حال این جاوید بی همه چیز روبگیرم!
عه عه عه من و ضایع میکنی؟
برات دارم جاوید خان!
با سری که درد میکرد به سمت پراید درب و داغونم رفتم ،
خیلی اوضاعش خراب بود…
نشستم پشت فرمون و سوییچ انداختم و استارت زدم
اما روشن نشد و فقط تر تر صدا داد همین و کم داشتم!
گوشام داشت سوت
میکشید و سرم داشت منفجر میشد خدایا واسه امروز بس نبود؟
اومدم بیرون و
خواستم زنگ بزنم پونه که دیدم بله گوشیمم خاموشه!
به در ماشین تکیه
دادم و سرم و بردم عقب و روی سقف گذاشتم و چشمام و بستم و سعی کردم
خودم و آروم کنم تو حال خودم بود که با ضربه دست محکمی روی سقف ماشین با یه
داد به سمت کسی که اون سمت ماشین بود برگشتم و با دیدن جاوید حس کردم
برگام ریخت و با یادآوری ترسوندش جیغ بلندی کشیدم و مثل یه احمق به تمام
معنا خواستم که از اینور ماشین برم اونور!
مثل دیوونه ها تند تند خودم و روی سقف ماشین پرت
میکردم و دستم و دراز میکردم که موهای بی صاحابش و از ریشه دربیارم که دیدم یه
قدم رفته عقب و شکمش و گرفته و میخنده مرز انفجار بودم که برگشتم و
دیدم همه دارن نگاهم میکنن و و سه تا پسر که شلوارشون از روی باسنشون سر
میخورد و خشتک شون تا زانوشون پایین اومده و هر هر بهم میخندیدن و
یکیشون فیلم میگرفت با جیغ به سمتشون دویدم که پام گیر کرد لبه
جدول و با صورت خوردم زمین درد شدیدی توی صورتم پیچید و گرمی خون
و که از دماغم خارج میشد و حس کردم و داشتم از حال میرفتم که حس کردم از
زمین بلند شدم صداهای مبهمی توی گوشم میپیچید
با طعم شیرینی آب قند توی دهنم چشمام و باز کردم…
نصف صورتم بی حس
بود!
تا چشمام و باز کردم چهره ی نحس
جاوید و که دو سانتی متری صورتم بود و دیدم و بی اختیار هر چی توی دهنم بود و پاشوندم بیرون که صدای فریادش توی گوشم پیچید:
_آخه چته تو دختر؟
نشستم سرجام و بلند تر دادم زدم
_خودت چته؟!دیوونم کردی…
و همین کافی بود برای اینکه پنبه ی توی دماغم پرت شه بیرون!
خون بود که روی صورتم سر میخورد و انگار خیال بند اومدن هم نداشت!
جاوید هل شد و به سرعت اومد طرفم که پاش روی سرامیک کف زمین سر خورد و درعین ناباوری افتاد روم و من حس کردم تموم نفسم گرفته شد و با چشمایی که داشت از حدقه میزد بیرون پخش شدم
روی کاناپه و تموم تنم از درد تیر کشید…!
غلط نکنم ٩٠-٩۵کیلو رو داشت!
جاوید توی همون حالت که سرش روی بازوم
افتاده بود نفس کش داری کشید و خیلی سریع بلند شد…
هیچ چیز طبیعی نبود!
اتفاقات امروز باعث بغض بی نهایتم شده بودن و بی اختیار زدم زیر گریه…
که چشماش چارتا شد و بعد با آرامش دست کرد جیب شلوارش و دستمال
کاغذی در آورد
در کمال تعجب خودش خونِ دماغم و پاک کرد با دیدن حرکتش از تعجب با دهن باز داشتم
نگاهش میکردم که با دیدنم خندش گرفت:
_ هرچند که ازت خوشم نمیاد اما خب راضی به مردنتم که نیستم…
هنوز مات حرفش بودم اما انقدر دستمال کاغذی رو محکم رو صورتم کشید که از دردش شونه هام لرزید و با حرص دستمال رو ازش گرفتم:
_ استاد من از شما کمک نمیخوام فقط بیشتر از این صدمه نزنید ممنون!
با شنیدن این حرف تک خنده ای کرد و سری تکون داد:
_ به دانشجو جماعت خوبی نیومده،توهم مستثنی نیستی!
چپ چپ نگاهش کردم که به طرف میزش رفت و زنگ زد تا دوتا قهوه برامون بیارن و بعد پشت میزش نشست:
_ اگه میدونستم سر اینکه باهات قهوه نخوردم میخوای انقدر به خودت آسیب برسونی،یه قهوه که هیچ دوتا قهوه باهات میخوردم
و قهقهه زد که با حرص نفس عمیقی کشیدم:
_ اصلا هم اینطور نیست من بخاطر اینکه ماشینم…
صدای نکره ی خنده اش باعث شد تا از ادامه دادن حرفم منصرف شم و از رو کاناپه بلند شم:
_ روز بخیر
قدم برداشتم به سمت در خروجی اما با شنیدن صداش سرجام خشکم زد:
_اینطوری رفتار میکنی توقعی نداشته باش که پاس شی این ترم رو…حالا میخوای بری برو!
نیمرخ صورتم رو به سمتش چروندم که همزمان در اتاق باز شد و سینی قهوه آورده شد…
نگاهی به جاوید انداختم که گفت:
_ بفرمایید خانمِ معین!