رمان استاد خاص من پارت 10
انقدر راه رفت که سرگیجه گرفتم و کلافه گفتم:
_خسته شدم نمیخوای بشینی؟
و همین حرف کافی بود واسه اینکه دوباره به سمتم بیاد و با همون اخم که انگار از صورتش پاک شدنی نبود گفت:
_فهمیدی چی گفتم؟!
دوست نداشتم بهش بله و چشم بگم و فکر کنه ازش میترسم پس از روی تخت بلند شدم و در حالی که مقنعم رو در میاوردم با خنده گفتم:
_نفهم خودتی عزیزم
و نشستم جلوی میز آرایشم که پشت سرم ظاهر شد و خیلی جدی تو آینه نگاهم کرد!
انقدر که خنده رو فراموش کردم و سرم و انداختم پایین تا بلکه عماد از خر شیطون بیاد پایین ولی برعکس تصورم محکم بازوم و تو دستش گرفته بود و فشار میداد،
یه جوری که اشک تو چشمام جمع شه و باشنیدن صداش نتونم چیزی بگم:
_این شد دومین بار که من بهت تذکر دادم و تو خودت و به نفهمی زدی،بار دیگه اینطوری باهات رفتار نمیکنم پس حواست به خودت باشه تا کاری نکردم که از درس و دانشگاه محروم شی و بشینی گوشه خونه!
و با حرص دستم و ول کرد که سریع بلند شدم و پررو پررو گفتم:
_تو چیکاره ای که نذاری من برم دانشگاه؟!
و زل زدم بهش که کیفش و از رو تخت برداشت و روبه روم ایستاد:
_خیلی خب حالا که هیچ کارتم همین امشب به همه میگم که از قبل همو میشناختیم و تو سر لجبازی با استادی که خیلی تحویلت نمیگرفت به اون خواستگاری جواب مثبت دادی
و با یه پوزخند ادامه داد:
_توام خیلی راحت به فرزین و هر آشغال دیگه ای که میخوای برس،من دیگه نیستم!
و راه افتاد که از اتاق بره بیرون…
با شنیدن حرفاش حالم بد شده بود و سردرد گرفته بودم…
نمیدونستم باید چیکار کنم که قبل از رسیدنش به در خودم و به در اتاق رسوندم و جلوش وایسادم:
_تو امروز چته عماد؟
بدون اینکه نگاهم کنه جواب داد:
_برو کنار یلدا مگه نمیگی من هیچ کاره ی زندگیتم؟پس بذار همه چی و تموم کنم تا خلاص شیم تا تموم شه این بازی مسخره…
میدونستم الان وقت لجبازی نیست
میدونستم حالا حس منم مثل روز اولی که دیدمش نیست و یه جورایی نمیخوام لااقل الان از دستش بدم اما انگار غرور زبونم و قفل کرده بود که فقط نگاهش میکردم و حالا با کنار زدنم از جلوی در تازه قید غرور مزخرفم و زدم و دوباره خودم و انداختم جلوش:
_صبر کن عماد
منتظر نگاهم کرد که ادامه دادم:
_حسِ منم حسِ روزای اول نیست!
دستی توی ته ریشش کشید:
_خب این یعنی چی؟
سرم و انداختم پایین و جواب دادم:
_یعنی…یعنی گور بابای…اون پسره…فرزین!
و بعد زیر چشمی نگاهش کردم که دیدم لبخند کجی گوشه ی لبش نشسته و با رضایت داره نگاهم میکنه!
از چونم گرفت و سرم و آورد بالا که نگاهمون تو هم گره خورد و عماد گفت:
_چیکار کنم که یه دختر لجبازِ قدی!وگرنه میتونستی این حرف و همون اولش بزنی و کار به اینجا نکشه
با حالت خاصی نگاهش کردم که آروم خندید و بعد من و توی آغوشش کشید…
گرم آغوشش بودم که صدای بابا باعث شد تا از هم جدا شیم و عماد با خنده در و باز کنه و بره بیرون پیش بابا اینا.
لباس هام و عوض کردم و رفتم پیششون عماد رری مبل روبه روی بابا نشسته بود و داشتن راجع به عقد حرف میزدن!
تو این روزا انقدر مشغول هم شده بودیم که انگار کلا فراموش کرده بودیم که چیزی تا پایان صیغه نامه نمونده و حتی راجع بهش حرفم نزده بودیم!
همینطور غرق افکارم بودم که با صدا زدن اسمم توسط بابا به خودم اومدم:
_ یلدا،نظر تو چیه باباجون دیگه وقت کافی داشتید واسه آشنایی
نگاهی به عماد انداختم که زل زده بود بهم و منتظر نگاهم میکرد و با مکث جواب دادم:
_نمیدونم چی بگم
و همین حرف برای اینکه مامان و بابا متعجب همدیگه رو نگاه کنن کافی بود!
خونه تو سکوت فرو رفته بود که عماد با لبخند سری تکون داد و فضا رو عوض کرد:
_کلا یلدا خانم خجالتین بعد از اینکه منم به طور اتفاقی استادشون شدم همینطوری خجالتی و سر به زیر بودن!
و آروم خندید و بهم اشاره کرد که یه غلطی بکنم و منم به ناچار رو کردم به مامان بابا و گفتم:
_ خب چی باید بگم،از اینکه آقا عماد الان اینجاست مشخصه که همه چی خوبه و یه جورایی ما از همدیگه خوشمون اومده دیگه!
بابا ابخندی زد و مامان گفت:
_نه به اون همه خجالت نه به این رک گویی
و خندید که آروم خندیدم و نگاهی به عماد انداختم که هرچند داشت میخندید اما تو چشماش هزاران حرف بود و قشنگ میدونستم که تنها که بشیم میخواد سوژم کنه و هرهر بهم بخنده اما خب به روی خودم نیاوردم و غرق این لحظه شدم که شاد بود…
انقدر شاد که فکر میکردم واقعیه!
کاملا واقعی…
******
بعد از کش و قوس های فراوان بالاخره به عماد گفتم که پونه همه چیز رو میدونه و حالا جلوی آینه داشتم آماده میشدم که بریم به جشن عقد پونه!
هنوز رژم و نزده بودم که دوباره صدای عماد و که حالا دست به سینه پشت سرم وایساده بود و تو آینه نگاهم میکرد و غر میزد رو شنیدم:
_از آخرین باری که گفتی حاضری دقیقا نیم ساعت گذشته!
و پوفی کشید که دوتا از رژام و گرفتم دستم و برگشتم سمتش:
_تو انتخاب رنگش موندم تو بگو کدوم؟
و با لبخند نگاهش کردم که دوتا رژ و از دستم گرفت و بعد از نگاهی به رنگشون که یکی زرشکی بود و اون یکیش قرمز هر دو رو روی میز انداخت و ویتامین لبم و از روی میز برداشت و داد دستم:
_بیا همین خوبه!
و چشم و ابرویی بالا انداخت که لب و لوچم آویزون شد:
_ولی جشن عقدِ بهترین دوستمه!
لپم و کشید و جواب داد:
_ولی تو عروس نیستی و همین واست خوبه
و بعد رفت و روی تخت نشست
برخلاف میلم یه کنی از ویتامینه به لبم زدم که فقط لبام و براق کرد و بعد از پوشیدن شالم به سمت عماد برگشتم:
_الان یعنی من خوبم؟!
همونطور که نشسته بود نگاهم کرد و گفت:
_خوب که نه ولی میشه تحملت کرد و زد زیر خنده…
چپ چپ بهش نگاه کردم و گفتم:
_بریم نمکدون!
که ابرویی بالا انداخت:
_مردم میگن همسری و آقامون و فلان اونوقت نامزد ما بهم میگه نمکدون،خدایا شکرت
و دوباره خندید که در اتاق و باز کردم و قبل از اینکه برم بیرون جواب دادم:
_قبلا هم بهت گفته بودم که نباید من و با هیچکس مقایسه کنی!
بی اینکه جوابی بده سری تکون داد و قبل از من از اتاق زد بیرون.
از مامان خداحافظی کردیم و بعد از اینکه سوار ماشین شدیم راه افتادیم به سمت تالاری که مراسم عقد برگزار میشد…
تو دلم یه حس و حال عجیبی بود و انگار یه جورایی باورم نمیشد که پونه ی دیوونه ی من حالا داره ازدواج میکنه و کم کم خانمِ یه خونه میشه!
با شنیدن صدای عماد از فکر به پونه بیرون اومدم:
_نمیخوای پیاده شی؟!
به اطرافم نگاه کردم،
رسیده بودیم و عماد ماشین رو توی پارکینگ پارک کرده بود بی هیچ حرفی در ماشین رو باز کردم و حالا هم قدم با عماد وارد تالار شدیم.
تالاری که به محض ورود تنها چیزی که نگاهم و به سمت خودش کشوند پونه بود…
تو یه لباس زرشکی که از یقه تا نوک آستین های بلندش ماهرانه سنگدوزی شده بود و در عین پوشیده بود واقعا زیبا بود و آرایش فوق العاده ی صورتش و موهای مشکیِ فر شدش همگی باعث شده بودن تا پونه حتی زیباتر از قبل باشه و من از دیدنش سیر نشم!
بعد از سلام و علیک گرمی پونه رو توی آغوشم کشیدم و دم گوشش لب زدم:
_چه دافی شدی میمون!
و آروم خندیدم که جواب داد:
_انشاالله روزِ داف شدن خودت میمون!
و بعد در حالی که هردومون داشتیم میخندیدیم از هم جدا شدیم که متوجه نگاه گیج مهران و عماد شدیم!
خب حق داشتن آخه اونا که نمیدونستن ما چی تو گوش هم گفته بودیم و بایدم مثل بز نگاهمون میکردن!
پونه خندش و جمع کرد و رو به عماد گفت:
_بفرمایید استاد دیگه بیش تر از این اینجا معطل ما نشین
و با لبخند نگاهش و بین من و عماد چرخوند که چشمکی بهش زدم و بعد از سلام و احوالپرسی با پدر و مادرش همراه عماد دور یه میز که خیلی با پونه و مهران فاصله نداشت نشستیم.
عماد تو گوشی بود و انگار هیچ توجهی به جشن نداشت که گوشیش و از دستش کشیدم و گفتم:
_لابد الانم داری با اون پلنگا که نمره میخوان حرف میزنی؟
و صفحه ی گوشی رو به سمت خودم چرخوندم و با دیدن بازی توی گوشی سری به نشونه ی تاسف تکون دادم که گوشی و از دستم قاپید:
_حالا که ضایع شدی بذار بازیم و کنم!
و دوباره مشغول شد که نفس عمیقی کشیدم و بلند شدم تا مانتوم و در بیارم که یه دفعه صداش و شنیدم:
_داری چیکار میکنی؟!
متعجب نگاهش کردم و مانتوم و درآوردم:
_همینکاری که الان کردم!
و دوباره نشستم که نگاهش و رو لباسم که یه شومیزِ حریرِ سفید بود انداخت و گفت:
_خب مشکلی نداره!
همینطوری گیج نگاهش کردم و دست بردم سمت شالم که این دفعه دستم و تو هوا گرفت و خیلی جدی نگاهم کرد:
_تعارف نکن پاشو لخت مادر زاد شو!
قبل از اینکه چیزی بگم نگاهش و ازم گرفت و به ظاهر سرگرم گوشیش شد اما خب از حالت چهرش میتونستم بفهمم که جناب آقا دوباره آب روغن قاطی کرده!
سرم و خم کردم که متوجه نگاهم بشه و گفتم:
_حالت خوبه عماد؟
با نفس عمیقی سرش و گرفت بالا و جواب داد:
_یلدا من اصلا دوست ندارم تو به قدری با پونه و فک و فامیلش راحت باشی که بخوای شالت و یا چه میدونم لباست و دربیاری و لابد بعدشم بخوای بری وسط با عروس خانم برقصی!
و با مکث ادامه داد:
_اصلا دوست ندارم!
دستم و گرفتم جلو دهنم و آروم خندید:
_پس رگ غیرت آقا زده بیرون
چپ چپ نگاهم کرد و حرفی نزد که گفتم:
_من فکر میکردم جنابعالی روشن فکر تشریف دارین استاد جاوید!
سری به نشونه ی تایید تکون داد:
_آره روشن فکرم ولی نسبت به اینجا حس خوبی ندارم
و به مردای جوونی که کنار مهران بودن اشاره کرد،
که باز خل و چل بازیم گل کرد و شالم و به قدری کشیدم جلو که فقط گردی صورتم مشخص بود و رو کردم به عماد:
_خوبه حاج آقا؟
زل زد بهم و با لبخندی از سر رضایتی جواب داد:
_ عالیه حداقل اینطوری یه ذره قیافه پیدا کردی!
لبام مثل یه خط شد و با حرص گفتم:
_یه ذره قیافه پیدا کردم؟
و پوزخند الکی زدم:
_حاضرم شرط ببندم که از اول عمرت تا به حال دختر به خوشگلی من ندیدی!
ودستم و گذاشتم زیر چونم و نگاهش کردم که شونه ای بالا انداخت:
_تو تموم عمرم به زشتی تو ندیدم!
دیگه حسابی زورم گرفته بود و داشت از سرم دود میزد بیرون که عماد نگاهی بهم انداخت و با خنده گفت:
_حالا منفجر نشی وسط مراسم؟!
و ریز ریز خندید که با اخم گفتم:
_عماد!
و بی اینکه تغییری تو حالتش ایجاد کنه انگشت اشارش و جلوی بینیش گذاشت و جواب داد:
_هیس شلوغ نکن میخوام رقصشون و تماشا کنم
و بعد به حالت مزخرفی چشماش و باز و بسته کرد…
حالا چند دقیقه ای میشد که مشغول نهار خوردن بودیم که عماد گفت:
_خوشم اومد غذاهاشون خوشمزست!
و ابرویی بالا انداخت که لبخند مسخره ای زدم:
_انشاالله عروسیت و همین جا بگیری!
و یه قاشق دیگه از غذام خوردم که سری به نشونه ی رد حرفم تکون داد:
_من قصد ازدواج ندارم یلدا!
و لبخند دندون نمایی زد که تو فکر فرو رفتم…
تو فکر اینکه چند روز دیگه باید همه چیز رو تموم میکردیم و من اصلا به فکر بعدش نبودم…
اصلا به این فکر نمیکردم که با چه بهونه ای باید به مامان اینا بگم که این عروسی سر نمیگیره!
بدجوری تو فکر فرو رفته بودم که دوباره صداش و شنیدم:
_حالا بغض نکن اگه یه وقتی خواستم زن بگیرم شاید اومدم سراغ تو!
و ریز ریز خندید که زل زدم بهش و گفتم:
_عماد اصلا به فکر چند روز آینده هستی که مهلت صیغه نامه تموم میشه؟!
و منتظر نگاهش کردم که متعجب جواب داد:
_خب تموم بشه مگه قرارمون همین نبود؟
با این حرفش خیلی بهم برخورد و آروم سرم و تکون دادم:
_باشه
نگاهش هنوز هم رنگ تعجب به خودش داشت که ادامه داد:
_ببینم مگه تو همین و نمیخوای یلدا؟
خیلی خودم و کنترل کردم که بعضم نگیره اصلا نمیدونستم الان چه وقته این حرف بود که حالا باعث حالِ بدم هم شده بود و یه لبخند ساختگی تحویلش دادم:
_ آره همین و میخواستم حالا اگه غذات و خوری پاشو بریم سرم درد میکنه
و بی اینکه منتظر جوابش بمونم شروع کردم به پوشیدن مانتوم و بعد هم بی معطلی بلند شدم و با پونه و مهران خداحافظی کردم و عماد بی اینکه حرفی بزنه دنبالم راه افتاد!
از عماد خواستم تا من و برسونه خونه اما انقدر خیابونارو بالا پایین کرد که خسته شدم و کلافه گفتم:
_نمیخوای من و برسونی؟
و طلبکارانه نگاهش کردم که بی هیچ نگاهی جواب داد:
_نچ،زنمی اختیارت و دارم میخوام ببرمت خونه دماوند!
دهنم و چند بار باز و بسته کردم تا حرفی بزنم اما با حرفی که زد همه چی یادم رفت و ساکت نشستم سرجام:
_بالاخره شاید نظرمون عوض شد و تو شدی عقد دائم من!
و آروم خندید…
با رسیدن به باغ بزرگی که سراسرش درختای بزرگ بود و سرسبزیش روحم و نوازش میکرد با لذت به اطرافم نگاه میکردم و آروم آروم راه میرفتم که عماد در ورود به خونه ی وسط باغ رو باز کرد و با خنده گفت:
_حالا تا شب میخوای دار و درخت اینجارو دید بزنی؟!
و اشاره کرد که برم داخل که چپ چپ نگاهش کردم و بعد وارد خونه شدیم.
خونه ای که هیچی کم نداشت و تموم اسباب و وسایلش با سلیقه ی تموم چیده شده بود.
نگاهی به پله هایی که از وسط خونه به طبقه ی بالا وصل شده بود کردم که عماد دستم و گرفت و من و به سمت خودش برگردوند:
_بیا بشین
و بعد راه افتاد سمت مبل های راحتی کنج خونه و من و کنار خودش نشوند.
دستم و از دستش کشیدم و برگشتم به سمتش:
_چقدر اینجا خوبه!
و نگاهش کردم که آروم خندید:
_میخوای اینجا زندگی کنیم؟!
با حالت خاصی جواب دادم:
_لابد تو این چند روزِ باقی مونده از مهلت صیغه؟
و لبخند تلخی زدم و رو ازش گرفتم که بی هوا چونم و بین دوتا انگشتش گرفت و صورتم و به سمت خودش چرخوند:
_اگه تو بخوای میتونیم تو سال چند روز و بیایم اینجا
و منتظر نگاهم کرد که دستش و از رو چونم انداختم و در حالی که چشمام از شدت تعجب گرد شده بود گفتم:
_چی..فکر کردی من از اوناشم که تو استادم باشی و هروقت که دوست داشتی پاشم باهات بیام اینجا و …
با شنیدن صدای بلند خنده هاش انگار ادامه ی حرفم و یادم رفت که حالا عماد بین خنده هاش شروع به حرف زدن کرد:
_تو یه دیوونه ای یلدا یه دیوونه که من دلم نمیخواد از دستش بدم
و در حالی که خنده هاش تبدیل به یه لبخند شده بودن با حالت خاصی نگاهم کرد و بعد دستاش و دور کمرم قفل کرد و آروم آروم صورتش و نزدیک صورتم کرد که دوباره رو ازش برگردوندم و با صدای لرزونی گفتم:
_ولی تو…ولی تو فقط تا چند روز دیگه محرم منی و بعد همه چیز تموم میشه پس دیگه نمیخوام چیزی بینمون باشه!
و منتظر جوابش موندم که در عین تعجب قفل دست هاش محکم تر شد و با صدای آرومی تو گوشم لب زد:
_گفتم که من نمیخوام از دستت بدم
و با یه کم مکث ادامه داد:
_حالا نگاهم کن!
با تردید نگاهش کردم که با چشماش تک تک اجزای صورتم و از نظر گذروند و بعد لباش روی لبام فرود اومد…
انقدر داغ و پر احساس که تموم تنم گر گرفته بود و شاید بی اختیار همراهیش میکردم تا جایی که هردومون نفس کم بیاریم و با لبخند ازهم جدا بشیم!
در حالی که نفس نفس میزدم دستم و روی ته ریشش کشیدم و گفتم:
_هنوز سر حرفت هستی یا فقط بخاطر اینکه یه بوس از این دانشجوی پر ماجرات بگیری اون حرف و زدی؟
که با چشم های ریز شدش نگاهم کرد:
_ اولا سر حرفم هستم
و با یه کم مکث ادامه داد:
_ثانیا کی گفته که من فقط یه بوس خواستم؟!
و محکم من و توی آغوشش کشید…
همچنان روی مبل و توی آغوش عماد بودم که با صدای زنگ گوشیش بالاخره از هم جدا شدیم و عماد در حالی که زیر لب زمزمه میکرد ‘الان چه وقته زنگ زدنه؟’ گوشیش و از روی میز عسلی برداشت و با دیدن مخاطب پشت تلفن آروم خندید:
_مامانمه،فکر کنم حس شیشمش بهش خبر داده که خلوت کردیم
و همچنان که میخندید گوشی رو جواب داد.
نفس عمیقی کشیدم و بعد از مرتب کردن لباسم راه افتادم سمت آشپزخونه تا یه لیوان آب بخورم.
هنوز لیوان آب به نصف نرسیده بود که عماد تو ورودی آشپزخونه ظاهر شد!
لیوان آب و روی میز گذاشتم و ‘هومی’ گفتم که دست به سینه به دیوار تکیه داد و لبخند خبیثی زد:
_خوب از دستم در رفتی!
و آروم خندید که چپ چپ نگاهش کردم:
_از اولشم قرار نبود کار به جای باریک کشیده بشه
و لبخند مسخره ای زدم که صدای خنده هاش بالا رفت:
_ بخاطر همین سر سختیتم که شده باید عقدت کنم و یه بارم که شده کار و بکشونم به جای باریک
ادای خندیدنش و درآوردم و درحالی که زل زده بودم تو چشماش گفتم:
_زهرمار،مامانت چی میگفت؟
به سمت یخچال رفت و در حالی که دنبال یه خوردنی توی یخچال بود جواب داد:
_هیچی گفت عروس زشتم و امشب بردار بیار خونه
و بعد در حالی که چند تا سیب از یخچال بیرون آورده بود ادامه داد:
_زنگ بزن اجازت و بگیر
چشمام و ریز کردم و گفتم:
_مطمئنی مامانت دعوتم کرده؟
گیج نگاهم کرد که ادامه دادم:
_آخه آخرین باری که مامانت دعوتم کرده بود و یادم نرفته
و با یه کم مکث ادامه دادم:
_یادت که نرفته؟حموم و اینا!
و سرم و انداختم پایین و ریز ریزک خندیدم که قهقهه زد و روی صندلی نشست:
_نه بهت قول میدم امشب حموم و اینا درکار نیست!
و همچنان خندید که شونه ای بالا انداختم:
_مامانت اینا چی؟اونا در کارن یا نه؟
با خنده سری تکون داد:
_تو که الان پیش منی پس چه دلیلی داره بخوام شبم پیش من باشی توفیق جون؟
روبه روش نشستم و جواب دادم:
_باز کارت راه افتاد شدم توفیق؟
ابرویی بالا انداخت:
_توفیق که اسم قشنگیه خیلیم بهت میاد!
و بعد سیب توی دستش و گاز زد که پوفی کشیدم و خواستم جوابش و بدم اما با سیب زردی که عماد توی دستم گذاشت ساکت شدم و صداش و شنیدم:
_بخور جون بگیری عروس که امشب دیگه خبری از پذیرایی نیست و خودت باید سرپایی کنی!
و همین حرف باعث شد تا هردومون بخندیم…
تو ماشین و در مسیر خونه ی پدری عماد بودیم که بالاخره سکوت بینمون شکست:
_چیزی نمیخوای سر راه برداری؟
همینطور که سرم و به شیشه تکیه داده بودم جواب دادم:
_نه همین لباسام برا دو سه ساعت کافیه
و با خستگی چشمام و بستم که دوباره صداش به گوشم رسید:
_دو سه ساعت؟میخوام امشب پیشم بمونی فرداهم که جمعست باهم بریم کوه!
چشم باز کردم و زیر زیری نگاهش کردم که شونه ای بالا انداخت:
_پس چیزی لازم نداری؟
نفسم و عمیق بیرون فرستادم و گفتم:
_برو…برو سمت خونه ما!
نگاه گذرایی بهم انداخت:
_اطاعت
یه کمی طول کشید تا چند تیکه لباس بردارم و بعد برسیم به خونه عماد اینا و حالا همگی دور میز شام جمع بودیم که ارغوان همینطور که روبه روم نشسته بود لبخندی بهم زد و گفت:
_شما بالاخره تصمیم نگرفتین؟
سوالی نگاهش کردم که نسرین خانم ادامه داد:
_که تاریخ عقد کی باشه
و منتظر نگاهمون کرد که عماد جواب داد:
_هرچی که شما بگید و هر تاریخی که معین کنید ما قبول میکنیم
و بعد لبخند گله گشادی تحویلم داد که حسابی ذوق مرگ شدم و با شنیدن صدای آقا بهزاد تازه به خودم اومدم:
_پس تو این هفته قرار عقد و عروسی و میذاریم!
و بعد از چرخوندن نگاهش بین ما چهار نفر دوباره همه به خوردن غذاشون مشغول شدن.
شام و دور هم خوردیم و حالا با ارغوان توی آشپزخونه بودیم و بعد از چیدن ظرفا توی ماشین ظرفشویی و جمع و جور کردن آشپزخونه باهم گرم حرف زدن بودیم که ارغوان یه جعبه گذاشت روی میز و با صدای آرومش گفت:
_وقتی فهمیدم عماد اومده خواستگاری تو و جواب مثبتم گرفته خیلی خوشحال شدم و قبل از اینکه راهی ایران بشم این هدیه رو گرفتم تا تقدیم عروس خانواده بکنم
و با لبخند ادامه داد:
_امیدوارم دوست داشته باشی
و بعد جعبه رو هول داد به سمت من که با هیجان نگاهم و بین ارغوان و جعبه چرخوندم و جواب دادم:
_من واقعا نمیدونم چی بگم!
و با یه کم مکث جعبه رو باز کردم و با دیدن دستبند فوق العاده ای که نمیدونستم از چه جنسیه با ذوق گفتم:
_یه دنیا ممنونم ارغوان جون
آروم خندید:
_مبارکت باشه عروس!
لبخندی به روش پاشیدم و خواستم چیزی بگم اما با ورود عماد حرفم و خوردم و به سمت عماد برگشتم:
_خوب باهم خلوت کردینا…
قبل از اینکه من چیزی بگم ارغوان با خنده جواب داد:
_اینهمه با تو خلوت کرده،یه بارم با من به جایی برنمیخوره که!
و صدای خنده هاش بالاتر رفت که انگار از خجالت گونه هام سرخ شد و با نشستن عماد و بعدهم شنیدن صداش تازه سرم و گرفتم بالا:
_حالا یه بار که اونم تقصیر خودت بود در و باز کردی و مارو دیدی تا آخر عمر میخوای آبرومون و ببری؟
و منتظر نگاهش کرد که ارغوان ابرویی بالا انداخت:
_تقصیر من بود یا تو که یه شب بعد خواستگاری حسابی با یلدا راحت شده بودی؟
و با خنده نگاهش و بین من و عماد چرخوند که فقط سرم و تکون دادم و حرفی نزدم و حالا عماد با فوت کردن نفسش تو صورت ارغوان جوابش و داد:
_چه میشه کرد که پررویی و زبونت از دستات دراز تره
و بعد سه تاییمون خندیدیم که عماد ادامه داد:
_پاشو یلدا پاشو بریم بالا
از رو صندلی بلند شدم که ارغوان با لب و لوچه ی آویزون زل زد بهمون:
_یعنی من نیام؟!
شونه ای بالا انداختم و با یه کم مکث گفتم:
_چرا که نه!
و همین حرف باعث شد تا ارغوان با لبخند رضایت بخشی بلند شه و بخواد همراه ما بیاد که یهو عماد گفت:
_بشین سرجات،ما با خودمون آنتن نمیبریم
و درحالی که میخندید نوک بینی ارغوان و کشید و ادامه داد:
_شبت آروم خواهر نازم!
ارغوان که حالا هم خندش گرفته بود و هم حرصی شده بود مشت آرومی به سینه عماد زد:
_فردا که یلدا جونت رفت حسابت و میرسم
و بعد دوباره نشست رو صندلی
آروم خندیدم و جعبه ی دستبند و از روی میز برداشتم که با کشیده شدن دستم توسط عماد دیگه فرصت حرفی نموند و خیلی سریع از آشپزخونه و بعد هم سالن پایین رد شدیم و حالا جلوی در اتاق عماد بودیم.
در اتاق و باز کرد و با چشماش به داخل اشاره کرد:
_بفرمایید
دست به سینه به دیوار کنار در تکیه دادم و گفتم:
_من که از الان خوابم نمیبره چرا بریم تو اتاق؟
روبه روم وایساد و در حالی که یه دستش روی دیوار و کنار سرم بود زل زد تو چشمام و لب زد:
_اگه تو بخوای میتونیم نخوابیم
و لبخند خبیثی زد که با اخم گفتم:
_خیلیم خوابم میاد
که لبخندش به خنده ی آرومی تبدیل شد و دستِ روی دیوارش همزمان با دست دیگش از شونه هام گرفته شد و بعد از چند ثانیه مکث صورتش و به صورتم نزدیک تر کرد و نفهمیدم چیشد اما حالا لبایِ داغ عماد بدجوری به جون لبای من افتاده بودن و به مثل همیشه من با چشم های بسته و یه عالم آرامش غرق لذت این بوسه بودم…
همچنان داغ این بوسه بودیم که حالا با شنیدن صدای گوشی عماد از توی اتاق با نارضایتی ازهم جدا شدیم و عماد با تک خنده ای گفت:
_خروس بی وعده که میگن اینه!
لبم و به دندون گرفتم و فقط نگاهش کردم که شونه ای بالا انداخت و رفت توی اتاق.
دست به سینه تو چهار چوبه ی در وایسادم که دیدم عماد به محض یه سلام و علیک همچین با مخاطب پشت تلفن گرم شده بود که کم کم داشتم کفری میشدم و حالا با نگاه چپ چپ عماد و بعد هم قهقهه زدنش بی اختیار صدای نفس کشیدنم بالا رفت!
با اخم زل زدم بهش که با تاسف سری واسم تکون داد و بعد راه افتاد به سمتم و وقتی کنارم رسید خطاب به مخاطب پشت تلفن گفت:
_چند لحظه گوشی!
و بعد تو گوشم لب زد:
_گوش کردن به حرف دیگران اصلا کار خوبی نیست
و با یه لبخند حرص درار از کنارم رد شد و رفت بیرون!
بدجوری داشتم میسوختم!
انقدر که بوی سوختگیم کل ساختمون و برداشته بود!
نفسم و عمیق بیرون فرستادم و بهد از اینکه دماغم و کشیدم بالا نگاه معنا داری به عماد کردم و تو دلم گفتم
‘نشونت میدم’
و بعد اومدم توی اتاق و در و قفل کردم!
انگار خون به مغزم نمیرسید که فقط وسایلای اتاق و نگاه میکردم و کاری انجام نمیدادم!
همینطوری مثل ماست پشت در وایساده بودم که با شنیدن صدای عماد تازه به خودم اومدم:
_یلدا…در چرا قفله؟
پوزخندی زدم و جواب دادم:
_چون میخوام بخوابم بی هیچ مزاحمی!
دوباره صداش و شنیدم:
_پس من چی؟
یه بالشت و پتو از روی تخت برداشتم و در و باز کردم و همینطور که پتو و بالشت و میکوبیدم تو صورتش گفتم:
_اون کاناپه ی ته راهرو عالیه واسه خوابیدن!
و با لبخند خواستم در و ببندم که عماد با موهای پریشون و آغوشی از بالشت و پتو جواب داد:
_زشته یلدا مامان اینا چه فکری میکنن؟
از اینطور دیدنش خندم گرفته بود اما خودم و کنترل کردم و با لحن خاصی لب زدم:
_کار تو زشت بود
و بی معطلی در و بستم…
پارت بعد کی میذارید
چرا پارت بعد رو نمیذارید آه
پارت بعدی لطفا
پارت بعد کیه؟