رمان ارباب سالار

رمان ارباب سالار پارت 7

4.3
(18)

 

داشتم از خستگی میمردم و نای حرکت کردن نداشتم اما ارباب زنگ زده بود و باید میرفتم اتاقش.
در و زدم و بعد از تعظیم پرسیدم.

_ امری داشتین ارباب؟

ارباب:بیا ماساژ بده.

چشمی گفتم و رفتم طرف ارباب و منتظر شدم تا ارباب لباسشو در بیاره. بعد از دراوردن لباسش شروع کردم به ماساژ دادن انقدر خوابم میومد که اصلا نمیفهمیدم دارم چیکار میکنم.

ارباب:چه وضع ماساژ دادنه؟؟!!!

_ ببخشید ارباب.

سوگل بمیری خب درست ماساژ بده تا زود تر بیخیالت بشه بری بخوابی دیگه.
سرمو تکون دادم تا خواب از سرم بپره و سعی کردم بهتر ماساژ بدم که تلفن ارباب زنگ خورد.

ارباب گوشی رو جواب داد . داشت خارجی حرف میزد و منم داشتم ماساژ میدادم که یه دفعه یه داد زد و از جاش بلند شد. کلا خواب از سرم پرید.
منم از جام بلند شدم و سیخ وایسادم رو به روش.

اوه اوه ارباب عصبانی بود خفننننن.

ارباب یه چند لحظه ساکت شد و دوباره شروع کرد به حرف زدن البته این دفعه به فارسی.

ارباب:ارام مگه اینکه دستم بهت نرسه من میدونم و تو… تو به چه حقی بدون اجازه من داری برمیگردی ایران؟؟؟

عه پس ارام بود خواهرش داشت برمیگشت ایران.

ارباب:یک کلمه دیگه حرف نمیزنی ارام، تو فردا بلیط داری و تازه الان به من میگی اونم به اجبارِ جااااان

ارام:___________

ارباب:بسه دیگه حرف نزن، مال تو بمونه بعدِ این که اومدی ایران تا به حسابت برسم حالا هم دیگه حرف نزن و گوشی رو بده جان ببینم کِی و چه ساعتی میای.
ارباب بعد از چند لحظه دوباره شروع کرد به خارجی صحبت کردن و بعد تلفونو قطع کرد و دوباره شماره گرفت.

ارباب:الو… کیان گوش کن ببین چی میگم. دوروزه دیگه ارام میخواد برگرده ایران همه چیزو راست و ریس کن نمیخوام هیچ اتفاقی بیوفته.

تلفونو بدون هیچ حرف دیگه ای قطع کرد.

ارباب:دختره ی احمق

نگاهی به من کرد و گفت: برو.
امروز ارام خانم میومد. همه خوشحال بودن حتی ملوک السلطنه. ارام خانم میومد تا برای همیشه بمونه، بی بی میگفت تو این ده سالی که ارام خانم ایران نبود یه چند باری اومده بود عمارت.
میگفت خیلی دختر مهربونیه و ازارش به کسی نمیرسه.

ارباب تو ظاهرش چیزی رو نشون نمیداد اما این چند روزه با کسی بداخلاقی نکرده بود و خیلی منتظر اومدن ارام خانم بود.

دوست داشتم این دختری رو که همه ازش تعریف میکنن و ببینم.

تو اشپزخونه بیکار نشسته بودم و داشتم به کارکردنای بی بی و بقیه نگاه میکردم که کبری با عجله اومد تو اشپز خونه.

کبری:بیاین اروم خانم تشریف اوردن.

همه با هم رفتیم ورودی عمارت. خدمه و ارباب و ملوک السلطنه هم اونجا بودن.
کیان رفته بود دنبال ارام خانم.
همه دوباره مرتب وایسادیم.

چند دقیقه بعد در ورودی باز شد و اول یه دختره جوون و بعدشم کیان اومد تو.

ارام خانم بود، اصلا شبیه ارباب نبود اما یه کمی شبیه ارسلان خان بود.
داشتم بهش نگاه میکردم که یهو جیغ زد و دویید سمت ارباب.

ارام خانم:داداش ارباب…

برای اولین بار لبخند ارباب و دیدم!!!!
خیلی با خنده جذاب تر و قشتگ تر میشد محو ارباب و ارام خانم بودم که زهرا یکی زد تو پهلوم.

زهرا:کجایی؟؟؟

_ هیچ جا، همینجام.

دوباره به ارباب نگاه کردم که دیدم دستشو دور کمر ارام خانم حلقه کرده بود.

ارام خانم: وااااااای که داداش ارباب دلم برات لک زده بود. هی روزا رو میشمردم ببینم کی تموم میشه تا بیام.

ارباب دستشو پشت کمر ارام خانم حرکت داد.

ارباب:خوش اومدی.

ارام خانم سرشو از رو سینه ی ارباب برداشت و رفت رو پنجه هاشو از گونه ی ارباب بوسید.

ارام خانم:فدای عواطف مغرورانت بشم.

ارباب از بغل ارام خانم اومد بیرون.
ارباب:خیله خب بسه زبون نریز.

ارام خانم:تکی ارباااااب، تک.

بعد رفت سمت ملوک السلطنه و بوسیدتش.

ارام خانم:دلم برای توام تنگ شده بود بدجنس ترین عمه ی دنیا.

فکم چسبید زمین. این چی میگفت!!!!

زهرا:خودتو جمع کن بابا ارام عادتشه.

ملوک السلطنه:از دست تو دختر… منم دلم برات تنگ شده بود.

ارام اومد سمت خدمه و بی بی رو بغل کرد.

ارام خانم:دلم برای توام تنگ شده بود خاااااتونم.

بی بی:خاتون فدای تو دختر قشنگ و مهربون بشه. خوش اومدی ارامم.

ارام خانم ازصورت بی بی بوسید .
ارام خانم:مرسی خاتون جون.

بعد از بی بی مهین و کبری وایساده بودن.

ارام خانم رفت سمتشون.

ارام خانم:سلام به جی جی باجیای عماااارت.

مهین و کبری هم با لبخند خوش اومد گفتن.

ارام با زهرام روبوسی کرد و اومد سمت من.

_ خوش اومدین ارام خانم.

ارام خانم با اخم گفت

ارام خانم:خدمتکار جدیدی؟؟؟

متعجب گفتم بله
من که کاری نکرده بودم که اخم میکرد!!!

ارام خانم:همونه که اخلاق منو نمیدونی دیگه.

_ اگر کار خطایی کردم عذر میخوام ارام خانم.

ارام خانم:عه نگاه هنوز میگه ارام خانم!!!!

بعد خندید و دستشو گذاشت رو شونم.

ارام خانم:نترس بابا، کاریت ندارم، من خوشم نمیاد کسی بهم بگه ارام خانم فکر میکنم سنم خیلی بالاس، ارامِ خالی کافیه.

بعد اروم کنار گوشم گفت.

ارام:درسته خونوادم خشک و عصا قورت داده ان اما من با همه راحتم توام راحت باش نیازی نیست انقدر رسمی برخورد کنی

_ اما اخه ارام خانم اربا…

ارام:تو نگران نباش داداش ارباب چیزی نمیگه، ok؟؟؟

_ چشم.

ارام:خوبه.
و بعد برگشت سمت ارباب و گفت

ارام:پس داداش ارسلان و شیرین کجان؟؟

ارباب:خیلی زود خبر اومدنتو دادی توقع داری همه هم باشن؟؟!!! امشب میان.

ارام:ای بابا داداش توام، هنوز یادته؟ بیخیال دیگه.

ارباب:نه دیگه حالا شما برو استراحت کن من بعدا راجع به این موضوع صحبت میکنم.

ارام سرشو خاروند

ارام:اخه شما اونجوری میگی من دیگه خوابم نمیبره که.

ارباب:بیا برو دخترررر.

ارام خندید و رفت کنار ارباب و معصوم نگاهش کرد

ارام:چشم بیا با هم بریم.

ارباب سرشو تکون داد و با ارام رفتن.

خواستیم بریم تو اشپز خونه که ملوک السلطنه گفت.

ملوک السلطنه:این هفته بخاطر ورود ارام یه مهمونی ترتیب دادیم اماده باشین. نمیخوام چیزی کم باشه

بی بی:چشم خانم.

شب برای ماساژ دادن تازه وارد اتاق ارباب شده بودم که یکی محکم درو باز کرد و منم که پشته در وایساده بودم داشتم بین در و دیوار له میشدم.

_ ااااخ
ارام سرشو از پشت در اورد بیرون و با تعجب نگام کرد.

ارام:تو نصف شبی اینجا چیکار میکنی؟؟؟

_ ارام خانم میشه از پشت در برین کنار دارم له میشم.

ارام:باز دوباره گفتی ارام خانم؟!!!!

ارباب:ارام اینجا چیکار میکنی؟؟؟

ارام اومد تو اتاق، در یکمی ازاد شد. در خیلی بد به دسته چپم خورده بود و دستم خیلی درد میکرد داشتم دستمو میمالیدم که ارام با شوخی گفت.

ارام:من بیام تو اتاقت اونم تو این ساعت اشکال نداره اما اگه تو این ساعت یه دختر بیاد تو اتاقت یه کوچولو مشکل داره داداش ارباب، نداره؟؟؟!!!

واااااای چقدر این ارام منفی فکر میکردا

ارباب:بچه بالاتر از کپنت داری حرف میزنیا، این خدمتکاره شخصیمه و اومده برای ماساژ.

ارام:اااااا چه جالب خدمتکار شخصی ماساژم میده؟!!!!

ارباب:ارام داری زیاد حرف میزنی، یه بار دیگه از این چرت و پرتا بگی من میدونم و تو.

ارام:خیلی خب بابا شوخی کردم.

ارباب:با من!!!!!!

ارام:باشه بابا فهمیدم با اربااااااااب سالار نباید شوخی کرد.

ارام نگام کرد.

ارام:صبح یادم رفت اسمتو بپرسم، اسمت چیه؟؟؟؟؟؟

_ سوگل ارام خ…

ارام:ینی بگی خانم کشتمت.

_ چشم. ارام

ارام:افرین، ببین اینجوری چقدر بهتر شد.

ارباب:ارام اومدی اینجا با خدمتکار اشنا بشی؟؟؟

ارام:ای بابا داداش توام، خوابم نمیبرد اومدم اینجا.

ارباب:اومدی برات لالایی بخونم بخوابی؟؟؟!!

ارام:نه… اومدم یکمی صحبت کنیم و بعدشم اگه اجازه بدی همینجا بخوابم.

ارباب:دیگه چی؟؟؟

ارام:عه داداش ارباب بد نشو دیگه بذار بمونم… تورو خدا… تورو خدا… توروخدا

ارباب:خیله خب باشه سرمو بردی.

ارام از جاش بلند شد و رفت محکم و باصدا گونه ی ارباب و بوسید.

ارام:فداااااا مدااا داش اربابم.

ارباب بهم اشاره کرد که برم پشتشو ماساژ بدم و منم رفتم و شروع کردم به ماساژ دادن.

ارام شروع کرد به حرف زدن و منم ماساژ دادن، یک ساعت بود که من داشتم ماساژ میدادم و ارامم حرف میزد و اربابم فقط گوش میداد.

واااای که این دختر چقدر حرف میزد من به جاش خسته شدم. دستام دیگه نای ماساژ دادن نداشت، خسته شده بودم.

سرعت دستامو کمتر کردم که ارباب صداش در اومد.

ارباب: درست ماساژ بده.

خواستم بگم چشم که ارام گفت.

ارام:داداش بنده خدا از کِیه داره ماساژ میده، رباتم بود الان شارژش تموم شده بود.

ارباب:ربات نیست، ادمه و تا هر وقت من بگم باید کار کنه.

ارام:مگه میشه داداش خب خستس.

ارباب:وقتی فکه تو خسته نمیشه مطمئن باش دستای اینم خسته نمیشه.

ارام:این فرق میکنه داداش.

ارباب:شروع کن سوگل.

دوباره شروع کردم به ماساژ دادن .

ارام:دادش ارباب خیلی ظالمانه برخورد نمیکنی؟!!!!

ارباب:ارام دوباره شروع نکن، من همینم.

ارام:چشم داداش، همینو باید بگم دیگه.

و بعد با ناراحتی بلند شد و رفت.

حقته.

ارباب:خوشحالی؟؟

_ من؟!!!!! نه ارباب برای چی؟؟!!

ارباب دستمو گرفتو کشید جلو.

ارباب: پاشو وایسا

ازجام بلند شدم و رو به روش وایسادم.

ارباب:ارام خیلی احساساتیه،واااای بحالت که اگه بخوای احساساتشو به بازی بگیری و علیه من شیرش کنی.

_ ارباب من غلط میکنم، من حتی الانم کاری نکردم، چیزی نگفتم.

ارباب:نیازی نیست چیزی بگی، تو با چشمات حرف میزنی،چشمات یه معصومیت خاصی داره.

یه چیزی تو دلم بالا پایین شد. ینی ارباب انقدر بهم توجه کرده که فهمیده حرفامو با چشمام میزنم.

ارباب:اگر ببینم با ارام گرم گرفتی، ارام ازت طرفداری میکنه، یا حتی با ارام صحبت کنی کاری میکنم که از کرده ی خودت پشیمون شی روزی هزار بار به غلط کردن بیوفتی. از ارام دور باش. فهمیدی؟؟؟

معنی کاراشو نمیفهمیدم، من که کاری نکرده بودم!!!!!

ارباب: با توام میگم فهمیدی؟؟؟

_ بله ارباب.

ارباب:خوبه برو.

از اتاق اومدم بیرون.
_ خیله خب سوگل میگه دور باش توام دور باش چیکار داری، سرت دردِ تنبیه میکنه؟؟!!!

رفتم تو اتاق و دراز کشیدم، زهرا خواب بود.
خوابم نمیبرد همش این حرف ارباب تو سرم میپیچید.

حرفاتو با چشمات میزنی. چشمات یه معصومیته خاصی داره.
چشمامو محکم گذاشتم رو هم… فکر نکن سوگل،اصلا فکر نکن. اما به خودم که نمیتونستم دروغ بگم حرفش خیلی به دلم نشسته بود و این یعنی یه فاجعه.

امروز روز مهمونی بود. همه تو رفت و امد بودن کار خیلی زیاد بود چند تا خدمتکار از بیرون عمارت اومده بودن برای کمک اما بازم نیرو کم بود و کار زیاد.
چون کار زیاد بود و اربابم امروز زیاد کاری با من نداشت داشتم کمک میکردم، جای ثابتی نداشتم همه جا کمک میکردم هم تو گردگیری، هم تو تزیین و…

این اولین مهمونی بود که میدیدم تو این عمارت برگزار میشه، زهرا میگفت ارباب همه ی مهمونیاشو تو عمارت سرخ میگرفته اما چون این مهمونی براش خیلی مهم بوده تو این عمارت برگزارش کرده.

داشتم میوه ها رو تو ظرفشون میچیدم که ارام و شیرین خانم اومدن تو اشپزخونه.

ارسلان خان و شیرین خانم فردای روزی که ارام اومده بود اومدن و گفتن چون ماشینشون یکمی مشکل داشته صبح رسیدن.

شیرین خانم:خاتون کاری نیس ما هم انجام بدیم؟؟؟

بی بی:نه خانمم برای شما هیچ کاری نداریم.

ارام:خاتون بگو دیگه، کور که نیستیم داریم میبینیم چقدر کار ریخته سرتونو دست تنهایین خوب بگین چیکار دارین ما هم کمکتون کنیم خب.

بی بی:نه ارام جان اربا…

ارام:وای بی بی نگو، داداش ارباب خونه نیست، ما هم حوصلمون سر رفته.

بی بی:باشه شما که دوست دارین برین میوه ها رو بچینن. بعد رو به من کرد و گفت.

بی بی:سوگل توام برو حیاط کمک کن تا وسایلا رو بیارن تو.

رفتم بیرون و کمک کردم تا وسایلا رو جابجا کنیم که گوشی زنگ خورد.

ارباب بود فوری رفتم اتاق ارباب.

_ امری داشتین ارباب؟

ارباب:میذاشتی صبح میومدی.

سرمو بلند کردم تا عذر خواهی کنم که زبونم بند اومد.

یه پیرهن مشکی جذب با کت و شلوار مشکی پوشیده بود.

خیلی شیک و جذاب شده بود ادم دلش نمیخواست چشم ازش برداره.

ارباب:با تواما.

خودمو زود جمع وجور کردم.

_ ببخشید ارباب پایین یکم شلوغ بود تا بیام بالا طول کشید.

ارباب:همیشه ام یه جوابی تو استینت داری.

_ ارباب راست میگم اخه.

ارباب:خیله خب کش نده بیا این کروات منو ببند.

رفتم جلو و کروات و برداشتم تا ببندم قدم نمیرسید که مجبور شدم رو پنجه‌م وایسم. داشتم از بوی ادکلنش مست میشدم.
نمیدونم ادکلنِ چی بود ولی واقعا اگه چند دقیقه دیگه نزدیکش بودم نمیتونستم جلو خودمو بگیرم.

ارباب:چرا انقدر کشش میدی. تمومش کن دیگه.

از ارباب فاصله گرفتم.

_ تموم شد.

ارباب:خوبه دیگه کاری باهات ندارم برو.

با دودلی پرسیدم.

_ ارباب شما که امشب دیگه با من کاری ندارین میشه من برم اشپزخونه کمک بی بی؟؟

ارباب پوز خند زد.

ارباب:حمالی کردنو دوست داری؟؟؟

ناراحت شدم اما چیزی نگفتم که ارباب گفت.

ارباب:میتونی بری.

از اتاق ارباب رفتم بیرون و رفتم اشپزخونه برای کمک.

شب شد و مهمونی شروع شد.
اونم چه مهمووووونیییی
مهمونی شروع شده بود، مهمونا همه اومده بودن، اما ارباب و ارام هنوز نیومده بودن.

مهمونی خیلی بزرگی بود، مهمونا زیاد بودن و از سر و وضعشونم معلوم بود همه از خونواده های مرفه بودن.

مردا همه کت و شلوار پوش و زنا هم کت و دامن، اما دخترای جوانو اصلا نمیشد نگاه کنی، همه یه شکل بودن.
دماغ عملی، لب پروتز، گونه پروتز، چشما هم که مال همه از دم لنز، لباساشونم که اصلا لباس نبود یا تور خالی بود یا فقط یه تیکه پارچه بود که نقطه های حساسشونو گرفته بود! ارایشم که نگم بهتره، نگاشون میکردی ارایش ازشون میریخت.

پذیرایی با من و مهین و زهرا و چند تا از خدمتکارایی بود که از بیرون اومده بودن.

مهمونا زیاد بودن و سینی تند تند خالی میشد. حالا خالی شدن سینی مهم نبود مهم این بود که شربتا رو که برمیداشتن همه رو حروم میکردن؛ دو قلپ میخوردن دیگه نمیخوردن اسمشم میذاشتن کلاس.

رفتم تو اشپزخونه و سینی رو دوباره پر کردم و بردم سالن، داشتم پذیرایی میکردم که در سالن باز شد و ارباب و ارام اومدن تو سالن.

همه ساکت شده بودن و داشتن به ارباب و ارام نگاه میکردن.

دوباره چشمم افتاد به ارباب، خدایا چرا این بشر رو انقدر جذاب ولی مغرور افریدی؟؟؟!!!

با جذبه رفت بالای سالن و نشست و ارامم کنارش.

ارباب:مهمونای عزیز، خوش اومدین.

همین، از ارباب بجز اینم نمیشد توقع داشت.

داشتم به ارباب نگاه میکردم که یه دختره صدام کرد.

دختر:خدمتکار.

_ بله.
دختر لیوانشو نشون داد.

دختر:برو پرش کن.

لیوانو از دستش گرفتم و رفتم پرش کردم و براش بردم.

رو میزشون گذاشتم و داشتم برمیگشتم که حرفاشونو شنیدم.
همون دختره:واااای سپیده میبینی چقدر جذابه!!

دختر مقابلش:اره حیف که رو نمیده، اگه رو میداد کاری میکردم که دیگه دل ازم نکنه.

دختر:خوشی!!!!! ندیدی با اونای دیگه چیکار کرد؟؟؟!! هیچ، یه ماهم نکشیده باهاشون کات کرد.

دختر دومی:اره تا کام گرفت ولشون کرد.

دیگه بیشتر از اون واینستادمو رفتم. یعنی چی؟؟!!! اینا چیکارِ ارباب و دوست دختراش دارن؟؟؟ حالا خوبه خودشون میدونن ارباب حتی یه نگاهم بهشون نمیندازه.

ااااای سوگل بسه دیگه هی ارباب، ارباب، ارباب…
از بس که به ارباب فکر کردی دیگه بجز ارباب به چیزی فکر نمیکنی.

دیوونه شده بودم، خودم با خودم دعوا میکردم!!!!!!

انقدر کار کرده بودم خسته شده بودم.

_ بی بی این سینی رو بردم میشه برم یه کمی استراحت کنم برگردم؟؟؟

بی بی:اره گلم برو.

با خوشحالی سینی رو برداشتم و رفتم برای پذیرایی.

سینی رو چرخوندم و داشتم می رفتم سینی رو بذارم اشپزخونه که یه پسره جلومو گرفت.

پسر:سلاااااام، خانم خوشگله. خسته نباشین.

اخم کردم.

_ ممنون اقا.

پسر:وااای چه صدای ظریفی داری، بده سینی رو من برات بگیرم عزیزم، حیف این دستای قشنگت نیس.

_ اقا برین کنار لطفا.

پسره:من چیزی نگفتم که گلم.

دیگه داشت عصبیم میکرد که صدای شیرین خانم اومد.

شیرین خانم:چیزی شده کامیار جان

پسره که انگار اسمش کامیار بود یکمی خودشو جمع و جور کرد.

کامیار:نه شیرین جان.

از فرصت استفاده کردم و فوری رفتم تو اشپزخونه و سینی رو گذاشتم تو اشپزخونه و بعدشم رفتم حیاط.

پسره ی عوضی خجالتم نمیکشه اشغال. خدا رو شکر که شیرین خانم اومد.

یه نفس عمیق کشیدم، حیاط امشب خیلی قشنگ بود. خیلی قشنگ تزیین کرده بودن.

کم کم از جاهای شلوغ فاصله گرفتم و رفتم سمت درختا که سمت چپش عمارت قدیمی بود.

واقعا که تو این عمارت خیلیا مرده بودن، خیلیا زندگیشون نابود شده بود.

داشتم به عمارت و اداماش فکر میکردم که دستی دور کمرم پیچید.
سه متر پریدم هوا و خواستم دستشو از دور کمرم باز کنم که با اون صدا متوقف شدم.

صدا:ااااخ، پس توام دلت تنهایی میخواست؟؟!!! میگفتی با هم میومدیم عزیزززززم.

همون پسره بود، کامیار.
خیلی ترسیده بودم اینجا تنها بودم و این لاشخورم ولم نمیکرد.

_ ولم کن عوووضی… ولم کن

کامیار:چرا خوشگله بغل من که بد نمیگذره، تازه باید خیلیم از خدات باشه بغل منی.

شروع کردم به تکون خوردن تا از دستش خلاص شم.

_ داره حالم ازت بهم میخوره عوضییی، ولم کن اشغاااااال.

کامیار:میدونم الان هول شدی داری به جای عزیزم و عشقم از این کلمات استفاده میکنی.

_ ولم کن رواااااانی.

کامیارخندید و از پشت صورتش فرو کرد تو گردنم.

از ترس داشتم به خودم میلرزیدم هر کاری میکردم نمیتونستم از دست این گاو خلاص شم.

کامیار:چقدر بوی خوبی میدی، ادم نخورده مست میشه.

_ ولم کن… ولم کن عوضی… بخدا اگه ولم نکنی جیغ میزنم.

کامیار:اخییی، نازی، فکر میکنی اگر جیغ بزنی صدات به جایی میرسه؟؟؟!!!!

دستشو اورد بالا و کشید رو گردنمو بعد برگردوندتم سمت خودش.

کامیار:چشمات وقتی اشک داره چقدرررر قشنگه.

_ تو رو خدا ولم کن.

دوباره دستشو گذاشت رو گردنم و شروع کرد به حرف زدن

کامیار:مگه عقلم کمه؟؟!!!! نگران نباش زیاد درد نداره.

ترسم بیشتر شد.

_ تو رو خدا ولم کن… تو روووو خداااااا

بی توجه داشت صورتشو به صورتم نزدیک میکرد که تازه عقلم به کار افتاد و محکم با زانو زدم وسط پاش که یه اخ بلندی گفت و ولم کرد.

شروع کردم به دویدن. برام مهم نبود کجا میرم و کدوم طرف میرم فقط این مهم بود که فرار کنم تا دست کثیف کامیار بهم نرسه.

دویدم و اشک ریختم.

نمیدونم چقدر دویدم که صدای دادش به گوشم رسید.

کامیار:الکی ندو بالاخره میگیرمت وحشی، غلط اضافی کردی، غلط زیادی کردی.

نای دویدن نداشتم اما همین که صداش به گوشم خورد، انگار که یه جون تازه گرفتم و تند تر دویدم.

خدایا کمکم کن خدایاااا…

یه دفعه دستم از پشت کشیده شد.

چشمامو بستم و شروع کردم گریه کردن و التماس کردن.

_ توروخدا…جون هرکی که دوس داری… تو رو به همه مقدسات قسم …کاری نداشته باش… خواهش میکنم…بی ابروم نکن …بی حیثیتم نکن…

صدا رو که شنیدم انگار همه دنیا رو بهم دادن، چشمامو باز کردم.

ارباب بود، ارباب… ارباااب سالار.

محکم بغلش کردم.

_ خدا رو شکر،خدا رو…

صدای کامیار اومد.

کامیار:بالا…

اما با دیدن ارباب خفه شد.

ارباب:اینجا چه خبره؟؟؟؟!!!!!

همچنان بغل ارباب بودم وگریه میکردم.
همین که فکر کردم اگه ارباب نمیومد الان چه بلایی به سرم میومد از ترس میلرزیدم.

ارباب داد زد:میگم اینجا چه خبره؟؟؟

کامیار:چیزی نیست ارباب…

ارباب:برای هیچی رعیتم داره از ترس میلرزه؟!!!!

کامیار:ارباب من نمیدونم رعیت شما چرا میلرزه،چرا میترسه!!!!

ارباب:تا از رو زمین محوت نکردم بگو چه گوهی خوردی.

کامیار:ارباب سالار شما دارین اشتباه میکنین، من پسر قدرت خانم…

ارباب:به جهنم هستی که هستی

کامیار یه قدم اومد جلو که بیشتر چسبیدم به ارباب و سرمو فشار دادم به سینه ارباب.

کامیار:ارباب داره فیلم بازی میکنه.

ارباب:اینجا خونه بابات نیس، اینجا عمارت ارباب سالاره.

کامیار خواست چیزی بگه که ارباب دستشو برد بالا.

ارباب:تو به من اهانت کردی.
بعد روشو کرد به من.

ارباب:برو عمارت.

از بغلش در اومدم بیرون و با دو رفتم عمارت.

نفس نفس زنون رفتم تو اشپزخونه و نشستم رو صندلی.
بی بی با ترس اومد سمتم.

بی بی:خدا مرگم بده چی شده سوگل؟؟

چیزی نگفتم و فقط اشک ریختم.

بی بی:سوگلم مادر اخه بگو چرا داری گریه میکنی، نگرانم کردی.

بغلش کردم.

_ بی بی نمیتونم بگم فقط تو رو خدا بذار دو دقیقه تو بغلت باشم.
بی بی هم بغلم کرد.

بی بی:اخه بی بی فدات بشه، اگه نگی که من همه فکرم میمونه پیش تو، بگو چی شده که هم رنگت پریده هم داری میلرزی و گریه میکنی.

از بغل بی بی اومدم بیرون و اشکامو پاک کردم.

_ چیزی نیست بی بی.

بی بی خواست اعتراض کنه که زهرا اومد تو اشپزخونه و خواست حرفی بزنه که تا منو دید اومد سمتم.

زهرا:چیشده؟؟

_ وااای تو رو خدا بیخیال شین چیزی نشده فقط یکمی خسته ام. میشه برم اتاقم؟؟

بی بی:من که قانع نشدم ولی اگه اینطوری راحتی برو.

از اشپزخونه رفتم بیرون و زود و با ترس رفتم طبقه پایین و رفتم تو اتاق.
نشستم رو تخت و دستامو دورم پیچیدم.

اگه ارباب نبود چی میشد؟؟؟ اگه ارباب نمیرسید کامیار حتما کارشو تموم میکرد، اونوقت چیکار میکردم؟؟ چه غلطی میکردم؟؟؟!!!

حتی از فکر کردنشم میترسیدم.
چشمامو بستم و به اون لحظه که تو بغل ارباب بودم فکر کردم. لبخند اومد رو لبام، ای کاااش هیچ وقت اون لحظه تموم نمیشد، تو اون لحظه ارباب و بهترین مرد دنیا دیدم، ارباب ناجیم بود. دخترونه هامو نجات داده بود.
_ فدااااات بشم ارباب تو چقدررررر اقااااایی

فوری جلو دهنمو گرفتم.

چی میگی سوگل!!!!!

اما به خودم که نمیتونستم دروغ بگم از روزی که بی بی از گذشته ارباب برام گفته بود ارباب و دیگه به اون چشم نمیدیدم، دیگه وقتی عصبانی میشد و سرم داد میزد ناراحت نمیشدم، تا امشب فکر میکردم تحت تاثیر حرفای بی بی قرار گرفتم، اما امشب و حسی که بغل کردن ارباب بهم داد و ………

هیچ وقت تجربش نکرده بودم، هیچوقت…
تا الان فکر میکردم انکارش کنم اتفاقی میفته اما دل خاک بر سرم از دستم رفته بود، یه حسایی به ارباب داشتم…

حس، اونم حس به کی ارباب، ارباااااااب سالار!!!!

جلو جلو برای این حس تازه به وجود اومده عزا گرفتم…

باید جلوی خودمو میگرفتم، نباید میذاشتم حسم بیشتر از این ریشه پیدا کنه.

ای کاش بغلت نمیکردم ارباب… ای کاش به خودم اعتراف نمیکردم که یه حسایی بهت پیدا کردم ارباب…
ای کااااش

ارباب سالار, [۰۵.۰۸.۱۷ ۱۸:۵۸]
دیشب زهرا که اومد تو اتاق انقدر اصرار کرد تا از دهنم حرف کشید.
وقتی قضیه رو فهمید چشماش شد چهار تا!!!!

زهرا:جدی جدی اربابو بغل کردی؟؟؟!!!!!

_ خیلی عوضیی زهرا دارم میگم پسره ی حیوون میخواست بهم تجاوز کنه اما تو میپرسی جدی اربابو بغل کردی؟؟؟؟ واقعا که!!!!!

زهرا:خب دست خودم نبود بخدا هیچ جور تو مغزم نمیگنجه که تو رفتی اربابو بغل کردی و اربابم چیزی نگفته!!!

_ بمیر بابا، میگم داشت بهم تجاوز میشد

زهرا اومد رو تختم نشست و بغلم کرد.

زهرا:الهی که من فدات بشم، خداروشکر که اتفاقی نیوفتاد و ارباب سر رسید.

_ اگه ارباب نبود؟؟؟؟

زهرا:بهش فکر نکن سوگلی.

زهرا خیلی باهام حرف زد تا دیگه به کامیار فکر نکنم اما من دردم کامیار نبود که، دردم ارباب و حسایی بود که بهش پیدا کرده بودم.

دیشب ارباب دیگه صدام نکرد.
اما امروز …

باید میرفتم. اما نمیدونم باید چجوری با ارباب رو به روشم، خیلی کلافه ام.

پشت در اتاق ارباب وایساده بودم.

سوگل از این در میری تو اصلا به ارباب نگاه نمیکنی. باید فراموشش کنی، یادت نرفته که با مهین چیکار کرد. نباید اجازه بدی تو رو هم مثل مهین خوردت کنه اصلا نباید اجازه بدیییییییی.

از خدا کمک خواستم و رفتم تو مثل همیشه با بالا تنه ی برهنه خواب بود.

تو خواب خیلی معصوم و بی ازار بود. وقتی که خواب بود خبری از ارباب و خشم و روستا و قانون و غرور نبود فقط سالار بود سالاااااار.

چشمامو محکم رو هم فشار دادم.
سوگل باید این حس‌و نابود کنی اگه نکنی اونی که نابود میشه تویی، ارباب حتی به تو نگاهم نمیندازه. مگه ندیدی، نشنیدی دختره دیشب میگفت کسی رو حساب نمیکنه، با هر کسیم که باشه ازش که کام گرفت ولش میکنی.
تو یه رعیتی، یه خدمتکار ارباب هیچ وقت به تو حتی نگاهم نمیندازه…….

حرفایی که خودم به خودم میزدم سخت بود درد داشت اما واقعیت بود، یه واقعیت محض…..

رفتم حموم و بعد از پر کردن وان ارباب رو بیدار کردم که بره حموم.

از خواب که بیدار شد با اخم نگاهی بهم کرد و رفت حموم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا