رمان ارباب سالار

رمان ارباب سالار پارت 6

4.6
(16)

 

هااااا این چی میگه؟؟

_ چی میگی؟؟

فرزاد: اومدم تو رو از ارباب خواستگاری کنم اینو میدونی که یه خدمتکار میتونه خواستگار داشته باشه و ازدواج کنه

شوکه شده بودم اینجا چه خبر بود؟؟ فرزاد چی میگفت؟؟

ارباب: خب پسر خواستت‌و گفتی و اما جواب……

چشمم چرخید سمت ارباب

ارباب: اینجا فقط یه نفره که تصمیم گیرندس و اونم منم متاسفانه مجبورم به این احساس پاکت جواب رد بدم

و بعد صداش رو بلند کرد

ارباب: سوگل تا اخر عمرش اینجا میمونه و حق هیچ کاری رو نداره حتی ازدواج

فرزاد: تو چرا چرت و پرت میگی؟ این قضیه به تو ربطی نداره، این قضیه کاملا شخصیه

ارباب پوزخند زد

ارباب : نه دیگه اشتباه میکنی، اینجا همه چیز به من ربط داره مخصوصا سوگل

فرزاد: ببین درسته مقامت بالاس حرفت همه جا برو داره، اما…

ارباب: زیاد حرف میزنی. اصلا تو یه سیب گاز زده رو میخوای چیکار؟؟؟!

فرزاد: سیب گاز زده چیه؟؟ چی میگی؟؟؟؟

ارباب: خب اینجا عمارت منه و هیچ کس حق سرپیچی از منو نداره.

فرزاد:خب که چی!!! چه ربطی داره؟؟؟

ارباب : احمق سوگل دست خورده‌ی منه، تو یه دست خورده رو میخوای چیکار؟؟

با تعجب سرمو اوردم بالا، این چی میگفت؟؟؟؟ دست خورد چیه؟!!!!!
من دست خورده نبودم.

دستخورده!!!!!! من دستخورده نبودم، من…

فراد:خفه شو مرتیکه، دستخورده چیه؟!! چی میگی؟؟

ارباب:نمیفهمی دست خورده چیه؟؟؟ دست خورده یعنی دیگه سوگل دختر نیس،یعنی…

فرزاد:ببند دهنتو، سوگل اینا چیه این میگه؟؟!!!

خشک شده بودم، نمیدونستم باید چی بگم و چیکار کنم؟!!!

ارباب:چی بگه وقتی همش حقیقته؟؟؟

فرزاد:داری دروغ میگی

ارباب:کیان اینو از اینجا ببر تا از رو زمین محوش نکردم.

کیان رفت و از بازوی فرزاد گرفت و کشید.

کیان:بیا.

فرزاد:ولم کن، بهت میگم ولم کن، سوگل جواب بده، چرا حرف نمیزنی؟؟؟ بگو ببینم راست میگه یا نه؟؟!!!

اگه میگفتم راسته فرزاد نابود میشد، اگه میگفتم راست نیست ارباب بیچارم میکرد. نمیدونستم چیکار کنم و سردرگم بودم.
فقط اشک میریختم و کشمکش بین کیان و فرزادو نگاه میکردم که بالاخره کیان موفق شد و فرزادو از سالن برد بیرون.

بالاخره بعد از رفتن فرزاد به حرف اومدم.

_ ارباب تو چرا انقدر پستی؟؟ چرا انقدر بی صفتی؟؟ مگه ما با تو چیکار کردیم که تو انقدر با ما بدی؟؟؟ چرا انتقامت تموم نمیشه؟؟!! چرا حرصت نمیخوابه؟؟!! چرا انقدر به ما صدمه میزنی؟؟؟

ارباب:زبون باز کردی؟؟!!!

_ خسته شدم ارباب، خسته شدم، نه میمیرم که راحت شم نه این ماجرا تموم میشه

ارباب:این ماجرا زمانی تموم میشه که ضررایی که به منو خونوادم زدین جبران بشه.

_ چه ضرری ارباب؟؟؟ اصلا مگه با موندنِ من اینجا چیزیم عوض میشه؟؟؟

ارباب:چیزی عوض نمیشه اما جیگرِ بابای بی پدرت میسوزه.

_ درست صحبت کن ارباب، بی پدر تویی که معلوم نیست بابات کی بوده که پسرش تویی

ارباب:چه گوهی خوردی؟؟

_ گفتم بی پدری، گفتم بی رگ و ریشه ای، گفتم…

که ارباب نذاشت ادامه ی حرفمو بزنم و یکی محکم زد تو گوشم.

ارباب:خفه شو، اینو مطمئن باش که دیگه نه تو خونوادتو میبینی، نه اونا تو رو.

و بعد از سالن رفت بیرون.

دیگه تموم شد، همه چی تموم شد. خوب شد خیلی هم خوب شد که دیگه نه من مامان اینا رو میدیدم نه اونا منو. حداقل برای اونا خوب بود کمتر تحقیر میشدن،کمتر ناراحت میشدن، این جوری خووووب بود.

دو هفته بعد از اون روز ارباب عصبانی اومد عمارت و صدام زد برم اتاقش

در زدم و رفتم اتاقش، زودتر از من کیان رفته بود تو .

ارباب:من هچی حالیم نیس کیان، کاری ندارم کارا درست پیش میره یا نه، کاری ندارم به مشکل برخوردی، تصمیم گرفتم مایکل‌و به زمین گرم بشونم که میشونم، پس زود اون خبرچینو پیداش میکنی و سرشو میکنی زیر اب… کیان دو روز دیگه محموله ها میرسه و میخوام پلیس اونجا باشه و مایکل و دستگیر کنه و وای کیان…واااااای کیان که اگه نقشه اونجوری که من میخوام پیش نره، دونه دونه همتونو خلاص میکنم.

کیان:چشم ارباب ولی…

ارباب داد زد.

ارباب:کیان انقدر ولی و اما نکن، برو کارتو انجام بده.

کیان:چشم ارباب، با اجازه.

و بعد داشت از اتاق میرفت بیرون که ارباب گفت.

ارباب:کیان اون عمادی بی پدرم صداش کن تا بیاد عمارت کارش دارم.

نمیدونم چی شده بود اما هر چی شده بود ارباب و خیلی عصبانی کرده بود و احساس خطر میکرد.

ارباب:اونجا واینسا بیا شقیقمو ماساژ بده.

_ چشم ارباب

رفتم سمتشو شروع کردم به ماساژ دادن شقیقش.

ارباب:بابات زیادی خودشو به این در و اون در میزنه تا بتونه تو رو از اینجا ببره اما کور خونده، من به هیچ وجه چیزیو که بدست اوردمو از دست نمیدم.

_ ارباب، شما که میدونین دستش به جایی بند نیست چرا انقدر عذابش میدین؟؟ چرا کاری کردین که بفهمه من اینجام و دارم خدمتکاری میکنم؟؟؟!!

ارباب دستمو که رو شقیقش بود و گرفت و کشید جلوش.

ارباب:از زجر کشیدن بابات خوشم میاد، لذت میبرم.

_ چرااااا؟؟؟ چرا ارباب.

ارباب:به تو ربطی نداره.

اشک جمع شده تو چشمام ریخت.

ارباب:خسته نشدی از این همه اشک ریختن؟؟

_ اگه همه دنیا جمع بشه و اشک بشن برای چشمای من بازم در برابرِ غمای من کمه.

ارباب:برو بیرون.

بدون هیچ حرف دیگه ای از اتاق اومدم بیرون، نگاه اخرِ ارباب یه جوری بود؟!!! حس کردم ته نگاش ترحم دیدم!!! اما فقط حس کردم.

صبح با صدای زهرا از خواب بیدارشدم.

زهرا:سوگل پاشو که بدبخت شدی ساعت هفت و نیمه.

مثل فنر از جام بلند شدم و به ساعت نگاه کردم، راست میگفت ساعت هفت و نیم بود.

از جام پریدم و از اتاق اومدم بیرون و یه راست رفتم سمت اتاق ارباب.
تا خواستم در و باز کنم در باز شد و ارباب جلو در وایساد و با تعجب نگام کرد.

_ ارباب… ببخشید، خواب موندم، شرمنده… دیگه تکرار نمیشه ارباب.

ارباب:این چه سر و وضعیه؟؟؟!!

_ چی؟؟؟

ارباب: از من میپرسی؟؟ یه نگاه به خودت بنداز.

و بعد پوزخند زد.

ارباب:چیزه قشنگی نداری که خرت شم.

سرم و انداختم پایین و تا چشمم به شلوارکم افتاد دو دستی زدم تو سرم.

_ خاک بر سرم.

از استرس همون جوری که از خواب بیدار شده بودم اومده بودم. یه تیشرت سفید با یه عکسه خرس که وسطش بود و یه شلوارک صورتی و موهامم که عجق وجق دورم ریخته بود.

خواستم از جلو چشماش جیم شم که از دستم گرفت.

ارباب:کجاااا؟؟؟

با خجالت گفتم.

_ میرم لباسمو عوض کنم ارباب.

ارباب:نمیخواد به اندازه ی کافی دیرم شده. برو حموم و اماده کن.

_ اما…

ارباب:میگم بیا برو حموم و اماده کن.

_ چشم.

از کنارش رد شدم و فوری حمومو اماده کردم داشتم از حموم میومدم بیرون و سرم پایین بود که محکم خوردم به یه چیزی.

سرم رو بلند کردم تا ببینم چی بوده که با دیدن ارباب هول کردم و زود خواستم عقب بکشم که نتونستم تعادلمو حفظ کنم و خواستم بخورم زمین که ارباب دستشو دور کمرم حلقه کرد.

ارباب:چته امروز؟؟؟ از صبح تا حالا این چندمین خطاته؟؟؟!!

کمرمو از بین دستای ارباب کشیدم بیرون.

_ ببخشید ارباب، امروز چون دیر از خواب بیدار شدم میخوام همه ی کارامو زود انجام بدم تا دیر نشه که شما عصبانی بشین

ارباب:اما بدتر عصبانیم میکنی.

_ ببخشید

ارباب چیزی نگفت. از حموم اومدم بیرون و سریع رفتم لباسامو عوض کردم و برگشتم. خدا رو شکر ارباب هنوز حموم بود و بیرون نیومده بود.
شروع کردم به جمع و جور کردن اتاق که چشمم به یه سری برگه افتاد، رفتم سمتشون و برداشتمشون.

چند تای اول که بارنامه بود، بارنامه ی چای و خشکبار و این جور چیزا…

راستی این ارباب بالاخره چیکارس؟؟!!!
یادم باشه حتما از زهرا بپرسم.

به اخرین برگه که رسیدم یه نامه بود!!!!

مگه دیگه الان نامه ام مینویسن؟؟!!!!

تند تند شروع کردم به خوندنش.

(سلام…
محیام سالار… محیای پاک تو…
نمیدونم چیکار کردم که هم خودم و هم بچه ی توشکمم باید این همه عذاب و تحمل کنیم!!!؟؟؟ شاید تنها جرمم این بود که عاشق تو شدم، عاشق ارباب سالار، مردی که کم کم شد ارباب قلبم و الان حتی جواب تلفنامم نمیده. سالار خواهش میکنم بذار برات توضیح بدم، باور کن این بچه ماله توئه، باور کن…)

میخواستم ادامشو بخونم که ارباب از حموم اومد بیرون، فوری برگه ها رو گذاشتم سر جاش و خودمو مشغول تمیز کردن نشون دادم.

ارباب حاضر شد و برگه ها رو هم برداشت و از اتاق رفت بیرون.

ای بخشکی شانس… نتونستم بقیه نامه رو بخونم.

بعد از رفتن ارباب و تمیز کردن اتاقا پرواز کردم سمت اشپزخونه تا ببینم این محیا کیه؟؟!! نکنه زن اربابه؟؟؟!!!!

جلو در اشپزخونه رسیده بودم که دیدم زهرا داره از اشپزخونه میاد بیرون.

نفس نفس زنون گفتم.

_ زهرا وایسا

زهرا برگشت سمتم

زهرا:اروم، الان میخوری زمین.

جلوش وایسادم.

_ یه سوال دارم که اگه جواب ندی میمیرم از فضولی.

زهرا:تو که منو با این سوالات پیر کردی، بپرس ببینم.

_ عشقمی به مولا.

زهرا:زبون نریز بابا بپرس.

_ اینجا؟؟!!

زهرا:نه سرورم اینجا وایسادن برای شما اصلا خوب نیست خواهش میکنم بفرمایید سالن، خواهش میکنم

_ گمشو میمون میگم جلو اشپزخونه که نمیشه سوالمو بپرسم.

زهرا یکمی از اشپزخونه فاصله گرفت و منم پشتش رفتم.

زهرا:حالا بپرس.

_ زهرا محیا زن اربابه؟؟

زهرا:محیا کیه؟؟!! ارباب زن نداره.

_ چرا بابا تو اتاقش یه نامه بود که…

شروع کردم تعریف کردن.

زهرا:اها تو اون محیا رو میگی، نه بابا یکی از دوس دخترای ارباب بود. اما من نشنیده بودم حاملس!!!! یعنی بچه مال اربابه؟!!!!

_ فک کنم ماله اربابه چون تو نامه دختره خودش گفته بچه مال اربابه.

زهرا:خنگ هر چی رو که میبینی و میشنوی که نباید باور کنی. فک کنم دختره داره دروغ میگه.

_ چرا باید دروغ بگه؟!!! ارباب چه اخلاق خوشی داره که دختره بخواد خودش و بچشو غالبِ ارباب کنه؟!!!!

زهرا:من میگم تو گیجی باور نمیکنی، اخه خرِ خدا کی بدش میاد زن ارباب باشه و مادرِ ارباب زاده؟؟؟؟!!!!

_ من، ادم قحطه؟!!!

زهرا:تو احمقی دلیل نمیشه دیگرانم احمق باشن.

خواست بره که گفتم

_ عهههه واسا یه کار دیگه ام دارم

زهرا عاصی نگاهم کرد.

زهرا:بگو

_ شغل ارباب چیه!؟!

زهرا:یعنی بمیری که باید از همه چی سر در بیاری. صادر کننده ی محصولات اینجا به داخل و خارج کشور.

سوتی کشیدم

_ بابا ارباب

دقیقا یک سال بود که اومده بودم عمارت. کمتر خطا میکردم و کمتر تنبیه میشدم. ارباب انقدرم که نشون میداد خشن و بداخلاق نبود، تنها مشکلش این بود که زیادی مغرور بود.

به قول بی بی اگه ارباب خشن نبود هر کی برای خودش یه ارباب میشد.

اولا با دیدن خوبیاش اصلا باورم نمیشد این همون اربابه!! همون ارباب که منو فلک کرده!!!!!
اما بعد ها فهمیدم خشونتش فقط برای کساییه که از دستوراتش سرپیچی میکنن و صد البته من چه سرپیچی میکردم چه سرپیچی نمی کردم، داشت انتقام کاری رو که بابام کرده بود و از من میگرفت.

خیلی دوست داشتم بدونم که ارباب دقیقا داره انتقام چیو از ما میگیره اما نه بابا میدونست نه ارباب میگفت.

ظهر داشتم کمد اربابو جمع و جور میکردم که دیدم از حیاط عمارت صدا میاد. رفتم تو تراس تا ببینم چه خبره که دیدم چند نفر سلاح به دست ریختن تو حیاط عمارت. داشتم با تعجب به اون مردای سلاح دار نگاه میکردم که صدای دادِ کیان کلِ عمارتو برداشت.

کیان:سهراب اینجا چه غلطی میکنی؟؟؟ از عمارت برو بیرون تا ارباب نیومده، میدونی که به خونت تشنست و در به در داره دنبالت میگرده.

مرد:چرا برم کیان؟؟ بیشتر از سالار حق نداشته باشم کمترم ندارم، این عمارت حق منم هست. منم پسر اردلان خانَم

کیان:سهراب برو بیرون تا به زور ننداختمت بیرون، ارباب بیاد خونت پای خودته هااا

سهراب:چه خونی؟؟!!! مگه چیکار کردم؟؟؟

کیان رفت نزدیکه سهراب و چیزی گفت که نشنیدم

سهراب داد زد.
سهراب:تمایلات من به خودم مربوطه.

کیانم متقابلا داد زد

کیان:تو ازقانون ارباب سرپیچی کردی، اونم قانونی که میدونی چقدر برای ارباب مهمه.

سهراب:من هیچ وقت، هیچ وقت سالار و ارباب ندیدم که بخوام از دستوراتش اطاعت کنم. ارباب اینجا فقط اردلان خان بود بابام و اونم از این قانونای مسخره نمیذاشت. زمان بابامو که یادته این کارو همه انجام میدادن و اصلا هم عیب نبود.

کیان:اون زمان اردلان خان بود و حالا ارباب سالاره و همه هم قانوناشو قبول دارن و انجام میدن.

سهراب:مطمعنی همه این قانونو قبول دارن؟؟!!!

کیان:دارن، هر کسی هم که قانون شکنی کنه جزاشو میبینه.

سهراب:برو بابا

بعد کیانوکنار زد و داشت میومد داخل عمارت که تیر اندازی شد.

فوری رفتم تو اتاق.

کیان داد زد.

کیان:شلیک نکنین، شلیک نکنین.

و بعد صدای شلیکا خاموش شد. رفتم سمت تراس و حیاط‌و نگاه کردم هیچ خبری نبود . از تراس اومدم بیرون که یه دفعه در اتاق باز شد و همون مرده،سهراب اومد تو و بعدشم کیان.

سهراب از سر تاپامو یه نگاه انداخت و پوزخند زد.

سهراب:جدیده کیان؟؟؟!!! ماشالا همه ی دوس دختراشم قشنگن، اینم قشنگه اما بچس.

کیان:چرت نگو سهراب برو بیرون.

سهراب:از جام تکون نمیخورم، منتظر سالار وامیستم تا بیاد.

کیان:مگه عقلتو از دست دادی؟؟؟؟ ارباب پاش به اینجا برسه گردنتو تو میدون روستا مثل فرهاد میزنه.

سهراب:فکر نمیکنم کار بدی کرده باشم!!!

کیان:فکر نمیکنی!!!! تو همجنس باز بودی!!! کار بدی نکردی؟؟!!!!!

سهراب:نه

کیان:نفهم، بیا برو بیرون.

سهراب:کیان، شدی دست راست سالار زبون وا کردی!! اون موقع ها سهراب خان بودم، حالا شدم نفهم!!!

کیان:اون موقع ها فکر میکردم ادمی. لایق خان بودنی.

سهراب:به زودی میبینی من لایق چه چیزاییم، من خان بودنو نمیخوام من فقط میخوام ارباب بشم که میشم.

کیان عصبانی شده بود هر کاری میکرد سهراب از عمارت نمیرفت بیرون. بی بی گفته بود ارباب یه خواهر داره و یه برادر. خواهرش که ایران نبود و برادرشم که ارسلان خان بود. پس این کی بود؟؟
میگفت بابام اردلان خانه، مگه اسمه بابای اربابم اردلان نبود؟!! خودم شنیدم.
پس حرفای بی بی چی بود؟؟؟!!!

صدای جروبحث کیان و سهراب بالا گرفته بود، دیگه موندنو جایز ندونستم و خواستم از اتاق برم بیرون که سهراب از بازوم گرفت و کشید.

سهراب:کجا خوشگله وایسا میخوام از بوی فرندت برات تعریف کنم.

بوی فرندم کیه؟؟؟؟!!!!

_ ولم کن

کیان:سهراب ولش کن.

سهراب:بذا…

دره اتاق محکم باز شد و ارباب اومد تو.

ارباب:تو اینجا چیکار میکنی عوضی؟؟؟؟ بالاخره از تو سوراخت اومدی بیرون.

سهراب:جایی نبودم سالار، همین جاها بودم، ادمات ادم نبودن بتونن پیدام کنن.
هنوز بازوم تو دستای سهراب بود.

ارباب اومد جلو و دست سهرابو از بازوم انداخت.

ارباب:پس ممنونتم که بیشتر ادمامو تو زحمت ننداختی.

سهراب:خواهش میکنم داداش.

ارباب دستشو گذاشت زیر گلوی سهراب و کوبیدتش به دیوار.

ارباب:قسم خورده بودم همجنس بازی رو از این روستا ریشه کن کنم و همه ی هم جنس بازا رو گردن بزنم. با پای خودت اومدی تو دهن شیرسهراب،گردنتو میزنم.

سهراب اربابو هول داد. ارباب حتی یه اینچم تکون نخورد.

سهراب:به کیانم گفتم من هیچ وقت تو رو ارباب حساب نکردم که بخوام از قانونات اطاعت کنم. ارباب فقط اردلان خان بود و بس.

ارباب دستشو بیشتر فشار داد.

ارباب:نگاه کن کیو میبینی جلوت؟؟من، ارباب سالار، باید قوانین منو اجرا میکردی. باااااید

سهراب خندید.

سهراب:درد تو همجنس باز بودن من نیست، میخوای انتقام بگیری، ولی محیا خودش خواست با من باشه.

ارباب: من نه تو رو ادم حساب میکنم، تویی که حتی از همخوابی با یه گربه هم نمیگذری؛ نه محیا رو… محیا خیلی وقته برای من تموم شده. از محیا بهتراش هست نگران نباش.

سهراب:اره دارم میبینم.

و بعد به من اشاره کرد.

ارباب تک نگاهی به من انداخت و سهرابو ول کرد.

سهراب:نترس این یکی رو ازت نمیگیرم خیالت راحت، زیادی معصومه.

ارباب:انقدری عمرت تو این دنیا نمیمونه که بخوای یه کثیف بازی دیگه در بیاری.

سهراب:مطمئنی ؟؟!!

ارباب:بیشتر از اسمم مطمئنم که طلوع صبح فردا رو نمیبینی.

سهراب:زهی خیال باطل

از سهراب فاصله گرفت.

ارباب:ریشه‌ت کثیفه سهراب، ریشه‌ت…

سهراب:حداقلش اینه که یه رعیت زاده نیستم، اصل و نسب دارم.

ارباب:تو اصل و نسب‌و تو چی میبینی؟؟ تو حیون بازی؟؟ یا تو همجنس بازی؟؟؟!!

سهراب:من یه خان زاده ام و هر کاری دوست داشته باشم میکنم، هر کاری.

ارباب:د نه د! اینجا رو اشتباه اومدی مگه اینکه من مرده باشم که هر کسی هرکاری که خواست‌و انجام بده خااااان زاده.

سهراب:پس میکشمت سالار.

ارباب:نزن این حرفا رو سهراب ازت میترسم!!!

سهراب:به وقتش، به وقتش خیلی خوبم میترسی.

ارباب:کیان، این لکه ی ننگو همین الان تو میدون گردن بزنید.

کپ کردم. گردن بزنین یعنی چی؟!!!

سهراب:فکر کردی جایی میخوابم که زیرم اب بره نه داداش خیال کردی. با دست پر اومدم جلووووو. میخوام امپراطوریتو بهم بزنم. نابودت میکنم.

ارباب:منو خیلی دست کم گرفتی سهراب

سهراب:تا دو ساعت دیگه از هستی محو میشی سالار اون وقت دیگه سالاری وجود نداره که بخوام دست بالا یا دست پایین بگیرمت

ارباب خندید

ارباب:فکر کردی نمیدونم با پسر مایکل دست به یکی کردین منو نابود کنین؟؟ فکر کردی الکی به اینجایی که هستم رسیدم؟؟ پیش خودت گفتی پسر مایکل بخاطر سکته‌ی باباش که چون من بیچارشون کردم با تو همدست میشه تا منو بکشین و منم گلابی هیچی نمیفهمم؟؟ اره؟؟

سهراب داشت با تعجب به ارباب نگاه میکرد. رنگش رفته به رفته کبودتر میشد

ارباب:قبل از اینکه مایکل‌و به خاک سیاه بکشونم میدونستم انقدر ابتدایی فکر میکنی که بعد از پایین اومدن مایکل با پسرش همدست میشی. از اولین روزی که رفتی دیدن پسرش زیر نظرتون داشتم اما فکر نمیکردم انقدر احمق باشی که قبل از عملیاتتون پاشی بیای اینجا

سهراب:لعنتی…… لعنتی…..

داشت میرفت سمت ارباب که کیان محکم دستشو گرفت و پیچ داد

ارباب:اینو تو میدون روستا گردن بزنین و بقیه دار و دسته ای رو هم که برای خودش درست کرده بود و….

نگاهش به من افتاد که داشتم با ترس و وحشت نگاهش میکردم

ارباب:تو اینجا چی کار میکنی؟؟ برو بیرون

با ترس از اتاق اومدم بیرون ولی هنوز صدای داد و بیدادای ارباب و سهراب رو میشنیدم. طبقه اول که رسیدم دیگه نای راه رفتن نداشتم روی پله اول نشستم تنم یخ بود ارباب چه طور میتونست خیلی راحت حکم مرگ بده؟؟ چطور؟؟

همه طبقه اول جمع بودن بی بی اومد سمتم

بی بی:پاشو….. پاشو دختر این چه حال و روزیه که داری…… پاشو….. زهرا بیا کمکم

بی حال به چشمای بی بی زل زدم

_ بی بی…….. از ارباب میترسم

بی بی زیر لب چیزی گفت و با کمک زهرا بردنم تو اتاق و گذاشتنم رو تخت

بی بی:زهرا برو یه اب قند بیار….. بدو…… فشارش افتاده

زهرا:چشم

و از اتاق رفت بیرون

بی بی:تو چرا انقدر ضعیفی؟؟ قوی باش…. چیزی دیدی مگه؟؟ بالا بجز داد و بیداد که اتفاقی نیوفتاد چرا انقدر فشارت افتاده پس؟

زدم زیر گریه

_ بی بی حتما باید یکی میمرد که من بیحال میشدم؟ هیچ میدونی چیا شنیدم؟؟؟؟ شنیدم این مرده سهراب برادر اربابه در حالی که شما گفتین فقط یه برادر داره. شنیدم همجنس بازه در حالی که همجنس بازی یه گناه کبیرس. شنیدم ارباب میخواد گردن بزنه و با خیال راحت به زندگیش ادامه بده بدون هیچ عذاب وجدانی، و شما بازم میگی اتفاقی نیوفتاده؟؟؟ مگه دیگه قراره چی بشه؟؟؟؟

بی بی دستمو نوازش داد

بی بی:اربابو نمیشناسی سوگل… نمیشناسی…

_ میشناسم بی بی خوبم میشناسم. ارباب یه روانیه، درست همون دقیقه ای که ادم فکر میکنه این مرد میتونه خوبم باشه میشه یه اهریمن، یه سنگ دل، یه قاتل

بی بی:ارباب هیچ کدوم از اینایی که میگی نیست، اربابم یه زمونی خوب بود. اما زمونه عوضش کرد. موقیعتش عوضش کرد. اماده ای از ارباب و زندگیش بگم تا بدونی ارباب چی بود و چی شد؟؟

سرمو تکون دادم

زهرا اومد تو اتاق و اب قند و داد دستم و نشست کنارم.

بی بی:زهرا من کنار سوگل میمونم تا حالش جا بیاد برو کارا رو انجام بده.

زهرا:اخه بی بی دل نگرانم.

بی بی:برو دختر من پیششم.

زهرا چشمی گفت و از اتاق رفت بیرون.

بی بی:نمیخوام زهرا از چیزایی که میگم بدونه، چون زهرا احساساتیه و به همه چیزم قانع‌س، اونی که فضوله و دوست داره از همه چیز باخبر بشه تویی.

_ بگو دیگه بی بی.

بی بی خندید و شروع کرد.

بی بی:برای تعریف کردنِ زندگی ارباب میخوام برگردم به خیلی زمان پیش، قبل از به دنیا اومدن ارباب.
اون موقع من تازه با شوهره خدابیامرزم که اینجا کار میکرد ازدواج کرده بودم و اومده بودم اینجا برای خدمتکاری. زمان ارباب اردشیر پدر بزرگ ارباب سالار.

ارباب اردشیر مثل ارباب سالار بود، پرقدرت، بانفوذ و مغرور… ارباب اردشیر دو تا پسر داشت به اسمای اردلان و اصلان.
اردلان خان پسر اول ارباب اردشیر بود، یاغی و سرکش.
اصلان خان هم پسر دوم ارباب بود، احساساتی و ساکت.

ارباب بجز این دوتا پسر ، سه دختر دیگه هم داشت.
اولی شوکت بود، از خوبی و خانمی همتا نداشت.
دومی مهناز بود زیبا و جسور.
سومی هم که ملوک السلطنه، که متاسفانه از همون موقع بد عنق و بداخلاق بود و با همه سرِ جنگ داشت.

همه ی بچه ها از مهتاج بانو بودن،زن ارباب اردشیر، خانم عمارت.
ارباب اردشیر هیچ وقت با زن دیگه ای نبود، همه ی جونش مهتاج بانو بود. خلاصه اون زمان عمارت و روستا پر از شادی و نشاط بود، پر از رفت و امد و خوبی، پر از عدالت، تا اینکه مهتاج بانو یه بیماری لاعلاج میگیره و طی سه ماه میمیره.

عمارت بهم ریخت همه چیز از هم پاشید.
ارباب اردشیر روز به روز بداخلاق تر میشد، اردلان خان هم یاغی تر و سر کش تر میشد و اصلان خان هم ساکت و ساکت تر. دخترا هم که دیگه بدتر… بعد از مرگ مهتاج بانو بدبیاری پشت بدبیاری میومد. اما هنوز عمارت سرپا بود و به کل از هم پاشیده نشده بود. دو سال بعد شوکت خانم و مهناز خانم ازدواج کردن و از عمارت رفتن.

چند سال گذشت، اردلان خان و اصلان خان بزرگ شده بودن، اردلان خان ۲۵ ساله شده بود و اصلان خان ۲۳ ساله.
اصلان خان چون ساکت بود و پسرکوچیکه بیشتر موردِ حمایتِ ارباب قرار میگرفت.

خلاصه گذشت وگذشت تا یه باغبون به عمارت اضافه شد.
یه باغبون با دخترش.
دختره شد خدمتکار، اسم دختره پری بود…پری…

اسم قشنگی داشت اما ذات خوبی نداشت. همیشه تو دلم دعا میکردم که ای کاش هیچوقت پاش به عمارت باز نمیشد. چون با اومدنش به کل ادمای عمارتو نابود کرد. عمارت و تیره و تار کرد. عمارت تاریک و سیاه شد.

پری از قشنگی چیزی کم نداشت، دختر خاکیی بود با همه گرم میگرفت. مهم تر از همه اینکه مطیع بود.

اولین باری که اردلان خان پری و دید و هیچوقت یادم نمیره.

بهش زل زده بود و ازش چشم برنمیداشت، پری هم تا فهمید پسره اردلان خانه و پسر بزرگ ارباب شروع کرد به ناز و عشوه اومدن.
بعد از اون روز سعی میکرد بیشتر تو چشم اردلان خان باشه و بیشتر خودنمایی کنه.
کم کم از چشمم افتاد. از کاراش خوشم نمیومد، نمیدونم، اصلا به دلم افتاده بود که این دختره یه خطرهبزرگیه برای همه. که واقعا هم بود. این حسمو به خاله گیسو گفتم، خاله گیسو مسئول همه ی خدمه بود. وقتی گفتم پری برامون خطرساز میشه بهم خندید و گفت یه دختر ۱۵_۱۶ ساله چه خطری میتونه داشته باشه؟؟!!! حامله ای این حسای مزخرف برا همینه.

اخه اون موقع ها حامله بودم. دختره اولمو، آذرمو.

داشتم میگفتم، زمانی که پری اومده بود عمارت اصلان خان عمارت نبود و سفر بود و پری رو ندیده بود. اما همین که چشمش به پری افتاد مثل اردلان خان محو قشنگی پری شد.

وحشت بزرگی تو دلم افتاده بود، فهمیده بودم که هم اردلان خان، هم اصلان خان از این دختر، از این مار خوش خط و خال خوششون اومده بود.

اردلان خان دست رو هرچیزی که میخواست میذاشت تا به دستش نمیاورد دست بردار نبود. اصلان خان هم چون پسر ساکت و ارومی بود، ارباب تا میفهمید یه چیزی رو میخواد امادش میکرد و میداد دست اصلان خان.

اما حالا هر دو برادر یه چیزو میخواستن، هر دو پری رو میخواستن.
پری‌ای که فقط دنبال این بود که بشه خانم عمارت.
اولا پری همه ی توجهش رو اردلان خان بود اما همین که فهمید ارباب بیشتر به اصلان خان توجه میکنه، اردلان خانو ول کرد و چسبید به اصلان خان.

پری هم با اردلان خان هم خواب شده بود هم با اصلان خان.
بار ها بهش تذکر دادم که از این دو برادر دست بکشه گفتم که اگه ارباب بفهمه میکشتش اما پری گوش نکرد که نکرد.

_ بی بی یعنی میگی در یه زمان هم با اردلان خان بود هم با اصلان خان؟؟؟

بی بی:نه، یه مدت کوتاهی با اردلان خان بود، اما بعدش که فکر کنم یه هشت ماهی بود با اصلان خان.

_ اها

بی بی: حرفمو قطع نکن.

_ چشم بفرمایید

بی بی:روزی که اردلان خان فهمید پری با اصلانه عمارتو گذاشت رو سرش، زمین و زمانو بهم دوخت. انقدر سر و صدا کرد که خبر به گوش ارباب اردشیر رسید.

ارباب دو برادرو به حضور خواست.
اردلان خان اصلان خانو مقصر میدونست، اما اصلان خان هیچ قصوری رو گردن نمیگرفت.

ارباب هر دو رو مقصر میدونست که دل به یه رعیت داده بودن.

ارباب دستور داد که پری رو بکشن و پدرشم از عمارت بیرون کنن.

اما اصلان خان با حرفی که زد همه رو حیرون گذاشت.

_ مگه چی گفت؟؟؟؟!!

بی بی:گفتم حرفمو قطع نکن. همین که حرف اربابو شنید بلند داد زد که پری رو عقد کرده و پری حاملس.
ارباب دیونه شده بود میخواست بره پری رو بکشه اما انقدر اصلان خان اصرار کرد که ارباب منصرف شد.
اما اردلان خان مثل اسپندِ رو اتیش شده بود و جیلیز و ولیز میکرد. به ارباب گفته بود اگه تو پری رو نکشی من میکشم. ارباب هم تصمیم گرفت پری رو از روستا بیرون کنه که نه به اصلان خان صدمه برسه نه اردلان خان قاتل بشه.

ارباب سالار, [۰۵.۰۸.۱۷ ۱۸:۵۴]
فردای اون روز قرار شد پری برای همیشه ازعمارت بره.

صبح که ارباب رفت سراغ پری، نبود. همه ی عمارتو دنبالش گشتیم اما نه پری بود،نه باباش و نه اصلان خان. شبونه سه نفری فرار کرده بودن.

اردلان خان کولاک کرد، همه ی روستا و اطراف روستارو وجب به وجب گشت اما نبودن، نیست شده بودن.
بعد از اردلان خان ارباب شروع به جست و جو کرد و بعد از یه مدت گفت که پیداشون نکرده، البته من که فکر نمیکنم ارباب راست گفته باشه چون بعدها فهمیدیم که همچین از اصلان خان بیخبرم نبوده.

همه فکر میکردیم اردلان خان بعد از یه مدت برمیگرده به حالت عادیش و پری از یادش میره، اما اردلان خان روز به روز بدتر میشد و صد البته وحشی تر.

ارباب دیگه رسما کمرش خم شده بود سن زیادی نداشت همش ۴۹ سالش بود اما خیلی شکسته شد.

ارباب بعد از یک سال مجبور شد که اردلان خان‌و بفرسته خارج از کشور.

_ چرا مجبور شد؟؟؟

بی بی:بخاطر اینکه اردلان خان هر کاری رو که دلش میخواست و انجام میداد و به هیچ صراطی مستقیم نبود.

خلاصه بعد از رفتن اردلان خان عمارت اروم شد، انگار تو عمارت خاک مرده ریختی، همیشه اروم بود و غم داشت.

ملوک السلطنه ۵ سال بعد از رفتن اردلان خان ازدواج کرد.

ارباب افتاده بود تو کار خلاف، محصولات غیره قانونی و تاریخ مصرف گذشته وارد میکرد. با همه ی دختراش قطع رابطه کرده بود.

روز به روز قدرتمندتر میشد. اما چه فایده پول و قدرت خوشی نمیاورد.

ارباب و دیگه کسی نمیشناخت. اربابم کسی جز پولو نمیشناخت، تا یه روزی که خبر مرگ مهناز و شوکت میرسه.
مهناز و شوکت اومده بودن ارباب و ببینن که ارباب اونا رو راه نمیده اونا هم موقع برگشتن تصادف میکنن و میمیرن.

ارباب چهل روز سیاه نشین عزیزانش شد. اما چه فایده نوش دارو بعد از مرگ سهراب حتی به درد رستمم نخورد.
ارباب دیر متوجه اشتباهاتش شد.

ارباب بعد از مرگ شوکت و مهناز از خلافکاری کناره گیری کرد. اما این برکناری ۲ سال دووم اورد، ارباب دوباره برگشت سرِ کارشو این بار شد یه خلافکاره قهار.

دقیقا ۱۵ سال بود که اردلان خان رفته بود که دوباره یه حادثه ی تلخ اتفاق میوفته.

ارباب تو گروهش یه جوون دورگه ی المانی ایرانی وارد کرده بود به اسم مایکل. مایکل هم تا دستش به جایی میرسه اربابو لو میده و ارباب میوفته زندان و روستا میمونه بدون ارباب با یه مشت گرگ گرسنه.

دست راست ارباب، تیمور پدر بزرگه کیان، اردلان خانو خبر میکنه تا برگرده ایران و اربابو از زندان بیارن بیرون.

بالاخره اردلان خان بعد از ۱۵ سال برگشت ایران که ای کاش هیچ وقت برنمیگشت.

اردلان خان برگشت و بعد از چند ماه همکاری با تیمور ارباب از زندان ازاد شد و از همه ی کارا عقب کشید و همه چیزو سپرد دسته اردلان خان.

همه فکر میکردن اردلان خان بعد از ۱۵ سال عوض شده اما عوض نشده بود… اصلا عوض نشده بود.

برگشتن اردلان خان خیلی قربانی داشت… خیییلی… یکیش دختره من… آذر.

بی بی زد زیر گریه.

_ بی بی … چیشد؟؟؟ چرا گریه میکنی؟؟!!

بی بی:داغدارم سوگل… یه داغ کهنه… اردلان خان دخترمو ازم گرفت… آذرمو گرفت.

بی بی بعد از اینکه اروم شد دوباره شروع کرد به تعریف کردن.

بی بی:اذر ۱۶ سالش بود و تو سن جوونی و بلوغ بود از حق نگذریم قشنگ بود و سر به زیر. اورده بودمش عمارت تا اونم مشغول کار شه حتی فکرشم نمیکردم اردلان خانه ۴۰ ساله به اذر ۱۶ ساله ی من چشم داشته باشه!!!! خدا منو نبخشه که انقدر گیج و خنگ بودم که دلیل رنگ پریدگیای دخترمو نفهمیدم، دلیل گریه هاشو نفهمیدم، دلیله تغییر اندامشو نفمیدم.

دوباره بی بی گریه کرد. اما حرفشو قطع نکرد و ادامه داد.

بی بی:اردلان خان هشت ماه بود، برگشته بود که یکی از خدمتکارا خودکشی کرد اونم به دلیل تجاوز اردلان خان به دختره؛ خبره خودکشی و تجاوزش بین عمارت پیچید اما ارباب فقط فهمید که یکی از خدمتکارا خودکشی کرده اما نفهمید که بخاطر دسته گلِ پسرش این کارو کرده.

بعد از خودکشی اون دختره دیگه نذاشتم اذر خدمتکاری کنه و اینو بهونه کردم که نمیتونه کار کنه.

اذرم، دختره دسته گلم روز به روز غمگین میشد هر چقدرم دلیلشو میپرسیدم جواب نمیداد.

یه روز داشتم تو اشپز خونه کار میکردم که دختره کوچیکم، مادر زهرا، اومد پیشم و گفت ابجی اذر داره گریه میکنه و خودشو میزنه. هر چی دستم بود و گذاشتم کنار و رفتم پیش اذر خدا میدونه که تو چه حال و روزی دیدمش. انقدر تحت فشارش گذاشتم و قسمش دادم تا اخر مجبور شد بگه چشه.

به اینجا که رسید بی بی سکوت کرد.

_ بی بی چه اتفاقی براش افتاده بود؟؟

بی بی با بغض گفت
بی بی:اردلان خان بهش تجاوز کرده بود.

_ هییییییی، واقعا؟؟؟

بی بی:دخترکم فقط غصه ی اینو نمیخورد که بهش تجاوز شده، غصه ی اینو میخورد که حاملس.

با ناباوری به بی بی زل زده بودم نمیتونستم هضمش کنم که یه دختر ۱۶ ساله این همه درد کشیده و زبون به دهن گرفته و ساکت مونده!!!!!!

بی بی:خیلی جاها رفتیم که سقطش کنیم اما اذر راضی نمیشد به بچه ی شیش ماهش دل بسته بود، انقدر گریه و زاری میکرد تا من و پدرش منصرف بشیم ، شکمش بالا اومده بود و همه فکر میکردن که اذر من، گل پاکه من یه بدکارس…

بچم انقدر درد و حرف مردمو تحمل کرد تا بالاخره تو هشت ماهگیش دردش گرفت و بچه رو به دنیا اورد تا اون زمان به کسی نگفته بودم که بچه مال اردلان خانه اگر دست خودمم بود هیچ وقت نمیگفتم. اما چیزی رو که تقدیر میخواد و هیچکس نمیتونه عوض کنه.

بچه سالم و سلامت به دنیا اومد اما اذرم نتونست زیر اون همه درد دووم بیاره و مرد.

بی بی به روبه روش خیره شده بود انگار که داشت تمام اون صحنه ها رو میدید.

بی بی:هنوز دخترمو خاک نکرده بودیم که ارباب خواستتم ، پیش خودم فکر کردم که برای تسلیت صدام کرده اما تا وارد اتاقش شدم و قیافه ی خودش و اردلان خان‌و دیدم فهمیدم قضیه تسلیت نیست.

ارباب گفت شنیدم دخترت یه بدکاره بوده و یه بچه ام به دنیا اورده، حق نداری برای دختر بدکارت عزا بگیری و بچشم نگه داری.

اردلان خان با تعجب نگاهم کرد و پرسید بچه؟؟؟ چه بچه ای؟؟؟

عصبانی بودم چشممو بستم و دهنمو باز کردم و همه چی رو به ارباب گفتم ،گفتم اون بچه بچه ی اردلان خانه. ارباب حرفمو باور نمیکرد اما بعدها با تایید اردلان خان فهمید که همه چیز راسته و اون بچه از ریشه ی خودشونه و اولین نَوشه.

برای دخترم ختمی گرفت و بچه ی دختر منو تو عمارت تو ناز و نعمت بزرگ کرد. بچه ی اذرم شده بود نور چشمی، مخصوصا نور چشمی ارباب اردشیر. ارباب حتی یک لحظه هم از خودش جداش نمیکرد. اون بچه، اون نور چشمی، نوه ی من، پسره اذر، همین ارباب سالاره، سالاره من…

به گوشام شک کرده بودم باورم نمیشد که واقعا ارباب نوه ی بی بیه!!!!!؟؟؟

هنوز گیجِ حرفای بی بی بودم. چطور بی بی با این که مادر بزرگه ارباب بود بازم خدمتکار بود؟؟!!!

_ بی بی اربابم میدونه که شما مادر بزرگش هستی؟؟!!

بی بی:اره از بچگی میدونست.

_ پس چرا شما هنوز خدمتکاری؟؟!!!

بی بی پوزخندی زد.

بی بی:تو این عمارت یه رعیت همیشه رعیت میمونه. از اینا بگذریم بقیه ی داستانو بگم بهت؟؟!!!

_ مگه بقیه هم داره بی بی؟؟؟’!!

بی بی:تازه شروع شده… داشتم میگفتم ارباب اردشیر خیلی سالارو دوست داشت هرجا میرفت اونو با خودش میبرد، سالار یک سالش بود که ارباب برای اردلان خان زن گرفت تا شاید اردلان خان به راه بیاد. اما من معتقدم یه ادم بد همیشه بد میمونه. اردلان خان ازدواج کرد با یکی از دخترای خانای اطراف، اون زمان هنوز بعضی از روستاها خان داشت.
اردلان خان دو سال با سودابه خانم زندگی کرد و حاصله اون ازدواج شد سهراب و بعد طلاق گرفتن.
اردلان خان بعد از طلاق با این که جای ارباب اردشیر بود و ۲ تا پسرم داشت، اما دوباره هوس خارج رفتن سرش زده بود، اربابم هم سنش رفته بود بالا و هم دیگه به قول خودش نای اربابی رو نداشت.

اردلان خان برای رفتن خیلی تلاش کرد اما ارباب اجازه ی رفتنو نداد. اردلان خانَم دید که تلاشاش بی ثمره دیگه دنبالشو نگرفت و بیخیال رفتن شد. اربابم دید که اردلان خان منصرف شده دوباره رفت خاستگاری برا اردلان خان.

_ اووووو چقدر زن گرفته این اردلان خان.

بی بی: ای کاش به همین زنا قانع بود.

داشتم میگفتم اردلان خان دوباره ازدواج کرد، از این ازدواجشم دو تا بچه دار شد ارسلان خان و ارام خانم.

سالار دیگه ۱۱ سالش شده بود، عاشق ارباب اردشیر بود همه کاراشو از رو ارباب تقلید میکرد، اربابم هیچی براش کم نذاشت، درست عین خودش بار اوردتش.

همه چیز اروم بود، تا یه مصیبت دیگه اوار شد رو سر عمارت.
یه شب تقریبا ساعت ۲ نیمه شد بود که صدای جیغ و داده شیما زن دومه اردلان خان کل عمارتو برداشته بود. من سرپرسته خدمتکارا بودم و تو همه جا باید حضور داشتم. فوری رفتم ببینم چی شده که دیدم جلوتر از من ارباب رفته بود. رفتم جلو اما چیزی رو که میدیدمو باور نمیکردم… اردلان خان با یه مرده دیگه برهنه بود و از شوک میخکوب شده بودنو از جاشون تکون نمیخوردن. که شیما خانم به زبون اومد و گفت چند وقته فهمیده که اردلان خان همجنس بازه و تا امروزم سکوت کرده چون فکر میکرده اشتباه کرده اما امشب با چشم خودش دیده. ارباب کم کم رنگش عوض شد و به کبودی زد و دستشو گذاشت رو قلبشو تکیه داد به دیوارو خودشو سر داد زمین و دستش از رو قلبش افتاد اما قبل از اینکه نفسای اخرو بکشه به اردلان خان گفت:

برای عوض کردنت همه کار کردم اردلان اما تو بخاطر یه دختر نه فقط خودتو که همه ی خانوادتو نابود کردی، خدا از اون دختر نگذره که هم تو رو نابود کرد هم اصلانو با یه بچه ول کرد .

ارباب با اون همه عظمت اون شب با کار پسرش جون داد و مرد.
سالار یه جا بند نمیشد از همه دلیل مرگ اربابو میپرسید اما کسی چیزی نمیگفت، سالار تو ۱۱ سالگی اندازه ی ۱۰ سال بزرگتر شد،گریه نمیکرد، اشک نمیریخت، فقط زل میزد به قبر ارباب. بعد از چهل، سالار رفت پیش اردلان خان و گفت که میخواد از ایران بره و اردلان خانَم خیلی راحت قبول کرد و سالارم از ایران رفت، به گفته خودش برای همیشه از ایران رفت.

ارباب سالار, [۰۵.۰۸.۱۷ ۱۸:۵۵]
سالار رفت و من فقط نظاره گر بودم. نتونستم برای نرفتنش کاری بکنم.

سالار که رفت انگار اردلان خان راحت شد، شیما رو طلاق داد و حکومت خودشو راه اندازی کرد.

درسته اردلان خان خیلی وقت بود که همه کاره ی روستا شده بود اما هیچ خطایی نمیتونست بکنه چون ارباب خودشم بالا سرِ همه ی کارا بود اما بعد از فوت ارباب رسما همه کاره شده بود بدون هیچ اقا بالا سری و تا جایی که میتونست تازوند.

اردلان خان به کسی رحم نمیکرد، هر چیزی رو که به نفع خودش بودو میکرد قانون. تو روستا هرج و مرج شده بود، هیچ کس از ترس اردلان خان نمیتونست ازدواج کنه، چون اردلان خان دستور داده بود هرکس که بخواد ازدواج کنه باید از ایشون اجازه بگیره و عروس شب اول عروسیشو تو عمارت و تو تخت ارباب بگذرونه و هر وقت هم که ارباب خواست مرد باید زنشو طلاق بده. همجنس بازی ازاد شده بود، بی عدالتی شده بود هر کسی میتونست بدون اجازه وارد حریم دیگری بشه و اردلان خان هم کاری با این مسئله نداشت.

هرکس میتونست و توانشو داشت از این روستا با زن و بچش فرار میکرد هر کسم که نمیتونست مجبور بود که بمونه. به روستا حمله میشد و محصولات غارت میشد اما چون اردلان خان خودش تو رفاه بود هیچ کاری برای مردم بدبخت نمیکرد.

سهراب و ارسلان خان و آرام خانم بزرگ شده بودن. ارام خانم بچه بود ده سالش بود سهراب هجده سالش بود و ارسلان خان شونزده.

سهراب این قانونا رو دوست داشت به هر کسی دلش میخواست زور میگفت و چون خان زاده بود هیچ کس حق نداشت چیزی بگه. اما ارسلان خان ناراضی بود و با این قانونا مخالفت میکرد اما چون سنش کم بود نمیتونست کاری کنه.

یه روز سرِ یه چیزی که نفهمیدم چی بود با سهراب دعواش شد و شروع کردن به کتک کاری با دخالت اردلان خان دعواشون تموم شد اما ارسلان خان همونجا قسم خورد که این قانونای احمقانه رو باطلش میکنه.
چند روز بعد از اون دعوا فهمیدم که سالار داره برمیگرده.

اول باورم نمیشد، اما بعد که فهمیدم به اصرار ارسلان خان داره برمیگرده، مطمئن شدم که واقعا سالارم داره برمیگرده اونم بعد از ۹ ساااال.

بالاخره روز موعود رسید و سالارم برگشت.
برگشت با چه عظمتی، با چه ابهتی، با چه غروری.
شده بود یه جوون ۲۰ ساله، خوش بر و رو و خوش قد و بالا عین ارباب اردشیر بود. با وارد شدنش همه محوش شده بودن هیچ کس باورش نمیشد این همون سالاره.

سالار همون شب با ارسلان خان اومد پیش منو گفت بگو.
متعجب گفتم چی رو بگم اقا؟؟ گفت هر چی که تو این ۹ ساله نبودنم پیش اومده
منم شروع کردم به تعریف کردن و همه چی روگفتم، ارسلان خان اخر حرفام شروع کرد به گریه کردن که سالار دستشو انداخت دور گردن ارسلان خان و قول داد همه چیزو درست کنه.

فردای اون روز سالار رفت دنبال تیمور اما چون تیمور مرده بود از پسر تیمور یعنی منصور خواست که کمکش کنه تا دوباره روستا رو برگردونه به حالت اولش.

از اون روز سالار و منصور پنهونی شروع کردن به درست کردن خرابکاریای اردلان خان.

سالار از همه چیز خبر داشت بجز قانون همجنس بازا.
شبی که فهمید پدرش چه قانون کثیفی رو گذاشته عمارتو رو سرش گذاشته بود، داد و بیداد میکرد. رفته بود اتاق اردلان خان و هر چی از دهنش میومد بهش میگفت. و همه ی حرفاشو با یه جمله تموم کرد، داد زد و گفت

ازت متنفرم اردلان خان، تو از امشب به بعد هیچ کاره ی این روستایی و خودتو میکشی کنار، تو قاتل بابا اربابم بودی تووووو.

اردلان خان به هیچ وجه راضی نمیشد از ریاست روستا کناره گیری کنه، سالارم مجبور شد به زور و اتحاد مردم ریاستو از اردلان خان بگیره.

اول از همه آرام خانمو فرستاد المان تا از همه ی این قضیه ها دور بمونه بعد به سهراب هشدار داد اگر میخواد جایگاهش عوض نشه کاری رو که میگه رو انجام بده و هیچ دخالتی نکنه. سهرابم درسته به ارباب حسادت میکرد اما چون کاری از دستش برنمیومد سکوت رو انتخاب کرد.

خدا بیامرزه اقا منصورو تو همه ی کارا کمکه سالار بود.

بعد از کنار کشیدن کامل اردلان خان، سالار دستور داد که همه ی مردمو جمع کنن تو میدون روستا و یه عمارت دیگه جلوی عمارت بسازن بزرگ تر از این عمارت. نمیدونستم عمارتو میخواد چیکار، وقتی ازش پرسیدم گفت از این عمارت متنفرم وقتی اون عمارت ساخته شه همه از این عمارت میریم و این عمارت متروکه میمونه.

با تعجب گفتم چرا متروکه ارباب اینو هم خراب کنین که گفت این عمارت یادگاره بابا اربابه نمیتونم خرابش کنم.

خلاصه مردم جمع شدن میدون و ارباب شروع کرد به صحبت کردن، گفت از این به بعد من ارباب روستام و همه باید از قوانین من اطاعت کنن.

بی بی خندید و ادامه داد.

سالار اولین چیزی رو که گفت این بود که همجنس بازی باید ریشه کن بشه، دیگه تو این روستا هیچ همجنس بازی رو نمیبینم و اگر ببینم تو همین میدون گردن میزنم.
و ادامه داد: از این به بعد کسی حق نداره به ناموس کسی نگاه چپ بندازه، هر کسی به هر چیزی که داره باید قانع باشه و دزدی نکنه که اگه بکنه اعدام میشه، عروس، عروسِ دامادش هست و دیگه عمارت نمیاد…

همه ی قانوناشو گفت وگفت، و اخرشم گفت هر کس خواست میمونه و هر کس نخواست میره.

روزها میگذشت… عمارت ساخته شد و ما از اون عمارت اومدیم اینجا و از اون به بعد دیگه هیچ کس حق نداشت بره اون عمارت.
کم کم قانونای ارباب سالار برای همه جا افتاده بود. همه راضی بودن نه تنها کسی از اینجا نمیرفت حتی اونایی هم که رفته بودن برمیگشتن.

ارباب سالار به هر چی که گفته بود عمل کرد. گفته بود اگر دوباره هم جنس بازی ببینم گردن میزنم که میزد، گفته بود اعدام میکنم میکرد، گفته بود زندان میندازم مینداخت.

درسته کاراش همش خشن بود اما اگه احساساتی برخورد میکرد روستا و مردم نابود میشدن.

روستا شد پر از عدالت و خوشی. همه از ارباب راضی بودن هیچ کی ناراضی نبود.

ارباب خیلی کارا کرد،از خودش گذشت تا روستا شد روستا.

البته سهراب خیلی نافرمانی میکرد خیلی اذیت میکرد اما ارباب چشم پوشی میکرد.
اما چهارسال پیش کاری کرد که دیگه ارباب مجبور شد که بکشدش اما سهراب فرار کرد.

ارباب یه دوست دختر داشت اسمش محیا بود.
ارباب احساساتی نیست، دوست دخترم زیاد داشت اما محیا براش یه چیز دیگه بود اولین دختری بود که یک سال با ارباب دوست بود، میدونستم که محیا اربابو دوست داره اما ارباب و نمیدونستم و هنوزم نفهمیدم ارباب محیا رو دوست داشت یا نداشت؟؟!!!!

محیا یه ۳_۴ ماهی بود که اینجا زندگی میکرد، با سهراب زیاد گرم گرفته بود و اربابم اصلا از این مسئله خوشش نمیومد و به محیا گفته بود که ازش فاصله بگیره که محیا گوش نکرد.

یه روز ارباب برای سرکشی از روستا میره و وقتی که برمیگرده و میره اتاق محیا اونو با سهراب تو یه وضعیت خیلی بد میبینه و فورا دستور میده هر دوتاشون از عمارت و روستا برن بیرون.

محیا خیلی التماس کرد اما ارباب گوشش بدهکار نبود و فقط یک کلمه میگفت باید بری، اما سهراب با یه پوزخند داشت اربابو نگاه میکرد. اربابم دیگه نتونست تحمل کنه و از عمارت رفت بیرون و گفت وقتی که برگردم هیچ کدومتونو نمیخوام ببینم.

محیا با گریه از عمارت رفت اما سهراب نرفت و موند. شب دیروقت بود و ارباب هنوز نیومده بود دلم مثل سیر و سرکه میجوشید و تو راهرو قدم میردم که بالاخره ارباب اومد و یه راست رفت سمت اتاق محیا و با دیدن جای خالیش رفت سمت اتاق سهراب و همین که درو باز کرد چشماش از تعجب چهار تا شد؛ سهراب نرفته بود و با دوستش به اسم فرهاد برهنه تو اتاق بودن، ارباب خییییلی عصبانی شده بود رفت سمتشونو زد زیر گوششون و زنگ زد تا بیان ببرنشون و گردنشونو بزنن.

فرهاد و سهراب التماس میکردن اما ارباب هیچ توجهی بهشون نکرد و گفت باید جزاتونو ببینین.

خلاصه موقع گردن زدن سهراب فرار میکنه اما فرهاد نمیتونه و میمیره.

اربابم خیلی دنبال سهراب گشت تا خودِ امروز که خودش اومد تو عمارت.

خوب دیگه اینم قصه ی ارباب سالار بود نوه ی عزیز من. حالا فهمیدی که چرا ارباب مجبوره خشن باشه؟ قبول دارم مغروره اما اگه خرابکاریای اردلان خان نبود ارباب مجبور نبود انقدر خشونت نشون بده.

فهمیدم چرا انقدر بی بی اربابو دوست داره چون ارباب نوه ی بی بیه.

دوتا سوال خیلی ذهنمو مشغول کرده بود.

_ بی بی دو تا سوال دارم. اولیش اینه که اصلان خان دیگه هیچ وقت برنگشت اینجا؟؟؟
دومیشم اینکه شما گفتین ملوک السلطنه ازدواج کرده و از اونجایی که دختر اربابه باید با ادمی ازدواج میکرده که وضع مالی خوبی داشته باشه. اما این برام سواله که چرا ملوک السلطنه اینجاست یا اگرم شوهرش فوت کرده چرا خونه و زندگی یا بچه ای نداره؟؟!!!!

بی بی:جواب اولین سوالت؛ اصلان خان دیگه روی برگشتو نداشت مخصوصا که پری با یه بچه ولش کرده بود و رفته بود، بخاطر همین اصلان خان هیچ وقت برنگشت.
اما سوال دومت؛ ملوک السلطنه بعد از فوت ارباب اردشیر طلاق گرفتن و برگشتن عمارت.

_ اها، دلم سوخت

بی بی از جاش بلند شد.

بی بی:اخ…خشک شدم از بس نشستم… میرم اشپزخونه، توام یکم دیگه حتما بیا… نگاه نگاه از بس حرف زدم شده عصر

و بعد از اتاق رفت بیرون.

باورم نمیشد یه دختر میتونست چند تا زندگی رو نابود کنه!!!!

اول زندگی و احساس اردلان خان و بعد زندگی اصلان خان‌و که با یه بچه ولش کرد و رفت، زندگی ارباب اردشیرو، زندگی دو تا دخترای معصوم ارباب اردشیر، زندگی زنایی که اردلان خان بدبختشون کرده بود و در اخر زندگی ارباب سالارو به کل عوض کرده بود.

ارباب رفته بود که دیگه برنگرده، رفته بود تا زندگی دیگه ای بدون پدربزرگش بسازه اما با اشتباهات اردلان خان مجبور میشه برگرده.

از حق نگذریم ارباب خیلی بزرگیا کرده بود، با حرفایی که بی بی زد خودش و زندگیشو فدای این روستا کرده بود.

حالا فهمیدم اون روزی که رفتیم روستا مردم چرا انقدر از ارباب تعریف میکردن، ارباب زندگی و روستای اونا رو از کثیفی و نجاست و ناامنی خارج کرده بود.
واقعا که این مردم هر چی داشتن از ارباب سالار داشتن.

ارباب واقعا ارزش بزرگی و احترام رو داشت.
بعد از حرفای بی بی دیدم خیلی به ارباب عوض شد.
دلم براش میسوخت، همیشه تنها بود، سعی کرده بود یه تنه از پس مشکلات به این سختی بربیاد. انقدرا هم بد نبود چون اگه بد بود دستور قتل محیا و سهراب رو هم بعد از اون شب و خیانت محیا میداد اما ارباب از اونا گذشت و فقط گفت که برن.

محیا چقدر وقیح و پررو بود که بازم برای ارباب نامه نوشته بود و گفته بود که پاکم!!!!!!

نمیدونم چرا دیگه هیچ تنفری نسبت به ارباب نداشتم. تازه خیلی جاها بهش حقم میدادم.

چم شده بود!!!؟؟؟ چرا دیگه از ارباب متنفر نبودم؟؟؟ مگه ارباب با من بد رفتاری نمیکرد؟؟؟!! مگه منو به فلک نکشید؟؟؟ مگه منو نیاورد تا براش خدمتکاری کنم؟؟؟

تو دلم یه صدایی گفت خدمتکار شدی چون بابات داره تاوان کارشو میبینه، فلک شدی چون بدون اجازه از عمارت رفتی بیرون.

سرمو تکون دادم تا بیشتر فکر نکنم… کم کم داشتم عقلمم از دست میدادم.

داشتم میرفتم سمت اشپزخونه که با ارباب رو به رو شدم، منتظر شدم اول ارباب بره بعد من اما ارباب اومد جلو وایساد.

ارباب:کجا بودی؟؟؟

_ اتاقم ارباب.

ارباب:چیزایی رو که امروز تو اتاقم شنیدی رو به کسی نمیگی، تاکید میکنم به هیچ کس.

دیر گفتی ارباب به بی بی گفتم.

ارباب:شنیدی چی گفتم دیگه؟؟؟

_ بله، چشم ارباب.

داشت از کنارم رد میشد که فوری گفتم.

_ ارباااااب.

ارباب همونجوری که پشتش به من بود وایساد.

ارباب:بگو

_ ارباب میدونم فضولیه اما میشه بپرسم با سهراب چیکار کردین؟؟؟؟؟

ارباب برگشت سمتم و با تعجب نگاهم کرد.

ارباب:نشنیدم یه بار دیگه بگو.

خدا خفت کنه سوگل تو چیکار داری اخه نگاه چجوری داره نگاه میکنه. خو چیزی نگفتم که داری با چشمات قورتم میدی.

ارباب:گفتم نشنیدم یه بار دیگه تکرار کن.

_ گفتم که ارباب فضولیه.

ارباب ابروهاشو داد بالا.
ارباب:میدونی فضولیه اما به خودت جسارت دادی و پرسیدی؟

_ شرمنده ارباب دیگه چیزی که به من مربوط نیست و نمیپرسم.

خواستم برم تا بیشتر از این ضایع نشدم که از بازوم گرفت.

ارباب:اونایی که از من نافرمانی میکنن حتما جزاشونو میبینن، گفته بودم گردن بزنن پس گردن…

به صورتم چنگ انداختم و با تعجب گفتم
_ خاک بر سرم گردنشو زدین؟!!!!

نمیدونم قیافم چه شکلی شده بود که ارباب لباش کش اومد اما فوری شسته دستشو کشید کنار لبش و بازومو ول کرد.

ارباب:جزای کارشو دید، به کسی لطف اضافی ندارم که بکنم

بعد رفت.
واقعا گردن زده بودنش!!!! این بیرحمانه ترین قانون ارباب بود.

تو اشپزخونه نشسته بودم و داشتم به سهراب فکر میکردم که زهرا اومد کنارم نشست.

زهرا:حالت خوبه سوگلی؟!!!

_ خوبم.

زهرا:این جوری به نظر نمیرسه. خیلی تو فکری

_ زهرا توام رفتی میدون؟؟

زهرا:میدونه روستا؟؟؟!!! نه برای چی؟؟

_ سهرابو قرار بود اونجا گردن بزنن دیگه.

زهرا:سهرابو!!!! گردن بزنن؟؟!!

_ ای بابا تو که کلا خوابی.

زهرا:خودت خوابی، ارباب خیلی وقته که دیگه گردن کسی رو نمیزنه اما به جاش تیر بارون میکنه. سهرابم با دار و دستش تحویله پلیس داد.

با تعجب داشتم نگاش میکردم که زهرا یکی زد پس گردنم

زهرا:چته خوب؟؟

_ ارباب خودش گفت گردن زده

زهرا:خواسته بترسونتت حتما.

دستمو گذاشتم رو قلبم و نفسمو فوت کردم بیرون.

_ خدا بگم چیکارت کنه از بس که به گردن زدن و اینا فکر کردم و تصورش کردم داشتم میمردم از ترس.

زهرا خندید و از کنارم بلند شد و رفت سرِ کارش.

از ته دل خوشحال بودم که ارباب دیگه گردن نمیزنه از ذوق و خوشحالی نمیتونستم رو پام بند شم.

مهین:چیه کبکت خروس میخونه؟؟
با اخم گفتم
_ به تو چه فضولی؟؟؟

تا بی بی رو دیدم با دو رفتم کنارش و به مهینم محل ندادم.

_ بی بی زهرا میگفت ارباب سهرابو گردن نزده و تحویل پلیس داده. راسته؟؟؟

بی بی:اره ارباب گفت انقدر کثیفی که دوس ندارم دستم با خون کثیفت کثیف تر بشه و برای اولین بار کارشو به پلیس واگذار کرد.

خدایا اصلا نمیتونم باور کنم که ارباب میتونه خوب باشه، اما چرا راجع به بابا انقدر کینه ایه و نمیگه که بابام باهاش چیکار کرده که دست از انتقامش نمیکشه؟؟؟؟ یه روزی حتما سر در میارم که بابا باهات چیکار کرده ارباب که انقدر ازش کینه داری، چرا میخواستی اعدامش کنن و برای اینکار حتی خودتو به دروغ به جای کسی دیگه جا زدی!!!!!

عمارت دوباره اروم و ساکت شده بود. خدا رو شکر ملوک السلطنه هم دیگه کاری به کارم نداشت، البته اون نگاه های بدش که همیشه روم بود اما در کل از دستش راحت بودم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا