رمان ارباب سالار پارت 4
ارباب:میتونی بری.
از اتاق اومدم بیرون و درو پشت سرم بستم. به در تکیه دادم و یه نفس عمیق کشیدم.
_ اماده باش سوگل از این بدتراش سرت میاد.
رفتم تو اتاقش برای اولین بار. اتاق بزرگی بود کل اتاق ترکیبی از رنگای مشکی و خاکستری بود. وارد اتاق که میشدی یه پوستره بزرگ از عکس خودش بود. سمت چپ اتاق یه تراس بود و سمت راست اتاق هم یه تخت خواب دونفره. کنار در ورودی هم یه LED بود و رو به روشم یه دست مبل. ته اتاق هم سرویس بهداشتی بود. حیفه این اتاق که صاحبش اربابه!!!! بالای LED یه تابلو بود که خیلی توجهمو جلب کرد.
یه تابلوکه عکسه یه گرگ بود و روش نوشته شده بود:
” گرگ باش……
مثل گرگ مغرور باش….
میخوای خنجر بزنی از رو به رو بزن…..
تعصب داشته باش…..
حتی به شیر هم رحم نکن…..
رو در رو حق بگیر…..
دشمن را بدر…..
در برابر سگان ولگرد بی تفاوت باش….
مثل گرگ باش…
بی اعتماد، بی اعتنا،یکتا…..
همیشه با گله باش…..
اما تنها…. “
واقعا هم شبیه گرگی، زبون نفهم و درنده.
بیخیال تابلو شدم تا کمتر حرص بخورم. کت شلوارو برداشتم و از اتاق اومدم بیرون.
دیگه ساعت ۱۱ شب بود و از بس بالا پایین رفته بودم خسته شده بودم. عوضی از قصد این همه بالا پایینم میکرد.
خسته نشسته بودم رو صندلی و منتظر بودم ببینم دیگه چه امری داره!!!
زهرا:سوگل من دیگه دارم میرم بخوابم تو نمیای؟؟؟
_ نه بابا، حالا منتظرم ببینم چه امر دیگه ای داره.
زهرا:باش، پس من میرم بخوابم.
_ برو شب بخیر.
زهرا:شبه توام بخیر.
زهرا تازه رفته بود که گوشی زنگ خورد. با بی حالی بلند شدم و رفتم سمت اتاقش. در زدم و منتظر شدم تا اجازه بده برم تو.
ارباب:بیا تو.
_ امرتون ارباب؟؟
ارباب:میخوام بخوابم.
جهنم،دحتما میخوای برات لالایی بگم؟؟!!!بکپ دیگه.
_ شب بخیر خوب بخوابین.
ارباب:منو مسخره کردی؟؟؟ میگم میخوام بخوابم.
_ خب من الان دقیقا نمیفهمم باید چیکار کنم!!!
ارباب:نمیدونی باید ماساژم بدی؟؟؟
وای یادم رفته بود.
_ اها،چشم.
رفتم سمتش. دیگه خیلی وقت بود تو این عمارت محرم نامحرمی رو فراموش کرده بودم. تو عمارت همه محرم ارباب بودن. یه محرمیت اجباری. خدایاااا منو ببخش.
_ کجا رو باید ماساژ بدم؟؟؟
با تموم شدن حرفم یکمی لباش کش اومد. پوزخند نبود. لبخندم نبود. یه چیزی بین این دو تا بود. اما مگه چی گفتم که لباشو برای من کش میده؟؟!!!!
ارباب:جا برای ماساژ دادن که زیاد هس… اما تو لایق ماساژ نیستی.
وا یعنی چی پس اگه لایق ماساژ دادن نیستم پس چرا میگه ماساژ بده؟ عجب خنگیه هاااا.
_ ارباب خب وقتی لایق ماساژ نیستم برای چی اینجام؟؟!!!
ارباب:نگفتم ماساژ نده گفتم لایق نیستی هر جایی رو ماساژ بدی.
یکمی فکر کردم که یه دفعه فهمیدم چی میگه. خاک تو سرِ بیشعورِ منحرفت.
اخم کردم و چیزی نگفتم.
ارباب:بیا رو تخت برو پشتمو ماساژ بده.
_ چشم.
داشتم میرفتم رو تخت که دیدم داره تیشرتشو در میاره. زود چشمامو بستمو پشتمو کردم به ارباب.
ارباب:چته؟؟میگم برو پشستمو ماساژ بده.
_ اخه ارباب شما چیزی تنتون نیست.
ارباب:این امل بازیا رو بذار کنار و بیا برو پشتمو ماساژ بده.
خدا از رو زمین برت داره ارباب که همین نصفه دینمونم داری ازمون میگیری.
ارباب:داری استخاره میگیری؟؟ بیا دیگه.
برگشتم پشت و بدون اینکه نگاش کنم رفتم پشتش. اما مگه میشد نگاه نکنم؟؟
تا حالا بالا تنه یه مردو لخت ندیده بودم. یعنی بالا تنه ی همه ی مردا انقدر جذابه؟!!!!
بسه سوگل ادم باش. نفسمو فوت کردم بیرون و شروع کردم به ماساژ دادن. دستم داشت میلرزید.
ارباب:داری ناز میکنی؟؟ میگم ماساژ بده… محکم تر.
محکمتر ماساژ دادم که دیگه ساکت شد.
نیم ساعت بود داشتم ماساژ میدادم، دیگه دست برام نمونده بود. که بالاخره رضایت داد.
ارباب:بسه دیگه. پاشو برو میخوام بخوابم.
از تخت رفتم پایین و خواستم اجازه بگیرم برم که تا عضله های جلو وشکمشو دیدم کلا سست شدم.
خدایا من امشب میمیرم.
فوری خودمو جمع و جور کردم و یه با اجازه ای گفتم و از اتاق در اومدم بیرون.
باید محکم تر باشم من هر شب قراره این صحنه رو ببینم نباید انقدر سست باشم.
صبح که از خواب بیدار شدم زهرا هم بیدار شده بود. خدا بگم ذلیلت کنه ارباب دیشب همش خواب بدن برهنتو دیدم اخه نمیگی من سنم کمه… دو تا زدم تو صورتم تا این چرت و پرتا از سرم بپره خاک دو عالم تو سرت کنن که انقدر کم جنبه ای
زهرا: واااا خل شدی اول صبحی؟؟ چته؟؟ چرا میزنی تو صورتت؟؟
_ هیچی بابا از بس هیز و بی جنبه ام
زهرا: ها؟!!! برای چی؟؟
_ بابا دیشب ارباب لباسشو در اورد تا پشتشو ماساژ بدم از دیشب تا حالا تو کف هیکل اربابم الانم دو تا زدم تو صورتم تا فکرش از سرم بپره
زهرا: خاک دو عالم تو سرت برای این میزنی تو صورتت؟؟ عزیزم تو به ساعت نگاه میکردی حل بود هیز بازی که هیچ همه چی از یادت میرفت
با تعجب به ساعت نگاه کردم که دیدم ساعت 6:35 دقیقه س مثل فنر از جام پریدم ارباب هفت باید دوش میگرفت و من هنوز تو جام خوابیده بودم
_ خوب ذلیل بشی چرا نمیگی دیره؟ چرا بیدارم نکردی
زهرا: خودت ذلیل بشی بیدارت کردم اما مثل خرس خوابیده بودی
دیگه از جیغش گوش نکردم و سریع حاضر شدم و رفتم سمت اتاق ارباب. پشت اتاق وایسادمو در زدم اما هر چی در زدم ارباب اصلا جواب نمیداد به ساعت نگاه کردم ده دقیقه به هفت بود مجبور بودم درو باز کنم درو باز کردم و رفتم تو… ای تو روحت ارباب تو که هنوز خوابی!!! فوری رفتم سمت حموم وان رو پر از اب کردم و اومدم بیرون یه حوله پشت در بود اونو برداشتم و گذاشتم رو میز پشت حموم حالا باید لباساشو حاضر میکردم
دیده بودم که ارباب همیشه اول صبح لباس اسپرت میپوشه رفتم سمت کمدو گشتم اما لباس اسپرتی پیدا نکردم
_اه پس این لباساشو کجا میزاره؟؟؟
تو کمد همش کت شلوار بود و کفش و کراوات. درِ سمت دیگه ی کمد رو باز کردم که یه چارت (قفس) از کشو داشت
کشوها رو یکی یکی باز کردم چقدر هم مرتب چیده شده بود مهین حداقل کارِ تمیز کاریش خوب بود خدایی خیلی اتاق تمیز و مرتب بود بالاخره لباسای اسپرت رو هم پیدا کردم و گذاشتم رو حوله به ساعت نگاه کردم. دقیق هفت بود
_ دمت گرم سوگلی دقیق ساعت هفته
به ارباب نگاه کردم که هنوز خواب بود یعنی چی کار باید میکردم؟مهین گفته بود ارباب ساعت هفت باید بره حموم اما این خواب بود
رفتم سمتش دلم و زدم به دریا و اروم صداش زدم
_ ارباب
بیدار نشد یکمی بلند تر گفتم
_ارباب
بازم بیدار نشد یکمی تکونش دادم و گفتم
_ارباب
که یه دفعه ای چشماشو باز کرد که از ترس دو قدم رفتم عقب تر
ارباب: چه طرز بیدار کردنه؟؟
_ شرمنده ارباب هر چقدر صداتون زدم بیدار نشدین
ارباب: بار اخرت باشه منو اینجوری بیدار میکنی
_ چشم ارباب
ارباب: حموم امادس؟؟
_ بله
ارباب: خوبه
بعد از جاش بلند شد و رفت حموم
داشتم اتاق اربابو تمیز میکردم که صداش در اومد
ارباب: هوی….. دختر…… این حوله ی من کو پشت در بود؟؟
دو دستی زدم تو سرم. اخه دختره خنگ الان چه جوری خودشو خشک کنه
ارباب: باتوام لالی؟
_ام…..ببخشید ارباب من اشتباهی آوردم بیرون و گذاشتم رو لباستون
ارباب: ای وای که تو چه قدر احمقی بیار حولمو
حوله رو برداشتم یکمی لای در حمومو باز کردم و حوله رو بردم تو
_ بفرمائید ارباب
ارباب:حوله رو بیار تو
_ اخه…. ارباب نمیشه که شما چیزی تنتون نیست
ارباب: میگم بیار تو؛ ای خدا به من صبر بده
دستمو گذاشتم رو چشمام و رفتم تو و حوله رو گرفتم رو به روم
ارباب: این وَرم گیج، سمت راستت
برگشتم سمت راستمو حوله رو دوباره دراز کردم جلوم
ارباب حوله رو دستم گرفت و گفت
ارباب: برو بیرون
اومدم از حموم بیرون و تا اومدن ارباب لباساشو مرتب کردم و خواستم برم بیرون تا بعد از اینکه ارباب از اتاق رفت بیرون بیام و اتاقو تمیز کنم که صدای ارباب و شنیدم
ارباب: کجا؟؟
برگشتم سمتش بجز اون تیکه حوله که از رو کمر تا روی زانوهاش بود دیگه چیزی نداشت فوری سرم رو انداختم پایین
_ میرم بیرون تا شما راحت لباستون رو بپوشین
ارباب: نمیخواد من همین جوریشم راحتم، تو سشوارو بزن به برق که لباسمو پوشیدم موهامو سشوار بکشی
جان؟؟؟موهاتو سشوار بکشم؟ مگه خودت دست نداری؟؟
ارباب: باز که داری منو نگاه میکنی برو دیگه
رفتم سشوار رو از تو کمدش اوردم و زدم به برق و پشتمو کردم بهش این هیچی حالیش نیست دلیل نمیشه منم پررو پررو وایسم نگاش کنم که!!!
بعد از چند دقیقه نشست رو صندلی کنارم چشماشم بست سشوار رو روشن کردم و شروع کردم به سشوار کشیدن
ارباب: خاموش کن
خاموشش کردم
ارباب: تو حتی سشوار کشیدنم بلد نیستی؟؟
_ چرا ارباب مگه بد میکشم؟
ارباب: موقع سشوار کشیدن باید موهامو شونه بزنی که کلا خشک بشه افتاد
سرمو تکون دادم که دستشو گذاشت رو دستم
ارباب: الان تو چه غلطی کردی؟
وای دوباره چی کار کردم
_ من؟؟؟چیکار کردم ارباب؟؟
ارباب: برای من سر تکون دادی
_ وااای…… ببخشید ارباب حواسم نبود چشم از این به بعد شونه هم میکشم لای موهاتون
ارباب: دیگه داری عصبیم میکنی برای بار هزارم مواظب رفتارت باش دوباره تکرار بشه انقدر اروم و با حوصله باهات رفتار نمیکنم
_ چشم ارباب
بمیرم که چقدر اروم و با حوصله رفتار میکنی
یکی دو هفته از خدمتکار شخصی ارباب شدن گذشته. دیگه تقریبا همه چیزو یاد گرفتم و به همه چیز عادت کردم
دیگه با همه جای اتاق خواب و اتاق کار ارباب اشنا شده بودم اما داخل اتاق کار ارباب یه درِ کوچیکی بود که ارباب بعد از دو روز حتی تمیز کردن اونجا رو قدغن کرده بود. هر چند که خیلی کنجکاوم کرده بود اما سعی کردم که این حسو بزارم کنار و بیخیال اون در بشم
شبِ تولد مامان بود. خیلی گرفته بودم همش بغض میکردم دلم برای همشون تنگ شده بود. همش منتظر بودم اخر شب بشه و برم تو اتاقم عکسشونو بردارم نگاه کنم و های های گریه کنم
رفتم آشپزخونه یه لیوان اب خوردم تا بغضمو قورت بدم که زهرا گفت
زهرا: سوگل چته؟؟ امروز زیاد میزون نیستی
_ نه خوبم زهرا
زهرا اومد کنارم
زهرا: غلط کردی من با تو دارم زندگی میکنم بگو چته؟؟
_ زهرا جون سوگل الان گیر نده که یک کلمه دیگه حرف بزنی بغضم میترکه
زهرا: اخه چرا؟؟
گوشی تو دستم زنگ خورد
_ شب میگم زهرا
زهرا:خوب الان شبه دیگه
_ میام تو اتاق میگم خیلی حوصله دارم توام سر به سرم میذاری
زهرا خندید و منم چیز دیگه ای نگفتم و رفتم اتاق ارباب برای ماساژ و بعدشم اتاق و تنهایی البته اگه زهرا میذاشت…
پشت اتاق وایسادم و در زدم
ارباب: بیا تو
رفتم تو و بعد از یه تعظیم کوچولو رفتم رو تخت و پشت ارباب برای ماساژ
ارباب: برو پایین
_ بله؟؟؟
ارباب: از رو تخت برو پایین
از رو تخت اومدم پایین و رو به روش وایسادم
_ بله ارباب
ارباب: گفتم بری پشتمو ماساژ بدی که رفتی رو تخت؟
_ شرمنده ارباب ساعت یازده بود گفتم شاید برای ماساژ صدام کردین دیگه اما مثله اینکه اشتباه فکر کردم. امرتون ارباب
ارباب: تو مگه با اون مغزت فکرم میکنی؟
سرم رو بلند کردم و زل زدم به چشماش
_ ارباب امشب اصلا زمان خوبی برای خورد کردنم نیست. اگه میشه لطف کنین امشب و……
عصبانی از جاش بلند شد
ارباب: اینجا رو نگاه کارم بجایی رسیده که تو هم دستور بدی باید چی کار کنم؟
یه خورده ترسیدم. سوگل بازم عصبانیش کردی
ارباب: تو این مدت انقدر کتک از دستم خوردی که حسابش دستم نیست اما نمیدونم چرا ادم نمیشی. نکنه بازم دلت فلک میخواد
با شنیدن اسم فلک کل بدنم یخ کرد. هر چی رو یادم بره درد فلک و یادم نمیره
_ نه ارباب….. من کی باشم که بخوام رو حرف شما حرف بزنم و به شما بگم باید چی کار کنین !!!! من غلط کردم دیگه تکرار نمیشه
ارباب: حتما باید فلکو یادت بندازم تا ادم بشی؟؟
_ ببخشید ارباب
ارباب: گمشو بیرون حوصلمو سر بردی
فوری از اتاق ارباب در اومدم بیرون رفتم اتاق خودم تا رسیدم زدم زیر گریه
زهرا: خاک تو سرم چته؟
_ زهرا دیگه کم اوردم
زهرا اومد بغلم کرد
زهرا: محکم باش بالاخره این روزا تموم میشه
_ کی زهرا؟…….کی؟؟ دلم برای مامانم اینا تنگ شده ارباب اذیتم میکنه…. از اینجا خسته شدم چقدر دیگه صبر کنم؟ چقدر دیگه محکم باشم؟؟
بعد زدم زیر گریه
ارباب سالار, [۰۵.۰۸.۱۷ ۱۸:۴۹]
صبح که از خواب بیدار شدم ساعت شیش و نیم بود زهرا هم بیدار کردم و حاضر شدیم و بعد از چند دقیقه دوتایی با هم رفتیم بالا داشتم از پله ها میرفتم بالا که بی بی صدام کرد
بی بی: سوگل
برگشتم سمتش
_ جانم بی بی
بی بی: جونت بی بلا گلم ارباب صبح زود از عمارت رفت بیرون نمیخواد الان بری بیا صبحونه بخور بعد برو از خوشحالی میخواستم از همون پله هفتم بپرم پایین
زود از پله ها رفتم پایین
_ راست میگی بی بی؟؟ کجا رفته؟ کی میاد؟
بی بی: دختر آروم الان از خوشحالی سکته میکنی نمیدونم کجا رفته ولی میدونم که تا شب نمیاد
پریدم بغلش و دو تا محکم از گونش بوس کردم
_ وای که بی بی تو چقدر گلی همیشه خوش خبر باشی خدا دلت و شاد کنه که دل منو شاد کردی
بی بی دو تا زد پشتم و گفت
بی بی:یعنی انقدر ارباب بد باهات رفتار میکنه؟؟
_ انقدر که برای یه لحظشه بی بی، حالا بیخیال بیا بریم صبحونه بخوریم
بعد از صبحونه که با چشم غره های مهین و غر غرای بی بی خوردم رفتم اتاق ارباب. بعد از تمیز کردن و مرتب کردن اتاق ارباب رفتم اتاق کارش که وقتی کارم اونجا تموم شد میخواستم از اتاق بیام بیرون که دیدم درِ اون اتاقی که ارباب رفتن بهش رو قدغن کرده بود نیمه بازه
تعجب کردم ارباب هیچوقت نمیذاشت کسی حتی نزدیک این در بشه ولی الان این در بازه !!!
یه چیزی درونم ول ول میکرد تا برم ببینم تو اون اتاق چی هست که ارباب نمیذاشت هیچ کس بره توش. نزدیک در که شدم استرسم رفت بالا… یعنی قراره اون تو چی ببینم؟؟
درو باز کردم رفتم تو. یه وقت ارباب نفهمه؟؟ بابا نمیفهمه اصلا هم یه بهونه ای میارم دیگه فعلا اتاقو عشقه… همه جای اتاق گرد و خاک گرفته بود معلوم بود که خیلی وقته کسی اینجا رو تمیز نکرده به چیزی دست نمیزدم چون همه چیز خیلی خاک داشت و با دست زدنم جاش میموند و ارباب حتما میفهمید کسی اومده تو اتاق
اتاق چیز خاصی نداشت البته بین اون همه دفتر اگه میگشتم چیزی پیدا میکردم اما نمیشه چشم چرخوند که چیز جالبی دید چون چیز جالبی نبود
عجب روانیه این ارباب اینجا که چیزی نبود داشتم از اتاق میومدم بیرون که چشمم به یه قاب عکس بزرگ افتاد
عکسه یه پسر بچه بود با دو تا مرد کنارش یکی از مرد ها تقریبا پیر بود و یکیشونم چهل سالش بود روی قاب عکس با یه چیز قرمز نوشته بود انتقامتو میگیرم بابا
وااااا انتقام چی؟؟!! از کی؟؟!! نکنه این بچه اربابه؟؟!! یعنی از کی میخواد انتقام بگیره؟ اصلا برای چی؟؟!!
از اتاق اومدم بیرون و درو نیمه باز گذاشتم که ارباب چیزی نفهمه. اون قاب عکس و اون نوشته خیلی ذهنمو مشغول کرده بود. چقدر تو این خونه راز هست!!!
عصر تقریبا ساعت هفت بود که ارباب اومد خونه… مثل همیشه عصبانی بود اما این دفعه خیلی بیشتر. ادم میترسید نزدیکش بشه
زهرا:اوه اوه ارباب سگه سگه
_ اروم بابا الان بی بی میشنوه دهنمونو اسفالت میکنه.
زهرا:دروغ میگم مگه؟؟؟
_ حالا شما که نمیرین اتاقش من که میرم باید اشهدمو بخونم.
زهرا:راست میگی، خدا به دادت برسه.
_ خودم جلو جلو پیش بینی میکنم کمه کم ۲ تا سیلی رو امشب حتما میخورم.
زهرا:الهی بمیرم که تو انقدر از این کتک میخوری.
_ خدانکنه، حالا سیلی مهم نیس. فلک نباشه. سیلی جهنم.
زهرا:بگردم که انقد تو مظلومی خواهری.
تو همین حین گوشی زنگ خورد.
_ اوه، من برم که ارباب صدام میکنه.
زهرا:برو به امید خدا.
رفتم بالا و از روشن بودن برق اتاق کارش فهمیدم اونجاس.
بسم ا… تو دلم گفتم و در زدم.
ارباب:بیا.
رفتم تو.
_ امرتون ارباب.
ارباب:ویسکیم تموم شده برو ویسکی بیار.
_چشم.
از اتاق اومدم بیرون. به به ارباب مشروب خورم بوده پس!!! گل بود به سبزه نیز اراسته شد.
رفتم تو اشپز خونه و اروم کنار گوش بی بی گفتم.
_ بی بی ارباب ویسکی میخواد.
بی بی:باشه صبر کن الان میرم میارم.
عه!!!! بی بی چقدر عادی برخورد کرد.!!!!
زهرا:چیه، چشماتو مثل وزغ کردی ببند بابا اب چشمت خشک شد.
_ زهرا میدونی ارباب مشروب میخوره؟؟؟!!!
زهرا:اره،چطور؟؟
_ خب چه راحت برخورد میکنین!!!! مشروب….
زهرا:نکنه توقع داری بریم به ارباب سالااااار بگیم مشروب نخور، مضره،گناهه؟؟!!
_ نه همچین توقعی ندارم اما توقعم نداشتم انقدر عادی برخورد کنین.
زهرا:عادی شده دیگه.
بی بی ویسکی رو اورد و منم بردم دادم به ارباب و برگشتم.
ساعت ۱۲ شب بود که بی بی و زهرا رفتن بخوابن، اما من گفتم چند دقیقه صبر میکنم اگه ارباب صدام نکرد میرم میخوابم.
یه ربع بود منتظر بودم اما خبری نشد، از جام بلند شدم و خواستم برم اتاقم که گوشی زنگ خورد.
رفتم طبقه بالا،ارباب هنوز تو اتاق کارش بود!!!!
در اتاقو زدم،ارباب با صدایی که یکمی از حد معمول کلفت تر شده بود گفت