رمان ارباب سالار

رمان ارباب سالار پارت 13

4.3
(26)

 

“سوگل”

یک هفته مونده بود که زایمان بکنم، یک هفته مونده بود… هم خوشحال بودم… هم ناراحت… خوشحال از اینکه بعد از نه ماه بچم به دنیا میاد و انتظارم بالاخره تموم میشه… نارحت بودم… چون بعد از این یه هفته معلوم نبود باهام چیکار میکردن!!!

معلوم نبود میکشتنم!!! یا اینکه امیرعباس و ازم میگرفتن…

ارباب دکترو از روستا بیرون کرده بود… هر چقدر که ارام بهش اصرار کرد بازم بیرونش کرد… حالا میخواست با من چیکار کنه رو… نمیدونستم…

بی بی اومد تو اتاق.

بی بی:ااااوه، سوگل اینجا چه خبره؟!!!! اینجا چرا انقدر تاریکه؟!!! مادر تو اخر افسردگی میگیری…

_ نه بی بی جون… حالم خوبه… شما نگران نباش.

بی بی:چه خوبی؟؟!!! الان دو هفتس اومدی، زورِ ارباب نباشه یه قاشق غذا نمیخوری… به فکرِ خودت نیستی به فکرِ اون بچه باش…

به ارومی و با خیال راحت دستی به شکمم کشیدم.

_ اینو میگی؟؟؟!!! اینو!!! بی بی پسرِ من که فکر نمیخواد!!! یه بابا داره که همیشه کنارش هست… امیرعباسه من ارباب زاده‌ست‌هاااا…

بی بی:امیرعباس؟؟!!!!

_ اوهوم… بی بی همیشه اسم امیرعباسو دوست داشتم. همیشه به خودم میگفتم اگه یه روزی بچه دار شم حتما اسمشو میزارم امیرعباس… اما… من کجا و اسم گذاشتن کجا؟؟!!!! ارباب خودش یه اسمی روش میذاره…. اما تا زمانی که من زنده باشم اسم این بچه برای من همیشه امیرعباسه….

بی بی شروع کرد به دلداری دادنم، این کار همیشگی این دو هفته ی ارام و بی بی و زهرا بود… اما چیکار کنم… دل من اروم نمیشد… اصلا اروم نمیشد…

عصر بود و من تنها تو تراس اتاق ارباب نشسته بودم… از ظهر یکمی دل درد داشتم اما خیلی کم بود… همچنان دل درد داشتم… حتی دردش از ظهر هم بیشتر شده بود اما هنوز به کسی چیزی نگفته بودم. تو دلم میگفتم شاید بهتر شم… شروع کردم به حرف زدن با امیر عباس.

_ ارووووم… اروووم باش امیرم… صبر کن… چیزی نمونده، صبر کن تا چند روز دیگه به دنیا میای گل پسرم… پسر قشنگم… گل نازم… ارباب زادم… گفتم ارباب زاده!!!! اره مامانی… اره گلم… تو ارباب زاده ای… پسر ارباب سالار… مرد بدی نیست دورت بگردم… بجز مامانت بدِ کسی رو نمیخواد… یه موقع اینایی رو که دارم بهش میگم و به کسی نگیااااا… من بابا اربابتو دوست دارم… کمم نه هاااا خیلی دوسش دارم… بهم بدی کرده… خیلیم بدی کرده… اما من خیلی دوسش دارم.

داشتم با امیرعباس حرف میزدم که در اتاق باز شد و بعدشم صدای ارباب اومد.

ارباب:کیان… مواظب باش… خطا نکن… الان میام…

ارباب با کلافگی حرف میزد…. با درد از جام بلند شدم و رفتم اتاق… ارباب داشت اسلحش‌و میذاشت پشت کمرش… دردم بیشتر شده بود.

_ چی شده؟!!! اتفاقی افتاده؟؟؟

ارباب:نه… چیزی نشده… هر صدایی که شنیدی از اتاق بیرون نیا.

این یعنی حتما یه اتفاقی افتاده… دلشوره گرفتم… دردم هر لحظه بیشتر میشد… میترسیدم… نکنه اتفاقی برای ارباب بیفته…

_ ارباب نرین…

ارباب برگشت سمتم

ارباب:چیزی نیست… میرم و برمیگردم… توام فقط رو تخت دراز میکشی و هیچ جایی نمیری.

درد دیگه امانمو بریده بود… ارباب داشت از در میرفت بیرون که دیگه طاقت نیاوردم و جیغ کشیدم.

_ ایییییییییییی

“ارباب”

بالاخره چیزی که منتظرش بودم اتفاق افتاد. سهراب اومده بود جلو و این سری محکم تر و پر قدرت تر…

کیان خبر داده بود تو یه جا نزدیک روستا جمع شدن، قرار شد بریم و تا بیشتر خطرناک نشده، گروهشو منحل کنیم.

رفته بودم تو اتاق و داشتم اسلحه رو برمیداشتم که سوگل از تراس اومد تو…

رنگ و روش پریده بود اما چون عجله داشتم زیاد دقت نکردم.

یکم گیر داد که فوری پیچوندمش و از اتاق زدم بیرون خواستم از پله برم پایین که صدای جیغ سوگل‌و شنیدم.

سوگل:اییییییییییی

با دو رفتم سمت اتاق و درو با ضرب باز کردم.

سوگل نشسته بود کف اتاق و دستشم رو شکمش گذاشته بود و داشت گریه میکرد.

نشستم کنارش… بچه… وای

_ چته؟؟؟ چته سوگل…

با گریه و هق هق گفت…

سوگل:دلم… ارباب دلم خیلی درد میکنه… دیگه ضربه نمیزنه… ارباب…

و دوباره گریه کرد.

_ خیله خب… اروم باش، اروم باش

سوگل:نمیتونم… از صبحه درد دارم… هی تحمل کردم… هی تحمل کردم…گفتم خوب میشم اما نشدم… ارباب خیلی درد دارم.

قلبم تند تند میزد… اگه اتفاقی براشون می افتاد؟؟؟!!!

_ از دستت میگیرم سعی کن اروم بلند شی… الان میریم بیمارستان… تو فقط اروم و عمیق نفس بکش باشه؟؟؟؟

سوگل گریه میکرد و با سر حرفمو قبول کرد، از درد داشت میلرزید. داشتم میسوختم… سوگل داشت درد میکشید و من نمیتونستم کاری بکنم…

با یه دست سوگلو گرفته بودم و با یه دستم خواستم درو باز کنم که تلفنم زنگ خورد… از جیبم دراوردم و به صفحه‌ش نگاه کردم.

کیان بود… منتظر من بودن… باید بهش میگفتم که نمیتونستم برم.

_ الو کیان…

کیان:ارباب… ارباب… اصلا از عمارت خارج نشین… سهرابِ پدر… سهراب از لونش در اومده و اومده تو روستا… هدفش عمارته… نیاین ارباب.

گوشی رو قطع کرد… نمیرفتم!!! از عمارت چطور بیرون نمیرفتم؟؟!!!! سوگل داشت درد میکشید!!! باید یه کاری میکردم.

به سوگل نگاه کردم دستش همچنان رو شکمش بود و از درد عرق کرده بود و داشت لباشو گاز میگرفت… میرفتم بیرون ریسک بود… نمیرفتمم سوگل از دست میرفت.

سوگل:اخخخخخخ

برگردوندمش رو تخت.

_ سوگل همینجا بشین تا برگردم.

سوگل:ارباب… این… این… دردِ زایمانه، باید برم بیمارستان…

_ نمیشه… سوگل… نمیشه

دیگه بیشتر از اون تو اتاق نموندم و اومدم بیرون و یه راست رفتم سمت اتاقه ملوک و درو باز کردم رو تخت دراز کشیده بود.

_ ملوک سوگل… سوگل درد داره… میگه نمیتونه تحمل کنه

ملوک السلطنه:خب ببرش بیمارستان…

_ ملوک اینا رو میدونم، نمیتونم…

ملوک:چرا؟؟؟؟

_ اه… ملوک نمیتونم… نمیخوام بلایی سر بچه بیاد.

ملوک:خاتون… خاتون میتونه بچه…

دیگه نذاشتم حرفشو ادامه بده و از اتاق رفتم بیرون و سراغ خاتون.

تو اشپز خونه بود.

_ خاتون… خاتون… سوگل… سوگل وقتشه میخواد زایمان کنه… ملوک میگه تو میتونی کمکش کنی بچه رو به دنیا بیاره.

خاتون:ارباب بیمارس…

_ اه خاتون کشش نده میگم بیا اتاق کمکش کن.

خاتون یه سری دستور داد که چه چیزایی بیارن تو اتاق و با من اومد اتاق.

سوگل تا فهمید از بیمارستان خبری نیست ترسید و راضی نمیشد، اما تا دو تا داد زدم سرش راضی شد.

خاتون منو از در فرستاد بیرون و خودشم کارشو شروع کرد.

ارام و ملوک کنارم بیرونِ اتاق وایساده بودن…

نگران بودم… کل راهرو رو میرفتم و میومدم…

سوگل جیغ میکشید و من سرعت پاهامو بیشتر میکردم… سوگل جیغ میکشید و من عصبانی تر میشدم.

حدودِ یک ساعت بود که خاتون رفته بود تو اتاق و سوگل جیغ میکشید که یه دفعه صدای جیغ سوگل قطع شد و صدای گریه ی یه بچه بلند شد…

“سوگل”

بالاخره به دنیا اومد… بالاخره امیرعباسم به دنیا اومد… درد زیاد کشیدم… اما می ارزید… همه ی دنیام به داشتن امیرعباس می ارزید… این که فقط جونم بود…

بی بی:به دنیا اومد… سوگل به دنیا اومد… مبارکت باشه…

صدای گریه ی امیرعباسم کل اتاق رو گرفته بود… بیحال بودم… دوست داشتم از جام بلند شم و برم بغلش کنم تا دیگه گریه نکنه… اما…

بی بی امیرعباسمو گرفت جلو چشمام.

خاتون:ببین… هزار ماشاالله… میبینی ارباب زاده رو… میبینی وارث سپهر تاجا رو… زهرا مواظب سوگل باش من برم بچه رو به ارباب نشون بدم…

و از در اتاق رفت بیرون و دل منم همراهش رفت.

فشار زیادی رو تحمل کرده بودم و همه جا رو تار میدیدم. حالم بد بود و خیلی تشنم بود.

_ زهرا… تشنمه… اااابب

دیگه چیزی نفهمیدم و چشمامو بستم.
*****

“ارباب”

خواستم برم تو که در باز شد و خاتون با یه بچه که خونی بود و به یه پارچه پیچیده بود اومد بیرون و بچه رو گرفت سمتم.

خاتون:چشمتون روشن ارباب… بفرمایید اینم ارباب زادتون… سالمِ سالم… یه پسر کاکل زری…

بچه رو از دستش گرفتم… بچه اروم بود و چشماشم بسته بود… پسر بود… پسر من… از گوشت و پوست من بود… هدیه ای از طرف خدا بود… روشنایی بود… جانشین من بود… بچه ی من و سوگل بود… سوگل… سوگللل…

ارام:ارباب… پسرتو میدی؟؟؟

بعد از بیرون کردنِ سامیار از روستا بهم نمیگفت داداش، میگفت ارباب…

بچه رو دادم دستش و برگشتم سمت خاتون تا از سوگل بپرسم که زهرا هراسون از اتاق اومد بیرون.

زهرا:بی بی… بی بی… سوگل… سوگلل از هوش رفت…

از هوش رفت؟؟!!! چطور از هوش رفت!؟؟؟؟

_ چی؟؟؟!!!!

خاتونو کنار زدم و رفتم تو… سوگل رو تخت بود و تختم خونی بود… ترسیدم… از این که برم جلو خیلی ترسیدم… ترسیدم برم جلو و دستمو بذارم رو نبضش… ترسیدم که دیگه نبضش نزنه… ترسیدم که دیگه چشماشو باز نکنه…

خاتون:ارباب…

_ خاتون اینجا چخبره؟؟؟!!! چرا تخت خونیه؟؟؟!!!

خاتون چیزی نگفت و رفت جلو و نزدیک سوگل شد.

ارام:خاتون… خاتون چی شده؟؟؟!! سوگل چشه؟؟؟!!! خوبه؟؟؟

خاتون دست سوگل و گرفت و نبضشو گرفت… بعدشم گذاشت رو نبض گردنش.

خاتون:چیزی نشده…نگران نباشین از هوش رفته…

_ از هوش رفته؟؟؟؟!!!! خاتون چیکارش کردی که از هوش رفته؟؟؟!!! خاتون میکشمت اگه اتفاقی براش بیفته.

خاتون:نگران نباشین ارباب… فشارِ زیادی رو تحمل کرده… برای همین ضعف کرده…

رفتم جلو و به صورت غرقِ عرقش نگاه کردم… دلم برای مظلومیتش سوخت… درد زیاد کشیده بود و مسبب همه ی اینا هم من بودم…

_ سوگل‌و از این اتاق میبرم اتاق روبرویی و شما هم اینجا رو جمع کنین تا دوباره برش گردونم تو همین اتاق

برگشتم سمت ارام…

_ بچه رو هم با دقت… خاتون دارم میگم بااااا دقت تمیزش میکنین و میارینش پیش سوگل… میخوام بیدار که شد بچه کنارش باشه.

بعد از به هوش اومدنش خیلی چیزا عوض میشد… خیلی چیزا

سوگل‌و برده بودم تو اتاق روبرویی، نشستم کنارش و نگاهش کردم.
اروم و منظم نفس میکشید.

_ به هوش بیا سوگل… به هوش بیا… میخوام همه ی اشتباهات گذشتمو جبران کنم… نه میکشمت، نه از عمارت بیرونت میکنم… دیگه زور و اجباری تو کار نیست… نه؛ هیچی رو بهت تحمیل نمیکنم… اگه خواستی میتونی بری… میتونی قبولم نکنی… میتونی پسم بزنی… میتونی هر کاری که دلت خواست باهام بکنی… اما بالاخره حرف دلمو بهت میزنم…

از جام بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون… باید میرفتم میدیدم خاتون با بچه چیکار کرد…

داشتم از راه پله میرفتم پایین که دیدم ملوک السلطنه پایین پله ها منتظرم وایساده.

ملوک السلطنه:خیره ارباب… دختره موندگاره؟؟؟

میدونستم ملوک اول و اخر قراره با موندنِ سوگل مخالفت کنه… الان میفهمید خیلی بهتر بود….

_ دختره نه ملوک… سوگل.

ملوک السلطنه:عه!!! حالا شده سوگل؟؟ قبلا طرز تفکرتون جورِ دیگه ای بود ارباااااب.

_ ملوک، سوگل از این به بعد به عنوان مادرِ بچه ی من تو عمارت زندگی میکنه… عینِ خانم عمارت… دیگه دوست ندارم کسی اذیتش کنه… تا الانم عذاب زیاد کشیده اما از این به بعد دیگه قرار نیست باهاش بد رفتار بشه چون به زودی زنم میشه.

ملوک:چیییی؟؟!!!!!! ارباب شما چی میگین؟؟!!! مثل این که یادتون رفته این دختره کیه و ریشش ماله…. ارباب، ما این دخترو اورده بودیم تا حمیدو عذاب بدیم… این یه اشتباهه که بخواد بشه زن عقدیه
شما!!!!! ارباب این نوه ی پریه… دشمن ما…

_ تمومش کن ملوک.

از کنارش رد شدم، که از استین لباسم گرفت.

ملوک:دل باختی ارباب… دل باختی… نتونستی انتقاممونو ازشون بگیری…

_ نه سوگل، نه حمید هیچ ارتباطی با این موضوع نداشتن ملوک. اشتباه کردم که اونا رو وارد این انتقام مسخره کردم.

ملوک:دیگه محکم نیستی ارباب… به قول ارباب اردشیر “اربابی که احساس قاطیِ کارش بکنه ارباب نیست.” تو دیگه اربابِ سابق نیستی… دیگه نم…

_ تو هرجوری که دوست داری فکر کن، برام مهم نیست.

خاتون‌و صدا کردم.

_ خاتون… خاتووووون…

خاتون:جانم اربابم؟

_ خاتون بچه کجاس؟؟؟

خاتون:ارباب تمیز شستیمش دادیم به ارام خانم، ایشونم لباساشونو پوشوندن و دارن بهشون شیر خشک میدن.

_ چرا شیر خشک؟؟؟؟

خاتون:همیشگی نیست ارباب الان چون سوگل خانم بیهوشن بهشون دادیم.

_ خوبه… بگو یه گوشه از اتاقِ منو، مهین تمیز کنه و وسایلای بچه رو اونجا بچینه.

خاتون:چشم.

رفتم سمت اتاق ارام. میخواستم زودتر به مهین بگم اما هم زایمان سوگل زود اتفاق افتاده بود هم خودم فراموش کرده بودم

“سوگل”

چشمامو باز کردم. تنها رو تخت خوابیده بودم، از جام بلند شدم… تو اتاقِ ارباب نبودم… از رو تخت پریدم پایین، نکنه ارباب منو از عمارت بیرون کرده؟ نکنه حتی نذاشته یه بار بچمو بغل بگیرم؟؟ نکنه …

در اتاق و باز کردم و هراسون به این طرف و اون طرف نگاه کردم.

_ ارباب… ارام… زهرااااا… بی بی… ارباااااب.

اشکم در اومده بود، تاریک بود و جایی رو نمیتونستم ببینم… نشستم زمین

_ نامرد… اربابِ نامرد… حتی نذاشتی بچمو یه بار بغل بگیرم… چرااااا؟ خدا اخه چراااا؟؟ من دیگه چقدر قراره بدبختی بکشم؟؟!!! من دیگه چقدر قراره سختی بکشم؟؟!!! خداااا میبینی منو؟؟؟!!!

صدای بی بی اومد.

بی بی:سوگلللل… چرا اینجا نشستی؟؟؟ خوبی؟؟؟ جاییت درد میکنه؟؟ چرا گریه میکنی!؟؟!!! پاشو… پاشو بریم تو اتاق…

_ بی بی … بی بی دیدی بدبخت شدم؟ بی بی دیدی ارباب حتی اجازه نداد بچمو بغل کنم؟؟ بی بی دیدی… بی بی چرا من انقدر سیاه بختم؟؟؟!!!

بی بی گذاشتتم رو تخت و رفت برقا رو روشن کرد.

بی بی:چی میگی سوگل؟؟؟!!! زیادی بهت فشار اومده داری هذیون میگی!!! بچت دست ارامه و منتظر بودیم به هوش بیای تا بیاریمش پیش تو.

انگار دنیا رو دادن بهم.

_ راست میگی بی بی؟؟!!!!

بی بی:وا دروغم چیه؟؟؟!!!!

_ بی بی پس میری بیاریش؟؟؟

بی بی:اره مادر الان میرم میارمش.

بی بی رفت تا امیرعباسمو بیاره… دل تو دلم نبود…

ازخوشحالی نمیتونستم یه جا بشینم… درست و حسابی هم نمیتونستم راه برم اما بازم لنگون لنگون داشتم راه میرفتم…

_ چرا نیومد؟؟؟!! یعنی اتفاقی برای بچم افتاده؟؟؟!!! یعنی مشکلی پیش اومده؟؟!!!

داشتم لبم‌و میجویدم و حرص میخوردم که در باز شد و بی بی با یه بچه ی ریزه میزه تو بغلش اومد تو اتاق.

بی بی با صدای اروم.

بی بی:بیا مامانش… بیا که کوچولوتو اوردم…

رفتم جلو و اروم از بغلِ بی بی گرفتمش.

وقتی اومد بغلم یه تکونِ کوچولو خورد اما بعد اروم شد.
بوی خوبی میداد… بوی زندگی…

بی بی:نگاش کن عینِ خودته…

_ راست میگی بی بی؟؟؟!!! میبینی چقدر خوشگل خوابیده؟؟

خاتون سری به تایید تکون داد.

بی بی:من دیگه برم سرِ کارم و تو رو با بچه ی گلت تنها بزارم.

رفت.
اروم رفتم نشستم رو تخت.

_ ای جانم… عزیزم… دردونم… یکی یدونم… امیرعباسم… خوش اومدی مامانم… خوش اومدی گل قشنگم… صفا اوردی نازدونم…

اروم از صورتش بوسیدم، چه لذتی داشت بوسیدن صورتش… چقدر خوب و شیرین بود… داشتم به صورت غرق تو خوابش نگاه میکردم که بیدار شد

یه ذره دست و پاشو تکون داد و چشماشم باز کرد و زود بست و شروع کرد به گریه کردن…

از جام بلند شدم و شروع کردم اروم اروم تکونش دادن تا بخوابه…

_ جانم… جانم پسرم… جانم گلم… بیدارت کردم؟؟؟؟ غلط کردم… بخواب مامانم بخواب گل قشنگم

هر چقدر تکونش میدادم ساکت نمیشد… یه دفعه یادم افتاد که نکنه گشنش باشه!!!

اروم نشستم رو تخت و شروع کردم به شیر دادن بهش… بلد نبودم ولی یه چیزایی از این و اون یاد گرفته بودم اما بازم سختم بود…

بعد از چند دقیقه از جام بلند شدم و امیرو گذاشتم رو تخت وخودمم کنارش دراز کشیدم.

انقدر قربون صدقش رفتم و نگاهش کردم که خودمم خوابم برد.

با بالا پایین شدن تخت چشمانو باز کردم. امیرعباس سرِ جاش نبود… سرمو برگردوندم تا ببینم امیر کجاس که یه مرد سیاه پوش یه دستمالی رو گرفت جلوی بینیم و دیگه چیزی نفهمیدم…

“ارباب”

از سوگل و بچم که مطمئن شدم، زنگ زدم به کیان که ببینم روستا و عمارت تو چه وضعیتیه تا ببینم میتونم از عمارت برم بیرون یا نه؟؟؟؟!!!

_ الو…کیان… بگو.

کیان:سلام ارباب… چشمتون روشن… شنیدم ارباب زاده به دنیا اومدن.

_ ممنون… وضعیتو بگو کیان…

کیان:همه جا در امانه ارباب… البته تا یک ساعت پیش همین جوری از همه جا وارد روستا میشدن… اما الان تقریبا یک ساعتی هست که دیگه همه چی ارومه… فکر کنم سهراب فهمید نمیتونه با ما در بیفته کشید عقب.

یه جای قضیه بو میداد. سهراب ادمی نبود که به همین راحتی عقب بکشه… این کارش ناراحت کننده بود.

_ نه کیان… سهراب زرنگ تر از این حرفاس… اون بی برنامه جلو نمیاد… همه ی اینا رو از قبل برنامه ریزی کرده… اما این عقب نشینی کردن یهوییش برام عجیبه… بگو کجایین میخوام بیام اونجا

کیان ادرس جایی رو که بودنو گفت، از عمارت خارج شدم، جلوی در به محافظا عمارتو سپردم و رفتم…

رسیدم جایی که کیان گفته بود… تقریبا یه جا اخر روستا بود… جای خوبی هم بود… وارد که شدم، برای هزارمین بار از داشتن کیان به خودم بالیدم… مثل همیشه مورد اعتمادترین افراد رو جمع کرده بود… عالی بود، عالی

همه سلام کردن… از همه برای کارایی که انجام میدادن توضیح خواستم… هر کدوم یه منطقه ای رو زیر نظر داشتن…

هر کی این عقب نشینیِ سهراب و یه جور میدونست اما نظرِ یکدومشون ذهنمو مشغول کرد.

شاهینی… یکی از کار کشته ترین و سن بالاترین افرادم بود و البته مطمئن ترینش

شاهینی:ارباب نظرِ همه محترمه… صد البته که نظرِ شما همیشه نظر درستی بوده اما به نظرِ من سهراب داره یه کارایی میکنه… اون میدونه الان همه جا زیر کنترل شماست و هر کار اشتباهش مواجه میشه با نابودیش… همه ی ما سهراب و میشناسیم خیییلی زرنگه… همیشه از جایی ضربه میزنه که به ذهن هیچ کس نمیرسه… به نظرم اون این حرکتو کرده تا هواس شما رو پرت کنه و به هدفش برسه… ما هر کدوم یه منطقه ای رو زیر نظر داریم… درسته قدرت داره اما نه انقدری که بخواد با ما مقابله کنه… زورم نداره مستقیم بیاد سمت عمارت… اون میخواد کاری کنه که شما رو تنها بکشه خارج از روستا و شما رو مجبور کنه که همه چی رو واگذار کنید بهش…

_ حرفات بد نیست شاهینی… اما نمیتونه من و بکشونه… من انقدرام سست نیستم.

شاهینی:نظرمو گفتم ارباب… تصمیم با شماست.

بعد از شاهینی بقیه نظراتشونو گفتن اما ذهن من هنوز درگیر حرفای شاهینی بود.

منظورش این بود که سهراب میخواد دست بذاره رو نقطه ضعفم، اما نقطه ضعفم چی میتونست باشه؟ چیییی؟؟؟!!!!

بد تو فکر بودم که یه دفعه یاد حرفه کیان افتادم.

کیان:چشمتون روشن ارباب شنیدم ارباب زاده به نیا اومدن…

اره… این بود… نقطه ضعفم بچم بود… پسرم بود… کیان فهمیده بود بعید نمیدونستم که سهرابم فهمیده باشه.

از جام بلند شدم.

کیان:ارباب… اتفاقی افتاده؟؟!!!!

_ کیان… کیان… سهراب… سهراب پست فطرت دست رو بد چیزیم گذاشته کیان… پسرم… پسرم

“سوگل”

چشمامو که باز کردم چیزی اطرافم نبود. یکم نور تو اتاق افتاده بود، اتاق اصلا برام اشنا نبود… اصلا تو عمارت از این اتاقا نداشتیم…

صبر کن ببینم… من که تو اتاق خواب بودم… امیرعباس کنارم خواب بود… از خواب که بیدار شدم امیر کنارم نبود… مرد سیاه پوش… دستمال…

_ وااای… وااای… امیرم… امیرعباسم… بالاخره ارباب کارِ خودشو کرد… بالاخره بچمو گرفت…

رفتم سمت درو محکم زدم بهش.

_ باز کنین… باز کنین این درووو… ارباب… ارباب سالار…

گریم گرفته بود… نشستم جلو درو اروم اروم گریه کردم.

_ چیکار کنم؟؟ حالا دیگه چیکار کنم؟؟؟؟!!!!

دوباره زدم به در.

_ اررررباب… اربابِ سنگ دل… اربابب مغرور… باز کن این درووو… ارباب… ارباب با انصاف… این انصاف نیست… من تازه زایمان کردم… من تازه مادر شدم… هنوز از بچم سیر نشدم… هنوز سیر نگاهش نکردم… ارباب پسرم شیر میخواد… ارباب منم دل دارم…کی انتقامت تموم میشه؟؟؟!!!! کی منم به چشم زن نگاه میکنی؟!! کی به منم رحم میکنی؟؟؟!!! کی به منم نگاه میکنی؟ چرا انقدر بی رحمی؟؟ چرا به من رحم نمیکنی؟؟؟!!

دوباره محکم زدم به در.

_ تو رو خدا… تو رو خدا این درو باز کنین… ارباب خواهش میکنم… خواهش میکنم بذارین یه بار دیگه بچمو ببینم…

هیچ صدایی نبود… هیچ صدایی…

نشستم پشت درو گریه کردم…

کی این بدبختیام تموم میشه؟ کی میمیرم؟ چرا ارباب نمیکشتم؟؟ چرا از این همه غم و غصه نمیمیرم راحت شم؟؟؟! من چه گناهی به درگاه خدا کردم که انقدر عذاب میکشم؟ مگه من ازارم به کی رسیده بود؟ مگه من به کی ظلم کرده بودم که این همه ظلم میدیدم؟ چرا انقدر بدبختم که باید دقیقا عاشق کسی بشم که حاظره منو بکشه اونم بخاطر انتقامی که حتی من یه گوشه‌ی کوچیکشم نبودم…

داشتم خودمو تکون میدادم و گریه میکردم که یه صدایی شنیدم… یه صدای پا که داشت نزدیک میشد…

از جام پریدم و شروع کردم با گریه به در زدن.

_ کسی اونجا نیست؟؟؟!!! اهایییی… یکی این درِ وامونده رو باز کنه…

دستگیره‌ی در چرخید، از در فاصله گرفتم که در باز شد و یه مرد قد بلند و چهارشونه اومد تو.

ترسیدم و خودم و کشیدم عقب.

مرد:چته؟؟؟!!!چیه همه جا رو گذاشتی رو سرت؟!!!

_ شما کی‌این؟؟!! از من چی میخواین؟؟؟ اربا…

مرد:اه… خفه شو دیگه… هی ارباب… ارباب… راه بیفت بریم ببینم اقا کارت داره.

اقا؟؟؟؟ اقا کیه دیگه؟؟!!!

_ اقا کیه؟؟؟

از بازوم گرفت و کشید و گفت: حرف بی حرف راه بیفت ببینم.

بازومو ول کرد و با یه دستمال چشممو بست و از دستم کشید و بردتم.

میترسیدم، این کارا چی بود؟!!! چرا مرد گفت اقا؟؟ مگه همه به ارباب، ارباب نمیگفتن؟؟؟!!!

بعد از چند دقیقه مرده وایساد و منم کنارش نگه داشت.

صدای در زدنشو شنیدم و بعدم صدای همون مرد.

مرد:اقا اجازه هست بیام تو؟؟؟!!!!!

یه صدایی اومد، یه صدا که خیلی برام اشنا بود اما یادم نمیومد صاحب صدا کی بود؟!!!

صاحب صدا:بیا تو.

مرد درو باز کرد و منو با خودش کشید تو.

مرد:بفرمایید اقا طبق خواستتون صحیح و سالم اوردمش.

مرد اشنا:کارت خوب بود برو.

دیگه صدای مرد نیومد، با شنیدن صدای بسته شدن در چشم بند و از چشمم باز کردم.

نور چشمم و زد… اول چیزی رو ندیدم اما همین که چشمم به نور عادت کرد به مردی که جلوم وایساده بود نگاه کردم.

این… این… سهراب بود.

_ تووووو

سهراب:سلااااام برگ برندم… سلام نقطه ضعف اربااااااب سالار

“ارباب”

با سرعت رفتم سمت ماشین و سوار شدم و بی توجه به دادای کیان که پشتم بود یه راست رفتم سمت عمارت….

تو دلم اشوووب بود… به حرفای شاهینی که فکر میکردم، بدتر میشدم….

گوشیمو از جیبم در اوردم و به یکی از محافظا زنگ زدم.

_ الوووو عماد…. عماد عمارت تو چه وضعیه؟؟؟!!!

عماد:سلام ارباب… زیر سایتون، ارومِ ارومه همه جا ساکت و بی خطره.

_ عماد خوب گوش کن، همه ی محافظا رو خبر کن هوشیار باشن…. تا نگفتم چشم از عمارت برنمیدارین.

عماد:اتفاقی افتاده ارباب؟؟؟؟!!!

_ سوال نکن عماد، فقط هرچی رو که گفتم انجام بده، خودمم دارم میام عمارت.

گوشی رو قطع کردم و انداختم رو صندلی کناریم و به زنگ زدنای پشت همه کیان هم توجه نکردم و پامو محکم رو گاز فشار دادم تا زودتر به عمارت برسم.

عماد گفته بود عمارت ارومه، قطعا دل منم باید اروم میشد… اما نمیشد… دل نگران بودم… سهراب تیز بود… خیلی تیز بود… امکانشو داشت بی سر و صدا وارد عمارت بشه و من از همین میترسیدم… میترسیدم که این همه ساده گرفتنش کار دستم بده…

بالاخره رسیدم عمارت. ظاهرا بیش از حدِ معمول ساکت بود اما من بازم خوووف داشتم… خوووف از یه ادم خوفناک.

رفتم تو و به محافظا دستورات لازم و دادم و رفتم تو عمارت.

_ خاتون… خاتووون…

خاتون از طبقه ی پایین اومد بالا و با تعجب نگاهم کرد.

خاتون به ساعت نگاه کرد.

خاتون:تو این ساعت خیره ارباب، امری داشتین؟؟؟؟!!!!

_ بچم کجاست؟؟؟!!!

خاتون:پیش ارام خانم خوابیدن ارباب.

یه راست رفتم سمت اتاق ارام. خاتونم پشتم با عجله راه میومد.

باید میرفتم، باید میرفتم و از سالم بودن بچم مطمئن میشدم.

در اتاق ارام و باز کردم خاتون راست میگفت… پسرم اروم و بیصدا کنار ارام خوابیده بود…

درو بستم و ازاتاق خارج شدم… خدا رو شکر که سالم بود.

_ چرا پیش ارام خوابیده؟؟؟ مگه سوگل هنوز به هوش نیومده؟؟!!!!

خاتون:چرا ارباب، پسرتونو دیدن حتی شیرم بهش دادن… اما چون خوابشون برده بود بچه رو اوردم کنار ارام خانم.

_ این بار اشکال نداره اما دفعه ی دیگه از کنار سوگل جداش نکن…

خاتون:چشم ارباب.

_ کار اتاق به کجا رسید تموم نشد؟؟؟؟

خاتون:فردا دیگه تموم میشه ارباب…

سری تکون دادم و با خیال راحت از کنار خاتون گذشتم…

رفتم سمت اتاقی که سوگل توش خوابیده بود و اروم درو باز کردم و رفتم تو اتاق… رفتم جلو نزدیک تخت.

تخت خالی بود… کسی توش نخوابیده بود… فوری چراغا رو روشن کرده بودم… تخت بهم ریخته بود اما خبری از سوگل نبود!!!!

شروع کردم اتاق و گشتن…. اما نبود که نبود….

همه ی عمارت و گشته بودم تا شاید پیداش کنم همه رو از خواب بیدار کردم تا ببینم شاید یکی شون دیده باشدش اما… دریغ از یه نفر…

دوباره حرفای شاهینی تو ذهنم چرخید….

_ نه… نه سهراب… نهههههههه

“سوگل”

نمیفهمیدم چی میگه… برگ برنده یعنی چی؟!!!! نقطه ضعف چیه دیگه؟؟؟؟!!!!

تازه یادم افتاد این احمق فکر میکرد که من دوست دختره اربابم… ادم یه تحقیق میکنه بعد یه کاریو انجام میده….

واااای امیرعباس… امیر عباسمو چیکار کرده؟؟؟!!!!

_ تو عمرم ادم به احمقی تو ندیدم… من تو اون عمارت فقط و فقط یه خدمتکارم همین و بس…. بگو با پسرم چیکار کردی؟!!!! بده بچمو ما بریم… مطمئن باش با نگه داشتن ما اینجا به هیچی نمیرسی… ما برای ارباب پشیزی ارزش نداریم….

سهراب اومد جلو و دستشو اروم کشید رو صورتم.

سهراب:اخی… کوچولو… همیشه گفتم سالار خوش سلیقه بوده و هست… انتخاباش همیشه آس بوده… اگه همون روز تو عمارت میدونستم خدمتکاری نمیذاشتم تو عمارت بمونی… تو لایق بهترینایی…

دستش داشت میرفت پایین تر که دستشو پس زدم.

_ ولم کن… دستتو بکش.

پوزخندی زد.

سهراب:میدونم کی‌ای و از کجا به کجا رسیدی… میدونم نوه ی پری‌ای و اون بچه ای هم که داری میگی بچه ی تو و سالاره… اما متاسفانه بچه رو نتونستم با خودم بیارم… یه جورایی بچت شانس اورد….

_ ببند… ببند اون دهن کثیفتووو… خفه شو… مگه نمیدونی من برای انتقام اینجام و ارباب ازم متنفره؟؟!!!! تو احمقی سهراب یه احمق به تمام معنا….

خدا رو هزار بار شکر کردم که بچم به دست این بی صفت نیفتاده وگرنه الان معلوم نبود چه بلایی سرش میاورد.

سهراب اول خندید بعد قهقهه زد.

سهراب:من سهرااابم… سهرااااب … الکی حرکتی نمیکنم… تا مطمئن نباشم کاریو انجام نمیدم… سالار میاد… اربابت میاد… بخاطر پس گرفتن تو میاد… میاد و خودش با دستای خودش اون عمارت و روستا رو تحویل من میده… من پسر اردلان خااااان… نه؛ سالار لایق اون عمارت و اربابی نیست… سالار فقط یه رعیت زاده ی حروم زادس…

دیگه نتونستم حرفاشو تحمل کنم… ارباب هرچی بود به اندازه ی سهراب بد و عوضی نبود… ارباب برگشته بود و همه ی خطاهای اردلان خان و درست کرده بود اما سهراب میخواست دوباره حکومت اردلان خان‌و از سر بگیره…

_ اونی که حروم زادس تویی نه ارباب… اون هیچی بجز صلاح مردم و نمیخواد… اما تو کثیفی… عین اردلان خاااان…

اومد جلو و محکم زد تو گوشم….

سهراب:خفه شو دهنتو ببیند… حیف که فعلا نیازت دارم وگرنه جنازتو باید از این در میبردن بیرون….

و بعد داد زد.

سهراب:نصرت… نصرت

یه مرد اومد تو…

نصرت:امر بفرمایید اقا…

سهراب:مواظب این دختره سلیطه باش. میخوام زنگ بزنم سالااااار، براش برنامه ها دارم…

_ کور خوندی… ارباب و دست کم گرفتی… ارباب بیدی نیست که با این بادا بلرزه… امیدوارم به زودی شکستتو ببینم که اونم زیاد دور نیست.

سهراب:نصرت اینو خفه کن تا بلند نشدم خفش کنم.

نصرت با اون دستای پهنش جلو دهنمو گرفت.

نصرت:اقا جسارته اما منم فکر نکنم ارباب بخاطر یه دختر همه چیزشو تسلیم کنه…

سهراب:صبر کن نصرت… صبر کن

“ارباب”

مثل اسپند رو اتیش بودم، اروم و قرار نداشتم… سهراب برده بودتش… سهراب تازه عروسمو برده بود… مادر بچمو برده بود… ارامشمو برده بود… تازگیا بد به این دختر وابسته شده بودم… اما سهراب با زیرکی ازم گرفته بودتش… فکر کارایی که میتونست باهاش بکنه رو که میکردم دیوونه میشدم… سوگل فقط مال من بود… سوگل من بود… زن من بود… عشق من بود… اره عشقم بود… چیزی که همیشه از مبتلا شدن بهش میترسیدم… اما حالا با سلول سلولم بند خورده بود…. سهراب برده بودتش… شاهینی خوب گفت که سهراب از جایی ضربه میزنه که به ذهن هیچ کس نمیرسه…

همه ی محافظا رو جمع کرده بودم… دوست داشتم همشونو با هم یه جا بکشم… بی لیاقت بودن… بی لیاقت.

داد زدم.

_ کدوم گوری بودین؟ کدوم گوری بودین که نفهمیدین تو این عمارتِ خراب شده کی وارد میشه و کی خارج میشه؟؟؟!!!! کدوم گوری بودین وقتی زن منو از این عمارت بردن هاااا؟؟؟؟

از هیچ کس صدایی در نیومد. این سری بلند تر داد زدم.

_ چرااااا همتون لال مونی گرفتین هاااا؟؟؟!!! وااااای به حالتون اگه بالایی سرش بیاد… همتونو یکی یکی میکشم.

عماد:ارباب میدونم مقصر ما بودیم… اما باور کنین اصلا نفهمیدیم چطور اومدن و چطور رفتن

_ این چرت و پرتا منو توجیه نمیکنه عماد… اگه سالم برش گردوندم همه اخراجین اگه که… همه‌تونو از دم میکشم… یکی، یکی.

عصبانی رفتم داخل عمارت.

کیان:ارباب به خودتون مسلط باشین… سوگل خانمو…

داد زدم.

_ چه مسلطی هاااا؟؟؟ میگم سهراب دزدیتتش، سهراااااب…

گوشیم زنگ خورد.

از جیبم درش اوردم شاید یکی باشه که از سوگل خبری داشته باشه.

بدون نگاه کردن به شمارش جواب دادم.

_ الوووو

صدای سهراب پیچید تو مغزم.

سهراب:سلاااااام داداش بزرگه… ارباب سالار… چطوری داداش خوبی؟؟؟

_ سهراب… وای که سهراب میکشمت اگه بلایی سرِ سوگل بیاری.

سهراب:وای وای نگو که دارم از ترس میمیرم ارباب… راستی این سوگل مگه خدمتکارِ شما نیس!!!!!؟؟؟ پس چرا انقدر جلز و ولز میکنی براش؟؟!!!!! اما خدایی از حق نگذریم خیلی دهن پر کنه… ادم دلش نمیاد فقط نگاهش کنه… بهت حق میدم که ازش بچه دار شی….

داد زدم.

_ خفه شو… خفه شو عوضی… دستت بهش بخوره خونت حلاله… سهراب منو سگ نکن تا از هستی محوت کنم… ول کن سوگل و تو دردت با منه با اون چیکار داری؟؟؟!!!!

سهراب:اخ داداش انقدر سرد حرف نزن… من میترسم

بعد جدی شد.

سهراب:همش تا ظهرِ فردا وقتِ فکر کردن داری… اگه این دختره رو میخوای باید خودتو تسلیم من بکنی و پاتو از همه چی بکشی عقب… اما اگه جوابت منفی بود دختره رو میکشم و جنازشو میذارم جلو درتون… بیشتر از این از دستم برنمیاد… پس خوب فکراتو بکن…

تلفونو قطع کرد.

تو یه کلمه دیوونه شدم… تو یه کلمه نابود شدم… عمارتو میخواست… روستا رو میخواست… میخواست دوباره روستا رو پر از لجن کنه…

کیان:اتفاقی افتاده ارباب!!!!؟!

_ سهراب بود… کل روستا و عمارتو میخواد تا سوگل و بهم برگردونه…

کیان: احمقه… خیلی احمقه… نمیدونه شما هیچ وقت یه همچین کاریو نمیکنین!!!!

نگاهش کردم… میکردم… بخاطر سوگل میکردم… بخاطر ارباب زادم… بخاطر خودم… به خاطر عشقم….

_ هر کاریو که بگه میکنم… فقط سوگل و برگردونه کافیه…

کیان:شما چی میگین ارباب؟؟ روستا به فلاکت میوفته ارباب…

_ فقط سوگل ازاد شه، این ملک و مال و منال و اینا رو نمیخوام

“سوگل”

دوباره انداخته بودنم تو همون اتاق.
سهراب تا امروز ظهر به ارباب مهلت داده بود… تا امروز…

دلم میگفت ارباب نمیاد… چرا بیاد… من کیش بودم؟ من چیش بودم؟ مگه این نبود که من نوی پری ام؟؟ پس سهراااب چی میگفت؟ چی میگفت؟ میگفت ارباب میاد… میاد و منو نجات میده… منوووو… سوگلوووو

اشکامو پاک کردم و شروع کردم به خودم دلداری دادن…

_ عیب نداره سوگل… شاید تقدیرت همینه… اره تقدیرت مرگه… تو زندگی بدون امیرعباس و میخوای چیکار؟؟ اصلا مگه میتونی بدون امیرعباس زندگی کنی؟ مگه ارباب نمیخواست بکشتت؟؟ مگه فرقی بین ارباب و سهراب بود؟… بود؟؟؟!!!

اره بود… خیلی هم فرق بود… ارباب، ارباب بود… اربابِ قلبم بود… ارباب دلم بود… ارباب زندگیم بود… اما سهراب…

در باز شد و نصرت اومد تو اتاق.

نصرت یه چشم بندیو انداخت جلو پام.

نصرت:اینو ببند رو چشمات و پاشو راه بیفت.

مقابله باهاشون فایده ای نداشت، چشم بند و بستم و از جام بلند شدم.

نصرت از دستم گرفت و کشید. فکر میکردم مثل دیروز میبرتم تو اتاق اما خلاف فکرم سوار ماشین شدم و ماشین حرکت کرد…

“ارباب”

منتظر سهراب نشسته بودم… از تصمیمم همه باخبر شده بودن… ارام موافق بود اما ملوک السلطنه و کیان مخالفت میکردن…

برام نه مخالفتشون، نه موافقتشون مهم نبود… برای من فقط و فقط بودنِ سوگل مهم بود که نمیدونستم الان کجاست و اون سهراب عوضی داره باهاش چیکار میکنه….

ملوک السلطنه:ارباب یکمی بیشتر فکر کنین. زندگی یه دختر ارزش اینو نداره که زندگی یه روستا رو به باد بدین… ارباب منطقی فکر کنین… شما اربابین نباید انقدر احساساتی با این جریان برخورد کنین….

_ ساکت ملوک، من تصمیممو گرفتم… بیشتر از این رو اعصاب من راه نرو….

ملوک السلطنه:اربا…

داد زدم

_ میگم تمومش کن…

کیان:ارباب این روستا اگه بیفته دست سهراب نابود میشه… تخریب میشه… ارباب…

_ به مردم اعلام کن از این به بعد دیگه من ارباب نیستم. هر کی خواست بمونه هر کی خواست بره…

ملوک السلطنه:باشه… باشه ارباب تو نخواه… تو گند بزن به همه چی ما هم که مجبوریم فقط اطاعت کنیم… کیان بیا بریم.

با خارج شدن کیان و ملوک سرمو چسبوندم به تاج مبل… من همه ی اینا رو میدونستم… اما دیگه بیشتر از این توانِ ظلم کردن به سوگل‌و نداشتم….

گوشیم زنگ خورد …. جواب دادم…

سهراب:سلااااام داداش سالار… فکراتو کردی؟؟؟!!!!

_ اره… تو سوگل و ازاد کن… هر کاری بخوای میکنم….

سهراب:عاقلی داداشم… خیلی عاقلی… بهترین انتخابو کردی… بیا خودت لیلی تو بگیر… و یه برگه هایی هم هست که خودت باید امضا کنی… میدونی که برای انتقال اربابی به من باید….

_ کجا بیام سهراب؟؟؟؟

سهراب:بیا جنگل سرو… جنگل اردلان خان… پاتوق همیشگی من و بابا اردلان… میدونی کجاست که؟ فقط… تنهای تنها باید بیای… بدون همراه… فقط خودت.

_ باشه… تا نیم ساعت دیگه اونجام.

بدون اسلحه راه افتادم. سوار یکی از ماشینا شدم تا برم که کیان جلومو گرفت.

کیان:ارباب… نرین… این یه تله‌س…

_ برو کنار کیان دیرمه… باید برم.

کیان:حداقل بذارین منم بیام…

_ نه کیان باید تنها برم.

کیان:حداقل بگین کجا میرین؟؟؟؟؟

_ جنگل سرو.

دیگه اجازه ی سوال بیشتر بهش ندادم و راه افتادم.

“سوگل”

ماشین از حرکت وایساد.

نصرت:میتونی چشم بندتو باز کنی…

چشم بندمو باز کردم… هنوز تو ماشین بودیم.

نصرت:دستاتو بیار جلو.

دستامو بردم جلو که با یه دستبند بستشون.

_ این کارا برای چیه؟؟؟!!! منو کجا دارین میبرین؟؟؟ اینجا کجاست؟؟؟!!!!

نصرت:حرف نزن… فقط دنبال من راه بیفت.

از ماشین پیاده شد، منم پشت سرش رفتم پایین.

دو نفر دیگه هم پشتمون راه افتادن… رفته رفته، رفتیم تو یه جنگل… ترسیده بودم… ما اینجا چیکار داشتیم چرا منو اورده بودن اینجا؟؟!!!

بعد از نیم ساعت راه رفتن به یه جایی رسیدم… یه جایی بود تقریبا وسط جنگل که اندازه ی یه دایره ی بزرگ، هیچ اثری از درخت نبود… اما اطرافش پر بودن از دار و درخت… یه الاچیق هم کنار همون زمین دایره شکل بود… جای عجیب و ترسناکی بود.

سهراب:اینجا رو نگاه… مهره ی اصلیمم که اومد.

منظورش کی بود؟؟؟ من!!!!!

_ منو چرا اوردی اینجا؟؟؟!!! از من چی میخوای؟؟؟؟

سهراب اومد جلو و از بازوم گرفت.

سهراب:از تو چیزی نمیخوام عزیزم… از اونی که میخوام تو راهه داره میاد.

_ رواااانی… یا بکشتم، یا ازادم کن… من که دارم میگم ارباب نمیاد… پس این بازیا چیه؟؟؟!!! این فیلم سینمایی چیه؟؟؟؟!!!

سهراب:به وقتش عزیزم، همه چیز به وقتش… فیلم سینمایی هم هنوز شروع نشده… منتظرم سالار بیاد بعد شروعش میکنم… یه فیلم سینمایی درامه…. دراااام…

_ چی داری میگی؟؟؟

سهراب:اه چقدر حرف میزنی… نصرت دهن اینو ببند.

خواستم مخالفت کنم که با بسته شدن دهنم نتونستم.

سهراب:نصرت… همه چیز طبق برنامه‌س دیگه؟؟؟؟!!! نمیخوام چیزی خراب بشه.

نصرت:همه چیز مطابق خواسته ی شماست اقا. همه جا محاصره‌ست

سهراب:خوبه… بیا سالار… بیا که امروز اخرین روز زندگیته.

چیییی؟؟؟!!! اخرین روز زندگیته یعنی چی؟؟؟؟!! ارباب واقعا داشت میومد؟؟!!! واقعاااااا؟؟؟!!!!

سهراب:مطمئن شدین که تنها و بدون محافظ داره میاد؟؟؟؟

نصرت:بله، حتی کیانم با خودش نیاورده… تنهای تنهاس.

سهراب:خوبه…

بعد به من نگاه کرد.

سهراب:عشقت کورش کرده… کورش کرده که چشم بسته داره میاد تو دهن شیییییر.

تقلا میکردم که دهنم و باز کنم.

این به خودش میگفت شیر!!!! این یه لاشخور بیشتر نبود… فقط یه لاشخور بود.

گوشی نصرت به صدا دراومد…..

بعد از قطع کردنش رو کرد به سهراب.

نصرت:ارباب سالار وارد جنگل شده.

سهراب:بیاد… خوش اومده… توام دیگه به این رعیت زاده نگو ارباب… ارباب سالار مرد… از وقتی که وارد جنگل شد مرد….

دلم زیر و رو شد… دلم برای اربابم زیر و رو شد… دلم برای اربابی که بخاطر زندگی من داشت خودشو فدا میکرد زیر و شد…. نیا اربابم… نیا سالارم….نیاااا

داشتم اشک میرختم… اشک میریختم برای تنها مرد زندگیم….

سهراب محکم بازومو گرفت و فشار داد.

سهراب:مجنونت اومد لیلی…

چشمم به ارباب افتاد… اربابی که یکه و تنها اومده بود بین یه مشت گرگ…

سهراب بلند گفت.

سهراب:خوش اومدی… خوش اومدی داداش سالار….

بعد بلند تر رو به افرادش داد زد.

سهراب:گفته بودم که میاد… دیدید اومد؟؟ اخه شاه ماهیش دست منه… میدونستم که میاد

ارباب:گفتی بیام تا ولش کنی… اومدم… ولش کن

“ارباب”

رسیدم جنگل. رفتم جایی که سهراب گفته بود… میدونستم تا الان ادماش حتما دیدنم و بهش خبر دادن.

از دور میدیدمش… دیدمش… بازوش تو دست سهراب بود…عوضی… سهراب عوضی…

سهراب:خوش اومدی… خوش اومدی داداش سالار…

_ گفتی بیام تا ولش کنی… اومدم… ولش کن.

سهراب:عههههه… زرنگی داداش سالارررر… خیلی زرنگی… اما زرشک… اول قراردادا رو امضا میکنی… بعد یه امضای خوشگل میزنه پای برگه هایی که درست کردم… بعدم…

یه نگاهی به سوگل انداخت و دستشو رو بازوش به حرکت دراورد.

سهراب:اگه تونستم و دلم خواست، این کوچولو رو ول میکنم…

داشتم قاطی میکردم…

_ سهراب… حرف زدم گفتم هر کاری رو که بخوای و میکنم تا ولش کنی… الانم سر حرفمم… میگی روستا… میگم باشه… میگی عمارت…میگم باشه… اصلا جونمم مال تو، اونو ولش کن…

سهراب:واااای اینجا رو نگاه… ارباب سالارِ سنگ دل و مغرور عاشق شده… دل باخته… دل باخته به سوگل… نوه ی پری… پاش روستا میده… عمارت میده… اربابی‌شو میده… اینا که هیچ جونشم میده!!!!! کی باورش میشه!!!!

رفتم جلوتر….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا