رمان طلا

دانلود رمان طلا پارت 143

3.9
(8)

 

 

 

+فعلا برو بعدا حرف میزنیم

 

گوشی را قطع کرد.

 

+این‌جا چی‌کار می‌کنی؟

 

-هی… هیچی

 

+برو تو میام الان

 

دست در جیبش فروبرد و پاکت سیگار و فندکش را بیرون کشید.

 

نگهبان‌های در حیاط دست و پایم را بسته بودند.

 

دلم می خواست در آغوشش بگیرم ،نبض تند شده اش را آرام کنم.

 

همان‌جا ایستادم و نگاهش کردم. او چند قدم دورتر از من ایستاده بود ،با یک من اخم سیگار را روی لب‌هایش گذاشت.

 

اولین کام را با نگاه خیره‌اش به من محکم گرفت و بعد با چند ثانیه دود را بیرون فرستاد.

 

دود جلوی صورتش رت گرفت.

 

+مگه بهت نگفتم برو تو

 

ظاهرش عصبی و صدایش کاملاً آرام بود.

 

 

 

 

– شاید دلم نخواد برم تو

 

کام بعدی را گرفت و یک قدم نزدیک ترشد.

 

+ حرف گوش نمیدی

 

نگاهش کمی بدجنس بهه نظر می رسید .

 

-بستگی داره اون حرف چی باشه

 

یک قدم دیگر نزدیک شد .

 

+چشاتو واسم تو حدقه می چرخونی؟

 

باز کارم را تکرار کردم.

 

-آره فکر کنم همین کارو کردم

 

قدم دیگری جلو آمد .تمام وجودم از من می خواست عقب‌گرد کنم و به سمت خانه بدوم ولی سعی کردم سر جایم بایستم هرچند خیلی سخت بود.

 

حال در چند میلیمتری به تنم ایستاده بود و آخرین کام را از سیگار گرفت.

 

بعد فیلترش را کف زمین انداخت و با نوک پا له کرد.

 

چند لحظه دود را در سینه‌اش حبس کرد و با نگاه نفوذ گرش حتی روحم را هم کاوش کرد و بعد دود را در صورتم فوت کرد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا : 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا