رمان بالی برای سقوط

رمان بالی برای سقوط پارت ۸۰

5
(2)

خنده‌ی تمسخر آمیزی به رویش پاشیدم و دست به سینه شدم.

– نه بابا انگار یه چیزیم طلبکار شدیم.

انگشت اشاره‌اش را بالا گرفت و من خونسرد در حال تماشا و شنیدن نطق‌هایش بودم که فراز و پشت سرش آتنا وارد بخش شدند.

بدون توجه به نگاه متعجب هردویشان گوشه‌ی آستین روپوشم را گرفت و مرا دنبال خود کشاند. از شدت ترس از دیده شدن‌مان کم مانده بود جیغ بکشم.

– ولم کن ببینم الان آبروی چندساله‌مو می‌بری!

با پوف کلافه‌ای دستم را ول کرد و چشم غره‌ای نثارم کرد.

– چته اینجور نگام می‌کنی؟ عقل تو کله‌ت هست داشتی چه غلطی می‌کردی؟! حالا خداروشکر شانس آوردم از بچه‌های خودمون کسی رد نشد وگرنه کلاهم تا الان پس معرکه بود!

خنثی جوری نگاه به چشمانم دوخت که حس می‌کردم فحش می‌داد خیلی بیشتر می‌ارزید.

– من‌و اینطور نگاه نکن رضا!

– جای حرف زدن مثل بچه‌ی آدم پشت سرم بیا تا مجبور نشم کارم‌و تکرار کنم.

دست در جیب از جلویم گذاشت و من با دهان باز سرجایم ماندم. از شدت حرص پوفی کشیدم و پشت سرش راه افتادم.
محوطه‌ی پشتیِ بیمارستان توقف کرد و من خسته از سرپا ایستادن زیاد روی سکویی نشستم.

– کجا زندگی می‌کنی؟

نیشخندی زدم.

– که دوستت‌و آوار کنی رو سرم؟

فکش تکان واضحی خورد.

– دِ آخه من اگه بخوام دوستم‌و آوار تو کنم چرا باید جلوش آستین تو رو بکشم همراه خودم ببرم؟
کم کم باید به سلامت عقلیت شک کنم!

چشم غره‌ای از جمله‌ی آخرش روانه‌ کردم و دست به سینه شدم.
بیراه نمی‌گفت…نگاه هاج و واج فراز نشان از تعجب زیادش بود و…یک چیز عجیب!
از زمان ورودشان تابحال کنار هم ندیده بودمشان!

– بهم زدین؟

با فاصله کنارم روی سکو نشست و آرنج روی زانو گذاشت و دست در دست پیچاند.

– چی می‌گی؟

نگاه از محوطه‌ی کماکان خالی روبه‌رویم گرفتم و به سمت چپ چرخیدم.

– دوستی‌ت با اون مرتیکه رو می‌گم.

چند ثانیه مکث نشان از درستی حرفم می‌داد.
پلک بسته بود و با سری زیر افتاده فقط صدای نفسش به گوشم رسید.

– می‌دونستی من یه خواهر کوچیکتر از خودم داشتم!

خب…نشنیده بودم ولی چرا می‌گفت داشتم؟

– داشتی؟!

– دیگه ندارم.

با تعجب لبانم از هم باز ماند. حالت صورت بهم ریخته‌اش شک درون قلبم را تأئید کرد.

– شونزده سالش بود که عاشق یکی از پسرای هم محله‌ایمون می‌شه…اون زمان نبودم…آلمان بودم…فقط دیدم یه شب بهم زنگ زدن گفتن حال مادرت خوب نیست خودت‌و برسون!

دستی به مقنعه‌ام کشیدم و نگاهم را از روی خمیده‌اش برداشتم. دیدن درخت‌های بلند جلوی رویم خیلی بهتر از دیدن شکستن رضایی بود که…زیاد پشت و پناه ما بود!

– نمی‌دونم چطور فقط خودم‌و رسوندم اما زمانی که رسیدم مامانم سالم بود ولی خونه‌مون خالی بود…خالی از یه دختر پر سر و صدا شیطون!

متأثر از غم درون صدایش مشتم را روی قلبم گذاشتم.

– خودکشی کرده بود…اون مرتیکه گولش زده بود و بهش تجاوز کرده بود…خواهرکم از برگ گل هم پاک‌تر بود…واسه…وای خدا!

با اشکی که در چشمم جمع شد مشتم را بالا گرفتم و جلوی دهانم گذاشتم.
خدای من…انسان‌هایت چرا باید اِنقدر حیوان بشوند؟

– چشمات زیادی شبیه چشماشه…همونجور پاکی روحت!

لبخند محو روی لبانش طعم زهرمار می‌داد.

– اگر برات حرص خوردم…اگر پشتت بودم چون توی تو یه ترانه دیدم که بخاطر کم کاری من خودش‌و از بین برد!

اشکم بی‌اجازه چکید.

– تو مقصر اون اتفاق نیستی!

سرش را بالا گرفت و از گوشه‌ی چشمش قطره‌ای پایین ریخت.

– بودم…اگر ول نکرده بودم، اگر حواسم بهش بود باهام حرف می‌زد…درد و دل می‌کرد…شاید جلوش‌و می‌گرفتم…می‌دونی…اگر بودم خیلی اتفاقا می‌تونست بیفته ولی…نبودم!

با بغضی که عجیب بیخ گلویم نشسته بود دستانم را بالا بردم و خیسی صورتم را گرفتم تا کمتر آتش به جانش بزنم.

– حالا می‌فهمی چرا واست حرص می‌خورم؟ که چقدر تو فکرتم؟

سرش به سمتم چرخید و با همان چشمانی که پر شده بود و کلی درد در آن نهفته بود خیره‌ام شد.

– بعد از اینکه فهمیدم طلاق گرفتین اول یه سیلی نوش جون اون مرتیکه کردم و یه راست رفتم دم خونتون ولی نبودی…پیش عاطی نبودی پیش صدرا نبودی…هیچ جا نبودی آمین!

و با بغضی که از صدایش مشخص بود با دست صورتش را پوشاند و من با هق هق ریزی سرم را به زیر انداختم.

– رضا!

– کوفت‌و رضا…می‌دونی فکرم به کجاها کشید؟ تموم این پنج سال وحشت این رو دلم بود مبادا یه ترانه‌ی دیگه بیفته رو دستم…که اونموقع می‌تونم نفس بکشم یا نه!

دماغم را بالا کشیدم و سرم را صاف کردم.

– بخدا هیچیم نشد…یه مدت پیش مادربزرگ محدثه بودم تا متوجه شدم صدرا به محدثه شک کرده…مجبور شدم بی‌خبر بذارم برم تو یکی از روستاهای کردستان…تنها جایی بود که به اون منطقه نزدیک بود و خب…یه پیرزن من‌و نجات داد!

با نگاهی عمیق مشغول گوش دادن بود.

– خب…خودش‌و دخترش تنها زندگی می‌کردن و…یه خونه طبقه‌ی بالاشون خالی بود…اون‌و دادن به من!

لبخندی ناگاه روی لبم نشست.

– تازه…یه دختر کوچولو هم دارم که مامان صدام می‌زنه!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا