رمان این مرد امشب میمیرد

این مرد امشب میمیرد پارت 15

4.3
(6)

 

آنقدر رفتیم که هوا تاریک شد
در راه برگشت مسیر را گم کردیم
باران شدت گرفته بود زیر یک تکه سنگ پناه گرفتیم تا باران بند بیاید
ترسیده بودم
خودم را که نزدیکش کردم
باز دیوانه آنهمه جذابیتش شدم
شوهرم بود!!
در آغوشش بودم ولى چرا تا این حد از من دور بود؟!
با خودم لج کرده بودم
باید غرور را کنار میگذاشتم
باید خودم را به خودم ثابت میکردم
لب هایم لب هایش را محصور کرد
شوکه شد ولى مقاومت نکرد
در گوشش نجوا کردم:
“‌ آن قدر مرا به سینه ات بفشار
که ضربان قلبم
بر پوست تنت نقش ببندد
تا آیندگان از سنگواره ی سینه ی تو
بدانند که
زنی تو را
بی وقفه عاشق بوده است! “
صداى نفس زدن هایمان با صداى باران و رعد و برق در هم آمیخت
درد کشیدم
اما حالا مهر زن معین بودن افتخارى بود بر اندام زنانه ام خوردن!

لحظاتى خودمان مثل کسانى که مرتکب جنایتى شده باشند وحشت زده در بهت و سکوت ماندیم
هر دو از هم شرم داشتیم
حال جسمم خوب نبود
اما فقط خدا میدانست که روحم تا چه حد خوب بود…
مجبور شد تا رسیدن به ویلا بغلم کند
نگرانم بود
اما از کنارم بودن شرم داشت
و این مرا عذاب میداد…
پایان قسمت ٨۴
به نام آنکه اول آنکه آخر
#٨۵ قسمت ٨۵ این مرد امشب میمیرد
‎بودنِ بعضی از آدما شبیه ساعت شنیه؛
‎داریشون، کنار خودت داریشون، توو دستات داریشون،
‎اما هر لحظه حجمِ نبودنشون زیاد و زیاد تر میشه،
‎و تو هیچ کاری از دستت برنمیاد؛ جز اینکه فقط تماشا کنی و ببینی کی آخرین دونه ی شن پایین میفته، آخرین بهونه ی بودن.
‎بعد اگه هم بخوای ساعت شنی رو زیر و رو کنی
‎تا واسه چند لحظه هم که شده دوباره بودنشونو به دست بیاری؛ تازه میفهمی که فقط انبوهی از “نبودن” ها رو زیر و رو کردی
معینى که در کنار من بود درست انبوهى از نبودن ها بود
با هم آمیخته بودیم
از نزدیک ترین جاى ممکن یکدگر را لمس کرده بودیم
حریممان یکى شده بود
اما قلب هایمان نه!
آن روزها چه قدر مجبور بودم غرور شکنى کنم
کلافه سراغش رفتم ساعتت طولانى خودش را با سگش سرگرم کرده بود که داخل ویلا نیاید و از من فرار کند
به شانه اش که زدم حس کردم واقعا با معینى که میشناختم فرق کرده است
حرفهاى آن دقایقش شوکه ام کرد بعد از شنیدن اعتراضم به کناره گیرى هایش خیلو راحت گفت
_ اشتباه کردیم ژاله عجله کردیم
دوران نامزدى دوران شناخته نه زن و شوهر بازى من خیلى حماقت کردم حق نداشتم واسه یه لذت کوتاه مدت زیر بار حواسم میرفتم
لذت کوتاه مدت؟!
چیزى که براى من اوج عشق با همسرم بود براى او تنها همین بود؟!
معین پاییند اصول و رسوم بود و از این عجله پیش از ازدواج دلخور بود
این را وقتى فهمیدم که براى به هم زدن خلوتمان عماد را به ویلا دعوت کرد
شکسته بودم و مجبور بودم نقش یک زن قوى و پیروز را مدام ایفا کنم…
روز فاجعه رسید
معین چمدان به دست آخرین تصویر زیباى من از زندگى بود که تمام وجودم را به آتش کشید
گریه نکردم
دستم را فشرد
شانه اش را ب*و*سیدم
سرم را روى سینه اش فشرد
_ دختر عمو زود میگذره وقتى برگردم دیگه مشغله هام تموم میشه قول میدم با فکر باز فقط و فقط در مورد آینده تصمیم بگیریم
پدرم !
آخ از پدرم
تکیه گاه مهربان و استوارم میدانست در دلم چه آشوبى است
بعد از رفتن معین روزهاى طولانى در آغوشش گریستم
مردى که همه این سالها به جاى مادر بیمارم که حتى قدرت تکلم نداشت براى من و عماد مادرى کرده بود
مردى با تمام صفات خوب دنیا
برادرم آن روزها درگیر عشقى بى فرجام بود لطمه خورده بود
حال خوبى نداشت
اما شدیدا حمایتم میکرد
برادر کوچکم مرد شده بود و من گاهى دقایقى طولانى محو مردانگى چهره معصومش میشدم
١ ماه گذشت
به سختى چند روز یکبار با معین دقایق کوتاهى با تلفن حرف میزدم
من هم ژاله پر شور و عاشق همه این سالها نبودم
یک زن کافیست تنها دلش گرم باشد
اگر این یک تکه گوشت طپنده دلش به یک بودن محض معشوق گرم باشد
حتى از فاصله کیلومتر ها و حد فاصل اقیانوس ها
احساساتش سرد نمیشود
دلش جایى سُر نمیخورد
کم کم پچ پچ کردن اعضا خانواده شروع شد
عمه ها و دختر هایشان حرف هاى جدید میزدند
سعى میکردم به طعنه هایشان بى تفاوت باشم
اما تیر خلاص را دایى مهرزاد زد!!!
عکس هاى مشترک معین و ایرشا همان عروس فرنگى معروف روسى زیبا
تمام غرور و هویتم را از بین برد
هرچند که در عکسها خیلى به هم نزدیک نبودند
اما همین دور بودنش از من و کار و درس را بهانه کردن و وقت گذرانى با ایرشا برایم بدترین ضربه بود
درست از همان لحظه لج کردم
با خودم
با معین
با دنیا
با همه…
مهلت صیغه نامه تمام شد
پدرم معتقد بود تا بازگشت معین صبر کنیم و یکباره عقد دائم شویم
اما پدر بزرگ اصرار داشت صیغه غیابى تمدید شود
زیر بار نرفتم
به دروغ گفتم تا آمدنش و عقد دائم منتظر میمانم
ولى دل کنده بودم
من از جنس خودش بودم
غرور و هویتم بالاترین سرمایه ام بود و
گاهى یک دنده ترین موجود کره خاکى ژاله بود وبس…
در مهمانى بزرگ و با شکوه پدر بزرگ به مناسبت افتتاح شرکت جدیدش
مثل سابق لباس نپوشیدم
ژاله با وقار و سنگین که همه کار میکرد تا در چشم معین بهترین باشد جایش را با یک دختر لوند و جلف عوض کرده بود
بى مهابا نوشیدنى میخوردم و با پسرها میر*ق*صیدم
تذکر هاى خانواده ام و تهدیدهاى اتابک بزرگ بى فایده بود
نامزد معین نوه ارشد خاندان نامدار به سیم آخر زده بود
پارسا پسر بزرگترین اپراتور آن سالهاى کشور
مدال افتخار لش ترین پسر شهر را هم به گردن داشت
دخترى باقى نمانده بود که از او در امان باشد
لج کرده بودم…
تا آن حد که با پارسا قرار پنهانى بعد از مراسم بگزارم
از باغ که خارج شدم آنقدر مست بودم که نتوانستم رانندگى کنم
سامى را صدا زدم تا مرا به خلوتگاه پارسا پاشا برساند
نمیدانم امیرى که درست از فرداى نامزدى ما گم شده بود چه طور در آن ساعات شب ظهور کرد
امیر؟!
پسر سامى راننده و شریفه مهربان
زیبا بود
۴ شانه
صورت گندمى اش با آن موهاى نیمه حالت دار خرمایى با شکوه بود
هم بازى کودکى هایمان
هم کلاسى
شاگرد اول دانشگاه
رفیق شفیق همه این سال هاى معین
دوستش داشتم
قابل اعتماد بود
با امیر خاطرات خوبى داشتم
همی
شه هر کار میتوانست برایم انجام میداد
فداکار بود
در مقابل همه جز معین خیلى محکم ظاهر میشد
ولى خاضع بود
منش افتادگى اش را دوست داشتم
هیچ وقت از این که پسر یک راننده است شرم نداشت و همه در دانشگاه این موضوع را میدانستند
اما خیلى وقت بود که بى خبر از دانشگاه انتقالى گرفته بود و همه را بى خبر گذاشته بود
امیر آن شب ناجى من شد در مقابل وسیله عشرت شدن نرى چون پارسا
اما نمیدانست
من این روزها اسب یاقى شده ام که بد رم کرده ام
و ممکن است خیلى چیزها را نابود کنم
مدارک و امور شرکت باعث شد معین براى چند روز مجبور شود به ایران برگردد
خیلى از این اجبار و دستور پدر بزرگ عصبى بود
به خانه که آمد به استقبالش نرفتم از پنجره دیدم همه اهل خانه دورش جمع شده اند
نگاه غم زده مینا هم مرا به فکر انداخت
دختر بیچاره مثل من احمق بود میدانستم سالهاى زیادى عاشق این موجود خودخواه است و علت تندى اش با من هم فقط حسادت است
کمتر از ده دقیقه گذشته بود که درب اتاق باز شد
بر عکس همیشه که عادت داشت در بزند اینبار مبادى آدابى را کنار گذاشته بود
_ ژاله تو چرا اینجایى ؟
سلام سردى دادم و از جایم بلند شدم
_ پس کجا باید باشم ؟
لبخندى زد که من دیوانه همین لبخندهایش بودم
_ این یعنى ژو ژو خانم با گارفیلد قهره ؟
گارفیلد ! وقتى مشتاقانه و دیوانه وار لازانیا میخورد دقیقا مثل گارفیلد خواستنى و بامزه بود
سعى کردم جلوى قلب لعنتى ام را بگیرم
رو برگرداندم
سمتم آمد که بغلم کند خودم را سریع کنار کشیدم
_ صیغه ما تموم شده
متعجب به من چشم دوخت
_ تو چته؟ من فقط میخوام بعد این همه مدت بغلت کنم مثل همیشه
نیشخندى زدم
_ بدبختى ما اینه همه چیمون حتى بعد نامزدى هم مثل همیشه است میدونى چرا چون دلت همه جا هست جز پیش زنت الانم آزاد باش این صیغه مسخره تموم شده و دیگه هم شروع نباشه

کلافه و با قدرت زیاد مچ دستم را گرفت و مجبورم کرد روى تخت بنشینم
_ تموم شه؟! تو غلط کردى با کسى که میخواستى تموم کنى خوابیدى!! مگه تو بى خانواده اى؟ آبرو و شان خانوادت مهم نیست؟
_ من تنها اون کارو نکردم، در مقابل عشقم این چیزها واسم بى اهمیته یه روز عاشقت بودم امروزهم نیستم
در حد افنجار سرخ شده بود
_ چرت نگو ، عشق تموم شدنى نیست ادعا نکن پس عاشقمى، من همیشه دوستت داشتم ادعا عشق نکردم ژاله قبول سختمه به عنوان همسر ببینمت تمام این مدت داشتم با خودم و احساسم کنار میومدم
_ در کنار ایرشا؟!
چشم هایش را جمع کرد و گفت:
_ دردت اونه پس؟
باز غرورم مانع شد !!
_ نه نه اصلا واسم مهم نیست
_ پس چته هنوز من نرسیده دارى اینطور عصبیم میکنى؟
تازه نگاهم به زخم بزرگ پشت گوشش افتاد
عاشقش بودم…
قدرت پنهان کردن نگرانى ام را نداشتم هول شدم دستم را روى زخم گذاشتم
_ این چیه؟! بخیه خورده عمیق بوده حتما
دستم را پس زد و خندید
_ اوا خانوم دست نزن نامحرمى
نتوانستم نخندم
و آن خنده پایان نمایش غرورم بود
_ معین جون من بگو این چیه
_ هیچى بابا تو یه همایشى انگ تروریست بودن ایرانى ها شد ١ سنگ و موقع سخنرانى خورد کنار سرم
آشتى کردیم به همین سادگى
رفتارش گرم تر شده بود
قرار شد این سه روز فقط با هم وقت بگزرانیم
وقتى از خانه خارج میشدیم هم زمان امیر هم از ساختمان کوچک سامى بیرون آمد و با هم چشم در چشم شدند
امیر سرخ شد و معین عصبى
متعجب به آنها چشم دوختم خبرى از رفاقت و صمیمیت چندین ساله اش نبود زیر لب زمزمه کرد
_ این کى برگشته؟
_ یک هفته میشه
_ مرتیکه…
حرفش را خورد و رو به من گفت
_ برو داخل شب واسه شام میریم بیرون به پدر بزرگ بگو عاقدو واسه تجدید صیغه خبر کنه ایندفعه با هم میریم یکى دوماه کارى طول میکشه
حتى نگذاشت اعتراض کنم به سمت امیر رفت از دور متوجه حرفهایشان نمیشدم کنجکاو شده بودم
که برگشت و عصبى اشاره داد که داخل بروم
دیدم که امیر دست روى شانه اش گذاشت…
آن روزها عشق معین چنان کورم کرده بود که هیچ کس و هیچ چیز را جز او نمیدیدم
٢ روز اول فوق العاده گذشت
صیغه تمدید شد و اى کاش …
اصرار داشت مرا با خود ببرد
قبول کردم ، در کنار او بودن بزرگترین آرزویم بود
در تراس ساختمان اصلى عمارت روى صندلى لم داده بوده
پشتش رفتم دستانم را دور گردنش حلقه کردم صورتش را به گونه هایم مالید و دستم را گرفت و با یک حرکت من را جلو آورد و روى پایش نشاند
ب*و*سیدمش
_ خلوت کردى دکتر؟
_ منتظر بودم خانوم دکتر تشریف بیارن
_ اومدم دیگه
چند لحظه در سکوت به من خیره شد
_ ژاله؟!
_ جانم؟
_ تو واقعا زیبایى
دلم ضعف رفت از تعریفش
_ ممنونم
_ جدى میگم واقعا بعضى وقتها از خودم خجالت میکشم
_ چرا؟!
_ ژاله میتونى منو عاشق خودت کنى؟ من تا حالا عاشق نشدم تو رو از همه زن هاى زندگیم بیشتر دوست دارم فقط به تو اعتماد دارم اما دوست دارم منم طعم عشق رو بچشم
بغض کردم و میان همین بغض گفتم:

می گفتند
تنها چیزی که همه ی درد ها را دوا میکند
عشق است
پیدا بود که هنوز
مبت
لا نشده بودند… !!”
_ منو مبتلا کن
من عاشق زندگى کردنم
عاشق آرامش
عاشق با هم به هدفهامون و اوج رسیدن
عاشق صداى بچه اى که بابا صدام کنه
معین قول داد
صادق بود صداقتش قابل ستایش بود
قول داد خوشبختم کند
قول داد همیشه وفادار همسرش بماند
میدانستم عاشقم نیست
به همین دوست داشتن عمیق خالصش راضى بودم…
شب قبل رفتنمان یکى از بدترین اتفاق هاى زندگى ام رخ داد
عماد! داداش کوچولوى مظلوم و معصومم
همان که همیشه آجى خطابم میکرد
عمادى که برایش مادرى میکردم
چه طور توانست این قدر بى رحمانه !!!
شاهرگش را بزند ؟!’
وحشتناک بود!!
جوى خون در حمام و اتاقش راه افتاده بود
مردم
من قبل عماد میمردم
نفسم به نفس این یکدانه برادر بند بود
نجات پیدا کرد تنها جسمش!!
در بیمارستان هم اقدام به خودکشى مجدد کرد
داغون شده بود
با کسى حرف نمیزد
لعنت به عشقى که برادرم را چنین از پاى در آورد
شدید لطمه خورده بود
١٠ روز دیگر معین ماند
مجبور بود برود هرچه اصرار کرد قبول نکردم بروم
نمیتوانستم عماد را تنها بگزارم
خودش هم که جانش به عمادش وصل بود
حالش دست کمى از پدرم نداشت
خانه جهنمى بود
آواى همیشه گریان و شاکى
عماد از پا در آمده
باید میماندم
دلش به رفتن نبود
به اجبار راضى شد
نباید نتیجه سال ها تلاشش بر باد فنا میرفت

بعد از رفتن معین دوباره خانه بى ستون شد
عمو جهانگیر دل تنگى میکرد براى پسرى که هیچ وقت پدر خطابش نمیکرد
علتش را نفهمیدم هیچ وقت نفهمیدم که چرا پدرش را جهان خان خطاب میکند ؟!
معماى ایرشا به خاطر غرور بى جاى من حل نشده باقى ماند
حرفها و کنایه هاى عمه هایم هم چنان ادامه داشت
بعد از دانشگاه دلم شدید براى پدرم تنگ شد
گاز ماشین را بى وقفه تا خود شرکت گرفتم
مرد بیچاره وضعیت عماد کمرش را خم کرده بود
وقتى رسیدم در اتاق جلسه بودند
سر و صداى زیادى در شرکت بر پا بود
بر هم زدن خرده شراکت با پرتو گستر خاندان پرتو را آتشین کرده بوده

پرتو بزرگ با عصبانیت تمام از اتاق خارج شد و در را پشت سرش کوبید
بلافاصله در باز شد پسر ارشدش همراهى اش کرد
پیمان!
٢ سالى میشد ندیده بودمش
شنیده بودم ایران را ترک کرده است
همراه همیشگى دویدن صبح گاهى ام که آن روزها فکر میکردم بر حسب تصادف در یک پارک مشترک میدویم و گاهى هم صحبت میشویم
برعکس برادر کوچک و پدرش آرام و کم حرف بود
متوجه شدم بینى اش را به تازگى جراحى کرده است
هرچند که اصلا نیاز نبود
اندام پر و مردانه اى داشت
صورتش براى یک مرد فوق العاده هم مقبول بود
هول شدم و سلام دادم
علت نگاه پر کینه پرتوى بزرگ و جواب سلام ندادنش را نفهمیدم
اما نگاه پیمان مملو از غم بود چند لحظه مکث کرد و خیره صورتم شد و جاى جواب سلام به گفتن یک تبریک اکتفا کرد
نمیدانم چرا آن روز براى اولین بار دلم خواست بار دیگرى وجود داشته باشد براى دیدار مجدد پیمان ! نمیدانم
همینطور هم شد فرداى آن روز درست در همان پارک هر دو مشغول دیویدن بودیم
با دیدنش با لبخند دست تکان دادم
نزدیک تر که شد
گفتم
_ ٢ سالى میشه غیبت داشتى ولى من هر روز میومدم
باز تلخ خندید
_ لعنت به سفر که هرچه کرد او کرد…
معنى این تک مصرعى که خواند را اصلا آن روزها نفهمیدم
تنها بودم
مشکلات زندگى ام زیاد شده بود
به یک همراه نیاز داشتم
اشتباه کردم اما …
هر روز صبح دویدن
هم صحبتى
دعوت در کافه
بستنى قیفى خوردن
پیمان مهربان بود و این قابل انکار نبود
این را زمانى بیشتر درک کردم که هنگام دویدن مچ پایم پیچ خورد
از درد به خودم میپیچیدم و ناله میکردم
با من چنان یک چینى شکستنى رفتار میکرد
دیدم تا رسیدن به بیمارستان چه قدر مضطرب به راننده تاکسى التماس میکرد زودتر براند
اشک هایش را با آن هیبت و هیکل در بیمارستان دیدم
نگرانى و پرستارى اش از من عادى نبود
هیچ وقت از معین چنین برخورد هایى ندیده بودم
یاد بهار پارسال افتادم که در باغ زمین خوردم و دستم را خودش جا انداخت و گفت: بیشتر دقت کن
ولى من عاشقش بودم
من هنوز در تمام لحظات عاشق معینى بودم که اگرچه تلخ و سرد بود ولى خالص و صادق بود
رانندگى با آن پا برایم غیر ممکن بود
مثل معین من هم از با راننده جایى رفتن متنفر بودم
ترجیح میدادم با تاکسى بروم و این را همه اهل خانه میدانستند
از آن روز ولى صاحب زیبا ترین و مهربان ترین راننده شخصى سرى شدم
پیمان پرتو!
هر روز کوچه پشت عمارت منتظرم بود
چه کار میکردم؟!
شتابان به کجاى بد مستى میتاختم؟
هربار که معین زنگ میزد با خودم عهد میکردم فردا بار آخرى باشد که با پیمان به دانشگاه میروم
عذاب وجدان میگرفتم
معین نرم شده بود
بیشتر تماس میگرفت
شبها عاشقانه میخواند و ابراز دل تنگى میکرد
اعتراف کرد قلبش شروع به طور دیگر خواستنم کرده است
معین عوض شده بود
مرا میخواست
میفهمیدم که با همه جانش زنش را میخواست
با ذوق و امید از برنامه هایش براى مراسم عروسى میگفت
دوست داشت مستقل زندگى کنین
خانه اى خیلى کوچک تر و ساده تر
از عمارت
میگفت دوست دارم این قدر خانه ام کوچک باشد که هر جا سر بچرخانم همسرم را ببینم
ایمیل هایش پر بود از شعر هاى ناب عاشقانه
افسوس افسوس که من دیگر به پیمان معتاد شده بودم
هر بار خودم را قانع میکردم من و پیمان فقط دوست هاى معمولى هستیم
تنها مشکل این است که خاندان پرتو و نامدار از ازل رقیب هم بودند
و این اصلا به من ربط ندارد!
احمق بودم!
مرز نداشتم
و توف و لعنت به آدم هابى که مرزى براى خود قائل نیستند و
“من امروز در آستانه ٣٧ سالگى چه قدر آدم هایی که میدانند چه میخواهند را دوست دارم!
.
آدم هایی که مرز دارند،…
که نه گفتن بلدند،…
که میتوانند بگویند چه چیز را میخواهند و چه چیز را نمیخواهند….
.
آدم هایی که تو را در “هزارتوی ابهام” و “حدس بزن چه چیزی توی دلم دارم” گرفتار نمیکنند!
.
آدم هایی که…
.
.
آدم هایی که مرزشان مشخص است راحت تر زندگى میکنند…
.
نگاه میکنی و میبینی همپوشانی مرزها بین تو و او چقدر است،…
.
چیزی که میخواهد را میشود به او داد،
چیزی که میخواهی را میتوانی بگیری!
.
.
که اگر نشد نه کسی احساس قربانی بودن میکند،..
نه حس فریب دارد،..
نه بار دِین خویش را بر شانه دیگری می گذارد…
.
.
آدم هایی که مرز دارند غنیمتند!
شفافیتشان شفافیت می آورد…
نه گفتنشان نه گفتن را آسان میکند…
خودشان هستند و میگذارند خودت باشی…”
پایان قسمت ٨۵
یاحق
#٨۶ قسمت ٨۶ این مرد امشب میمیرد
“ﮔﺎﻫﯽ ﺁﺩﻡ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﺪ ﺑﯿﻦ ﺑﻮﺩﻥ ﯾﺎ ﻧﺒﻮﺩﻥ ؛
ﺑﻪ ﺭﻓﺘﻦ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﺪ ﮐﻪ ﻣﻨﺼﺮﻑ ﻣﯽ ﺷﻮﯼ، ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺑﻤﺎﻧﯽ ﺭﻓﺘﺎﺭﯼ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯽ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﻭﯼ …
ﻭ ﺍﯾﻦ ﺑﻼﺗﮑﻠﯿﻔﯽ ﺧﻮﺩﺵ ﮐﻠــــــﯽ ﺟـــــــﻬﻨﻢ ﺍﺳﺖ…”
نفهمیدم قصه من و پیمان چرا و از کجا شروع شد
زمانى به خودم آمدم
که تمام هستى ام را حاظر بودم یکجا بدهم براى ثانیه اى بیشتر با او بودن
حس زن بودن و ستایش شدن را فقط در کنار او تجربه میکردم
با او اوج میگرفتم و دوست داشته شدن را میچشیدم
دروغ گفتم
زمانى که از نامزدى ام با معین پرسید
نفهمیدم که چه نیرویى مرا وادار به این دروغ بزرگ کرد
_ جدا شدیم ، تفاهم نداشتیم
برق شادى در چشمان همیشه بى فروغش زنده شد
حال نوبت نشان دادن عشق واقعى اش بود
پیمان واقعا عاشق بود
اعتراف کرد همه عمر را میخواسته است
همه عمر از معین متنفر بوده است
چه قدر شبیه هم بودیم
هر دو تنها عاشق شده بودیم!!
و این بزرگترین وجه اشتراک ما بود
با پیمان فهمیدم
دوست داشته شدن براى یک زن مهم تر و عزیز تر از دوست داشتن است
من نیاز داشتم کسى مرا دیوانه وار بخواهد
دوست داشتن ساده و خالص معین براى این قلب طغیانگر کافى نبود
من یک نامدار بودم
در همه زندگى ام هرچه خواستم را از بهترین نوعش داشتم
نمیتوانستم به ساده دوست داشته شدن اکتفا کنم
ب*و*سه هاى آتشین پیمان
نوازش هاى مکررش
عاشقانه هاى سوزنده اش
قابل چشم پوشى نبود
زمانى به خودم آمدم که شریک و همبستر پیمان پرتو در آپارتمانش بودم
چه قدر گستاخ شده بودم
چیزى که سالیان پیش حتى تصورش برایم چنان کاب*و*س بود
حال گریبانگیرم شده بود
باید تمامش میکردم
من هنوز معین را میخواستم!!!
و این بزرگترین فاجعه زندگى ام بود
معین و پیمان هر کدام قسمتى از روحم را ارضا میکردند
و این نهایت پستى براى یک زن است…
کفه ترازویم قسمت معین را سنگین تر نشان میداد
باید پیمان را ترک میکردم
یک تفریح کوتاه گ*ن*ا*ه آلود بود که تمام شد!!!
ولى نه!
جایى از قلبم عمیقا براى مردى که از صمیم قلب مرا میخواست به قلیان در آمده بود
پیمان خوب بود
براى من نهایت خوبى بود
پس باید معین را تمام میکردم!
مگر میشد؟
پدر بزرگ
پدرم
عمو جهان!!!!
معین مبتلا شده بود و قطعا با امید منتظر پایان سفرش بود
تصمیمم قطعى بود
وقتى برگشت تمامش میکنم
تا آخر دنیا
حتى تا جهنم با پیمان میمانم
پیمان ارزش طرد شدن و باختن را دارد
گور پدر مال و اموال و اسم و رسم
کاش همام ثانیه ها که در این افکار بودم تلفن را بر میداشتم و در یک جمله داستان ژاله و معین را برایش تمام میکردم
شاید هنوز دو دل بودم؟!
مادر شدن
براى هر زنى اوج زندگى است و چه قدر دردناک است
جلوى آینه در ۴ دیوارى سرویس بهداشتى به دو خط قرمز پر رنگى بنگرى که نشان میدهد
مادرى زمانى نصیبت شده است
که خطبه عقدت با مرد دیگرى است و پدر طفلت
مردى به عاشقى پیمان
چه قدر بى رحم بودم
چه طور با پیمان چنین کارى کردم
فهمیدم جنین ٣ هفته اى در راه داریم
سجده کرد و زمین را ب*و*سید
در پى مراسم ازدواج بود
بیچاره نمیدانست…
سکوت کرده بودم
روزه سکوت براى همه کثافت کارى هایم گرفته بودم
تازه به خودم آمده بودم
نقش بازى میکردم پیمان را در شادى اش همراهى میکردم
اما در پى قتل کودکم بودم
ماه هیچ وقت پشت ابر نمیماند
نماند!
دوست صمیمى ام با فرض اینکه در پى کشتن فرزند معینم پنهانى او را خبر دار کرده بود
معین پدر شدن را دوست داشت…
خدایا چه قدر هنوز بعد از گذر این همه سال شرمنده ام…
پروژه اش را رها کرد و برگشت
نمیدانستم براى چه برگشته است
اما وقتى پیشانى ام را ب*و*سید و مادر شدنم را تبریک گفت فهمیدم کار از کار گذشته است
فکر میکرد دست کم ٣ ماهه بار دارم
از تصمیمم براى سقط ناراحت بود ولى حق میداد که نگران باشم
سریع در پى سور و ساط عروسى افتاد
حال عماد بهتر شده بود
پیمان شک کرده بود
فهمیده بود چیزى این وسط اشتباه است
این قدر عاشقم بود که بتواند مرا ببخشد
راحت بود اعتراف در درگاه کسى که از عشقش تمام قلبت اطمینان دارد
فریاد زد
اما وقتى آرام شد
قسم خورد براى من و فرزندش بجنگد
قسمش دادم صبر کند تا خودم در آرامش همه چیز را حل کنم و با معین تمام کنم
پیمان عجیب در برابرم مطیع بود
اما مگر قدرتش را داشتم ؟!
نتوانستم
هنوز در کنارش نفس کشیدن برایم مشکل میشد
لعنت به من تکلیفم که با خودم روشن نبود
نفهمیدم چه شد
پایم روى پدال گاز جا خوش کرد
تا خود ویلاى آب پرى
نیاز داشتم دور باشم
فرار کرده بودم از خودم از همه اشتباهاتم تلفنم را خاموش کردم
ویلا آن روزها نگهبان نداشت و میدانستم حالا حالاها کسى پیدایم نمیکند
فکر همه جا را کرده بودم جز مدارک پزشکى ام
فراموش کرده بودم اسرار پزشکى تا زمانى محفوظ میماند و سرى که شوهرت پزشک نباشد
بى گدار به آب زده بودم و همه چیز در دست هم داد تا کوس رسوایى ام به همه جاى شهر کشیده شود
بى خبر بودم
گوش
ى ام را که روشن کردم پر بود از تماس هاى بى پاسخ معین و پیام هاى التماس آمیز پیمانى که به دنبالم شهر را زیر پا گذاشته بود
در مقابل تا آن حد مهربانى اش نمیتوانستم
خودخواه باشم
چند ساعت بعد که فهمید کجا هستم پیشم بود
عاشقانه میبوییدم و ب*و*سه بارانم میکرد
_ ژاله ، هیچ وقت تنهام نزار پیمان بدون تو این شهر رو دیوونه میکنه پیمان بدون تو اصلا آدم نیست تا آخر دنیا قول بده قول بده مال من باشى
قول دادم!
و با این قول باز در حق پیمان بى رحمى کردم …
نیمه هاى شب در آغوش پیمان با صداى ترمز شدید ماشین و اصابتش با جایى هر دو هراسان از خواب پریدیم
حتى وقت نشد لباس بپوشم
ملحفه سفید را دورم پیچیدم
معین و پیمان دست به یقه شدند
شرم آورترین ثانیه هاى زندگى ام بود
حرف نمیزد به قصد کشتن من آمده بود
بى آنکه بداند پدر جنین ١ ماهه ام کیست
حال که میدانست پاى پیمان پرتو پسر بزرگترین دشمن امپراطوریمان وسط است جنون غیر قابل وصفى وجودش را گرفته بود
صورت هر دو خون آلود بود
چند لحظه با همان صورت خون آلود به من برهنه چشم دوخت سرش را با تاسف تکان داد و آب دهانش که با خون در آمیخته بود را به علامت لعنت و تاسف روى زمین انداخت
کاش زمین دهن باز میکرد و من را یکجا مى بلعید
دایى مهرزاد رفیق صمیمى پیمان
کسى که پیمان به او اعتماد کرده بود
براى ضربه زدن به معین بعد از پیاده کردن نقشه اش همه چیز را عیان کرده بود
ما هر سه بازیچه نقشه شومشان شده بودیم
تنها براى باختن ارثیه
هنوز بازى کثیفش تمام نشده بود
دایى بى رحمم براى رسوایى معین جمعیت زیادى را به ویلا آورده بود
عماد حالت جنون داشت سر به دیوار میکوبید
پیمان اجازه نداد کسى دست رویم بلند کند
اما وقتى به سمت معین با کارد آشپزخانه هجوم برد گلدان را بر سرش کوبیدم
متعجب نگاهم میکرد
عماد در حال جان دادن بود
معین ما را رها کرده بود و به عماد التماس میکرد
تشنج شدید
رعشه بر اندام مردانه اش افتاده بود
برادرم نقش بر زمین میلرزید و ناله هاى سوزناکى میکشید
کبود شده بود
به محض اینکه لباس پوشیدم
به پاى معین افتادم
_ نجاتش بده
با پشت دست چنان به صورتم کوبید که نقش زمین شدم
پژمان و پدرش که تازه از راه رسیده بودند به زور سعى میکردند پیمان را همراه خود ببرند
ولى پیمان فریاد میزد و از من میخواست که با او بروم
به لطف معین حال عماد بهتر شده بود
در آن دقایق چیزى جز عماد برایش مهم نبود
نرفتم
با پیمان نرفتم
میدانستم جهنم بدى در انتظارم نشسته است
ولى نمیدانم چرا در آن لحظات معین را از همه عالم بیشتر میخواستم
پدرم و عمویم همان شب با شنیدن فاجعه و رسوایى من در جاده اى که به سمت ویلا مى آمد تصادف هولناکى کردند
پدرم همان لحظه فوت شد و عمو جهان بعد از سه روز با مرگ دست و پنجه نرم کردن ما را ترک کرد
پدر بزرگم در اتاق حبسم کرده بود
حتى در مراسم تدفین پدرم شرکت نکردم
عماد دچار شوک عصبى شده بود مدام تشنج میکرد و نقش زمین میشد

برادرم طاقت یکبار دیگر باختن به خاندان پرتو را نداشت
طناب دار را انتخاب کرد
باز هم معین!
بعد از سه بار خودکشى این بار هم ناجى اش شد
میدانستم عمادش را از کودکى چه قدر عاشقانه دوست دارد
درست از لحظه تولد این پسر بلوندِ معصوم حس مالکیت و مسئولیت عجیبى به او داشت
عماد هم همیشه پشت معین پناه میگرفت و الحق که مردانه عاشق هم بودند
همه زندگى در هم گره خورده بود
مثل کلافى پر از گره هاى کور
پدر بزرگ سکته کرد
در این وضعیت بهترین فرصت فرار را پیدا کردم
ولى موفق نشدم
عقده دل خالى کرد
آن قدر شدت سه سیلى پى در پى اش روى صورتم زیاد بود که حس کردم تمام سر و صورتم در آب داغ فرو رفته است
موهایم را دور مچ دستش پیچاند و دیوانه وار مرا دنبال خودش میکشاند
معین حالت طبیعى نداشت
فشار اتفاقات این چند روز اور را به جنون کشانده بود
کنار استخر بودیم
فریاد میزد سرم را که داخل آب فرو برد
واقعا با دنیا و زندگى خداحافظى کردم
نفهمیدم چه شد
حال نفس میکشیدم
امیر شانه هاى معین به زمین افتاده را ماساژ میداد و قسمش میداد آرام باشد
و شریفه
سر من را روى بالین گرفته بود
هنوز زیر لب با ناتوانى زمزمه میکرد
_ میکشمش میکشمش
شریفه گریه میکرد
و التماس میکرد بگذرد
اما درد معین عمیق بود
_ غیرت و ناموسمو به لجن کشید
توله حروم پیمان رو حامله است
بابامو عمومو کشت
عماد داره جون میده کم کم جلو چشمم این ه*ر*ز*ه هنوز تو فکر فرار با معشوقشه
حق داشت هرچه میگفت حق بود
_ به عموم دم مردنش قول دادم بکشمت ولى جنازتو رو دوش اون قاچاقچى اسلحه و آدم نزارم
خاک تو سرت ژاله
توف به شرفت
واسه خاطر کى خیانت کردى به من و هویتت؟
واسه کسى که دست خاندانش تازه رو شده که اعضاى بدن آدم جدید ترین تجارت کثیفشونه ؟!
باور کردنى نبود!!
پیمان خوب بود
آرام بود
مهربان بود
چند روزى براى در امان ماندن جانم مهمان خانه کوچک شریفه و سامى شدم
امی
ر خانه نبود
از شریفه شنیده بودم که وضعیت عماد رو به بهبودى است
طرد شده بودم حتى آوا هم نگاهم نمیکرد
۴٠ روز گذشت
بعد مراسم چهلم پدرم
یک چمدان و دو بلیط در دستان امیر بود
لحظات آخر هرگز چهره اش را از یاد نمیبرم
چشمانش آمیخته اى از خون و اشک بود
_ برو ژاله براى همیشه برو و این لکه ننگ رو از این خونه و اسم من با خودت ببر
بخشیدمت
نه به خاطر اینکه تو لایق بخششى
فقط به خاطر اینکه خودمو هم بى تقصیر نمیبینم
راست گفتن که

وقتی شجاعت دوست داشتن
را نداشته باشی
دیر یا زود
سرو کله یک شجاع پیدا خواهد شد”
برو حتى گورتو جورى گم کن که ردى ازت تو تاریخ نمونه
بخشیدمت
نه واسه این که بى گ*ن*ا*هى
چون بدهکار امیرم
و بهم رو انداخته که تو رو به جاى تحویل قبرستون دادن بدم بهش
مدیونشم چون میدونستم از بچگى چه قدر خاطر تو رو میخواد و با اینکه میدونستم حسم یک هزارمش هم نیست تو رو واسه خودم خواستم
برو از اینجا فقط دیگه برنگرد
هر تصمیمى گرفتى واسه زندگى نکبتت فقط حواست باشه برگشت به ما جزئش نباید باشه
تموم شدى
قبرتم میدم بسازن وسط همین عمارت
که همه هر روز یادشون باشه تو مردى
اجازه نداد حتى عماد و مادرم را براى آخرین بار ببینم
پیمان؟!
چه قدر خودخواه بودم که با پیدا کردن تکیه گاهى چون امیر
او را به راحتى از زندگى ام حذف کردم!!
و خودم را قانع میکردم او یک تبهکار جنایت کار است…
در فرودگاه هر دو ساکت کنار هم نشسته بودیم
سرم پایین بود
شروع به صحبت که کرد تازه فهمیدم چه قدر غم در صدایش نمایان است
_ فکر نکن خودخواهم و تو آب گل آلود واسه خودم ماهى گرفتم
من تو رو واسه خودم نمیخوام
فقط طاقت نداشتم اذیت شى واسه همین واسه اولین بار توى زندگیم از معین چیزى خواستم
خواستم ببخشدت و بگذره
مردى کرد که قبول کرد
میدونستم دوسش دارى همیشه دعا میکردم خوشبختت کنه
دلم میخواست به هرچى میخواى برسى
خوشحالیت آرامشمه
قول دادم ببرمت
ولى دلت اگه با پیمانه من بهت حق میدم
آدم عاشق نمیفهمه اشتباه کرده
حتى اگه پیمان تاجر اعضاى بدن انسان باشه
من به انتخابت احترام میزارم
اگه پیمان عاشقت باشه
میتونه به خاطر تو راه زندگیشو عوض کنه و از خاندانش ببره
اما راجب بچه
به نظر من اون طفل معصوم پاکه و هیچ گ*ن*ا*هى نداره
معین هم نخواست که بچه کشته شه
ژاله دیره بگم عاشقتم
ولى بدون این عشق این قدر هست که پیمانو واست بیارمو مجبورش کنم خوشبختت کنه
چه قدر وقیح و بى انصاف شده بودم!!!
نیشخند زدم
_ پسر سامى راننده
زیادى دارى اداى آدم گنده ها رو در میارى
فکر کردى معین بهت لطف کرده؟!
نه جونم
بهترین راه حل بستن من بیخ ریش تو بود
صدقه داد جنس بنجولى مثل منو
عاشقمى؟!
هه تو فقط امیر پسر سامى و شریفه اى واسه من
تا ابد
لازم نیست پیمانو واسم بیارى
لیاقت منو نداره
ادعات اگه زیاده
بدون هنوز عاشق معینم
اصلا همیشه اونى ام که منو پس میزنه
میتونى معینو واسم بیارى؟!
نه نمیتونى
از اینجا که رفتیم هر کى راه خودشو میره
این چند ساعت مسیر هم لطف کن از احساساتت واسم نگو
از جایش بلند شد
نفس عمیقى کشید
_ خداحافظ
اینو از امیر پسر سامى راننده یادگار داشته باش
هویت آدم ها تو اسم و رسمشون نیست
به شان و قلبشونه
اونجا که وقتى ادعا دارى عاشق معینى با پیمان میخوابى
من همه این سال ها حتى به زن دیگه اى نگاه هم نکردم
سفر خوبى داشته باشى خانوم دکتر
پشتش را هم نگاه نکرد و رفت
ترسیدم از تنهایى ترسیدم
عاشق امیر نبودم
ولى به او محتاج بودم
دنبالش دویدم دستش را گرفتم
داغه داغ بود
وقتى برگشت تازه متوجه زیبایى مفرط چشم هایش شدم
_ نرو
_ مواظب خودت باش خان زاده قرص تهوع توى ساک دستى گذاشتم میدونم قبل پرواز حالت بد میشه
رسیدى میان دنبالت همه چیو هماهنگ کردم
درستو تموم کن
حرفهایش را نمیشنیدم
دستش را محکم فشردم
_ تنها میترسم
باهام بمون خواهش میکنم
اصرار شدید به رفتن داشت به سختى راضى اش کردم وقتى روى زمین نشستم و زار زار گریه کردم تاب نیاورد
کنارم زانو زد اشک هایم را پاک کرد
_ کنارت مثل ١ دوست تا همیشه میمونم و همه کار بى چشم داشت و توقع واست میکنم
امیر بزرگترین و بهترین هدیه الهى بود
معجزه اى پاک ….
فکر کردن به امیر هم دلتنگم میکند
نیمه شب است و معین هنوز به هوش نیامده است
تلفن را بر میدارم و با مردى که حال تنها عشق و بزرگترین سرمایه زندگى ام شده است تماس میگیرم
_ جانم خانوم
صدایش در اوج خواب آلودگى هم زیباست
_ ببخشید نتونستم بیام دلم واستون تنگ شده
_ قربونت بشم دل ما هم تنگ شده ،زیاد به خودت فشار نیار
_ امیر صبح میاى بیمارستان؟ بهت نیاز دارم
_ آره عزیزم بیمارهاى مطب رو کنسل میکنم به محض اومدن پرستار باراد میام
دلم قرص شد
تمام این سالها با حمایت امیر ادامه داده بودم
هیچ وقت دلم نمیخواست به ایران بازگردم
هر وقت که امیر باز میگشت و از سلامت خانواده ام خبر مى آورد خیالم راحت میشد
اما این اواخر دوست
نداشت از ایران و اتفاق هایش برایم بگوید
دفترى که همراه معین بود
مرا کنجکاو کرد
تا صبح طول کشید تا توانستم دست نوشته هاى
خواهرم و عمو زاده ام را به اتمام برسانم
دفتر را که بستم
تمام بدنم غرق عرق سرد بود
چه قدر این خواهر ندیده و ندانسته برایم عزیز بود
چه قدر برایم آشنا بود انگار سالیان سال در کنارش زندگى کرده بودم
هق هق میزدم
چه بر سر این دختر گذشته بود
پیمان؟!
پیمان چه طور توانسته بود تا این حد بد شود؟!
معین عاشقى ات مبارک باشد
حقا که جامه عشق برازنده هر قامت نیست
و تو براى عاشق شدن بهترین دختر دنیا براى دنیاى خودت را انتخاب کردى
خدایا معین اینجا چه کار میکرد؟!
چه اتفاق نانوشته اى رخ داده بود
زودتر بیدار شو پسر عمو
زودتر
پایان قسمت ٨۶
یا رب
#٨٧ قسمت ٨٧ این مرد امشب میمیرد
‎باید بخاطر خودمون همیشه یادمون باشه گاهی بعضیها با ما جور در می آیند، اما همراه نمی شوند، گاهی نیز آدمهایی را می یابیم که با ما همراه می شوند اما جور در نمی آیند. برخی وقتها ما آدمهایی را دوست داریم که دوستمان نمیدارند، همانگونه که آدمهایی نیز یافت می شوند که دوستمان دارند، اما ما دوستشان نداریم. به آنانی که دوست نداریم اتفاقی در خیابان بر میخوریم و همواره بر میخوریم… اما آنانی را که دوست میداریم همواره گم می کنیم و هرگز اتفاقی در خیابان به آنان بر نمیخوریم!
‎گاهی اویی را که دوست می داری احتیاجی به تو ندارد زیرا تو او را کامل نمی کنی، تو قطعه گمشده او نیستی، تو قدرت تملک او را نداری…
‎خب؛ گاه نیز چنین کسی تو را رها می کند و گاهی نیز چنین کسی به تو می آموزد که خود نیز کامل باشی، خود نیز بی نیاز از قطعه های گم شده!! او شاید به تو بیاموزد که خود به تنهایی سفر را آغاز کنی، راه بیفتی، حرکت کنی… او به تو می آموزد و تو را ترک می کند و می رود،
‎ و آغاز راه برایت دشوار است. این آغاز، این زایش،‌ برایت سخت دردناک است. درست مثل بلوغ دردناک است، وداع با دوران کودکی دردناک است، ‌کامل شدن دردناک است، اما گریزی نیست…
‎و تو آهسته آهسته بلند می شوی، و راه می افتی و می روی، و در این راه رفتن دست و بالت بارها زخمی می شود، اما آبدیده می شوی و می آموزی که از جاده های ناشناس نهراسی!
‎ از مقصد بی انتها نهراسی!
‎از نرسیدن نهراسی و تنها بروی و بروی و بروی،
‎تا به او که باید برسى!
به او که ، باید! برسى …
“و اى کاش روزی هزار بار برای خودمان بنویسیم «عزت نفس»:
روی آینه، کف دست، گوشه کتاب، روی یخچال، آلارم موبایل. با خط قرمز هم بنویسید ترجیحاً که هی جلوی چشم‌تان باشد که باباجان!خط قرمزِ هر رابطه‌ای «عزت نفس» است.
که هی حواس‌تان باشد اگر دارید به خیال خودتان رابطه‌ای را نجات می‌دهید، توی عملیات نجات، کرامت انسانی خودتان را فدا نکنید.
توی اتاق عملش هم اگر لازم باشد، دست و سر و گوش و چشم و مری و معده را دور می‌اندازند که قلب و مغز زنده بماند.
آقاجان! از خودتان هم اگر گذشتید از «خود»تان نگذرید؛ ها؟ «خود»تان را که از سر راه نیاورده‌اید. آورده‌اید؟
روی دست خودتان که نمانده‌اید..مانده‌اید؟”
٨ سال فکر کرده بودم
٨ سال درد کشیده بودم
تا توانسته بودم کرامت انسانى ام را باز گردانم
من تنبیه شدم
تاوان همه اشتباهاتم را خداوند با قرار دادن فرزندى معلول در مقابلم به من داده بود
و من این تاوان را روى چشمانم تا ابد پذیراى جان بودم
من هرچه سرم آمده بود نتیجه اعمالم خودم بود و بس
اما خواهر بى گ*ن*ا*هم همه زندگى اش آمیخته با درد و غم بود
هزار بار چشمانم را بستم و سعى کردم چهره اش را تجسم کنم
بوى تنش را تصور کنم
چه قدر به وجود یک خواهر همه سال هاى زندگى ام نیاز داشتم
تک تک جملاتش زمانى که از من نوشته بود در اوج حسادت هاى زنانه اش نشانى از نفرت نبود
چه قدر از خودم شرمسار بودم که سایه نحسم در زندگى اش همیشه خانه کرده بود
کاش میتوانستم در آغوشش بفشرم
مثل عماد
نه اصلا هر دو را بغل کنم ب*و*سه بارانشان کنم
چه قدر بى تاب ماناى عماد بودم با توصیف هاى معین قطعا شبیه برادرم زیبا بود
دلم براى تو راهى معین و یلدا پر میکشید
تسبیح خانم جون همیشه و همه جا همراهم بود
وقتى با دانه هایش بازى میکردم بدون گفتن هیچ ذکرى آرام میشدم
اما امشب فقط با این تسبیح نام خدا را صدا میزنم
براى خواهرم
براى خواهرم
براى خواهرم
چشمانم را که باز میکنم
متوجه میشود بیدار است و به سقف چشم دوخته است
دستش را روى پیشانى اش گذاشته است و یک آرام وهم انگیزى بر او حاکم شده است
سریع از جایم بلند شدم
دقیقا رو به رویش
نگاهش را میچرخاند
با این که رخوت در جسمش خانه کرده است از تخت بلند میشود
_ خواهش میکنم تکون نخور
نگاهم که میکند درست مثل ٨ سال پیش شرم وجودم را میسوزاند و سر پایین مى اندازم
طنین صدایش خاص است
_ نفرینم کردى ژاله؟
سوالش شوکه ام میکند نفسم به شماره افتاده است
_ این سوالیه که بعد تولد پسرم منم هر روز از خودم پرسیدم که نفرینه معینه؟!
میخندد
خنده اش مرا میترساند
خنده عادى نیست
یک دقیقه بعد شانه هایش از فرط گریه به شدت میلرزد
آن شیر رعنا قامت دیروزها براى بلند شدن دست به دیوار میگیرد
شکسته است
وحشت زده نزدیکش میشوم

من در بدترین روزهاى تلخ اشک معین را ندیده بودم نام عشقش را رقت انگیز هجى میکند
_ یلدا ، یلداى من ، زنمه ، حامله است
_ میدونم همه رو تو دفترت خوندم ، چى شده ؟
سرش را میان دستانش میفشرد
_ یلدا رو نجات بده
نگاهم نمیکرد به زمین چشم دوخته بود شاید میدانست تا چه حد از رویارویى با او شرم دارم…
حال اشک امان من را بریده بود
_ چى شده؟ خواهرم کجاست؟
بریده بریده حرف میزد نفس کم مى آورد
_ هنوز تو شوکم هنوز باورم نمیشه میخوام آسمون رو
به زمین بدوزم
هر چند ثانیه میان حرفهایش سکوت میکرد
نفس عمیق میکشید
بغض فرو میداد
حتى حرف زدن برایش مشکل شده بود
_ همه این سالها سعى کردم از زندگى و خوشبختى تو و امیر محافظت کنم
میدونستم دیگه نمیخوایش میدونستم خوشبختیت
نباید میفهمید ازدواج کردى و کجایى
هر طور که تونست به خانوادم ضربه زد
٨ ساله با هم میجنگیم
تموم شده بود
داشتم زندگیمو میکردم
آروم نشست
دیگه نتونست بدون تو بودنو تاب بیاره
تو سوله خودشو با من حبس کرد
میخواست تموم کنه
دست و پام بسته بود
تازه به هوش اومده بودم
فهمیدم کل سوله و خودش و منو با بنزین شسته
تصمیمش جدى بود
” آتش بگیر تا بدانى چه میکشم
احساس سوختن به تماشا نمیشود”
میخواست هر دو بسوزیم و یکبار براى همیشه دردش تموم شه
دیگه التماس نمیکرد که نشونى ازت بهش بدم
کاش تمومش میکرد
راضى بودم که هر دو بسوزیم و حداقل بعد مردنش یلدا و بچه ام تو امنیت باشن
بغضش عمیق تر شد
_ یلدا ۶ ماهشه
_ الان کجاست؟
چه اتفاقى افتاد؟
_ نمیدونم نمیدونم چه طور ما رو پیدا کرد
هرچى التماسش کردم به اون هیولا التماس نکنه گوش نداد ٣ روز هر سه تامون توى اون دخمه بودیم
باز تحریک شد
باز یه امید توى دلش زنده شد که بتونه پیدات کنه
یلداى من خودش این بار داوطلب شد
خودشو قربونى کرد و سپرد به اون
با پاهاى خودش باهاش رفت
پیمان به اون حدى رسیده که همه رو تو آتیش این عشق نافرجام بسوزونه
١ هفته با آدم هاش اسیر بودم
حالا میدونه ازدواج کردى و بچه دارى
حالش از قبل خیلى وخیم تره منو مسبب میدونه
فکر میکنه مجبورت کردم به این ازدواج
ژاله من مجبور شدم
باید بریم پیشش
منو گروگان گرفتن که یلدا با پاى خودش بیاد اینجا
یلدا رو هم هم همینطور که من بیام
خواهش میکنم کمکمون کن
خواهش میکنم
اون الان مار زخمیه با فهمیدن ازدواجت بهم فقط ٢ روز وقت داده تو رو راضى کنم واسه همیشه برى باهاش
وحشت کرده بودم
محال بود
پیمانى که من میشناختم اصلا نمیتوانست تا این حد بد باشد
هنوز جوابى نداده بودم که درب اتاق باز شد و امیر هراسان وارد شد
خبر بسترى معین را از بخش شنیده بود
بى معطلى همدیگر را در آغوش کشیدند
_ داداش چى شده؟ این چه وضعیه؟ تو اینجا چى کار میکنى
_ شرمنده اتم مجبور شدم مجبور شدم امیر
یلداى من اسیر دست اون بى شرفه
فکر میکنه من وادار به این ازدواجش کردم ازم خواسته ژاله رو خودم واسش ببرم
امیر چند قدم عقب عقب رفت و به دیوار تکیه زد دستش را روى سرش گذاشت سمتش رفتم و دستش را گرفتم
_ امیر ، یلدا خواهر منه
جمله اش شوکه ام کرد
_ میدونستم قربونت بشم
نمیدانم چرا از طرز صحبت محبت آمیز امیر در مقابل معین شرم داشتم!!
من بهترین شوهر کره زمین را مدیون پسر عمویم بودم
باز اشک مهمان گونه هایم شد
امیرمثل همیشه تکیه گاه خوبى بود
_ درستش میکنم ژاله درست میشه
اینجا شهر کوچیکیه
از پلیس کمک میگیریم
معین فریاد زد
_ نه پلیس نه
پیمان به سیم آخر زده
فقط منتظره ١ بهانه است تا داغ یلدا و بچه ام رو روى دلم بزاره
اولین بار بود که امیر کمى تند با معین برخورد میکرد
_ پس چى؟ اومدى زن منو دو دستى ببرى تقدیمش کنى؟!
چه قدر معین افتاده و ناتوان شده بود
_ ژاله باهاش حرف بزنه میتونه قانعش کنه
_ نه محاله بزارم
نتوانستم ساکت بمانم
_ امیر اون دختر خواهر منه
هرکارى ازم بر بیاد واسه اونو معین باید بکنم
امیر به شدت مخالف بود
تمام این یک هفته اسارت معین در این شهر براى بیهوش نگه داشتنش
به او مرفین تزریق کرده بودند
وضعیتش اصلا خوب نبود
به سختى سرپا مى ایستاد
وقتى فهمیدم قلبش مشکل پیدا کرده است واقعا نگرانش شده بودم
تمام سعى خودش را میکرد که با تمام قدرت براى نجات خانواده اش ایستایى کند
پیمان نزدیکم بود
آنقدر نزدیک که معین بیهوش را دقیقا در همین بیمارستان رها کند
آنقدر نزدیک که حالا شماره اتاق معین را هم میدانست
مطمئن بودم در بیمارستان کسى را براى جاسوسى انتخاب کرده است
با معین که تماس گرفت
بار دیگر مرد بیچاره را تا مرز جنون کشاند
تلفن را به سقف کوبید
نعره کشید و سپس کف زمین نشست و به بخت بد خود گریست
طاقتم تمام شده بود
مسبب همه این اتفاقات
لذت طلبى آن زمان من بود
تصمیمم جدى بود باید با پیمان رو به رو میشدم
کنارش روى زمین نشستم
_ دو روز داره تموم میشه باهاش قرار بزار میام باهات
سرش را که بالا آورد اینبار جگرم براى هم بازى کودکى هایم آتش گرفت
_ این چه جهنمیه ژاله؟
تو هنوز ناموس منى دختر عمومى خواهرمى
زن بهترین رفیقمى
این ناموسمو ببرم بدم که اون نامسمو نجات بدم؟
شوهر و بچه ات چى؟!
_ من زبون پیمان رو بهتر از شماها میفهمم باید باهاش حرف بزنم
_ حال یلدا خوب نیست حتى اگه نکشتش بعد این همه ماجرا باز به همون حالت پریشونى قبل بر میگرده
صداى زجه و التماس هاش رو میشنیدم
معینى که در آن لحظات دیدم با مرده هیچ فرقى نداشت
تلفن بعدى پیمان ضربه آخر بود
قلبى که یک هفته با مرفی
ن نابود شده بود
بالاخره از کار افتاد…
وضعیت عمو زاده ام حاد بود
با مرگ یک قدم فاصله داشت
با کمک چندین دستگاه زنده بود
علائم حیاتش خیلى پایین تر از حد معمول بود
میدانستم حداقل با خودم باید رو راست باشم
معین مرده بود و با به زور علم پزشکى او را میان مرگ و زندگى معلق نگه داشته بودیم
به تار مویى این زنده بودن وصل بود
تهدید هاى پیمان و صداى ناله هاى عشقش را تاب نیاورده بود
یک ساعت بعد به قلب نیمه جان معین حق دادم مرگ را ترجیح دهد
پیمان واقعا به یک هیولا تبدیل شده بود
عکس خراش هاى چاقو روى شکم یلدا مرا نیز تا حد مرگ پیش برد
هرچند که زخم ها عمیق و خونریزى دار نبود اما تصور عذابى که یک مادر باردار با این شکنجه میکشید
روحم را از همه عالم شاکى میکرد
امیر هم با دیدن عکس سکوت کرد
به هم ریخته بود میدانستم سکوتش به معناى اذن رفتنم بود
منتظر تماس بعدى پیمان بودیم
دکتر بخش بر خلاف من و امیر به معجزه اعتقادى نداشت
مستقیم در چشمان هر دویمان نگاه کرد
_ تلاشتون بى فایده است علائم حیاتى داره از بین میره
” این مرد امشب میمیرد”
امیر تعادل نداشت یقه دکتر را چسبید
_ تو مگه خدایى ؟؟؟
همه در شوک بودیم
قلبى که خیلى کند و ضعیف مینواخت
پیمانى که تماس نمیگرفت
عمادى که امیر خبردارش کرده بود و در راه رسیدن به آقایش بود…
***
بى قرار در راهرو قدم میزدم
تماس نگرفتن پیمان عجیب بود و کلافه ام کرده بود
از امیر خواسته بودم باراد را برایم بیاورد
فرزندم معلولم قدرتمند ترین موجود زندگى ام بود
چرا که در اوج نا امیدى من
نیاز به کمک و حمایتى که از سوى من داشت
مرا به زندگى بر گردانده بود…
تلفنم که زنگ خورد با دیدن شماره امیر متوجه شدم رسیده است
به سمت حیاط بیمارستان دویدم که پسرم را ببینم
باراد منبع انرژى هاى پاک دنیا بود
محال بود از او بخواهم برایم دعا کند و خواسته ام اجابت نشود
به حیاط که رسیدم نفهمیدم چرا تمام اعضاى بدنم حس خوبى را دریافت کردند
حس نابى بود حسى که در درونم به یکباره بیداد کرد
هاتف دل این بار مژده آورده بود
عطر خاصى مشامم را مینواخت
سر که برگرداندم
تنها یک نگاه کافى بود
تا دلم با این همه رنج آرام شود
برادر کوچولوم با همه مردى و جدیت امروزش هنوز همان یک جفت چشم روشن معصوم مظلوم مختض به خودش را داشت
نگاهم میکرد
من با نگاهم میبوییدمش
میب*و*سیدمش
روزى که به دنیا آمده بود و بغلش کردم
زبان در آورد و آجى خطاب کردنم
وقتى زمین مى افتاد و تنها با ب*و*سه من بر کف دستان کوچک زخمى اش آرام میشد
شب هایى که از ترس طوفان مرا بغل میکرد و میخوابید
تنها باید خواهر بود
تا خواهرانه شنیدن را لمس کرد
چه قدر تشنه این داداش کوچولوم بودم
اما شرم مانع شد جلو بروم
طردم کرده بود
روز آخر حتى به دیدن هم نیامد
در نوشته هاى یلدا شدت نفرتش از من را خوانده بود
سرم را پایین انداختم قطره اشکى از گونه ام سر خورد و روى کفشم جان باخت
قدم اول را او برداشت
نزدیکم شد
چنان در آغوشم فشرد که احساس کردم تمام دل تنگى اش در تنگناى آغوشش جمع شده بود
موهایم را پشت سر هم میب*و*سید
از آغوشش جدا شدم دستانش را گرفتم روى گونه هایم گذاشتم
بوییدمش
ب*و*سیدمش
کلمات در آن دقایق چه قدر ناتوان بود
ولى باید حرف میزدم
_ بزن تو صورتم داداشى
با همان دستش اشک گونه ام را پاک کرد
_چه قدر ضعیف شدى آجى
تلخ خندیدم
_ پیر شدم منظورته؟
باز در آغوشش فشردم
_ تو همیشه جذابى تو هر سنى
عماد ما مهربان بود
قلبش مثل رود زلال و روان بود
اصلا تندیس مهر را باید از وجود برادرمن میساختند
امیر در حالى که صندلى چرخدار باراد را به سمت ما هدایت میکرد
نزدیکمان شد
همدیگر را در آغوش فشردند
براى آنى نگاه عماد به باراد گره خورد
چند لحظه تامل توام با بهت و سپس روبه روى صندلى چرخدار باراد زانو زد
باراد من باهوش بود عکس هاى عماد را در ذهن سپرده بود
_ دایى عماد
هر سه میان گریه لبخند شوق زدیم
عماد پیشانى اش را به پیشانى باراد چسبانده بود
_ چه طورى قهرمان؟!
و خدا میداند شنیدن همین یک کلمه قهرمان از زبان دایى تازه رسیده براى طفل من چه قدر ارزشمند بود….
***
عماد از وضعیت حاد قلب معین خبر نداشت
ولى با دیدن معین در آن حالت مثل ابر بهارى گریست
قسمش میداد
التماسش میکرد
بیدار شود
_ آقا من تنهام
باز گند میزنما
اصلا هرجا تو نباشى من گند میزنم
بلند شو مرد
الان وقت خوابیدن نیست
بلند شو جان یلدات بلند شو
به محض رسیدن عماد ، پیمان تماس گرفت
با خبر شده بود
که حال یک نامدار حریف دیگر پیدا کرده است
عماد را هم مسبب میدانست
گوشى را که از عماد گرفتم با شنیدن صدایم مکث کرد و تنها یک جمله گفت و سریع قطع کرد
_ ژاله من نجاتت میدم
پایان قسمت ٨٧
به نام نامى عشق
#٨٨ قسمت ٨٨ این مرد امشب میمیرد
آه از نهاد زمین برخواست…
گلدانه هاى شمعدانى دور حوض نقاشى شکست…
آینه ها به یکباره تبدیل به هزاران تکه شد…
سقف ها آنچنان فرو ریخت که فریاد هاى دردآلود زیر آوار میرفت تا گوش فلک را کر کند…
و در آن سحرگاه مخوف ،آنچنان خورشید غمین شد که رخسارش را در پسِ ابرهاى تیره نهان ساخت و دیگر دلش نمیخواست طلوع کند…
لعنت به آن سحرگاه مخوف…
عماد مصمم است
مطمئنم تا حد مرگ عاشق یلداست
و تا پاى جان عبدِ معین
دستش را که جلو مى آورد بى هیچ درنگى دستم را به او میسپارم
دستم را محکم میفشرد
_ هستى تا آخرش؟
چه قدر شبیه معین شده است
چه تکیه گاه قابل اطمینانى است …
_ هستم
بر میگردم امیر با پلک طولانى اش به تصمیم قوت میبخشد
اما میدانم در دلش چه آشوبى است
سمتش میروم
بغلم میکند
در این ٨ سال اشک هایم را مرهم بود و اشک هایش را پنهان میکرد
حال من اشک هایش را التیام میبخشم
_ امیر عاشقتم تک تک سلول هاى بدنم دیوونه وار عاشقته تو مردِ مردهاى عالمى
سرم را روى سینه اش فشرد
_ میدونى امیر بدون ژاله اش دیگه شلغم هم نیست چه برسه به مرد
تلخ خندیدیم
_ بهت ایمان دارم
همیشه ته هر گره و بدبختى دلم قرص بود امیرم هست
امیرم میتونه اینو واسم درست کنه
امیرم قوى ترینه
تو دنیاى من از تو بزرگتر وجود نداره
خدا توى دست هاى تو براى من ظهور کرد
اصلا تو خود خدایى
_ من و باراد بدون تو خونه رو منفجر میکنیما
در میان گریه سعى میکرد با خنده هاى شیرینش به من امید ببخشد
_ قول اون قرمه سبزى آخر هفته رو که یادت نرفته ژاله خانوم؟
تولد باراد رو تو پرورشگاه قرار شد جشن بگیریما
بچه ام خیلى ذوق داره
اشک امانم را برید
_ میدونستى بهترین باباى دنیایى امیر
_ من فقط امیر پسر سامى راننده بودم
با تو شدم هرچى که شدم
تو منو به عرش پدرى رسوندى
تو منو با عشق خودت بزرگ کردى
_ پسر سامى راننده تو شاه زندگى و قلب ژاله حقیر و بدبخت شدى
دوستت دارم دوستت دارم تا ابد
بینى ام را ب*و*سید
_ دوست داشتن تا نداره حتى تا ابد
هر دو با هم تکرار کردیم
دوست داشتن تا نداره…
بعد از خداحافظى شیرین و دردناکم وقت راهى شدم یاد قصه آن روزهاى امیر افتادم که هر بار اصرار میکردم برایم تعریف کند
قصه اى که از عشق کودکى اش حکایت داشت
از دوستى کودکى مان
شبیه قصه من و او بود
مطمئنم نویسنده اش هرکه بود
روزهایى شبیه من و امیر داشت
“دوست داشتن من تا نداشت.نداره…..
‎من یه شکلات گذاشتم توی دستش
‎اون یه شکلات گذاشت توی دستم
‎من یه بچه بودم؛ اونم یه بچه بود
‎سرم رو بالا کردم ؛ سرش رو بالا کرد
‎دید که منو میشناسه !
‎خندیدم …
‎گفت “دوستیم؟!
‎گفتم ” دوست دوست “
‎گفت ” تا کجا؟!
‎گفتم ” دوستی که تا نداره …
‎گفت ” تا مرگ!
‎خندیدم و گفتم ” من که گفتم تا نداره “
‎گفت ” باشه ، تا بعد از مرگ!
‎گفتم ” نه ، نه، نه! تا نداره “
‎گفت ” قبول، تا اونجا که همه دوباره زنده میشیم … یعنی زندگی بعد از مرگ… باز
‎هم با هم دوستیم…! تا بهشت… ! تا جهنم… ! تا هر جا که باشه من و تو با هم
‎دوستیم …
‎خندیدم و گفتم ” تو براش تا هر جا که دلت می خواد تا بذار … اصلا” یه تا بکش از
‎این سر دنیا تا اون دنیا ، اما من اصلا” تا نمیذارم “
‎نگاهم کرد ؛ نگاهش کردم
‎باور نمی کرد ، می دونستم !
‎اون می خواست حتما” دوستی مون تا داشته باشه ! دوستی بدون تا رو نمی فهمید…!!!
‎گفت ” بیا برای دوستی مون یه نشونه بذاریم “
‎گفتم ” باشه ، تو بذار ” گفت ” شکلات !!!
‎هر بار که هم دیگه رو می بینیم یه شکلات مال تو ، یکی مال من … ! باشه …؟!
‎گفتم ” باشه “
‎هر بار یه شکلات میذاشتم توی دستش …
‎اون هم یه شکلات میذاشت توی دست من…
‎باز همدیگه رو نگاه می کردیم …! یعنی که دوستیم …. دوست دوست
‎من تند تند شکلاتم رو باز می کردم و میذاشتم توی دهنم و تند تند اونو می مکیدم
‎می گفت ” شکمو ! تو دوست شکمویی هستی !
‎و شکلاتش رو میذاشت توی یه صندوق کوچولوی قشنگ …!
‎می گفتم ” بخورش!
‎می گفت ” تموم میشه …! می خوام تموم نشه …! برای همیشه بمونه…!
‎صندوقش پر از شکلات شده بود …! هیچ کدومش رو نمی خورد…!
‎من همش رو خورده بودم !!!!!
‎گفنم ” اگه یه روز مورچه ها بخورن یا کرم ها ، اون وقت چی کار می کنی؟ “
‎گفت ” مواظبشون هستم “
‎می گفت ” می خوام نگهشون دارم تا موقعی که دوست هستیم “
‎و من شکلات میذاشتم توی دهنم و می گفتم ” نه، نه ! تا نداره … !دوستی تا نداره “
‎یه سال… دو سال… چهار سال ….هشت سال… ده سال و بیست سال
‎شده !!!!!
‎اون بزرگ شده ؛ من بزرگ شدم …
‎من همه ی شکلاتام و خوردم ….! اون همه ی شکلات هاشو نگه داشته ….!!!
‎اون امشب امده که خدا حافظی کنه ! میخواد بره ..!!!! بره اون دور دورااااااا
‎میگه ” میرم ، اما زود بر می گردم “
‎من می دو
نم ، میره و بر نمی گرده !!
‎یادش رفت به من شکلات بده … من یادم نرفت !
‎یه شکلات گذاشتم کف دستش …
‎گفنم ” این برای خوردن ” یه شکلات هم گذاشتم کف اون دستش …
‎گفتم ” این هم آخرین شکلات برای صندوق کوچیکت “
‎هر دو رو خورد ! خندیدم …!
‎می دونستم دوستی من تا نداره
‎می دونستم دوستی اون تا داره
‎”مثل همیشه
ولى از بعد ازدواج این “تا ” را از دوستى و دوست داشتنمان حذف کرده بودیم …
همراه عماد به سوى مسلخ پیمان قدم بر داشتیم
با ماشین ٢ ساعت طول کشید تا برسیم
جاى خلوت و خوف انگیزى را انتخاب کرده بود
به محض در زدن
چند نفر به سمتمان یورش آوردند و دستمان را بستند و به زور به سمت ساختمان بردند
هنوز به ساختمان نرسیده در باز شد پیمان هراسان خارج شد
و فریاد زد
_ بیشعورا دستشو باز کنید
سمتم آمد
چه قدر از خودم براى ساختن این موجود وحشتناک شرمنده بودم
شکسته شده بود
دیگر مردى در وجود این موجود دهشتناک دیده نمیشد
دستم را باز کردند
عماد محض جان یلدا سکوت کرده بود
ولى همه رگ هاى گردنش بیرون زده بود
مثل ببر وحشى در بندى بود که به محض رهایى از اسارت پیمان را تکه تکه میکرد
پیمان رو به رویم ایستاد
دستش را جلو آورد و موهایم را از روى صورتم پشت گوشم گذاشت
دستش را روى گونه ام محض نوازش گذاشت که دستش را پس زدم
با لحن عاجزانه اى صدایم کرد
_ ژاله من
تمام آب دهنم را جمع کردم و روى صورتش ریختم
_ توف به شرفت پیمان
بهت زده خیره نگاهم کرد صورتش را با پشت دست پاک کرد
_ ازم عصبانى عشق من؟
خنده هاى بلند درد آلودى کردم
_ عشق من ؟!
تو عشق حالیته؟
تو از منم حیوون ترى
این چه بازیه راه انداختى جنایت کار با خواهرم چى کار کردى؟
اشاره داد عماد را ببرند
عماد دوست نداشت مرا تنها بگذارد شروع به فریاد زدن کرد
مستاصل شده بودم
_ یلدا کجاست؟
دستم را گرفت سعى کردم خود دار باشم و مقاومت نکنم
_ واسه خاطر خواهرت اومدى؟ یا من ژاله؟
این همه سال چرا بهم خبر ندادى که چه بلایى سرت آوردن ؟ چرا نخواستى کمکت کنم؟ چرت زیر بار این ظلم رفتى ؟ لیاقت تو پسر شوفرت بود؟
عشقمون چى شد ؟
خدایا من در نابودى وجدان پیمان مقصر اصلى بودم
_ پیمان من عاشقت نبودم!
من کلى حرف نگفته ندارم اومدم حرف بزنم اومدم سو تفاهم ها رو بر طرف کنم
یلدا و معین پاى اشتباه من دارن تاوان میدن
عصبى سمتم یورش آورد
_ دروغ نگو دروغ نگو به خاطر اون شوهر الدنگت دروغ نگو
تو عاشقمى تو همیشه عشق منى
حس کردم تعادل روحى ندارد
_ عاشق کسى که بهم نگفت قراره پدر بچه ام بشه وقتى حرفه و همه ثروت اصلیش قاچاق انسانه؟!
کسى که راحت میتونه این همه جنایت در حق خواهرم کنه؟!
اشک ریخت اشک ریخت اشک ریخت
حتى گریه مردى چون پیمان هم برایم دردناک بود
_ ژاله من از بابام جدا شده بودم
من اصلا از کاراش خبر نداشتم
من به خاطر تو خوب شده بودم
من خاطر بچه مون با همه غرورم میرفتم تو کارگاهى که زده بودم خودم با کارگرام کار میکردم
من همه چیمو از دست داده بودم
که به تو برسم
چى کار کردى با من؟
تو به من گفتى از معین جدا شدى
تو حتى ازم خداحافظى نکردى
٨ سال دنبال عشقم شهر به شهر رو گشتم
٨ سال فقط با این سوال که عشقم کجاست صبح رو شب کردم
شب رو صبح کردم
حرفهایش حق بود
_ پیمان من حرف زیاد دارم باید بهت اعتراف کنم فقط جان هرکى دوست دارى
بگو یلدا کجاست بزار ببینمش
بزار خواهرمو ببینم
چنان گذشته در برابر من مطیع بود
دستم را گرفت با خود به داخل ساختمان برد
در اتاق کوچکى را باز کرد
بى درنگ خودم را داخل اتاق انداختم
فرشته سپیدى
روى تخت خفته بود
رنگ به صورت نداشت نزدیک تر شدم
عمیق نگاهش کردم
یک تکه از وجود خودم بود
نفسم بند آمد بغض راه گلویم را بسته بود
کنار تخت زانو زدم
دستش را گرفت
یخ زده بود
اما نبض داشت
جلوى لباسش بر اثر زخم ها خون آلود شده بود
با نفرت پیمان را نگاه کردم
_ پست فطرت چى کارش کردى داره میمیره
مثل پسر بچه اى که مورد خشم مادر قرار گرفته باشد شده بود
_ تو دکترى ژاله
غلط کردم نزار بمیره
حامله است
نزار مثل بچه ما بى گ*ن*ا*ه کشته شه
یک جفت چشم طلایى با رخوت و لرزان گشوده شد
زیر لب هجى کرد
_ من خوبم
بالاى سرش رفتم صورتش را نوازش کردم
چشم هایش را با قدرت بیشترى باز کرد
لبخند زد صداى ناتوانش جگرم را به آتش کشید
_ مثل عکسهات خوشگلى
گونه ام را روى گونه یخ زده اش گذاشتم
_ قربونت بشم پیش مرگت بشم
چرا اینجا ؟ چرا الان؟
میلرزیدم و میگریستم
کنار گوشم زمرمه کرد
_ آمدى جانم به قربانت ولى حالا چرا؟
بى وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا؟
بیشتر سوزاندم حالا هر دو هق هق میزدیم

عطر تنش برایم آشنا ترین بود
چه قدر غریب است زنى که خواهر ندارد!!!
باید نجاتش میدادم
باید قوى میبودم
از جایم بلند شدم
مصمم اسم داروهاى مورد نیاز را براى پیمان نوشتم
_ سریع اینا رو برام بیار بعدم از اینجا برو کع زنگ بزنم آمبولانس
از جایش پرید
_ نه
نه شماها هیچ جا نمیرید
_ یلدا رو با عماد بفرست بره
من میمونم
_ نه معین باید بیاد و جواب این ٨ سال ظلم رو بهم بده
کاغذ را برداشت و در را قفل کرد و رفت
من ماندم و خواهر نیمه جانم
سعى کرد بنشیند کمکش کردم
سرش را روى سینه ام گذاشت
_ معین چرا نیومده ؟
چه جوابى برایش داشتم؟
سرش را ب*و*سیدم
_ میاد
_ عماد اینجاست؟
_ آره عزیزم
_ بلایى سرش نیارن
نگرام بود و جز من خواهر چه کسى دل تنگى اش را درک میکرد؟!
_ نه نمیزارم جفتتون رو از اینجا میبرم
_ آبجى بزرگ داشتن همینش خوبه
هر دو تلخ خندیدیم
_ خوشحالم الان دارمت یلدا
_ منم آرومم از وقتى کنارمى
_ باید قوى باشى خاله نگران اون تو راهیته
دست نوازشى به شکمش کشید
_ قویه قول داده تنهام نمیزاره
مثل باباشه
بابا؟! واى پدر این بچه در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ بود!!!
سرش را بالا آورد و به صورتم خیره شد
_ همیشه فکر میکردم ازت بدم میاد ژاله من هی وقت مادر نداشتم یعنى نمیدونم حس مادر واقعیه چیه
الان یه حسى دارم که شبیه اونه
تن یخ زده اش رت بیشتر به خودم فشردم
_ حست درسته
چون منم حسى رو دارم که به پسرم دارم
با بهت پرسید
_ تو بچه دارى؟
_ از من گفتن و شنیدن ممنوع بود ، دفترتو خوندم
آره من الان عروس سامى و شریفه ام
یه پسر خوشگل به اسم باراد دارم
عاشق شوهرمم
امیر
شاهد عقدت
با چشم هاى طلایى گرد شده اش نگاهم کرد:
_ هیچ وقت ازت متنفر نبودم
_ چون قلبت اون قدر بزرگه که جایى واسه تنفر نداره تو لایق ترین زن زمینى براى عشق معین بودن
با شنیدن نام معین پریشان میشد
_ معینم حالش خوبه؟
پیمان خیلى شکنجه اش کرد
امروز خوابشو دیدم
اشکم رسوا شده بود
_ معینت خوبه ، خوبه
یلدا بى حال بود
کمکش کردم کمى بخوابد سرش روى پایم بود هر دو از نگاه کردن هم سیر نمیشدیم
تا خوابش برد
به صورتش خیره ماندم
این زن ضعیف مغموم امروز
همان یلدایى است که در آغاز دست نوشته هایش شیطنت و انرژى اش زبانزد بود؟!
عشق عجب ظالم میشود گاهى!!!
ساعاتى بعد در باز شد داروها و غذا را یکى از آدم هاى پیمان همراه یک کاغذ برایم آورد
پیمان غیر قابل پیش بینى شده بود
نمیدانستم چه در سر دارد
سرم یلدا را زدم
بعد شروع به خواندن تکه کاغذ دست نوشته پیمان شدم

خواستن همیشه توانستن نیست!
من تو را می خواستم
توانستم؟
لب داشتم ب*و*سه خواستم
توانستم؟
دست داشتم
آغوش
توانستم؟
گاهی خواستن توان ندارد
زورش به رفتن
نبودن
نیست شدن
نمی رسد که نمی رسد
او هم که گفته کوه را به دوش
می کشد
اگری داشت محال
پاسخی که هرگز نشنیده بود
او به نه باخته بود،
که چنین با ادعا حرف می زد
من ساده می گویم
اگر چشم هایت مرا
می پسندید
کارهای عجیب نمی کردم
خیلی معمولی فکر نان و خانه
می افتادم
روزها زودتر بلند می شدم
و آنقدر دوستت می داشتم
که نفهمیم
چگونه پای هم پیر شدیم
من تو را برای پایان خستگی هایم
نمی خواستم
فقط می خواستم
جای آه
دهانم گرم اسمت باشد
عزیزم هایی که قبض برق خانه را
پرداخت نمی کنند اما
کاری با چشم های تو می کنند
که اتاق شب هم نور داشته باشد
من خواستم دوستم داشته باشی
همین…
من همین کار ساده را از تو
خواستم
توانستی؟
توانستم؟”
جنایت من در حق پیمان غیر قابل جبران بود
گاهى شلیک یک گلوله وسط مغز یک انسان
فرو بردن چاقو درست در قلبش
حتى از پشت ضربه زدن و کشتن
به آتش کشیدن
و به جوخه اعدام بستن
منصفانه تر و انسانى تر از کشتن روح یک انسان است…
من بانى همه بدى هاى پیمان بودم
خدایا کمکم کن
خدایا مرا در آتش گ*ن*ا*هانم نه یکبار هزار بار بسوزان
ولى خواهر و برادرم را از چنگال تاوان گذشته من نجات بده
سرم را روى دست یلدا گذاشتم
هنوز در دل شب بودیم
صداى جیر جیرک ها و پارس بى وقفه سگ ها موسیقى متن این شب مخوف بود
با نشستن و انتظار کشیدن کارى از پیش نمیرفت
به در کوبیدم و نام پیمان را فریاد زدم
یلدا با صدایم چشم باز کرد
با فریاد هاى من صداى فریاد عماد هم بلند شد که صدایم میکرد
چند دقیقه بعد پیمان در را گشود
چشم هایش اشک آلود و ورم کرده بود
_ چرا پس قایم شدى چرا نمیاى حرف بزنیم پیمان؟
با آن هیکل عظیم الجثه اش در برابر من حقیر میشد
_ گفتم استراحت کنى پیش خواهرت باشى مزاحمت نشم امشبو
_ عماد رو کجا بردى؟
_ اون اتاق رو به رو
_ دشمنیت با اون چیه؟ کم سر جریان لیلى آزارش دادى؟ اون داداش منه پیمان ! پاره تنمه
بگو بیارنش پیش من و یلدا
_ نه نمیشه ازش متنفرم اون هم همه این مدت میدونست تو کجایى
_ قسم میخورم نمیدونست قسم میخورم
باور کن لعنتى
تو چى توى سرته؟
سرش را پایین انداخت و دستم را گرفت
_ میفهمى ژاله میفهى

نزدیکش شدم طورى که یلدا نشنود کنار گوشش زمزمه کردم
_ منتظر معین نباش اون بیهوشه داره میمیره
زهر خندى زد
_ میدونم و منتظر مرگشم
تا لحظه مردنش باید چشم به راه و نگران باشه
باید چشمش به این دنیا بمونه و بمیره

عقب رفتم سر تاسف تکان دادم
_ کى این قدر بد شدى پی
مان؟
_ از همون روزى که بد نبودم و به جرم بدى
واسم حکم صادر کردین
حرفى نداشتم
در را بست و رفت
روى زمین سرد نشستم و زانوى غم بغل کردم
یلدا هنوز تیک عصبى و حالت هاى خاص داشت
نگرانى معین بى دلیل نبود
تا همین جا هم این دختر خیلى مقاومت کرده بود!!
دقایقى بعد در را باز شد
قامت مردانه عمادى که چنان معنى نامش
تکیه گاه قابلى بود
به یکباره آتش نگرانى هایم خاموش شد
به او آویختم
در بسته شد
صورتش کبود بود
_ قربونت برم کى با صورت تو این طورى کرده داداش خوشگلم ؟دستش بشکنه
لبخندى زد و ب*و*سیدم
_ خوبم عزیزم همین که پیشتونم خوبم
مستقیم کنار تخت یلدا رفت و زانو زد
خواهر بود
او هم مثل من با بوى تن مرادرش مسخ میشد
چشم گشود
بى درنگ با همه ضعفش نشست و محکم عمادمان را بغل کرد
عماد در آغوشش میفشردش
تشنه هم بودند
سیر نمیشدند
به دیوار تکیه زده بودم و اشک میریختم
اشک شوق بود یا…؟!
_ آروم باش جان دلم اومدم اومدم
نمیزارم دیگه اذیتت کنن
یلدا در آغوش این شیر برادر دلش ه*و*س کودکى کرده بود
_ میترسیدم تو نباشى میترسم
_ آبجى کوچولوى من از هیچى نباید بترسه
مشت آرامى به شانه عماد زد
_ چرا گریه میکنى دیوونه مرد که گریه نمیکنه
عماد موهایش را نوازش کرد و ب*و*سید
_ مردى که تو این وضع گریه نکنه نامرده
دلم بى تاب هردویشان شد
جلو رفتم
آغوشش را براى من هم باز کرد
سر من و یلدا روى سینه برادر بود
و بازوانش امن ترین جاى دنیا
لب هایمان میخندید و چشمانمان بارانى بود

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا