رمان معشوقه اجباری ارباب

پارت 7 رمان معشوقه اجباری ارباب

3.4
(9)
– اهووم.
دل کندن از اون خونه برام مشکل بود. اما این کارو کردم. چند کوچه رفتیم بالا تر. 
گفتم: لیلا کجا داریم می ریم؟
– می ریم جنسو به یکی بدیم
– به کی؟
– به یه جیگر!
با خنده گفت: پسر خیلی نازیه. فقط حیف که معتاد شد وگرنه خودم می گرفتمش! 
خندیدم و گفتم: بدبخت پسره که همچین کیسی رو از دست داد!
لیلا با ناز گفت: آره به خدا همینو بگو!
– اسمش چیه؟
– شاهین.
به خونه که رسیدیم، زنگ آیفونو زد. یه خانم جواب داد: کیه؟
لیلا صورتشو جلو آیفون برد. زنه درو زد و رفتیم تو. حیاط شیکی بود. تا چشم کار می کرد درخت و گل بود. رفتیم تو خونه. یه خانم مسن اومد گفت: همین جا تشریف داشته باشید تا آقا بیان. 
من و لیلا رو مبل نشستیم. من پشت به راه پله نشستم و لیلا هم روبه روم. به خونه نگاه کردم و گفتم: 
– لیلا؟
– بله؟
– کل این خونه مال پسر جیگرست؟
– آره .
صدای پا از راه پله اومد. لیلا به پشتم نگاه کرد و آروم گفت: ای جانم…جیگر اومد!
آروم برگشتم پشتم. با دیدنش نتونستم جلوی خندمو بگیرم. یه مرد پنجاه شصت ساله ی چاق که کمربندشو زیر شکمش بسته بود . کله کلا تاس. لپا افتاده .داشتم می خندیدم که لیلا لباشو گاز گرفت. 
اومد سمت ما. من و لیلا بلند شدیم. وسطمون وایساد. اول یه نگاهی به من انداخت. بعد به لیلا و گفت: 
– این کیه با خودت آوردی؟
لیلا: همکار جدیده …شاید از این به بعد براتون جنس بیاره. 
مرده انگار عصبانی بود، گفت: من کسی جز تو نمی خوام. 
دستمو جلو دهنم گرفتم و خندیدم. لیلا ابروشو انداخت بالا و لبشو به دندون گرفت که نخندم. 
مرد با عصبانیت گفت: چیه به چی می خندی؟
گفتم: ببخشید …هیچی همین جوری! 
رو به لیلا کرد و گفت: دفعه ی دیگه اینو با خودت نمیاری… فهمیدی؟
لیلا: بله آقا …فهمیدم.
– خیلی خوب برید. 
لیلا پولو که گرفت، پیراهنمو کشید با خوش برد بیرون. تو حیاط شروع کردم به خندیدن. 
لیلا هم با خنده گفت: آیناز تو رو خدا نخند! 
ادای مرده رو درآوردم و گفتم: من کسی رو جز تو نمی خوام! 
لیلا در حیاطو باز کرد و اومدیم بیرون. گفت: عشقمو دیدی؟ حالا از حسودی بمیر! 
با خنده گفتم: ارزونی خودت! عین اورانگوتان می موند!
با خنده رفتیم زیر یه درخت نشستیم. 
لیلا گفت: اون پسره رو می بینی به درخت تکیه داده؟ یه زنجیرم دستشه؟
سرمو کج کردم و سمت چپ لیلا رو نگاه کردم و گفتم: آره…می شناسیش؟
– نشناسمش؟! از بچه های منوچهره. فرستادتش مراقب ما باشه… اینه که میگم نمیشه فرار کرد.
از روی ناامیدی نفسی کشیدم و گفتم: امروز چندمیم؟
لیلا دستشو پشتش گذاشت و سرشو بالا گرفت. گفت:نمی دونم چطور؟
– هیچی.
یه ماشین از ته کوچه یه بی ام و می اومد. سقفشو هم برداشته بود. رانندش یه مرد سی و هشت ساله بود .
به لیلاگفتم» لیلا…ماشینو داری؟
لیلا سرشو آورد پایین و با چشای گشاد گفت: دارمش!
مرده ماشینو جلوی خونه ای که سمت راستمون بود پارک کرد و خودش پیاده شد. 
داشت با تلفن حرف می زد: آره…می دونم ولی چیکار کنم؟ پرونده ها رو یادم رفته. الان دم خونه م . یه ذره معطلشون کن الان میام.
اینو گفت و وارد خونه شد. لیلاسرشو چرخوند به پسره نگاه کرد و یهو گفت: آنی؟
– هومم؟
– یه فکری زد به کلم!
– مگه تو فکرم می کنی؟
– آره بعضی وقتا که حوصلم سر میره فکرم می کنم! 
– خوبه. حالا فکرت چیه؟
دستمو کشید. گفتم: می خوای چیکار کنی؟
به ماشین نزدیک شدیم. گفت :سوار شو. زود باش
– تا نگی نقشه ت چیه سوار نمی شم!
ماشین که سقف نداشت. منو هل داد افتادم تو ماشین. خودشم اومد کنارم. دو تاییمون کف ماشین نشستیم. 
گفتم:چیکار داری می کنی؟
– هیـــــــش… هر چی من گفتم تو فقط تایید می کنی. فهمیدی؟
با حرص گفتم: لیـــلا!
صدای مرده اومد: اومدم دیگه؟ چقدر زنگ می زنی …نمی تونی دو دقیقه نگهشون داری؟
سوار ماشین شد و خداحافظی کرد. گوشی رو انداخت رو صندلی جلو و پوفی کرد. خواست ماشینشو روشن کنه. یهو برگشت عقب و با تعجب گفت: 
– شما تو ماشین من چیکار می کنید؟!
لیلا اه و ناله گفت: آقا تو رو خدا راه بیفتید… اگه داداشم ما رو ببینه ما رو می کشه. 
– داداشتون کیه؟! 
لیلا: همونی که به درخت تکیه داده، یه زنجیرم دستشه.
مرده به پسره نگاه کرد و گفت: خانم من کار دارم. برید پایین. دنبال دردسرم نیستم.
گفتم: آقا ما که از شما چیزی نمی خوام …می خوایم دو خیابون پایین تر پیادمون کنی همین.
لیلا با تعجب نگام کرد. مرده پوفی کرد و با تاکید گفت: فقط دو تا خیابون! 
دوتاییمون سرمونو تکون دادیم. ماشینو روشن کرد و راه افتاد. 
لیلا آروم گفت: نه! مثل اینکه یه چیزایی بلدی! 
منم آروم گفتم: دارم درس پس میدم استاد! 
– آفرین … من به خودم می بالم به خاطر همچین شاگردی! 
مرده گفت: بیاین بالا! 
آروم اومدیم بالا و نشستیم. پشت سرمونو نگاه کردم. دیدم همون پسره با موتور داره دنبالمون میاد. 
گفتم: لیلا پسره داره میاد دنبالمون. دردسر نشه ؟
لیلا با بیخیالی گفت: نه بابا این کارا تو حوضه استحفاضی اون نیست …اون فقط مراقبمونه فرار نکنیم. 
عجب کیفی می داد! اولین بارم بود سوار همچین ماشینی می شدم. نزدیک بود ذوق مرگ شم. به همه جا نگاه کردم. بالا شهر تهران هم صفایی داشت! یه باد لذت بخشی به صورتم می خورد. یهو چشمم افتاد به مرده که آیینشو روی لیلا تنظیم کرده بود و به لیلا نگاه می کرد. این دختر انگار همه جا بود الا تو این دنیا بخاطر اینکه خندمو نبینه، شالمو کشیدم روی صورتم و دستمم گذاشتم رو پیشونیم. کمی هم پایین خم شدم. سعی می کردم صدای خندم بلند نشه. یهو لیلا اومد سمتم و با نگرانی گفت: 
– آیناز…چیزی شده؟ چرا داری گریه می کنی؟
آروم دستمو آوردم پایین تا فقط چشمام معلوم بشه. از چشمام فهمید که دارم می خندم. گفت: کوفت … فکر دارم داری گریه می کنی… حالا برای چی داری می خندی؟
با چشم و ابرو به مرده اشاره کردم که داشت ما رو نگاه می کرد. 
لیلا گفت: چی می گی؟ برای چی چشم و ابرو می اندازی؟! 
دوباره این کارو کردم. لیلا سرشو برگردوند طرف مرده. دید نگاش می کنه. دو تاشون به هم لبخند زدن. منم شروع کردم به خندیدن. لیلا همین جور که دندوناشو فشار می داد، گفت: زهر مار…از کی تا حالا داره به من نگاه می کنه؟
همین جور که سرم پایین بود و می خندیدم گفتم: فکر کنم از وقتی که سوار شدیم. 
نیشگونم گرفت که صدای آخم بلند شد و گفت: کوفت …اونوقت تو باید الان بهم بگی؟
مرده گفت: مشکلی پیش اومده؟
لیلا: نخیر اگه زحمتی نیست همین جا پیاده می شیم. 
– زحمتی که نیست ولی هنوز یه خیابون دیگه مونده. 
لیلا: نه دیگه وقتتونو نمی گیریم. 
مرده کمی این دست و اون دست کرد و گفت: می خواید با هم یه چیزی بخوریم؟
لیلا با چشای دوازده تاییش نگاش کرد و منم خندیدم. لیلا با آرنجش زد به پهلوم و گفت: بله حتما اگه وقت داشته باشید. 
مرده با خوشحالی گفت: من چیزی که زیاد دارم وقته! 
لیلا دم گوشم گفت: می بینی چه چلغوزی گیر ما افتاده؟ … همین الان گفت معطلش کنید تا من بیام.
گفتم: این خصلت مرداست که وقتی دختر زیبارویی می بینن دیگه نمی تونن خودشونو کنترل کنن!
جلوی یه کافی شاپ نگه داشت. رفتیم تو، دو تا بستنی زدیم به رگ و اومدیم بیرون. شمارشو به لیلا داد تا بهش زنگ بزنه لیلا هم نامردی نکرد. بعد از اینکه باهاش خدا حافظی کردیم، شمار ه رو انداخت تو سطل آشغال. تو راه خونه بودیم که لیلا گفت: حال کردی آنی؟ تو خوابم نمی دیدی سوار همچین ماشینی بشی. خر کیف شدیم نه؟ 
– نه گورخر کیف شدیم! 
بلند خندیدم. 
لیلا گفت: نه خوشم اومد. کم کم داری راه میفتی!
– ولی کاش خودمون رانندگی می کردیم. کیفش بیشتر بود! 
– مگه بلدی؟
– آره ..گواهی نامه دارم.
– دروغ میگی؟
– نه دروغم چیه؟
– ایول! پس دفعه بعد جلوی یه مرسدس بنزو می گیریم! 
با خنده رفتیم خونه.
یک هفته کامل با لیلا می رفتم مواد فروشی. روزای اول هم می ترسیدم هم برام سخت بود. اما کم کم راه افتادم …توی همین یه هفته لیلا به بهم یاد داد ترس آفت زندگیه …باید اهل ریسک باشی و از چیزی نترسی.
مثل روزای دیگه بعد از خوردن صبحانه با لیلا رفتیم به پاتوقش …به گفته خودش تو اون پارک با سه ثانیه مواداش فروش میره. 
گفتم: لیلا… منوچهر و زبیده برای کی کار می کنن؟
– برای جمشید… همونی که تو رو به اینا فروخت. 
از جمشید بد کینه ای به دل داشتم. 
دستشو انداخت دور گردنم و گفت: نبینم گربم اخمو باشه! 
پشت چشمی نازک کردم و گفتم: به من نگو گربه. 
با خنده دنبالش دویدم …با هم رفتیم سمت پارک روی یکی از نیمکت ها نشستیم. 
پاهامو تکون می دادم که لیلا گفت: حوصلت سر رفت؟
– اهووم.
– بیا قدم بزنیم. 
هنوز بلند نشده بود که موبالیش زنگ خورد. جواب داد: الو؟
– جای همیشگیم… راستی یکی دیگه هم همراهم هست. اگه دیر کردم بشین پیشش تا من بیام. 
– باشه خداحافظ. 
گوشی رو قطع کرد و گفت: آیناز تو اینجا بشین تا من برگردم. باشه ؟
– کجا؟
– برم موادا رو از جای گرمشون دربیارم جلدی میام ….فقط اگه کسی اومد با من کار داشت بگو منتظر بمونه باشه؟
من همون جا منتظرش شدم. بعد از چند دقیقه یه دختر اومد با قیافه تابلو. یعنی هر کی از چند متری می دیدش می فهمید معتاده. 
اومد طرفم و گفت: تو دوست لیلایی؟
نمی تونست صاف وایسه. همش عقب و جلو می رفت. چشماشم خمار بود. 
گفتم: آره ..بشین الان میاد. 
خودشو انداخت رو نیمکت. خم شد به سمت پایین. دیدم یواش…یواش داره حالت سجده می گیره. منم همین جور نگاش می کردم. 
داشت می رفت پایین که یهو لیلا که روبه روم می اومد داد زد: 
– بگیرش بگیرش الان میفته! 
اینو که گفت دختره از نیمکت جدا شد. منم سریع گرفتمش. خدا رو شکر زود گرفتمش والا با مخ می رفت تو زمین. وقتی فهمید یکی گرفتش، سرشو بلند کرد و با چشمای خمار گفت: ها؟!!
لیلا خودشو به من رسوند و گفت: چرا نگرفتیش؟ نزدیک بود بیفته؟
– من چه می دونستم داره می افته؟ 
– پس فکر کردی یه چیزی رو زمین پیدا کرده می خواد ورش داره؟ 
لیلا موادشو جلوش گرفت و گفت: بگیر …تو چه مرگیت بود که خودتو به این روز انداختی ها؟
موادو گرفت خواست پولو از جیبش در بیاره… نمی تونست دستشو می برد بالای جیب مانتوش اما دستش تو جیب نمی رفت. از روی جیبش سر می خورد می اومد پایین. 
لیلا پوفی کرد و گفت: آنی پولو از جیبش دربیار. 
با چندش دست کردم تو جیبش و پولو درآوردم. تیکه تیکه بودن. بوی گند سیگار هم می داد. 
گرفتم جلوی لیلا و گفتم: اینا بسه؟!
به پولا نگاه کرد و گفت: نه بابا خیلی کمه. 
خودش دست کرد تو جیبش که دختره با خماری گفت: دیگه ندارم همینه. 
لیلا با عصبانیت موادو از دستش کشید و گفت: وقتی پول نداری غلط کردی گفتی جنس بیارم . مگه من اینجا موسسه خیریه راه انداختم که هروقت نداشتی خودم روش بذارم؟ 
دختره حال نداشت حرف بزنه اما با گریه گفت: تو رو خدا لیلا دارم می میرم …تمام استخونام درد می کنه. 
لیلا داد زد: به جهنم …کی گفت معتاد شی؟…مگه تو خیر سرت دانشجوی مملکت نبودی؟ مگه نه اینکه داشتی برای دکترا می خوندی؟ برای چی این بلا رو سر خودت آوردی ها؟ 
– لیلا خواهش میکنم .قول میدم دفعه بعد پولو برات بیارم. 
– بیخود …دفعه بعد بدون پول به من زنگ نمی زنی. فهمیدی؟
داشت گریه می کرد. از ظاهرش معلوم بود حالش خیلی بده. به لیلا گفتم: بهش بده گناه داره.
– آیناز وقتی اینا دلشون به حال خودشون نمی سوزه و همیچین بلایی سر خودشون میارن …تو دیگه نباید دلسوز این جماعت بشی.
– خواهش میکنم لیلا تو هم عین اینایی می تونی درکش کنی. 
– آیناز کی می خواد بعد پول این موادو بده؟
– بالاخره یکی پیدا میشه وضعش خوب باشه. از اون بیشتر بگیر ..به خاطر من.
لیلا نگام می کرد. گفتم: اگه ندی خودم میدما؟ 
پوفی کرد و گفت: آیناز من از دست تو چیکار کنم؟ می خوای برای خودت دردسر درست کنی؟ به احترام ریش سفیدت این کارو می کنم.
موادو گرفت جلوش و گفت: بگیر ولی گفته باشم این دفعه آخره. 
دختره با آستیناش که تا نوک انگشتاش بود، اشکاشو پاک کرد و با خوشحالی موادو گرفت و رفت. تا ته پارک که رسید صد دفعه افتاد و بلند شد . عین آدمای کور که جلوشونو نمی دیدن خودشو به دار و درخت می زد. من و لیلا هم همین جور نگاش می کردیم. 
لیلا گفت: به نظر تو این زنده خونه می رسه ؟
گفتم: عزرائیل که کارش نداره …همین جوری بخواد ادامه بده حتما خودکشی می کنه. 
لیلا دستشو انداخت دور گردنم و گفت: خب فیلم هندی تموم شد. بریم یه گشتی تو پارک بزنیم. 
با خوشحال گفتم: بریم. 
چند قدم راه رفتیم. 
لیلا گفت: پفک می خوری؟
– نه مضره ….می دونی هر یه دونه پفکی که بخوری یک ماه طول میکشه تا کلیه ت تمیز شه؟
– شوخی می کنی؟
– نه جدی میگم. من الان دوساله دیگه چیپس و پفک نمی خورم. 
– پس چی بخوریم؟
– آب هویج بستنی.
– خانم خوش اشتها! فکر پولشم باش! 
یه پسری از پشت سرمون گفت: آب هویج بستنی با من! 
سرمونو چرخوندیم، دیدیم دو تا پسر عین اجل وایسادن. 
لیلا گفت: به به …خان وحید وخان ناصر ..اَ..این طرفا؟
دو تاییشون اومدن جلومون وایسادن. 
یکیش گفت: داشتیم رد می شدیم گفتیم یه عرض ادب کنیم .
به من نگاه کرد و گفت:دوست جدیده؟…اینم می خوای بدبخت کنی؟
لیلا: زر نزن جنس می خوای؟ بگیر و برو.
– قربون محبت لیلیت …ترک کردیم! 
لیلا: چی؟! ترک کردی؟
سرشو عقب کشید : می گم رنگ و روتون وا شده، نگو اثرات ترکه …آفرین …آفرین کار بسیار شایسته ای کردین! 
– نمی خوای معرفی کنی؟
لیلا به من اشاره کرد و گفت: ناصر، وحید اینم آینازه.
به اونا اشاره کرد: آیناز این دو تا ریشو …این ناصر اینم، وحیده. 
ناصر خیلی خیلی لاغر بود. به اندازه ای که شلوارش با دوتا کمربند رو کمرش سفت می شد … نمی شد گفت وحید خوش استیل تر از ناصره ولی بهتر از ناصر بود. هر چند ترک کرده بودن اما هنوز شلخته پلخته بودن. وحید دستشو به طرفم دراز کرد و گفت: خوشبختم!
سرمو کج کردم و به دستش نگاه کردم و گفتم: فکر نمی کردم وسط پارکم میشه گدایی کرد؟
لیلا زد زیر خنده. ناصرم زد تو سر وحید و با لبخند گفت: خاک تو سر ضایع شدنت بکنن! 
لیلا دست زد و گفت: آقا ناصر به افتخار ضایع شدن دوستت باید …آب هویج بستی بهمون بدی! 
ناصر: به من چه از خودش بگیرین!
وحید با قیافه ضایع شده گفت: بیاید بریم مهمون من. 
لیلا دست زد و گفت: ایول!
داشتیم می رفتیم سمت کافی شاپ که وحید اومد کنارم و گفت: می مردی باهام دست می دادی و ضایعمون نمی کردی؟
– اگه ضایعت نمی کردم که آب هویج بستنی گیرمون نمیومد؟! 
بعد از خوردن آب هویج بستنی باهاشون خداحافظی کردیم. چند ساعت تو پارک گشتیم و تمام جنسا رو
فروختیم. 
تو راه برگشت به خونه، با حالت معصومانه ای گفتم: لیلا؟
لیلا با تعجب نگام کرد و گفت: عین بچه هایی که از ماماناشون چیزی می خوان صدام می زنی… چیه؟
صورتمو معصوم تر کردم و گفتم: می ذاری زنگ بزنم؟
چشاش سه تا شد و گفت: زنگ بزنی؟ روز اول منوچهر چی بهت گفت؟
– از کجا می خواد بدونه من زنگ زدم؟
– از کجا؟ آیناز تو آلزایمر داری؟ مگه روز اولی که اومدی نگفتم منوچهر هر جا که ما رو می فرسته برام بپا میذاره؟ پشت سرتو نگاه کن تا بهت بگم. 
نگاه کردم و گفتم: خب؟ 
– خب به جمالت… این دوتا که دارن پشت سرمون میان …اصغر و اکبرن. داداشن. نوچه و مواد فروش منوچهرن. فکر کردی منو چهر ما رو به امون خدا ول می کنه و میره؟
– پس من چی کار کنم؟ باید زنگ بزنم. 
– به کی؟
– به دوستم.
– به مامانت زنگ نمی زنی می خوای به دوستت زنگ بزنی؟ 
– مامانم فوت کرده.
– معذرت میخوام نمی دونستم.
پوفی کرد و گفت: بذار با بچه ها حرف بزنم، ببینم چیکار می تونیم برات بکنیم. 
لبخند زدم و گفتم: ممنون.
برگشتیم به خونه .
فقط مهسا و یسنا خونه بودن. من و لیلا بهشون سلام کردیم اما اونا زیر لب جواب سلام دادن. رفتیم تو اتاق لباسامونو عوض کردیم. مهسا و یسنا هم اومدن تو اتاق. مهسا اومد جلوم وایساد ولی یسنا عقب ایستاده بود. 
لیلا با ترس گفت: بچه ها میشه دعوا راه نندازین؟ 
مهسا بهش لبخند زد وچیزی نگفت. 
دستشو به طرفم دراز کرد و گفت: آشتی؟
دستشو گرفتم و گفتم: مگه قهر بودیم که آشتی کنیم؟
مهسا: ممنون.
یسنا هم اومد جلو با من دست داد و گفت: خوبه که دوستی عین تو پیدا کردیم. 
لیلا یه نفسی کشید و گفت: خدایا کسی اینجا ما رو مارمولکم حساب نمی کنه!
یهو یسنا و مهسا با خنده بغلش کردن. مهسا گفت: غصه نخور آبجی …من سوسک حسابت می کنم! 
لیلا خندید و با تعجب گفت: راست میگی کرم زالو؟!
مهسا ازش جدا شد و گفت: چی گفتی؟
لیلا: با تو نبودم که بااین …با این بودم! 
یسنا: من ؟!! با این هیکلم میگی کرم زالو؟! 
لیلا عقب عقب به سمت در می رفت و گفت: آره کرم زالو ها! 
اینو گفت و فرار کرد. مهسا و یسنا هم دنبالش دویدن …
بعد از یک هفته و چند روز بالاخره با من آشتی کردند. خوشحالم که به اشتباهشون پی بردن …وقتی همه بچه ها جمع شدن، نهارو خوردیم. زبیده به مهناز گفت با منوچهر میرن جایی کار دارن تا شب برنمی گردن و مواظب ما باشه. وقتی رفتن همه مون تو هال نشستیم. نگاه تلویزیون می کردیم. به جز نگار و مهسا که داشتن ابرو هاشونو برمی داشتن. یهو لیلا پرید جلو تلویزیون و گفت: باید جلسه دو فوریتی بگیریم. 
مهناز: چته عین شامپازه می پری جلو تلویزیون؟ اصلا خودت فهمیدی چی گفتی؟
لیلا: آره دیگه از همین جلسه ها که نماینده های مجلس می گیرن!
نگار: خوب…موضوعش چیه؟
لیلا قیافه معلم ها رو گرفت و گفت: علم بهتر است یا ثروت؟
نجوا بلند خندید و سپیده گفت: میشه دلقک بازی درنیاری و حرفتو بزنی؟
لیلا: آیناز میخواد زنگ بزنه.
همشون با هم گفتن: چــــــــی؟
لیلا با خنده گفت: چی ِ شما دقیقا عین زمانی بود که نیوتون زیر درخت نشسته بود و سیب از بالای درخت افتاد پایین گفت چی؟ …همون جا کشف کرد زمین جاذبه داره!
نگار: لیلا جان یک ثانیه حرف نزن باشه؟ 
به من نگاه کرد و گفت: مگه ما قبلا بهت توضیح ندادیم …اینجا تلفن نداریم. باید بری بیرون زنگ بزنی.
لیلا: و از اونجایی که منوچهر برامون هاپو گذاشته، این کار امکان پذیر نیست. 
نگار با اخم نگاش کرد. لیلا گفت: چیه؟گفتی فقط یک ثانیه.
گفتم: خواهش می کنم کمکم کنید. من باید زنگ بزنم.
مهناز: بچه ها ما هشت نفریم …خیر سرمونم اشرف مخلوقاتیم. فکرامونو بریزیم رو هم شاید یه راه حلی پیدابشه.
بعد چند دقیقه فکر کردن، اونم به صورت ای کیوسانی، لیلا یهو بلند شد و گفت: یافتم …یافتم! 
نگار: چی یافتی؟
نجوا با خنده گفت: الکل! 
لیلا: یه فکری کردم… نه نمی گید؟
مهناز: و آنگاه که انیشتن فکر می کند …بگو فکرتو!
لیلا سرشو چرخوند طرف سپیده. پشت چشمی نازک کرد و انگشت اشارشو به طرف سپیده گرفت و گفت: تو… باید هم اکنون جانت را نثار ما کنی!
سپیده با تعجب گفت: چی؟
لیلا: بچه ها غلام سوته عاشق کیه؟
همشون گفتن: سپیده!
لیلا: خوب دیگه …سپیده میره با غلام حرف می زنه، من و آینازم می ریم زنگ می زنیم. 
سپیده: انقدر دری وری نگو… می خوای برم یه بلایی سرم بیاره؟
نجوا: منم باهات میام. 
لیلا: حله دیگه؟ ُقلتم می خواد باهات بیاد.
سپیده: من پامو تو اون خونه نمی ذارم… من از این پسره خوشم نمیاد.
لیلا: عزیزم آنگاه که بوسه های آتشینش را بر لبانت کوبید عاشقش خواهی شد! 
گفتم: خواهش می کنم سپیده …جبران می کنم …واقعا باید زنگ بزنم. 
سپیده دلش نمی خواست بره. از چهره شم مشخص بود ولی لیلا گفت: نجوا سپیده رو همراهی کن.
نجوا دست سپیده رو کشید و با خودش بلند کرد… 
سپیده گفت: پس حداقل وقتی تلفن زدنتون تموم شد، یه سنگی یه کوفتی بزنید به در تا من بدونم زود بیام… شماها می خواید منو به کشتن بدید. 
نجوا رفت سمت در و گفت: این در که قفله؟ 
لیلا به مهسا و یسنا نگاه کرد و گفت: دستان پر توان گجت برس به داد این ناتوان! 
مهسا بلند شد و با سنجاق سرش درو باز کرد و گفت: زود برید. 
نجوا و سپیده رفتن بیرون. نگار هم از پنجره کشیک می داد که هروقت رفتن تو خبر بده… 
لیلاگفت: هنوز نرفتن؟
نگار: نه…فعلا دم در وایسادن دارن حرف میزنن.
لیلا: ای بابا..اگه من بودم تا حالا تاریخ عقدم مشخص کرده بودم. 
مهناز: آخه همه مثل تو تو دلبرو نیستن که؟
نگار: برید..برید..رفتن تو. 
خواستیم بریم که مهنازگفت: آیناز..قول بده فرار نمی کنی؟
گفتم: دیگه انقدر نامرد نیستم!
لیلا: میشه حرفای لوتی تونو بذارید برای بعد؟
لیلا همین جور دستامو می کشید و با خودش می برد. مهناز دنبالمون اومد و گفت: زیاد حرف نزن باشه؟ زودم برگردید. 
لیلا: چشم خان باجی!
به باجه تلفن رسیدیم. لیلا کارت تلفونشو داد بهم. سریع شماره نسترنو گرفتم. بعد از چند تا بوق جواب داد: بله بفرمایید…
بغض به گلوم هجوم آورد. چقدر دلم برای صداش و پرحرفیاش تنگ شده بود. 
با همون بغض گفتم: الو سلام نسترن…
ساکت بود. هیچی نگفت. فقط صدای نفس کشیدنشو می شنیدم. 
گفتم:الو نسترن….صدامو می شنوی؟
با صدای بی جونی گفت: آ…آ…آیناز خودتی؟ آره؟
بغضم شکست و با گریه گفتم: آره خودمم. 
نسترنم گریه کرد و گفت: معلوم هست تو جایی؟ کجا گذاشتی رفتی؟ ها؟میدونی چقدر دنبالت گشتم؟ عکستو به همه کلانتریا دادم… ترسیدم اونا کشته باشنت. نمی دونی چقدر خودمو نفرین کردم که چرا حرفتو گوش ندادم. 
– خوبی نسترن؟
– الان که صداتو شنیدم بهتر شدم… بگو کجایی تا بیام دنبالت؟
خندیدم گفتم: کجا می خوای بیایی؟ تهرانم.
– تهران؟!!تهران چی کار می کنی؟ 
لیلا با انگشت اشارش زد به ساعت که یعنی وقت نداریم. 
گفتم: نسترن من نمی تونم زیاد حرف بزنم …زنگ زدم که بهت بگم حالم خوبه و نگرانم نشی.
– کجا می خوای بری؟ آدرسو بده تا بیام دنبالت. 
نمی خواستم برای بچه ها دردسر درست کنم. گفتم: نمی تونم نسترن… نمی تونم… اگه تونستم دوباره بهت زنگ می زنم. خداحافظ…
صدای نسترن هنوز پشت گوشی میومد که گوشی رو گذاشتم. دلم برای دیدنش لک می زد. اشکامو پاک کردم و از لیلا تشکر کردم. راه افتادیم ..لیلا رفت سمت خونه غلام…. سرشو گذاشت رو در. 
گفتم: چی کار می کنی؟
– هیچی تو برو تو می خوام شنگول و منگولو از دست آقا گرگه نجات بدم. 
خندیدم و رفتم تو. بچه ها اومدن پیشم گفتن زنگ زدی؟ 
با لبخند گفتم: آره از همتون ممنون. 
یسنا: پس لیلا کو؟
گفتم: رفته شنگول و منگولو نجات بده! 
وقتی نجوا و سپیده اومدن، از اونا هم تشکر کردم. قیافه ی سپیده دیدنی بود! رنگ به صورت نداشت. وقتی همه جمع شدن، لیلا گفت: 
– بچه ها نظرتون چیه برای این پیروزی بزرگ جشن بگیریم؟
نگار با خنده گفت: چیه؟ کبکت خروس می خونه؟
لیلا: نه اردک می خونه! 
نگار : من موافقم.
یسنا: اگه زبیده بیاد چی؟
نجوا: نه بابا…مگه نشنیدی گفت شب میان؟
لیلا: موافقا دستا بالا.
سپیده: میشه موافقا دستاشونو پایین کنن؟
لیلا: تو هرجور راحتی جیگر!
مهناز: قبول بچه ها… بساط مهمونی رو حاضر کنید. 
نجوا و سپیده پریدن تو آشپز خونه. سپیده هر چی میوه تو یخچال بود ریخت تو سینک ظرفشویی، شروع کرد به شستن. 
لیلا بهش گفت: اینجوری فایده نداره. بذار برم برات تشت بیارم قشنگ با پا برو توش… 
اینو که گفت سپیده یه سیب طرفش پرت کرد. لیلا تو هوا گرفتش و گاز زد. نجوا هم داشت شربت آلبالو درست می کرد. لیلا بهش گفت: آخه آدم… کی شربتو با قاشق هم زده؟
نجوا با تعجب نگاش کرد و گفت: پس با چی هم بزنم؟
لیلا: با همزن برقی!
نجوا با حرص لیلا رو از آشپزخونه بیرون کرد و گفت: یکی بیاد اینو بگیره. نمی ذاره کار بکنیم.
مهسا رفت تو آشپزخونه، به نجوا و سپیده کمک کنه. من و بقیه هم داشتم هالو برای مهمونی آماده می کردیم. هر کی می رفت تو آشپزخونه یه ناخونکی به میوه و شیرینی می زد. 
مهسا گفت: قحطی زده ندیده بودیم که لطف لیلا دیدیم!
لیلا: به جای اینکه حرف بزنی، برو یه نوار بندری بذار آنی برامون بندری برقصه! 
گفتم: بیخود… خودت برقص!
یسنا: ما رقص معمولیشم بلد نیستیم، چه برسه به بندریش!
مهناز: آیناز… داره ناز می کنه! 
سپیده: اشتباه گرفته. باید بره برای یکی دیگه ناز کنه! 
همشون خندیدن. وقتی همه چی حاضر شد، بچه ها تو هال نشستن. لیلا یه دونه خیار به عنوان میکروفن برداشت. هم می خوردش، هم حرف می زد: 
– لیدی ها و دوشیزگان محترم! به این مهمانی خوش آمدین و مقدمتان را گرامی می داریم و از اینکه قدم های نحستان را در این مجلس .
حرفش تموم نشد که بچه کوسن مبل به طرفش پرت کردن. لیلا هم فقط جاخالی می داد. با خنده گفت: وقتی یکی داره بهتون احترام می ذاره آدم باشید! 
مهناز: لیلا! اون خیارو بخور، بعد حرف بزن! 
لیلا وقتی تمام خیارشو خورد، یکی دیگه برداشت، یه تعظیم کرد و گفت: بله بانوی من …شما هم اکنون شاهد رقص زیبای خفته ی من خواهید شد!
همین جور که سیب گاز می زدم، ابرومو بردم بالا. 
لیلا خوند: ابرو می ندازی بالا بالا، می دونم سرت شلوغه والا!
همه خندیدن. گفتم: به شرطی می رقصم که شما هم برقصید.
نجوا: قبول! اول تو بندری برو بعد ما تکنو می ریم. 
گفتم: زرنگین منم می خوام تکنو برقصم. 
نگار: باشه قبول… هم بندری هم تکنو!
لیلا: بچه ها من تکنو نمی رم چون می ترسم نشئگیم بپره …براتون رقص باله می رم .
به من نگاه کرد و گفت: شروع کنم مادام! 
بلند شدم و روسریمو از رو زمین برداشتم و دور کمرم بستم و وسط وایسادم. موهامم باز کردم و گفتم: شروع کن! 
دخترا سوت و کف برام زدن. لیلا شروع کرد اولشو به صورت رپ خوند: 
– خوشگل موشگلاش بیان وسط؛ بزنن تو فاز بندری؛ می خونه لیلا مفنگی؛ دیگه نشینین رو صندلی.
خندیدم و گفتم: شعرمردمو به نام خودت ثبت می کنی؟ 
لیلا هم خندید و گفت: باکی نی … شروع می کنیم …همه دخترای بندر با نمک خوشگلن و دلبر/ یکیشون جا کرده تو قلبم / می خونیم اینو با هم: قد بلند مو مشکی پوستش برنزه …
همین جور که می رقصیدم، وایسادم و گفتم: صبرکن… صبر کن! 
لیلا: چیه؟
گفتم: من کجای پوستم برنزست؟
نگار با خنده گفت: راست میگه بچم سفیده!
لیلا: خب چیکار کنم؟ نمی تونم شعر مردمو خراب کنم. 
گفتم: خب عیب نداره با خوندن تو من که سیاه نمی شم! 
لیلا: ادامه شعر؛ می رقصه بندری کارش درسته/ قد بلند مو مشکی پوستش برنزه/ می رقصه بندری کارش درسته / تکون تکونش بده، رقصو نشونش بده… / تکون تکونش بده، رقصو نشونش بده…
من می رقصیدم و می خندیدم. اونا هم دست می زدن و با لیلا می خوندن. البته بدون اذیت هم ننشستن . چند دفعه با پاشون زدن به باسنم که می افتادم رو لیلا. لیلا هم نقش زمین می شد . چند دفعه هم لیلا منو هل داد که افتادم رو اونا . تا شب زدیم و رقصیدیم. انقدر خسته بودیم که فقط دنبال بالشت می گشتیم.
*** 
لیلا: آیناز چقدر می خوابی؟ بلند شو دیگه لنگ ظهر شد؟
با خواب آلودگی گفتم: بذار بخوابم.
لیلا: باور کن اگه به من بود می ذاشتم عین اصحاب کهف بخوابی و سیصد سال دیگه بیدار شی … پاشو تا صدای پارسش در نیومده! 
جوابشو ندادم. صدای باز شدن در اومد. یهو لیلا داد زد: آیناز زبیده اومده بلند شو … بلندشو.
خواب از کلم پرید و سریع رو تخت نشستم، دیدم نجوا و نگارن. تا منو دیدن، زدن زیر خنده. لیلا هم می خندید.
با حرص گفتم: لیـــــــلا!
بعد از اینکه صبحونمونو خوردیم، رفتیم به اتاق، آماده شدیم آمدیم بیرون.
زبیده کیفمونو پر مواد کرد و داد دستمون. بهمون گفت: اگه اینارو نفروشید می فروشمتون. فهمیدید؟ 
من فقط سرمو تکون دادم، گفتم: بله.
زبیده: لیلا! مواظبش باش.
لیلا: هستم خانم! عین عقاب پشت سرشم! 
خندیدم و گفتم: عقاب بالای سره یا پشت سر؟!
لیلا: مهم نیست …مهم اینه که مراقبتم. 
وقتی از خونه اومدم بیرون، بهش گفتم: کجا می ریم؟ 
– تجریش. 
– دوره؟
– آره.
یه ماشین دربست گرفتیم تا تجریش. از ماشین پیاده شدیم. همون جا وایسادیم، گفتم: چرا اینجا وایسادیم؟
– صبر کن، می فهمی.
سمت چپو نگاه می کرد. منم همون جا رو نگاه می کردم. بعد از چند دقیقه گفتم: به چی نگاه می کنی؟
– دو دقه دندونتو بذار رو جیگرت، می فهمی. 
– تا کی باید اینجا باشیم؟ 
– صبر کن الان میاد. 
– کی؟! 
– کرم خاکی… آها اومد.
نگاه کردم دیدم یه مرسدس بنز مشکی داره میاد طرف ما. جلو پامون نگه داشت. 
لیلا گفت: تو جلو بشین. 
اینو گفت و رفت در عقبو باز کرد. منم جلو نشستم. ماشین حرکت کرد. به مرده نگاه کردم؛ یه مرد حدودای سی و هشت، سی و نه ساله، خوش تیپ. 
به من نگاه کرد و به لیلا گفت: 
– از همکارای جدیده؟
لیلا: بله… با اف، بی آی هم در تماسه!
مرده زد زیر خنده. به من گفت: اسمت چیه دختر؟
لیلا سریع گفت: درنا.
– خب بذار خودش حرف بزنه! 
لیلا: بیچاره لاله.
چرخیدم و با چشای گشاد نگاش کردم. لیلا لبخند زد و شمرده گفت: هیچی… عزیزم… میگه…اسمت …چیه؟
چشمامو گشاد تر کردم و خندیدم و برگشتم. 
مرده گفت: چقدر گناه داره …حالا چه جوری مواداشو می فروشه؟
لیلا: فکر کردی من اینجا لولو سر خرمنم؟ …خوب اومدم جنساشو بفروشم.
– خوب چرا خودشو آوردی؟
لیلا پوفی کرد و گفت: آقا شما جنسو می خوای یا این دختره رو؟! 
– جنس.
لیلا: خب خدا این روز یکشنبه، امواتتو بیامرزه!
لیلا سمت جلو خم شد، زد به بازوم و گفت: جنسو بذار تو داشبورد .
از کیفم دو تا بسته گذاشتم داخل داشبورد.
لیلا گفت: پاکت سفید رو بردار.
پاکتو برداشتم دادم دستش، بعد از اینکه شمرد، گفت: پنجاه تومنش کمه.
مرده از تو آینه نگاه کرد و گفت: قیمت اون دفعه رو بهت دادم.
لیلا: نه نشد دیگه …اون دفعه اون دفعست… این دفعه این دفعست. پای تلفنم گفتم پونصد تومن نه یه قرون کمتر نه یه قرون بیشتر … این پولا واسه تو که پول خرده چرا کنس بازی در میاری؟…اگه نمی خوای جنسو بده برم. 
مرده پوفی کرد و گفت: یه کاری می کنی دیگه ازت جنس نخرم. 
– نخر آقاجون! اونی که محتاجه تویی نه من. 
از تو داشبوردش یه کیف مشکی آورد بیرون. پنجاه تومن داد دست لیلا.
لیلا گفت: آفرین پسر خوب… حالا ماشینو نگه دار می خوایم پیاده شیم. 
– حالا بودی؟ 
– نه قربونت … کارداریم باس بریم. 
ماشینو یه گوشه نگه داشت. لیلا پیاده شد. درو باز کردم که دستشو گذاشت رو دستم. سریع دستمو برداشتم و با اخم نگاش کردم. 
با لبخند گفت: یه شب میارمت پیش خودم … دختر باحالی هستی.
چیزی نگفتم. اومدم پایین درو محکم بستم. اونم گاز شو گرفت و رفت. داد زدم: بیشعور! 
لیلا بلند خندید و گفت: چته دختر؟ تو که آبرومونو بردی؟
با عصبانیت نگاش کردم و گفتم: بیشعور میگه …
اداشو درآوردم: یه شب میارمت پیش خودم. خیلی باحالی… آخه بگو کثافت! من که حرف نزدم، کجام باحاله؟!
همین جور که راه می رفتیم، لیلا بلند بلند می خندید و گفت: لابد لال بودنت باحاله! 
زدم به شونش و گفتم: همش تقصیر توئه. 
با هم تو پارک نشستیم. چند دقیقه بعد، یه پسر و چند تا دختر اومدن از من و لیلا مواد خریدن. دیگه موادا رو خوب می شناختم. لیلا استادم کرده بود… چه جنسو ببینم، چه مزه کنم، می شناختم. فقط کافی بود بهم نشون بدن تا بگم چیه… اما حتی یک بارم مصرف نکردم چون آخر و عاقبتشو می دونستم… 
نزدیک ظهر بود. کس دیگه ای نیومد. داشت حوصلم سر می رفت. 
لیلا گفت: بستنی می خوری؟
– اوهوم… فقط شکلاتی نباشه. 
پول داد دستم و گفت: بیا… برو هر بستنی که دوست داشتی بخر.
پولو گرفتم، کولمو گذاشتم رو شونه هام، راه افتادم. یه پسر که توان وایسادن نداشت، جلومو گرفت و گفت: منو می شناسی؟
سرمو تکون دادم و گفتم: آره… اکبر.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا : 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا