رمان ویدیا جلد دوم

رمان ویدیا جلد دوم پارت 52

5
(1)

#ایران_تهران
#پانیذ

بعد از مسافتی مانی ماشین را کنار در بزرگ قهوه ی رنگ مزرعه نگه داشت .
هم زمان ماشین علیرام کنار ماشین مانی قرار گرفت.
پانیذ با دیدن ماشین علیرام حس شیرینی در قلبش سرازیر شد
علیرام از ماشین پیاده شد
سویشرت و گرم کن اسپورتی به تن داشت عضلات در هم پیچیده اش حتی از روی سویشرت هم مشخص بود
نگاهی به ماشین مانی انداخت و نگاهش به دو گوی سیاه پانیذ افتاد لبخند کم‌رنگی گوشه ی لبش نشست این دختر برایش زیادی ملس و دوست داشتنی بود
با تلاقی کردن نگاهشان انگار کسی ظرف آبی در وجود پانیذ شکست لحظه ی انگار زیر دلش خالی شد . و قلبش بیشتر از همیشه در تکاپوی رهایی از قفسه ی سینه اش در طپش برآمد .
احساس عجیبی بود هیچ وقت در زندگیش چنین احساس شیرینی را تجربه نکرده بود

همه از ماشین پیاده شدند .
علیرام در بزرگ مزرعه را باز کرد
در عقب ماشین علیرام باز شد و آهو از ماشین پیاده شده .
پانیذ با دیدن آهو کمی اخم کرد دوست نداشت تا با آهو هم کلام شود و روزش را خراب کند

بن سان به سمت پانیذ آمد
_ سلام بر همکار گرام چطوری خوبی تو جوجه؟!
پانیذ یک تای ابرویش را بالا انداخت
_ الان منظورت به جوجه من بودم ؟
بن سان نگاه تصنعی به اطراف انداخت
_ مگه ما جز یه جوجه کوچولو جوجه ی دیگه ی هم داریم؟
_ من جوجه نیستم
_ باشه تو اصلا مرغ ماکیان خوبه؟
_ بن سان میزنمتا
_ وای ترسیدم به داداشم چغولیتو میکنم …

پانیذ دهن کجی کرد
بن سان کمی به روی صورتش خم شد
_ ببینم تو چرا چشم هات امروز بیشتر از همیشه برق میزنه؟ نکنه عاشق شدی ؟
پانیذ لحظه ی هول کرد دست برد و تکه موی افتاده به روی صورتش را پشت گوش زد
بن سان با این حرکت و هول زدگی پانیذ قهقه ی زد
دست برد و روی شانه ی پانیذ گذاشت

_ حالا چرا انقدر هول کردی جوجه
پانیذ اخم تصنعی کرد

_ اصلا هم هول نکردم ، تو امروز زیادی خیال باف شدی
بن سان با بدجنسی سری تکان داد …

#ایران_تهران
#پانیذ

 

پانیذ به همراه بقیه وارد مزرعه شدند. هوا کمی ابری بود.

بعضی از درخت ها در ردیف جاده سنگ فرش رو به ساختمان شکوفه زده بودند.
پانیذ سر بلند کرد و نگاهش به درخت سیب افتاد.

 

شکوفه های ریز و سفید شاخه های بی برگ، درخت را زیبا کرده بود. پانیذ محو زیبایی طبیعت بود.

 

علیرام با دیدن پانیذ به سمتش رفت.
پانیذ زیر درخت شکوفه ی سیب همچون تندیس زیبایی بود که دل و قلب علیرام را با هم برده بود.

با فاصله ی کمی از پانیذ دست دراز کرد و شکوفه ای از درخت چید.

پانیذ کمی سر بلند کرد تا صورت علیرام را ببیند.بوی عطرش همچون خنکای بهاری، مشام پانیذ را پر کرد.

 

علیرام شکوفه ی سیب را جلو برد و لابه لای موهای پانیذ گذاشت.

نگاه خیره اش قلب پانیذ را نا آرام و بی تاب می کرد.

-با اومدنت تو زندگیم باعث شدی تا دنیا رو یه جور خاصی ببینم.

کمی به سمت پانیذ خم شد. هرم نفس های زیادی داغش گردن و لاله ی گوش پانیذ را مسحور کرد.

-الان دنیا رو تو چشم های تو می بینم … (حواسم نیست شدی همه کس من)

با زمزمه ی آرام علیرام، پانیذ سر بلند کرد که نگاهش با نگاه علیرام تلاقی کرد.

این مرد برایش زیادی بود؛ حتی از حد تصوراتش. علیرام لبخند گرمی به چشم های سرگردان پانیذ زد.

 

-نگران نباش فقط بهم اعتماد کن و فرصت عاشق شدن بهم بده.

 

روی پاشنه ی پا چرخید و به سمت ساختمان به راه افتاد.

پانیذ با قلبی پرتپش و مغزی که انگار استپ زده باشه و نتونه هیچ واکنشی از خودش نشون بده ایستاده بود و به آن قد بلند و هیکل تنومند چشم دوخته بود.

آهو از پشت پنجره ی سالن نگاهش را به پانیذ و علیرامی که دقایقی پیش با فاصله ی نه چندان دور کنار هم ایستاده بودن دوخت.

 

از حرص و عصبانیت زیاد ناخون های بلندش تو پوست دستش فرو رفته بود.

کور نبود و می دید احساس و رفتار علیرام با پانیذ با بقیه فرق می کند.

 

تمام این سالها منتظر کوچیک ترین نگاه از سمت علیرام بود اما چه زود یه تازه از راه رسیده علیرام را از چنگش بیرون آورده بود.

آرام زمزمه کرد: “اجازه نمیدم علیرام و ازم بگیری!

#ایران_تهران
#شاهو

 

ملیکا تمام شب رو بیدار بود. باورش نمی شد شاهو دست به خودکشی زده باشد !

 

خسته سر روی هردو دستش که کنار تخت قرار داشت گذاشت. تازه چشم هاش گرم شده بودند که شاهو با احساس درد در تک تک سلول‌های تنش آرام چشم باز کرد.

 

نگاهش یه سقف سفید بالای سرش افتاد.
دیدش کمی تار بود و سرش درد میکرد.

اتفاقات دیشب مثل کابوس از جلوی چشم هاش رد شدن. از اینکه هنوز زنده بود عصبی شد.

خواست تکان بخورد که احساس سنگینی در یکی از دست ها و پایهاش کرد. ملیکا سراسیمه چشم باز کرد.

نگاه شاهو به ملیکا افتاد. برای اولین بار شرمنده شد و از ملیکا چشم گرفت.

ملیکا: خدا رو شکر حالت خوبه و به هوش اومدی!

-برای چی اومدی اینجا ؟

 

-به نظرت نباید می اومدم؟ تمام شب من و برادرت بهراد پشت در اتاق عمل بودیم. هردو نگران حالت بودیم.

شاهو پوزخند صدا داری زد که از دید ملیکا پنهان نموند.

 

-تا کی به این کینه و نفرت می خوای ادامه بدی؟ تمام این سالها چشماتو روی حقیقت بستی و چیزی که خودت دلت می خواست رو تو وجودت پرورش دادی و بزرگش کردی. باورت شد در حقت ظلم کردن.

 

شاهو عصبی چشم برهم فشرد.

-میدونم برات سخته تا حقیقت و بپذیری اما من دیگه خسته شدم از این همه نفرتی که تو وجودته. از اینکه تو تمام این سالها وقتی بامن رابطه برقرار میکردی، دنبال زن دیگه ی تو وجودم بودی! تمام این سالها سکوت کردم
اما الان دیگه نمی تونم؛ توی این کشور احساس غربت میکنم. تا خوب شدنت می مونم اما اگر با من برنگردی خودم به تنهایی به لندن برمیگردم.

شاهو تمام مدت سکوت کرده بود. ملیکا می‌دانست کمی تند رفته اما باید خیلی وقت پیش تکلیفش را با شاهو مشخص میکرد.

 

نفرت و کینه ی شاهو از آدم‌های اطرافش باعث شده بود تا تمام این سالها ملیکا در اوج جوانی چیزی از زندگی نفهمد صرفا بخاطر اینکه دخترش پدر خوانده ای داشته باشد.

 

به سمت در اتاق رفت.

-میرم تا خونه و برمیگردم.

 

جواب شاهو سکوت بود. با رفتن ملیکا شاهو سر برگرداند و به جای خالی ملیکا چشم دوخت.

 

تمام این سالها در وجود ملیکا به دنبال ویدیا بود. با تمام نفرتی که از ویدیا داشت اما ته دلش او را برای خودش می خواست.

ملیکا راست میگفت؛ نفرت چنان در وجودش ریشه دوانده بود که هیچ جوره نمی توانست خلاص شود.

#ایران_تهران
#ویدیا

 

 

ساشا آرام وارد اتاق شد. پسرها صبح زود رفته بودند. برای ایام عید تمام خدمتکارها رو به مرخصی فرستاده بود.

همه شب پر از تنشی را پشت سر گذاشته بودند. به سمت تخت رفت.

 

نگاهش را به چهره ی زیبای ویدیا دوخت که ردی از پیری روی صورتش مشهود بود.
کنارش لبه ی تخت نشست.

 

دست جلو برد و موهای رنگ شده ی ویدیا رو به آرامی پشت گوشش فرستاد و سر انگشتانش نرم روی لاله ی گوشش نشست.

ویدیا با احساس نوازش شدن به آرامی چشم گشود و نگاهش به دو گوی خندان ساشا افتاد.

با صدای مرتعشی که هنوز آثار خواب داشت لب زد:

 

-اول صبحی چرا بالای سر من نشستی نمیذاری بخوابم ؟

 

ساشا خم شد و بوسه ای نرم گوشه ی لبان ویدیا کاشت.

-سال نوت مبارک خانومم. ساعت نزدیک ظهره نمی خوای پاشی؟

 

نگاه ویدیا از لای گردن و شانه ی ساشا روی ساعت بزرگ توی اتاق چرخید. ساعت ۱۲ ظهر رو نشون میداد.

بالا تنه اش رو کمی بالا کشید و به تاج تخت تکیه داد.

 

-بچه ها رفتن؟

 

-صبح زود رفتن. ازم خواستن تا این چند روز که نیستن به طور ویژه ای مراقب مادرشون باشم.

 

هردو دستش را دو طرف ویدیا روی تخت گذاشت و کامل روی بالا تنه ی ویدیا خم شد و با شیطنت چشم به ویدیا دوخت.

-منم قول دادم به سبک خودم مراقب مادرشون باشم.

-باز شیطون شدی ؟

 

ساشا لبخند دندان نمایی زد و تا ویدیا به خودش بیاد گاز ریزی از گردن زیادی سفید ویدیا گرفت.

صدای خفه ی آخ ویدیا تو اتاق پیچید.
ساشا کامل بالا تنه اش رو به ویدیا چسابند.

 

عطر همیشگیش در وجود ویدیا پیچید.
به آرامی دست حلقه کرد به دور گردن ساشا. نوک بینی هایشان بهم می خورد.

 

-چقدر خوشحالم که تمام این سالها کنارم بودی.

 

ویدیا سر در گودی گردن ساشا گذاشت.
ساشا عطر موهای ویدیا را نفس کشید.
ویدیا قدیسه اش بود؛ زنی محکم و ستودنی!

 

صدای بم صداش کنار لاله ی گوشش همچون صدای موسیقی بی کلام، نرم و گوش نواز بود.

 

-پاشو یه چیز بخور این سه روز دوتایی به یاد گذشته خوش بگذرونیم.

 

ویدیا از اینکه طوفانی که می خواست زندگیش را به تاراج ببرد حالا به نسیم خنک بهاری مبدل شده بود و همه چیز به خوبی تمام شده بود، خدا رو شکر کرد.

#ایران_تهران
#پانیذ

 

همه تو سالن جمع بودند. بن سان آهنگی رو زمزمه میکرد.

 

علیرام گوشه ای نشسته بود و نگاهش رو به پانیذ که با فاصله کنار بن سان نشسته بود، دوخته بود.

 

پانیذ آهنگ رو با بن سان زمزمه وار می خوند. آهو به سمت علیرام رفت و رو دسته ی مبلی که علیرام نشسته بود نشست و دست روی شونه ی علیرام گذاشت.

 

علیرام سر بلند کرد و نگاهش رو سوالی به آهو دوخت. آهو لبخند خونسردی زد.

 

-اگر دستم و روی شونه ات نذارم می افتم.

 

علیرام نفسش رو کلافه بیرون داد.

 

-آهو، قبلا هم باهم صحبت کردیم؛ احساس من به تو مثل احساس یه برادر به خواهر کوچیکش هست. تو خیلی دختر خوبی هستی اما احساست نسبت به آدمی که داری اشتباهه.

آهو اخمی کرد.

-من از اون چی کم دارم؟ چرا نگاهی که به اون دختر داری به من نداری؟ دیگه چطوری بهت بفهمونم من عاشقتم؟

-به نظرت عشق و احساس یکطرفه میشه وقتی تمام این سالها من به چشم خواهر دیدمت؟

 

از جاش بلند شد.

 

-و یادت نره اون دختر اسم داره!

از سالن خارج شد. پانیذ زیر چشمی حواسش به مکالمه‌ی علیرام و آهو بود هرچند از حرفهاشون چیزی متوجه نمی شد.

 

بن سان سقلمه ی آرومی به پهلوی پانیذ زد.

-حواست کجاست؟ نگران نباش علیرام دم به تله نمیده!

 

پانیذ با نگاهی متعجب به سمت بن سان برگشت.

 

-چشماتو مثل باباغوری برای من نکن!
فکر کردی مثل کبک سرتو زیر برف کنی عاشق بشی من نمی فهمم؟

 

به آنی صورت پانیذ از خجالت گلگون شد. بن سان کمی بیشتر به پانیذ نزدیک شد.

 

-ولی خودمونیم، چطور تونستی مخش رو بزنی کلک؟

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫2 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا