جلد دوم دیانه

پارت 5 جلد دوم دیانه

4.4
(9)

 

امیر علی: حالا شروع کنین … تا اون موقع فکر می کنم.

امیر علی و حمید و من با شوهر هانیه یه تیم شدیم. صدرا و هانیه و مونا هم یه تیم.

نوشین گفت بازی نمی کنه، امیر حافظ هم قرار شد داور بشه.

با هیجان شروع کردیم. دور اول هانیه اینا بردن. گوشه ی لبم رو به دندون گرفتم.

نگاه صدرا بهم افتاد. آروم گفت:

-کندی اونو!

هول کردم و نگاهم رو ازش گرفتم. بازی دوباره شروع شد و این بار ما بردیم. هانیه و مونا شکلکی درآوردن.

براشون زبون درازی کردم. با این کارم همه زدن زیر خنده.

برای دور سوم با هم مساوی شدیم. هانیه خوشحال بشکنی زد گفت:

-آخیش، راحت شدم! کی می خواست پای بوگندوی تو رو تحمل کنه؟ اَه اَه …

امیر علی بلند شد. هانیه جیغی کشید و پشت مبل رفت.

-امیر علی سمت من نمیایا … جیغ می کشم!

-اون که طبیعیه … بگو غلط کردم!

-عمراً!

-خودت خواستی.

و پرید رو مبل که هانیه جیغی کشید و گفت:

-غلط کردم، ولم کن.

-آرین دختر خوب! تو که می ترسی پس کری نخون.

هانیه شکلکی درآورد و کنار نشست. کم کم همه بلند شدن.

از اینکه اومده بودن خوشحال بودم چون باعث شدن کمی حالم بهتر بشه.

صدرا نگاهم کرد گفت:

-زود خوب شو، اونجا بدون تو اصلاً خوب نیست!

-فردا میام.

-بیام دنبالت؟

-نه ممنون.

اخمی کرد.

-فردا صبح میام دنبالت. خوب بخوابی خانوم کوچولو!

در و بستم که مونا گفت:

-این صدرام مشکوک میزنه ها!

-چطور؟

-چه بدونم با اون خواهر از دماغ فیل افتاده اش!!

-ولش کن!

مونا سری تکون داد.

-تا من جا میندازم توام یه لباس راحتی بپوش بیا بخواب.

-باشه.

سمت طبقه ی بالا رفتم و وارد اتاق شدم. ناخواسته پرده رو کنار زدم و نگاهم به پنجره ی اتاق پارسا افتاد.

احساس کردم پشت پرده است. با یادآوری صبح پرده رو تو دستم فشردم و از پنجره فاصله گرفتم.

لباس راحتی پوشیدم و خوابیدیم.

صبح زودتر بیدار شدم. دوشی گرفتم و مدادی توی چشمهام کشیدم.

رژ کمرنگ صورتی هم روی لبهام کشیدم کیف دستیم رو برداشتم.

مونا و بهارک خواب بودن. در سالن رو بستم که صدای زنگ موبایلم بلند شد.

نگاهی به شماره ی ناشناس انداختم. بی حوصله گوشی رو تو جیب مانتو بهاره ام انداختم.

در حیاط رو باز کردم که نگاهم به ماشین مشکی صدرا افتاد.

با دیدنم از ماشین پیاده شد. کت و شلوار اسپرتی تنش بود و موهاش رو یه طرف سرش سشوار کشیده بود.

با دیدنم لبخندی زد. اومد سمتم. اصلاً یادم رفته بود که قرار بود بیاد دنبالم!

-سلام خانوم، چرا گوشیتو بر نمیداری؟!

-سلام. حتماً متوجه نشدم.

رفت سمت ماشین و در سمت شاگرد رو باز کرد.

-پس بپر بالا بریم.

سمت ماشین رفتم. در خونه ی پارسا باز شد و ماشینش اومد بیرون.

هنوز سوار نشده بودم و صدرا با فاصله ی کمی کنارم ایستاده بود.

نگاهی به من و صدرا انداخت. خواست بره که صدرا متوجه اش شد و رفت سمت ماشینش.

پارسا پیاده شد و نگاه گذرایی به من انداخت و با صدرا دست داد.

-چطوری آقا صدرا؟

-خوبم. تو چطوزی؟

-میگذره. شما خوبید خانوم؟

-خیلی ممنون.

-وقتتون رو نمی گیرم.

سوار ماشینش شد و زودتر از ما از کوچه خارج شد. صدرا هم سوار شد.

انگار حالش زیاد خوب نبود. شونه ای به نشونه ی ندونستن بالا دادم.

تمام روز درگیر کار بودیم. هفته ها می اومدن و می رفتن.

به دلیل تخلفِ دو تا رستوران بزرگ، قرار بود اعضای صنف با همدیگه دیدار کنن و این بار باید برای شام به رستوران پارسا می رفتیم.

صدرا هم گفت همراهم میاد. ترجیح دادم کت و شلواری بپوشم.

خاله بهارک رو برده بود. باید براش پرستار می گرفتم؛ اینطوری بقیه رو کمتر تو زحمت می انداختم.

به رستوران رسیدم. راننده ماشین و برد. وارد رستوران بزرگ و مجلل پارسا شدم.

جزو پنج تا از بهترین رستوران های تهران بود.خدمتکار اومد سمتم.

-بفرمائید سالن vip.

سری تکون دادم و سمت سالن حرکت کردم. هنوز در و باز نکرده بودم که دستی روی شونه ام نشست.

سر برگردوندم. نگاهم به صدرا افتاد که با فاصله ی کمی کنارم ایستاد.

-سلام. ببخشید که دیر کردم.

-سلام. منم الان رسیدم.

-خوبه.

رفت جلو و در و نگهداشت. من اول و صدرا پشت سرم وارد شد.

تعداد کمی اومده بودن. پارسا کنار مبل آقای مرشدی ایستاده بود.

چیزی به نیلا گفت و نیلا با ناز خندید. سمتشون رفتیم. آقای مرشدی با دیدنمون بلند شد.

 

پارسا کمر راست کرد و دو انگشتش رو گوشه ی کتش گذاشت. مرشدی با صدرا دست داد.

-سلام خانم جوان.

-سلام جناب مرشدی. خوب هستین؟

-ممنون.

نیلا نگاهی به سر تا پام انداخت. لبخندی زدم.

-سلام نیلا خانوم.

نیلا تکه ای از موش رو پشت گوش فرستاد.

-سلام. مشتاق دیدار!

سنگینی نگاه پارسا رو احساس می کردم. سر بلند کردم. لحظه ای نگاهم با اون دو گوی رنگی تلاقی کرد.

-سلام آقای شمس.

-خوش اومدین خانوم فروغی … و آقای نریمان.

صدرا با پارسا دست داد. با بقیه هم احوالپرسی کردیم.

با اومدن بقیه سمت میز بزرگی رفتیم. پارسا تو رأس میز گرد نشست.

آقای مرشدی و دخترش سمت راست و من و صدرا سمت چپش نشستیم.

پارسا پرونده ای رو باز کرد و شروع به صحبت کرد. حرفهاش واقعاً درست و سنجیده بود.

بعد از تموم شدن حرفهاش هر کس یه نظر می داد. بالاخره جلسه تموم شد.

پارسا همه رو برای شام دعوت کرد. سمت میز سلف سرویس رفتیم.

نیلا تمام وقت چسبیده به پارسا بود. پارسا هم گاهی گرم بهش لبخند می زد. نمیدونم چرا این توجه به نیلا رو دوست نداشتم!

کمی غذا برای خودم کشیدم. صدرا هنوز داشت غذا انتخاب می کرد.

خواستم برم بشینم که پارسا اومد سمتم.

-خانوم فروغی؟

-بله؟

-این هفته باید برای پروژه ی هتل رامسر بریم.

چینی میون هر دو ابروم آوردم.

-رامسر؟!

-بله؛ هتل بین المللی که احمدرضای خدابیامرز قبل از فوتش با چند نفر مشارکتی درست کرد. در حال حاضر به مشکل خورده و شما به عنوان یکی از شرکا باید حضور داشته باشی. این مدت کارها رو انجام دادم اما فکر می کنم دیگه خودتون از پس کاراتون برمیاین!

 

-این هفته برای پروژه ی یک هفتگی باید ما رو تحمل کنید و بیاین.

-اومدنم واجبه؟

پارسا پوزخندی زد.

-اگر نبود نمی گفتم! آخر این هفته میریم و هفته ی آینده بر می گردیم. فقط یه نکته؛ چند تا ماشین قراره بریم، شما نیازی نیست ماشینتون رو بیارین. دوباره باهاتون هماهنگ میکنم.

سری تکون داد و ازم فاصله گرفت. نفسم رو سنگین بیرون دادم. صدرا اومد سمتم.

-چی می گفت؟

-راجب کار بود.

غذام رو خوردم. فکرم درگیر بود. اصلاً این پروژه رو فراموش کرده بودم.

زودتر از بقیه بلند شدم. دیگه حوصله ی عشوه های نیلا رو نداشتم.

صدرا هم بلند شد. از بقیه خداحافظی کردیم. هرچی صدرا اصرار کرد تا برسونتم قبول نکردم. دلم تنهائی می خواست.

ماشین و تو پارکینگ اون خونه پارک کردم. سوار آسانسور شدم.

قلبم محکم تو سینه ام می کوبید. بعد از اون شب نحس دیگه به این آپارتمان نیومده بودم.

با دستهای لرزون کلید انداختم و در و باز کردم. همه جا تو تاریکی مطلق فرو رفته بود.

در و بستم و کیفم از دستم روی سرامیک ها افتاد.

دست دراز کردم و کلید برق رو زدم. تمام سالن روشن شد.

نگاهم به عکس دو نفره ی خودم و احمدرضا افتاد.

با دیدن عکس و لبخند روی لبش اشکم روی گونه ام چکید. با گامهای لرزون سمت اتاق خوابمون رفتم.

در اتاق خواب نیمه باز بود. کمی بازش کردم. نگاهم به تخت دو نفره مون افتاد.

دستی روش کشیدم. آروم زیر لب زمزمه کردم:

-چرا فقط ۶ ماه بودی؟ … چرا رفتی تنهام گذاشتی؟ … میدونستی من جز تو کسی رو نداشتم!

دیـانہ (ویدیا), [۱۷.۰۷.۱۸ ۰۰:۲۱]
[In reply to دیـانہ (ویدیا)]
#پارت_46

سرم و روی تخت گذاشتم. هق هقم سکوت تلخ خونه رو شکست.

-دلم برات تنگ شده … کاش عکست نفس می کشید …

میون هق هق گریه، همونطور نشسته خوابم برد. با حس گردن درد چشم باز کردم. گیج نگاهی به اطرافم انداختم.

با یادآوری دیشب نفسم رو آه مانند بیرون دادم و از جام بلند شدم.

عکس روی میز رو برداشتم. دستی به چهره ی هر دو نفرمون کشیدم.

دستم و روی قلبم گذاشتم. چقدر اینجا جات خالیه. با پشت دست گونه ام رو پاک کردم.

هوای خونه برام سنگین بود. خاطرات دوباره برگشته بودن.

دلم احمدرضا رو می خواست. وسایلم رو برداشتم و از خونه زدم بیرون. مستقیم رفتم رستوران.

صدرا اومد سمتم و تا خواست دهن باز کنه بی حوصله گفتم:

-روزتون بخیر آقای نریمان!

و سمت اتاقم راه افتادم. وارد اتاق شدم و پشت میز نشستم.

این یک هفته ای که قرار بود برم نمیدونستم بهارک رو کجا بذارم چون نمی تونستم همراه خودم ببرمش.

دو روزی از شبی که پارسا گفته بود باید بریم رامسر گذشته بود.

در حال بازی با بهارک بودم که صدای پیامک گوشیم بلند شد. نگاهی به شماره ی پارسا انداختم.

-سلام خانم فروغی … پس فردا عازم سفر هستیم. گفتم اطلاع بدم تا آماده باشید. شب خوش!

دستی به موهای بلندم کشیدم و گوشی رو روی مبل پرت کردم.

حالا باید چیکار می کردم؟ بهارک رو کجا می ذاشتم؟ بلند شدم.

شماره ی خونه ی خاله رو گرفتم. صدای امیر علی به گوشم رسید:

-بله؟

-سلام.

-به به دیانه خانوم … اشتباه نگرفتی؟!

-نه، مگه تو پسر ترشیده ی خاله نیستی؟؟

 

-من تازه اول خوش خوشونمه! مگه دیوونه ام خودم رو اسیر اعجوبه هایی مثل شما بکنم؟

-خدا از دلت خبر داره.

صدای خنده اش بلند شد.

-چی شد یاد ما کردی؟

-خاله خونه است؟

-مامان، نه؛ رفته خونه امیر حافظ. مثل اینکه خانومش باز ویار یه چیز و گرفته … والا خسته کرده ما رو!!

خنده ام گرفت.

-تو چرا انقدر غر میزنی؟

-حالا من غر میزنم، آره؟ تو فقط یه روز از صبح بیا … دیگه من ویار زن حامله پیدا کردم.

-دیوونه!

-دیوونه نیستم.

-من قطع می کنم.

-نه نیستم! با مامان چیکار داشتی؟

-راستش این هفته باید برم رامسر، یک هفته نیستم بهارک رو هم نمیتونم ببرم. نمیدونم کجا بذارمش؟ خاله ام که کار داره!

-اون دوستت اسمش چی بود؟

-مونا؟

-آره … اون نمیتونه نگهداره؟

-چرا اما روم نمیشه.

-خوب منم گاهی میرم بهش سر میزنم یا میارمش اینجا.

بد فکری نبود.

-خیالت راحت باشه.

-دستت درد نکنه.

-کار خاصی نمی کنم فقط باید اون دوست خل و چلتو تحمل کنم.

-توام که چقدر بدت میاد!

-پ ن پ، خوشم میاد!

سری تکون دادم.

-باشه من برم به مونا زنگ بزنم.

با امیر علی خداحافظی کردم و شماره ی مونا رو گرفتم. بالاخره با کلی سر به سر گذاشتن، مونا قبول کرد تا بهارک رو نگهداره.

چمدون کوچیکی برداشتم و وسایل مورد نیازم رو توش چیدم.

صبح به همراه بهارک به رستوران رفتم. صدرا با دیدنم اومد سمتم.

-سلام.

-سلام. من چند روزی نیستم … کارهای اینجا می افته گردن شما.

 

-جائی قراره بری؟

-آره دیگه قراره یه هفته برم رامسر.

صدرا ابروئی بالا داد.

-چه بی خبر!

-اون شب مهمونی آقای شمس گفت که باید همراهشون برم.

-پس همسفر پارسا هستی!

-چطور؟

یکی از شونه هاش رو بالا انداخت.

-همینطوری … خوش بگذره!

و سمت دیگه ی سالن رفت. این چش بود؟!! به خانم موسوی هم تأکید کردم تا حواسش به همه چی باشه.

شب خسته اومدم خونه. بهارک رو حموم کردم و خیلی زود خوابیدم.

صبح با صدای زنگ آیفون سراسیمه بیدار شدم. ساعت ۷ رو نشون می داد.

-واای، خواب موندم!

نگاهی به مانیتور انداختم. با دیدن مونا دکمه رو زدم و هول هولکی سمت لباسهام رفتم.

شلوار جین آبیم رو با مانتوی سفید بالای زانو پوشیدم و موهام رو شلخته بالای سرم جمع کردم. صدای در سالن بلند شد.

-اهل منزل کجاست؟

-من اینجام.

-اوه اوه ، تو هنوز آماده نشدی؟

-خواب موندم.

شالم رو روی سرم انداختم. کیف و چمدونم رو برداشتم.

-با همین قیافه میخوای بری؟

متعجب برگشتم و تو آیینه به صورتم نگاهی انداختم.

چشمهام کمی پف داشت و تره ای از موهام بیرون بود. سؤالی به مونا نگاه کردم.

-دیانه من آر از دست تو سکته می کنم! داری با یه ایل افاده ای میری بعد با این صورت رنگ و رو پریده؟!

-وای مونا دیر شده، الان پارسا میاد.

هولم داد.

-اون خیلی وقته جلوی در منتظره!

-چی؟

-هیسس … آروم … اول ضد آفتاب.

میدونستم نمیتونم از دستش در برم. ضد آفتاب رو همراه با رژ کم رنگی زدم و یه مداد تو چشمهام کشیدم.

 

-دیگه بسه.

-باشه بابا … انگار کوه کنده!

-مراقب بهارک باش.

-برو خیالت راحت.

-امیر علی گفت میاد بهتون سر میزنه، منم شمارت و با اجازت بهش دادم.

-عه عه … تو چرا شماره ی من و به اون پسرخاله ی پر مدعات دادی؟؟

-یعنی نمیدادم؟

-حالا که دادی … برو دیر شد.

گونه ی مونا رو بوسیدم. دسته ی چمدون کوچکم رو گرفتم.

بهارک رو بوسیدم و از خونه بیرون اومدم. هوای شهریور تو تهران مثل هوای اوایل بهار بود.

در حیاط و باز کردم که نگاهم به ماشین پارسا افتاد. کنار ماشینش ایستاده بود. رفتم سمتش.

-سلام آقای شمس.

-فکر کنم سحرخیز بودین … کلی معطل شما شدم.

توقع چنین گاردگیری رو نداشتم. چرخید.

-چمدونت رو بذار پشت ماشین.

پشت رل نشست. چمدون رو تو صندوق گذاشتم. دودل بودم، نمیدونستم عقب بشینم یا جلو! در جلو باز شد.

-استخاره می کنی؟ سوار شو دیگه، به حد کافی دیر کردیم.

جلو نشستم. بوی عطرش پیچید توی مشامم. کمی شیشه رو پایین دادم.

پارسا با سرعت از کوچه بیرون رفت. گوشیش زنگ خورد.

-سلام آقای صدیقی، ما تو راه هستیم.

گوشی رو قطع کرد. بعد از چند دقیقه سر کوچه ای نگهداشت. زن و مردی اومدن سمت ماشین.

با دیدن هلیا از ماشین پیاده شدم. هلیا با دیدنم لبخندی زد.

-به به خانوم مدیر.

-سلام عزیزم.

دستم و کشید و پرت شدم تو بغلش.

-تو رو خدا با من تعارف نداشته باش. قراره یه هفته همو تحمل کنیم.

 

و زد زیر خنده. صدای سرفه ای باعث شد هلیا ازم فاصله بگیره.

-اینم نامزدم، انوشیروان.

-سلام خانم.

-سلام. خوشبختم از دیدارتون.

-بنده هم.

-نمی خواین سوار بشین؟

هلیا چینی به دماغش داد.

-اییشش … من نمیدونم این چرا چند وقته انقدر میرغضب شده!

هلیا دست نامزدش و کشید و رو صندلی عقب جا گرفتن.

-احوال پسر خاله؟

-به خوبی شما دختر خاله!

-نه بابا من به این شیرینی … تو رو با هفت مَن عسلم نمیشه خورد!

-دوباره شروع شد!

هلیا شونه ای بالا داد. پارسا پخش ماشین رو روشن کرد. تو جاده افتادیم.

انقدر هول اومده بودم که یادم رفته بود چیزی برای تو راهمون بردارم.

-بچه ها چائی می خورید؟

با این حرف هلیا با ذوق به عقب برگشتم.

-تو آوردی؟

هلیا تعجب کرده بود.

-چی؟

-چائی دیگه!

-الهی بمیرم، چند ساله نخوردی؟

-چی؟

-چائی دیگه! انقدر با ذوق گفتی فکر کردم از قحطی چائی برگشتی!

شیطنتم گل کرد. لبامو غنچه کردم.

-خوب دیر بیدار شدم نتونستم چیزی بخورم.

-بله بله …

پارسا زیر چشمی نگاهم کرد. چیزی زیر لب گفت که فقط «لعنتی» اش رو شنیدم. هلیا برای هممون چائی ریخت.

-شما که جلو نشستی باید زحمت نگهداری چائی منم بکشی تا کمی سرد بشه.

-عیب نداره.

چائی خودم رو خوردم.

-چائیم رو میدی؟

چائی رو به دستش دادم.

-یه خرما هم میدی؟

سری تکون دادم و به ناچار خرما رو سمت لباش بردم. انگشتم با لبش برخورد کرد. سریع دستم رو پس کشیدم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا