رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 161

4.6
(5)

 

 

برای ثانیه ای دیدم چطور رنگ نگاهش تغییر کرد و با حالت خاصی نگاهش رو توی صورتم چرخوند

 

روی لبهام زُم کرد

و یکدفعه آب دهنش رو صدا دار قورت داد

و نگاه ازم دزدید ولی دستش رو از دستم جدا نکرد

 

تموم مدتی که دکترا مشغول معاینه و پانسمان کردن زخمام بودن از کنارم تکون نخورد و

همین هم باعث قوت قلبم شد

 

دکتر بعد از اینکه کارش تموم شد

دستکش های توی دستش توی سطل زباله کنار تخت انداخت و با نیم نگاهی به سِرُم توی دستم  گفت :

 

_مشکل خاصی ندارید و بعد از اتمام سِرُم میتونید مرخص بشید

 

نیما بعد از ساعت ها عصبی بودن بالاخره گره ابروهاش باز شد و تشکرآمیز خطاب به دکتر گفت :

 

_ممنونم دکتر !!

 

سری تکون داد و همراه پرستار بیرون رفت

حالا من مونده بودم با نیمایی که خستگی و کلافگی از سر و صورتش میبارید

 

برای یه ثانیه دلم براش سوخت

و بی اختیار سوالی پرسیدم :

 

_آخرین باری که خوابیدی کی بوده ؟؟

 

_یادم نمیاد

 

_چی ؟؟

 

لبخند تلخی گوشه لبش نشست

 

_از وقتی که تو رو دزدیدن و خبری ازت نداشتم نتونستم آروم باشم و خواب به چشمام نیومده

 

 

 

اینقدر این حرف رو صادقانه و با لحنی که خستگی ازش میبارید به زبون آورد که برای اولین بار توی زندگیم باورش کردم

 

آره باورش کردم که برای پیدا کردن من پلک روی هم نزاشته و تا چه حد خسته و کلافه به نظر میاد

 

نگاه ازش دزدیدم

و با اینکه برام سخت بود ولی به سختی لب زدم :

 

_ممنونم که به فکرم بودی

 

دست آزادم که هنوز توی دستاش اسیر بود

رو نوازشی کرد و  گفت :

 

_من هرگز رهات نمیکنم این رو هیچ وقت از یادت نره

 

با این حرفش بی اختیار سرم به سمتش چرخید و مات چشمای خسته اش شدم

 

لبخندی زد و جلوی چشمای ناباورم دستم رو بالا گرفت و بوسه ای پشتش نشوند با این کارش یکدفعه انگار جرقه ای از بدنم گذشته باشه بی اختیار لرزی به تنم نشست

 

خدایا داشت چه بلایی سرم میومد

یکدفعه دستم رو پس کشیدم که حس کردم ناراحت شد چون شوکه دستش همونطوری روی هوا موند

 

و برای چندثانیه گیج فقط نگاه میکرد

دست خودم نبود همه این حرکات رو یهویی انجام دادم چون حس میکردم یه چیزی این وسط اشتباهه

 

دیگه تا زمانی که مرخص بشم

و بریم نزدیکم که هیچ حتی باهام همکلامم نشد یه طورایی انگار توی خودش بود و فکرش درگیر بود

 

با اومدن پرستار و کشیدن سوزن سِرُم از دستم خواست سمتم بیاد ولی یکدفعه نمیدونم چش شد که قدماش از حرکت ایستاد و درحالیکه به هر جایی جز صورت من نگاه میکرد گفت :

 

_بلند شو بریم چون کلی کار داریم

 

 

جلوتر از من از اتاق بیرون رفت

میدونستم ناراحت شده ولی دست خودم نبود هنوز گذشته و عذابایی که بهم داده بود جلوی چشمام بودن و یه لحظه کنار نمیرفتن

 

آروم و با صورتی از درد جمع شده دنبالش از اتاق بیرون رفتم که اون رو درحالیکه به دیوار رو به روی اتاق تکیه داده بود دیدم

 

قدمی جلو برداشتم که یکدفعه با درد بدی که توی مُچ پام پیچید بی اختیار آخ خفه ای از بین لبهام بیرون اومد و ایستادم

 

لعنتی ها از بس دستا و پاهام رو با طناب محکم بسته بودن که تمامأ درد میکردن و خون مرده شده بودن

 

با دیدن حال بدم بالاخره سمتم اومد

کنار پام روی زمین خم شد و مُچ پام رو بررسی کرد و شنیدم زیرلب غُرغُرکنان فوحش و تهدید بود که نثار رئیس میکرد

 

با اخمای درهم بلند شد و تا به خودم بیام توی یه حرکت توی آغوشش کشیده شدم و به راه افتاد

 

اینقدر این کار رو یهویی انجام داد

که دستام روی هوا خشک شده بی حرکت مونده و شوکه خیره اش شده بودم

 

با پیچیدنش توی سالن ، جلوی چشمام سیاهی رفت پس بی اختیار سرمو روی سینه اش گذاشتم و چشمامو روی هم بستم

 

بوی عطر خاصش توی بینی پیچید و باعث شد نفس عمیقی بکشم اینقدر درگیر این حس خوب بودم که نفهمیدم کی از بیمارستان خارج شد

 

یکدفعه با صدای آرومی که من رو مخاطب قرار داده بود چشمام باز شد

 

_میتونی خودت سوار ماشین شی ؟؟

 

سری به نشونه تایید تکون دادم

که کمکم کرد سوار شم و بعد از اینکه خودش پشت فرمون نشست با سرعت به سمت مکان نامعلومی روند

 

 

 

میخواستم ازش بپرسم کجا میری

ولی انگار لبامو بهم دوخته باشن نمیتونستم چیزی ازش بپرسم

 

یعنی در واقع یه جو سنگینی بینمون به وجود اومده بود که باعث میشد نتونم چیزی بگم مخصوصا وقتی میدیدم اینطوری اخماش توهمه و به جاده خیره شده

 

توی فکر بودم

که با توقف ماشین در خونه ویلایی بزرگی توجه ام سمت خونه جلب شد و با دقت شروع کردم به بررسی کردنش

 

اینجا کجا بود که من رو آورده ؟؟

هنوز داشتم اطراف رو بررسی میکردم که تک بوقی زد یکدفعه درهای بزرگ آهنی باز شد

 

و تازه تونستم قشنگی و بزرگی خونه ای که رو به روم بود رو ببینم درست مثل قصر میموند قصری که اینقدر زیبا و مجلل بود که نمیدونستی بایذ کجاش رو نگاه کنی

 

با سرعت داخل خونه شد

و از توی جاده شنی که پر بود از درخت و گل های زیبا گذشت تا به ویلا رسید

 

با توقف ماشین به خودم اومدم

که پیاده شد و درحالیکه هنوز سعی میکرد نگاهم نکنه جدی گفت :

 

_پیاده شو !!

 

با کنجکاوی پیاده شدم

با استشمام هوای تمیزی که پر بود از بوی گل بی اختیار نفس عمیقی کشیدم و چشمامو بستم

 

_سلام خوش اومدید !!

 

با شنیدن صدای شاد و سرزنده کسی که ما رو مخاطب قرار داده بود به خودم اومدم و سمتش چرخیدم

 

یکدفعه با دیدن دختر زیبا و قدبلندی که عجیب جذاب و تو دل برو به نظر میومد ماتم برد

 

 

 

نمیدونم چندثانیه خیره اش بودم

و داشتم سر تا پاش رو اسکن میکردم که لبخندش جمع شد و با تعجب نگاهش روم چرخوند

 

معلوم بود انتظار دیدن من رو نداشته

و برای همین اینطوری خشکش زده و مات و متحیر مونده

 

نیما که متوجه چیز عجیبی بینمون شده بود

جلو رفت و با خوش رویی خطاب به دختره گفت :

 

_سلام ممنون … استیون خونه اس؟؟

 

دختره که با حرف نیما تازه به خودش اومده بود بالاخره نگاه از من گرفت و با لبخند زورکی گفت :

 

_بله بفرمایید داخل منتظر شمان

 

نیما سری تکون داد و خطاب به من گفت :

 

_بریم داخل …میتونی راه بیای دیگه ؟؟

 

دهن باز کردم که بگم خودم میتونم راه بیام ولی همین که چشمم خورد به اون دختره که با حالت خاصی نیما رو نگاه میکرد ماتم برد

 

من این نگاه رو خوب میشناختم

نگاهی که پر بود از عشق و دوست داشتن

ولی چرا باید این دختر به نیما اینطور نگاه کنه و شیفته اش بشه

 

یکدفعه با فکری که به ذهنم رسید

دستمو به پام گرفتم و با صورتی درهم ، به دروغ لب زدم :

 

_نه اصلا نمیتونم درد دارم

 

طبق انتظارم سمتم اومد و توی یه حرکت  دستش زیر زانوهام نشست و جلوی چشمای متعجب اون دختر به آغوش کشیدم و راه افتاد

 

 

 

با آرامش سرمو روی سینه نیما گذاشتم یکدفعه نمیدونم چه مرگم شده بود که از اینکه حال اون دختره رو گرفته بودم لبخندی گوشه لبم نشست

 

صدای قدماش که پشت سرمون برمیداشت توی گوشم پیچید و من انگار دیونه شده باشم سرمو بیشتر به سینه نیما چسبوندم

 

یه طورایی احساس مالکیت میکردم

احساس مالکیت نسبت به نیمایی که قبلا اینقدر اذیتم کرده بود

 

خودمم دقیق نمیدونستم چه مرگمه !!

با ورودمون به سالن مرد قد بلندی که شباهت بسیار زیادی با اون دختره داشت به سمتمون اومد و به شوخی گفت :

 

_اوووه پس بالاخره اومدی پسر …. به به میبینم که زیادی درگیر شدی

 

پشت بند این حرفش با چشم ابرو اشاره ای به من کرد ، نیما لبخندی زد و گفت :

 

_مگه بده؟؟

 

_نه اصلا خیلیم خوبه مخصوصا با این خانوم زیبا

 

نیما بعد از اینکه من روی مبل گذاشت

به سمت همون مرد برگشت و درحالیکه بغلش میکرد با خنده ای بلند گفت :

 

_خیلی خوشحالم که بعد از مدتها دارم میبینمت استیون

 

مردی که تازه فهمیده بودم اسمش استیونه ضربه آرومی به کمر نیما کوبید و جدی گفت :

 

_ولی من هنوز ازت دلگیرم گفته باشم

 

از همدیگه جدا شدن

نیما کنار من نشست و کلافه گفت :

 

_باور کن درگیر بودم وگرنه مگه میشه اینجا بیام و تو رو از یاد ببرم ؟؟

 

استیون زیر چشمی نیم نگاهی سمتم انداخت و به شوخی گفت :

 

_بله میشه و دلیلش هم کاملا واضحه

 

این الان داشت مستقیما به من اشاره میکرد که یعنی به کل هوش و حواس نیما رو بردم

 

 

نیما که خیلی کم دیده بودم بخنده

با این حرف استیون باز خندید و گفت :

 

_چیه مرد نکنه حسودیت میشه ؟؟

 

استیون با دست به خودش اشاره کرد

 

_با منی ؟؟

 

نیما در تایید حرفش سری تکون داد

 

_آره هنوز مثل گذشته حسودی پسر

 

استیون به شوخی ضربه آرومی به بازوش کوبید و گفت :

 

_بایدم حسودی کنم چون همیشه دخترای خوشگل دور تو میگشتن و من میموندم تنها

 

از حرفا و بگو بخنداشون معلوم بود دوستی دیرینه ای باهم دارن دستمو زیر چونه ام زده و با دقت داشتم اون دوتا رو نگاه میکردم

 

اون دوتا که نه ….

بیشتر نیمایی رو نگاه میکردم که کم کم داشت با کارهاش متعجبم میکرد این پسر اصلا شبیه آدمی که میشناختم نبود

 

یعنی واقعا شخصیت واقعیش این بوده

و اون چیزی که به من نشون میداده چیزی جز حرص و انتقام و دروغ نبوده

 

هنوز توی همون حالت نشسته بودم

که یکدفعه اون دختره همراه دو خدمتکاری که پشت سرش میومدن بهمون نزدیک شد و بهشون اشاره ای کرد تا میز جلومون رو از میوه و شربت و انواع چیزایی مختلف پُر کنن

 

با دقت داشتم سر تا پاش رو اسکن میکردم

که یکدفعه به سمت نیما رفت و با کاری که کرد بهت زده  بی اختیار صاف نشستم

 

 

دست نیما رو گرفته بود

و داشت با لبخند دلربایی گوشه لبش چیزی رو براش تعریف میکرد

 

یکدفعه نمیدونم چه مرگم شده بود

که عصبی شدم و حس کردم تموم تنم از گرما گُر گرفته و در حال انفجاره

 

با دستام شروع به باد زدن خودم کردم

و سعی کردم نگاهم سمت اونایی که مشغول حرف زدن هستن نیفته ولی مگه میتونستم ؟؟

 

بی اختیار مدام نگاهم سمتشون کشیده میشد

و خودخوری میکردم سرمو پایین انداختم و حرصی زیرلب با خودم زمزمه کردم :

 

_بسه آیناز آروم باش دختر !!

 

مشغول زیرلب غُر غُر کردن با خودم بودم

که یکدفعه کسی کنارم نشست سرمو بالا گرفتم که چشم تو چشم با دوست نیما یعنی استیون شدم

 

_حالتون خوبه ؟؟

 

دستپاچه صاف نشستم

 

_بله ممنونم

 

_ولی صورتتون قرمز شده و عرق روی پیشونیتون نشسته

 

خجالت زده دستی به پیشونیم کشیدم

وقتی خیلی حالم بد بود اینطوری میشدم طوری که قشنگ میتونستی قطره های عرق روی پیشونیم رو به طور واضح ببینی

 

_نه چیزی نیست !!

 

سری تکون داد

 

_اوکی ولی نیاز به استراحت داشتید یادتون باشه که اتاق مهمان آمادست

 

 

 

لبخند اجباری روی لبهام نشوندم

 

_ممنونم !!

 

مشغول حرف زدن بودیم

که یکدفعه نیما کنار پام روی زانو نشست و با نگرانی پرسید :

 

_چیزی شده ؟؟ حالت خوبه ؟؟

 

با یادآوری چند دقیقه پیش و صمیمتش با اون دختری که هنوز نمیدونستم کیه و اینجا چیکارس ، چشم غره ای بهش رفتم و رومو ازش برگردوندم

 

_خوبم !!

 

سنگینی نگاهش روی خودم حس میکردم که یهویی گفت :

 

_پاشو

 

_کجا ؟؟

 

دستم رو گرفت و همونطوری که مجبور به بلند شدنم میکرد خطاب به استیون گفت :

 

_اتاق همیشگی خالیه هنوز ؟؟

 

استیون خندید :

 

_آره چون فقط مال توعه !!

 

داشتم با تعجب نگاهشون میکردم که یکدفعه دستی زیر پاهام نشست و تا به خودم بیام توی آغوش نیما کشیده شدم

 

چون این حرکت رو یهویی انجام داده بود

با جیغ کوتاهی که کشیدم دستامو دور گردنش حلقه کردم و با نفس نفس نگاهمو توی صورتش چرخوندم

 

_بریم بالا نیاز به استراحت داری

 

پشت بند این حرف همونطوری که توی آغوشش بودم از پله ها بالا رفت

 

 

اولش میخواستم خودمو باهاش به دلایلی که هنوز برای خودمم گیج و عجیب بود قهر بگیرم و رومو برگردونم

 

ولی وقتی چشمای به خون نشسته اون دختره رو دیدم که چطوری خیرمون شده و پلکم نمیزنه بی اختیار لبخند کوچیکی گوشه لبم نشست

 

و برای اینکه بیشتر اذیتش کنم خودم رو بیشتر به سینه نیما چسبوندم این حرکت یهوییم از چشم نیمایی که درحال بالا رفتن از پله ها بود دور نموند

 

چون لبش به لبخندی کج شد

و شنیدم زیر لب با خودش آروم زمزمه کرد :

 

_حسود کوچولو !!

 

با اینکه خیلی آروم گرفته بود

ولی بازم از گوشای تیز من دور نموند ولی هرچی بود خودم رو به نشنیدن زدم

 

و درحالیکه سعی میکردم دیگه حرکات مسخره و بچگانه انجام ندم آب دهنم رو صدادار قورت دادم و نگاهمو به یقه پیراهنش دوختم

 

این کارو کردم تا ذهنمو منحرف کنم

ولی انگار بدتر شد چون بخاطر دکمه های باز شده نزدیک یقه اش قسمتی از سینه ستبر و مردونه اش معلوم بود

 

همین هم باعث شد

درست مثل آدمای هیز خیره اون قسمت بشم و دلم بخواد لمسش کنم

 

چی ؟؟

دلت میخواد چیکار کنی دیوونه ؟؟

سرمو تکونی دادم تا فکرای بیخودی از سرم بیرون برن و آزاد شم

 

این فکرا و حس ها چی بودن که جدیدا داشتم تجربشون میکردم وااای خدای من دیوونه نشم خوبه

 

 

 

داشتم توی دلم با خودم غُر غُر میکردم که یکدفعه روی جای گرم و نرمی گذاشته شدم و حواسم سر جاش اومد

 

کی من رو به اتاق آورده که متوجه نشدم

روی تخت گذاشته بودم ولی انگار قصد جدا شدن ازم نداشت هنوز همونطوری روم خم شده بود

 

تکونی خوردم که به خودش اومد

و ازم جدا شد و کلافه دستی به موهاش کشید

 

چه اتاق بزرگ و خوشکلیه

از اون حال و هوا بیرون اومده و داشتم با هیجان اطرافم رو از نظر میگذروندم که نیما سمت کمد لباسی رفت و گفت :

 

_لباسی چیزی میخوای ؟؟

 

_مگه برای منم لباس هست

 

بدون اینکه سمتم برگرده با خنده گفت :

 

_توی خونه استیون همه چی پیدا میشه مخصوصا لباسای زنونه

 

_منظورت چیه ؟؟

 

در کمد آخری رو باز کرد و درحالیکه نگاهش رو بین انبوهی از لباس زنونه میچرخوند با تمسخر گفت :

 

_منظورم اینه که حرفاش درمورد اینکه این اتاق رو فقط برای من نگه داشته یا هیچ وقت زنی توی زندگیش نبوده جدی نگیر عادت داره زیاد شوخی میکنه

 

اوووه تازه داشتم متوجه حرفاش میشدم

داشتم هنوز با تعجب نگاهش میکردم که لباسی که هنوز اتیکتش روش بود و معلوم بود اصلا استفاده نشده رو از کمد بیرون کشید و به سمتم گرفت

 

_بپوش

 

یادم نمیومد آخرین بار کی حمام رفتم و حالم داشت از خودم بهم میخورد پس خجالت زده از دستش گرفتم و هیچی نگفتم

 

وقتی حالم رو دید انگار حرفمو از توی نگاهم خونده باشه صداش رو با سرفه ای صاف کرد و بعد از کلی این پا و اون پا کردن گفت :

 

_میخوای دوش بگیری ؟؟

 

 

دودل نگاهش کردم

آخه چطور با این وضعیتم حمام میرفتم میترسیدم اتفاقی برام بیفته

 

_نه نمیخوام

 

_نمیخوای یا میترسی ؟؟

 

ناباور نگاهش کردم

چطور فهمیده بود میترسم که با این بدن ضعیفم بلایی سرم بیاد

 

_هر دوش

 

با این حرفم بی معطلی به سمت حمام رفت

و بعد از چند دقیقه که صدای آب از حمام شنیده میشد

 

یکدفعه جلوی چشمای منتظرم با بالا تنه ای برهنه از حمام بیرون زد و به سمتم اومد

 

تموم بدنش خیس آب بود

و از همه بدتر سیکس پکس مردونه اش بود که بخاطر خیس بودن برق میزد و نظر منی که جدیدا چشمام هیز شده بودن رو به خودش جلب کرده بود

 

آب دهنم رو صدادار قورت دادم

و دستپاچه نگاه ازش دزدیدم تا بیشتر از این اختیار خودم رو از دست ندم

 

دستامو بهم گره زدم و برای رهایی از حس و حال عجیب و غریبی که بهم دست داده بود نفسم رو با فشار بیرون فرستادم که بالای سرم ایستاد و گفت :

 

_پاشو بریم

 

_کجا ؟؟

 

یکدفعه روم خم شد دستپاچه خودم روی تخت عقب کشیدم ، که نگاهش رو توی صورتم چرخوند و با لحن خاصی زمزمه کرد :

 

_حمام

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا