رمان اسطوره

پارت 12 رمان اسطوره

1.3
(3)

چشمانم می سوختند…بد می سوختند…

-به خاطر دانیار…به خاطر اینکه تو رو هم از دست نده باید تحمل کنی…تو که جنگیدن رو خوب بلدی…یه بار دیگه به خاطر دانیار بجنگ و برگرد…تو باید سلامت جسمت رو به دست بیاری و اون سلامت روحش رو…باید به جفتتون کمک کنی…این وظیفه توئه دیاکو…وظیفته…!

می دانستم…و فقط خدا می دانست که چقدر خسته ام از این وظایف نفس گیر و تمام نشدنی…!
دانیار:

از گوشه چشم دیدم که لنگان و سرفه زنان آمد و کنارم نشست.هنوز هوا خیلی سرد نشده بود اما شال ضخیمی دور گردنش پیچیده و کت ضخیم تری بر تنش بود.به خاطر شرایط بد تنفسی اش سیگارم را خاموش کردم.

-از کی سیگار می کشی؟

اوف…از همانها که همیشه می خواهند نقش واعظ را ایفا کنند…نقش بزرگتر…عاقل تر…

-خیلی وقته..!

دکمه های کتش را بست و با حسرت گفت:

-خوش به حالت…

فکر کردم مسخره ام می کند..با اخم نگاهش کردم…

-من خیلی وقته که دیگه نمی تونم سیگار بکشم…هنوزم که هنوزه عادت نکردم..همش فکر می کنم یه چیزی کمه…!

یکی به نفع او…! ترجیح دادم سکوت کنم.

-وقتی دیدمت، فکر کردم بابات زنده شده…عجیب شبیهشی…!هم قد و قواره ت..هم ریخت و قیافه ت..!

دستهایم را بغل کردم و بی توجه به موضوع بحث گفتم:

-راضی شد؟

چقدر سرفه هایش عمیق و خشک بودند…!چطور نفس می کشید؟

-نگرانیش فقط بابت توئه…اما راضیش کردم..!

انگار کوهی در درونم ریزش کرد…!

-خوبه…پس می رم دنبال بلیط…!

دستش را روی زانویم گذاشت و گفت:

-مطمئنی تنهایی اذیتت نمی کنه؟

نه..مطمئن نبودم.

-آره…مطمئنم..!

سرش را تکان داد و به دوردست خیره شد.

-موقعی که بابات اومد خواستگاری مامانت دو تا سیلی حسابی خورد…یکی از من…یکی از برادرم…! مادرت تک دختر یه خاندان بود و نورچشمی یه ایل و تبار…و بابات…یه پسر آس و پاس و از دیدگاه ما بی اصل و نسب…!اصلا باورمون نمی شد همچین جراتی داشته باشه که بخواد از چشم و چراغ دل کدخدا عبدالله خواستگاری کنه…!اونم اینقدر ساده..اونم تنها و بی کس…!

نگاهش نور گرفته بود…انگار در این دنیا سیر نمی کرد.

-بابت یه سیلی..هم من…هم برادرم…دوتا سیلی خوردیم…! اونم از پدری که حتی تو دوران بچگی هم دست روی ما بلند نکرده بود.رگهای گردنش بیرون زده بود و داد می زد”من چه مال حرومی به شما دوتا دادم که اینجوری حرومزاده شدین و یه آدم رو به خاطر فقر و بی کسیش از در خونه من می رونید؟ یه عمره در خونه من به روی همه باز بوده….غنی و فقیر هم نداشته..اما شما دوتا با این کارتون…دنیا رو که به جهنم…آخرت منو سوزوندین..! یه تار موی امثال اون پسر می ارزه به وجود شما دوتا مفت خور…که اگه نون خالی سر سفرشه از زور بازوی خودشه نه ثروت باباش…!”

باز هم سرفه پشت سرفه…می ترسیدم ریه اش را بالا بیاورد.

-و همون زور بازو و مردونگی برگ برنده ش شد و خواهر زیبا و کدبانوی ما رو..که صدها خواستگار رو با یه حرکت سر رد می کرد…شیفته خودش کرد و برد به خونه کوچیک و محقر خودش…!

خندید..

-یادش بخیر…چقدر بچه بودیم…همه افتخارمون به شانه های پهن و بازوهای حریف افکنمون بود…تا یکی دو سال از ترس بابام حرمت بابات رو نگه داشتم…اما بعد از اون که عقل جای غرور رو گرفت…به خاطر خودش مریدش شدم…!تازه فهمیدم خواهری که یه عمر توی ناز و نعمت بزرگ شده چطور می تونه توی اون خونه ای که اسمش رو بیغوله گذاشته بودم دووم بیاره و صورتش روز به روز عین گل شکفته تر بشه..!

نمی خواستم بدانم..نمی خواستم بشنوم…لعنت به روابط فامیلی…!

-دیاکو منشا خیر بود واسشون…!همینکه به دنیا اومد کار و بار پدرتم رونق گرفت…تا اون موقع اجازه نداد بود یه ده شاهی کمکش کنیم…اصلا اونقدر عزت نفس داشت که رومون نمی شد اسم پول رو جلوش بیاریم…!خواهرمم به همونی که داشتن راضی بود…هیچ وقت ندیدم شکایت کنه..یا حتی تو درددل هاش با مادرم اسمی از نداری ببره…! یه روزم..همون اوایل ازدواجشون…که من و برادرم خواستیم..یواشکی یه پولی تو جیب خواهرمون بذاریم به شدت معترض شد…! گفت نان آور زندگی من محمده…نه هیچ کس دیگه…داشته باشه می خوریم…نداشته باشه…با همدیگه گرسنه می مونیم…شما با این کارتون نه تنها لطف نمی کنین بلکه غرور شوهر منو می شکنین…من سربلندی شوهرم رو با تموم مال و دارایی این دنیا عوض نمی کنم…! و تا اونو دارم از همه چیز بی نیازم…!

آخ..کاش بس کند…!

-تو که به دنیا اومدی دیگه نور علی نور بود..!خیر و برکت از در و دیوار براشون می ریخت…دست به هرچی می زدن طلا می شد…هم وجود شما…هم توکل و بلندنظری خودشون از خونه تون…کعبه آمال ساخته بود…!هر پسری حسرت زندگی محمد رو می خورد…هر دختری…حسرت زندگی روژان رو…! زیبایی تو که زبانزد همه بود…تک بودی بین اون همه بچه آبادی…!خدا قشنگترینها رو از وجود پدر ومادرت گلچین کرده بود و توی وجود تو گذاشته بود…!

دندانهایم را فشار می دادم…نمی خواستم فریاد بزنم…

-جنگ که بالا گرفت…امنیت که پایین اومد..منو پدرت تصمیم گرفتیم زن و بچه هامون رو از شهر دور کنیم…می خواستیم شما رو یه جای امن بذاریم و خودمون دوباره برگردیم…مادرت راضی نبود اما هیچ وقت رو حرف پدرت حرف نمی زد…اون روز قرار بود کارهای خونه خودم که تموم شد بیام دنبالتون و…

دستم را مشت کردم و مشتم را در مشت گرفتم که مبادا مشت شود بر دهان این مرد…!

-که خبر آوردن به خونتون حمله شده…

اینجا که رسید…بالاخره صدای رسایش لرزید…!

-دیر رسیدم…خیلی دیر…!

آه کشید و دستش را روی زانویم گذاشت.

-از اون موقع سیگاری شدم…از همون روز…و روزهای بعدش که بقیه هم مردند.پدرم،مادرم،برادرم، عموهام..پسرعموهام…دایی هام، دختر دایی هام..پسردایی هام…خاله هام و خانواده هاشون..عمه هام از کوچیک و بزرگ…دوستهام..رفیقام..هم شهریام..هم وطنام…همه مردند…جلوی این چشمای لعنتی جون دادند و رفتند…به بدترین شکل..وحشیانه ترین شکل…ناجوانمردانه ترین شکل…!

زانویم را فشار داد:

-از همه بدتر کابوسهاییه که حتی تو اوج مریضی و درد هم ولم نمی کنن…صدای فریاد مردم…منظره آتیش گرفتن خونه ها…گریه بچه ها…سرهای بریده شده و…! هی…منم مثل تو بیست و چهار ساله که نمی خوابم…!

به صورتش نگاه کردم..مشتم باز شد..انقباض عضلاتم از بین رفت…

-وقتی جنگ تموم شد…هیچ کدوم از ماها که زنده موندیم یه آدم طبیعی نبودیم…!خیلی چیزا واسمون عوض شده بود…رنگ باخته بود…به ایدئولوژی قبل از جنگمون می خندیدم…چون تازه فهمیده بودیم زندگی و مرگ یعنی چی…!وقتی مرگ جبروتش رو واست از دست بده دیگه به همه چی می خندی…بی تفاوت میشی…!دیگه چیزی وجود نداره که ازش بترسی..بی پروا میشی…!واسه ماها هم همین بود…!تغییر کردیم…عوض شدیم..پوست انداختیم…! تنها دلخوشی که برامون باقی مونده بود استقلال و آزادی ایران بود…! اینکه غریبه تو خاکمون نمی دیدیم…اینکه پرچم سه رنگمون هنوز اون بالا بالاها خودنمایی می کرد…اینکه زبان رسمی و رایج مملکتمون فارسی بود و کسی بهش اهانت نمی کرد…!همینا تمام اون خونریزیها..اون از دست دادنها رو توجیه می کرد…می گفتیم به قیمت از دست رفتن ناموس من و تو…ناموس میلیونها زن ایرانی دیگه حفظ شده…به قیمت مردن بچه های فامیل من و تو…بچه های دیگه در آزادی و امنیت بزرگ می شن و تحصیل می کنن…به قیمت از هم پاشیدن خانواده من و تو…هزاران خانواده ایرانی دیگه استوار و برقرار می مونن…! این بود آرمان من…آرمان ما…آرمان اونایی که شهید شدن…اونایی که اسیر شدن…اونایی که جانباز شدن…! درسته…بعدها از اسممون، از حرکتمون…سو استفاده ها شد و کشوری که وحشیانه و به عمد جوونای ما رو از دم تیغ گذرونده بود دوست و برادرمون شد…اونقدر که دیگه جای امثال وطن پرستایی با تفکرات متعصبانه ما نبود…اونقدر که یکی مثل من طاقت نیاورد و تحمل نکرد و خاکی که واسش همه چیزش رو داده بود ترک کرد و رفت…اونایی هم که موندن سوختند و ساختند و دم نزدند…یا از همه چیز کناره گرفتند و گوشه گیر شدند…یا سکوت کردند و با افسوس به اهدافی که یکی یکی فنا می شد و از دست می رفت و چشم دوختند…متاسفانه فراموش شدیم…بد هم فراموش شدیم…! به اندازه موهای سرمون توهین شنیدیم…بی انصافی دیدیم…! همه چیز اشتباه برداشت شد…همه چیز اشتباه دیده شد…و این خیلی بیشتر از اون روزهای جنگ دنیا رو به کاممون تلخ کرد..سخت کرد..زهر کرد..!نسل جوون به ما بدبینه…قبولمون نداره…کنارمون زده…حقم دارن..اینا بچه بودن…یا شاید اون موقع اصلا نبودن…!نه چیز زیادی می دونن نه واقعیت رو اونطوری که هست بهشون نشون دادن.توقعی ندارم… فقط آرزوم اینه که ای کاش می دونستن واسه این امنیت و استقلالی که دارن…واسه این آرامش و عزتی که دارن…چه خونهایی ریخته شده…چه گلهایی پرپر شده…چه دلهایی داغدیده شده…! آرزوم اینه که قدر این آب و خاک رو بیشتر می دونستن و اینقدر راحت به دیگران پیشکشش نمی کردن…!

نفسش تنگ بود…خس خس سینه اش را می شنیدم..

-اما با همه اینها…اگه بازم جنگ بشه…اگه بازم قرار باشه جسد عریان و بی سر خواهرم رو ببینم…اگه بازم مجبور شم مرگ دونه به دونه اعضای خانوادم رو تحمل کنم، تحمل می کنم…باز هم همه رو می پذیرم…همه رو به قیمت یک مشت خاک ایران فدا می کنم و تا وقتی جون داشته باشم…تا آخرین قطره خونم پای هر غریبه ای رو که به کشورم تجاوز کنه از بیخ قطع می کنم…! چون وطن…واسه هر آدمی هویتشه…و هیچ با غیرتی از هویتش نمی گذره…!

دستش را بالا آورد و روی شانه ام گذاشت…چرخید و در صورتم نگاه کرد…چقدر چشمانش نافذ و گیرا بودند.

-اینا رو اولین باره که به زبون میارم…مطمئنم هیچ رزمنده ای از بازگو کردن این چیزا لذت نمی بره…اکثرمون سکوت کردیم…چون فهمیدیم که صدامون به جایی نمی رسه..اما اگه اینا رو به تو گفتم…واسه اینه که تو هم از خودمونی…یه قربانی جنگ…! اما باور کن نه اولیشی…نه آخریش…! مثل تو فراوونه…هم تو این کشور هم تو کشورای دیگه…! فکر نکن تنهایی…نیستی…منم مثل توام… حالتو می فهمم…درکت می کنم…!با سیگار کشیدن هیچی درست نمیشه..اما بهت نمی گم نکش…چون درکت می کنم…!

محو نگاهش شده بودم…نگاهی قاطع و مطمئن و زنده از کسی که ایمان داشتم درکم می کند…!کسی که نگفت فراموش کن..زندگی کن..بگذر…کسی که حق داد به نابودی ام…کسی که درک کرد احساس ویران شده ام را..!شعار نداد…نگفت زندگی هنوز جریان دارد…نگفت بی خیال مرده ها شو و با زنده ها زندگی کن…نگفت گذشته ها گذشته..آینده را دریاب…! کسی که زندگی را مثل من دید..از نگاه من دید…کسیکه می فهمید کابوس یعنی چه..نخوابیدن یعنی چه…سیگار کشیدن برای چه…!کسی که نصیحت نکرد…از زیبایی های زندگی نگفت…از یک درد مشترک گفت..از همدرد بودن گفت…نگفت به ریه ات رحم کن…نگفت به خاطر بازمانده ها تلاش کن…نگفت زندگی کن…درک کرد…زنده نبودنم…مردنم را درک کرد..فهمید…چون مثل من بود..از من بود…و به همین خاطر،خاطر پریشانم را انسجام داد…انگار دردهایم نصف شده بودند..انگار سنگینی شان سبک شده بود…چون کسی را مثل خودم یافته بودم و یا شاید حتی بدتر از خودم!آرام گرفتم و فهمیدم که چرا دیاکو نام این مرد را اسطوره گذاشته بود…!
شاداب

با بغض و غصه وسایل توی کمد را درون ساک ریختم و به دست دانیار دادم.دیاکو روی تخت نشسته بود و موهایش را شانه می زد.خواستم کمکش کنم اما اجازه نداد و گفت:

-خودم می تونم.

نشستم و حسرت وار به توانستنش نگاه کردم.امروز مرد من می رفت…اسطوره ام می رفت…عشق ممنوعم می رفت…امروز همین دیدنهای از دور را هم از دست می دادم…همین نگاه کردنهای یواشکی…همین لبخندهای نصفه و نیمه…همین محبتهای کوچک…همه را از دست می دادم و خودم می ماندم و دنیایی تنهایی و افسوس و نگرانی..که آیا خوب می شود؟؟؟اگر خوب شود برمی گردد؟آیا ممکن است یکبار دیگر ببینمش؟؟یکبار دیگر بگوید شاداب؟؟؟با همان تکیه بر الف اسمم؟می شود؟

-شاداب؟؟؟

دستی به زیرچشمم کشیدم که مبادا خیس باشد.

-بله؟

-حرفایی رو که بهت زدم فراموش نکردی که؟

تمام زندگی اش دانیار بود..فقط دانیار…حسودی ام می شد…چرا ذره ای از این عشق سهم من نبود؟ذره ای از احساسش به دانیار…مساوی بود با خروار خروار خوشبختی برای من…اما حیف…نتوانستم…نخواست…

-نگران نباشین…یادمه.

دکمه های پیراهنش را بست و گفت:

-امیدوارم وقتی برمی گردم تنها نبینمت.

منظورش…مثل تیری که از یک تفنگ دوربین دار خارج شود قلبم را نشانه گرفت.سکوت کردم.

دانیار که تا آن لحظه از زیرچشم نگاهمان می کرد گفت:

-سر راه تو رو می رسونیم خونه و بعد می ریم فرودگاه…!

نه…به هر قیمتی…حتی شکستن غرورم..اجازه نمی دادم این لحظات آخر بودن با دیاکو را از من بگیرند.

-اگه میشه..اجازه بدین منم بیام فردگاه…!

نگاهی بین دانیار و دیاکو رد و بدل شد…دیاکو دهان باز کرد اما صدای دانیار به گوش رسید.

-باشه…پس بزن بریم.

من و دیاکو عقب نشستیم و دانیار و دایی اش جلو.تا فرودگاه دیاکو یکسره سفارش می کرد و دانیار با لبخندی که اینبار واقعا لبخند بود نه پوزخند…فقط سر تکان می داد.سعی می کردم زیاد خیره اش نشوم..اما حتی سرم را هم که می برمی گرداندم مردمک هایم می چرخیدند و محو صورت زرد و خموده ی مردم می شدند.دلم می خواست ساعت ها کش می آمدند…دلم ترافیک می خواست…راه بندان…ساخت و ساز..هرچیزی که راهمان را دورتر کند…مسیر را طولانی تر کند..!می گفتند فرودگاه امام خارج از شهر است…دور است…اما حتی نزدیک تر از آزادی بود…می گفتند تا وقت پرواز چند ساعت مانده..اما زودتر از خواب دم صبح گذشت و مسافر مرا برد.

من و دانیار کنار هم..او و دایی رو در روی ما…!دلش به رفتن رضا نبود..این را ازچشمانش می خواندم…اما نه برای من…! تمام حواسش پی دانیار بود…با برادرش…منهم که انگار نبودم.دانیار اما…مثل همیشه خونسرد بود…و دایی…این دایی آرام و عجیب…مثل این چند روزی که دیدمش کم حرف و و تماشاگر…!صدای دانیار بهت و سکوت را شکست.

-برو دیگه…نمی تونی سرپا بایستی…

دیاکو بی حرف دستش را باز کرد و دانیار را در آغوش کشید…آخ که با تمام فقر و نداشتن های مالی…هرگز اینقدر احساس کمبود نکرده بودم…!
داینار دستش را بالا برد و دور شانه های برادرش حلقه کرد…رگهای گردنش بیرون بود…انگار هزاران تن فشار را تحمل می کرد…دیاکو چشمانش را بسته بود و یک دستش را پشت سر دانیار گذاشته بود و موهایش را نوازش می کرد.دردی که در صورتش موج می زد فراتر از دردهای جسمانی بود.
در آغوش هم حل شده بودند…گم شده بودند..یکی شده بودند…غصه خودم را فراموش کردم…دلم از بی کسی و وابستگی این دو برادر مچاله شده بود…اشک می ریختم…هم برای دیاکوی خودم..هم برای دیاکوی دانیار و هم برای دانیارِ دیاکو…! صدای زن برای بار چندم در سالن پیچید و آخرین اخطار را به مسافرین فرانکفورت اعلام کرد.دست دایی بالا آمد و روی شانه دیاکو نشست.دیاکو عقب نکشید…اما دانیار چرا…چشمان هردو برق می زد..از اشکی که به خاطر غرور مردانه شان فرو نمی ریخت…!
دانیار دستش را روی پیشانی اش گذاشت و با صدایی گرفته و خسته گفت:

-برو دیگه…داره دیر میشه…

اما دیاکو نرفت.

-ایستادن بده واست…مگه نشنیدی دکتر می گفت باید با تخت بیاریمت…حالا که نذاشتی…حداقل رعایت کن…برو…

دست دایی اینبار بازوی دیاکو را گرفت.

-بریم پسرم…دیره…

قامتش هر لحظه خم تر می شد…معلوم بود که درد فشار می آورد.

-شاداب؟

هنوز نگاهش به دانیار بود.بریده و بی نفس تر از آنی بودم که جواب بدهم.

-شاداب…!

کاش این الف لعنتی در اسم من نبود.

-بله؟

بالاخره چشمانش را از دانیار گرفت و به من داد:

-باز که تو داری گریه می کنی…!

برای اینکه حرفی زده باشم گفتم:

-امیدوارم برین و با سلامتی برگردین.

لبخند زد..کاش نمی زد…کاش مثل برادرش اخمو بود..آنوقت اینقدر دوست داشتنی نمی شد..اینقدر خواستنی نمی شد…اینقدر فراموش نشدنی..نمی شد!

-مراقب خودت خیلی باش…گاهی با من تماس بگیر..خوشحال می شم خبر موفقیتات رو بشنوم…!

نگفت دلم تنگ می شود..نگفت دوست دارم صدایت را بشنوم..نگفت…

-یه قولی هم به من دادی که باید بهش عمل کنی…یادت نره…!

یادم بود…باید با کسی به غیر از او خوشبخت می شدم.

اشکم شدت گرفت…کاش این دم رفتن اینطور بی رحم نبود..!به زور گفتم:

-باشه…!

لبخندش جان گرفت.

-تو هم حواست به این دختر کوچولوی ما باشه دانیار…هواشو داشته باش…خیلی زحمتمونو کشیده…بدهکارشیم…!

نه اینکه نگرانم باشد..نه اینکه از نگرانی مرا به برادرش بسپرد..احساس دین می کرد..بدهکار بود…همین..!

-تو نگران هیچی نباش..برین دیگه تا جا نموندین…!

یکبار دیگر هر دو نفر دانیار را در آغوش گرفتند…دیاکو دستش را روی شانه من گذاشت و دوستانه آن را فشرد و رفت…در حالیکه تا آخرین لحظه تمام احساسش…تمام حواسش درگیر دانیار بود.

از پشت نگاهش کردم…به قدم هایی که آهسته و با کمک دایی اش بر می داشت و دستی که روی معده اش جا خوش کرده بود…آنقدر نگاهش کردم تا از سالن ترانزیت گذشت و در میان جمعیت گم شد…صدای دانیار را شنیدم:

-اگه حالت خوب نیست…بیا اینجا بشین…

حالم خوش نبود…اما ایستادم و به احترام مرگ رویاهایم…یک دقیقه سکوت کردم…!
چقدر دانیار برایم قابل درک شده بود…!
تازه می فهمیدم چطور یک اتفاق می تواند ریشه هر چه احساس است بسوزاند و چطور می شود که بخش عاطفه مغز از کار می افتد و دیگر نفس نمی کشد.گاهی با یک حادثه تلخ…حس می کنی که محال است دیگر از جا بلند شوی..محال است دیگر قلبت بتپد…برای کسی دیگر بتپد…محال است چشمت دیگری را اینقدر زیبا ببیند…قشنگیها همه ته می کشند…رنگها تمام می شوند و تو می مانی و دنیایی که اگر سیاه نباشد…حتماً خاکستریست…!

-می خوای تا موقع برگشتنش به این شیشه زل بزنی؟

پلک زدم….اشکی نریخت.

-خوب میشه؟مگه نه؟

-نمی دونم…فقط می دونم اینجا موندن ما چیزی رو تغییر نمی ده.بریم دیگه.

نمی شد فقط برای دلخوشی من یک کلمه بگوید”آره”؟؟؟

می دانستم که علی رغم ظاهر خونسرد و آرامش…درون او هم آشوب است…دیاکو تنها فرد ارزشمند زندگی اش بود…!تنها کسی که دوست داشت…اما خیلی خیلی بیشتر از تمام کسانی که می شناختم بر خودش و حرکات و حرفهایش مسلط بود!

-ای کاش شما هم باهاش می رفتین…!

صدایش خشن بود.

-آره…به فکر خودم نرسیده بودا…چرا زودتر نگفتی…؟

با دلخوری نگاهش کردم…طعمش همیشه به تلخی زهرمار بود…حیف که دیاکو سفارشش را کرده بود..وگرنه در این شرایط بی شک مثل خودش تلخ جواب می دادم!

-من وقت ندارما…میای یا برم؟

با حرص کولی ام روی دوشم انداختم و جلوتر از او راه افتادم.با دو قدم بلند خودش را به من رساند و گفت:

-چه خبرته بابا؟یکی دیگه دلتو سوزونده سر من خالیش می کنی؟

از گوشه چشم به پوزخند گوشه لبش نگاه کردم.دلم می خواست کیفم را با تمام قدرت توی سرش بکوبم.بی هیچ حرفی روی صندلی نشستم و چشمم را به فضای بیرون دوختم.

-شاداب؟

جوابش را ندادم.حوصله نداشتم.

-خوشحال؟

لعنتی..دیاکو سفارش کرده بود..!

-بله؟

نمی دانم چرا خندید…!

-میشه لطفا مثل برج زهرمار نباشی؟

تند جواب دادم:

-انتظار دارین چیکار کنم؟بندری برقصم واستون؟

نگاه بی پروایی به سرتاپایم کرد و گفت:

-آره…بدم نیست..دلمون وا میشه…!

چقدر دلم برای آن موقعی که حرف نمی زد و به زور صدایش را می شنیدم تنگ شده بود..مردک بی حیا…!از ترس اینکه کار به جای باریک نرسد سکوت کردم.

-خوشحال؟

آخ خدا…چطور باید می فهماندم که حوصله ندارم؟

-بلــــــــه؟؟

انگار از حرص خوردنم کیفور می شد…چون ابروهایش از بله بلند و کشیده من بالا رفتند و چشمانش درخشیدند.

-عشقت خوب می شه و بر می گرده…نگران نباش…!

چه عجب…یکبار مثل آدم حرف زده بود.سرش را کمی به سمتم کج کرد..چشمکی زد و گفت:

-البته اگه تو این دو سال چشم رنگیای آمریکایی قاپشو ندزدن.

حرفم را پس گرفتم..این بشر بویی از آدمیت نبرده بود…با عصبانیت گفتم:

-واسه من مهم اینه که سالم برگرده…!

خندید و سرش را تکان داد:

-آره جون خودت…!

با مشت روی کولی ام کوبیدم و گفتم:

-حالا که چی؟مثلا می خواین منو حرص بدین؟چی عایدتون میشه؟

نفس عمیقی کشید و در حالیکه هنوز ردی از لبخند روی لبش بود گفت:

-تا وقتی با خودت و احساست صادق نباشی و بابت اون چیزی که تو دلت می گذره خجالت بکشی…همه می تونن حرصت بدن..!

برای تمام کردن بحث گفتم:

-شما که از دل من خبر دارین…لزومی نداره نقش بازی کنم..سلامتیش واسم مهم تره..حتی اگه دیگه برنگرده یا به قول شما متاهل برگرده..!

معلوم بود باور نکرده…چون تکانهای سرش بیشتر و نگاهش تمسخرآمیز تر شده بود.نمی دانم چرا حرکاتش عصبی ام می کرد.معترضانه گفتم:

-چیه؟چرا همچین می کنین؟من که نمی تونم مجبورش کنم دوستم داشته باشه؟می تونم؟

صورتش جمع شد…نیم نگاهی به سمتم انداخت…راهنما زد و ماشین را متوقف کرد.از توی داشبورد بطری کوچک آب معدنی را در آورد..در پلمپ شده اش را گشود و گفت:

-بیا یه کم از این آب بخور…!

دستش را پس زدم…کمی از آب روی لباسش ریخت..در هر موقعیت دیگری از عکس العملش وحشت می کردم..اما افسارم گسیخته بود…بدجور هم گسیخته بود…!نگاهی به لکه روی بلوزش کرد و دوباره گفت:

-از این آب بخور شاداب..مخت داغ کرده…بخور یه کم آروم شی…!

دوباره دستم را بالا بردم اما مچم را گرفت و بطری را روی لبهایم گذاشت…مقاومت کردم..آب در گلویم پرت شد…سرفه زدم…کمی آب توی دستش ریخت و به صورت من پاشید…یخ زدم…شوکه شدم…با کف دست صورتم را پاک کردم و چشمانم را مالیدم.

-بهتری؟

شانه هایم لرزید…اشکهایم با خیسی صورتم درهم آمیخت…!پوف کلافه اش حالم را بدتر کرد:

-چته تو؟از حرف من ناراحت شدی؟

فقط این نبود…!

-تو افسرده ای دختر…می دونستی؟

چطور افسرده نباشم؟چطور؟

دستش را به سمت صورتم جلو آورد و پس کشید و کلافه تر از قبل گفت:

-بدبختیش اینه که اگه انگشتمم بهت بخوره اسلام به خطر می افته…!حداقل حرف بزن ببینم دردت چیه؟

زمزمه کردم:

-حالم خوب نیست…!

دستش را روی پشت صندلی من گذاشت و گفت:

-به خاطر دیاکو؟

صورتم را بین دستانم پنهان کردم و گفتم:

-اون یکی از دلایلشه…!

گرمای تنش را در نزدیکی ام حس کردم:

-می خوای پیاده شیم یه کم قدم بزنیم؟می خوای حرف بزنیم؟

دانیار و اینهمه مهربانی؟؟؟

-می خوای ببرمت خونه؟؟؟

نه..خانه را نمی خواستم…

-می خوای همینجا بکشمت و از این زندگی راحتت کنم؟

از میان قطره های اشک نگاهش کردم..لبخند می زد…بی هیچ تمسخری…!و بهتر از آن بی هیچ ردی از ترحم و دلسوزی در چشمانش…!با این مرد می شد حرف زد و احساس خواری و حقارت نکرد…!چون او چیزی به نام ترحم را نمی شناخت…!
دانیار:

حرکاتش هیستریک و عجیب بود…تا کنون اینطور ندیده بودمش…معلوم بود از چیزی بیش از حد توانش رنج می برد.نه دلداری دادن بلد بودم و نه حالش را داشتم…اما این دختر واقعا در عذاب بود و باید طوری کمکش می کردم…برای اینهمه فشار خیلی ضعیف بود.
ماشین را از شانه جاده پایین بردم.کت پاییزه ام را پوشیدم و پیاده شدم.در سمت شاگرد را باز کردم.او هم پیاده شد.می دیدم که تعادل ندارد.آهسته پرسیدم:

-سردت نیست؟

سرش را به علامت نفی تکان داد و روی تخته سنگی در همان نزدیکی نشست.کنارش ایستادم..دستهایم را بغل کردم و گفتم:

-واسه من که حرف زدن جواب نمی ده…حالمو خوب نمی کنه..واسه همینم بهت اصرار نمی کنم که حرف بزنی..اما اگه فکر می کنی کمکی از دست من برمیاد بگو…!

آهی کشید و گفت:

-زمستون واسه بعضیا یه تنوعه…پالتوهای جدید…پوتین های جدید…روسریهای رنگ به رنگ…مدهای جدید…بعضیا حتی عطرشون و رنگ موهاشون رو هم بر اساس فصل سرد و گرم انتخاب می کنن..خیلیا عاشق برفن..دعا می کنن برف بیاد فقط واسه اینکه عاشق آدم برفی درست کردنن…که یه کلاه پشمی سرش بذارن..یه شال گرم دور گردنش بذارن..فیگور بگیرن و عکس بندازن و خاطره بسازن…اما واسه امثال ما…زمستان فقط وحشته…واسه ما یعنی بازم لرزیدن…بازم دنبال نفتی دویدن…بازم پلاستیک روی جوراب پوشیدن…!واسه ما یعنی حسرت همون کلاه پشمی آدم برفی رو داشتن…!
تاثیر این تورم و گرونی…واسه بعضیا روی سفرای خارجیشونه…مثلا به جای پنج بار در سال چهار بار می رن…یا به جای اینکه ماهی یه بار ماشین چند صد میلیونی و میلیاردیشون رو عوض کنن دو ماه یه بار اینکار رو می کنن…!اما واسه ما…یعنی هربار کم شدن یکی از اقلام ضروری از سفره غذامون…لبنیات گرونه؟؟؟خب نمی خریم..گور پدر کلسیم…گور پدر سن رشد..گور پدر استخونا…!گوشت گرونه؟؟؟عیبی نداره سویا می خریم…همون کارو می کنه…!مرغ و ماهی گرونه؟؟؟بازم مهم نیست…به جاش نخود و لوبیا می خوریم…میوه گرونه؟؟؟عیبی نداره…به جاش…

اشکش را با آستین مانتویش پاک کرد.

-دیشب بازم بابام اور دوز کرده بود…مامانم از یه طرف جیغ می زد که وای داره می میره..از یه طرف ناله می کرد با کدوم پول ببرمش بیمارستان؟

گریه اش شدت گرفت.

-واسه اولین بار رفتیم دم خونه همسایه ها…واسه اولین بار دست گدایی دراز کردیم…من مردم…مامانم مرد…شادی مرد…هممون مردیم تا یه بابای معتاد و بیفکر رو زنده نگه داریم…!از یه طرف دلم می خواست بمیره…تا راحت شیم..تا نفس بکشیم..از یه طرفم…

سرش را بالا گرفت و با چشمان معصومش نگاهم کرد:

-از یه طرفم…بابامه…دوستش دارم…دست خودم نیست…دوستش دارم…!

احساس تهوع داشتم..روی چمنهای تُنُک نشستم.نفسش تنگ بود..هم می خواست گریه کند..هم حرف بزند و همین ذخیره اکسیژنش را تمام می کرد.

-یکی دو سال بود که وسط اینهمه بدبختی یه نوری دلم رو روشن کرده بود…شبا به جز نداری و نداشتن…چیز دیگه ای هم بود که بهش فکر کنم…چیزی که قشنگ بود…یه حس عجیبی بهم می داد…ضربان قلبم رو بالا و پایین می کرد…یه چیز شیرین…که همه تلخیها رو تحت الشعاع قرار می داد…یه انگیزه شده بود واسه زندگیم…فکرم رو از مشکلاتم منحرف می کرد…می دونین چطوری عاشقش شدم؟

سرم را به چپ و راست تکان دادم.

-تو یه روز زمستونی…لیز خوردم و دستم رو گرفت…تا حالا هیچ مردی رو اینقدر قوی ندیده بودم…تنها مردی که می شناختم پدرم بود که با یه وزش باد پس می افتاد…واسه همین دلم لرزید…اونقدر کمبود داشتم…اونقدر عقده داشتم…که به همین راحتی دلم لرزید…!چشمم دنبالش بود..همه جا..اون اصلا منو نمی دید..حواسش به من نبود…اما به همین راحتی همه چیز من شد…می دونستم دوره..می دونستم مال من نیست..اما هرچی بیشتر می شناختمش…

صدایش گرفت..نیمه نفسی کشید و ادامه داد:

-اونم از زندگیم رفت…!

خدای من…!

-تحمل کردن این شرایط واسم سخت بود…با از دست دادن دلخوشیم سخت تر هم شده…دیگه طاقت ندارم هر لحظه بیشتر آب شدن مادرم رو ببینم…نمی تونم دستای اگزمایی خواهرم رو ببینم…نمی تونم خرد شدنمون پیش در و همسایه رو ببینم..من خسته شدم آقا دانیار…کم آوردم…نمی تونم…!حالم خیلی بده…احساس می کنم یه چیزی تو گلومه و می خواد خفه م کنه…حس می کنم یه چیزی رو قلبم نشسته…قلبم درد می کنه..همه جام درد می کنه…!نمی تونم درس بخونم…نمی تونم تمرکز کنم…مغزمم درد می کنه…انگار می خواد منفجر شه…چیکار کنم که خوب شم؟چیکار کنم؟

ههه…از چه کسی می پرسید…!من اگر طبیب بودم..سر خود دوا نمودم…!

صدای هق هقش در دشت پیچیده بود…می دانستم اعتراف به همه اینها برای دختر مغروری مثل او چقدر سخت بوده و این اوج عذابی را که می کشید نشان می داد…!کاسه صبرش لبریز بود…لبریز…!

اجازه دادم گریه کند…تا آنجا که می توانست…چون راه دیگری برای تسکینش بلد نبودم…اگر از غصه ی از دست دادن دیاکو اینطور زاری می کرد لحظه ای تحملش نمی کردم…اما برای این دختر دیاکو فقط یک اهرم بود جهت تحمل فشارهای جسمی و روحی اش…!درد این دختر فراتر از عشق بود..!
شاداب:

آرام که شدم تازه فهمیدم که چه دسته گلی به آب داده ام…تمام زندگی ام را برای یک غریبه روی دایره ریخته و ته مانده غرور و عزت نفسم را بر باد داده بودم…! اما با وجود عذاب وجدان از اشتباهم،آن ته ته دلم آرام گرفته بود…انگار از حجم آن اندوه بی پایان کاسته و به جایش بی تفاوتی کاشته بودند.
از گوشه چشمهای متورمم نگاهش کردم.دستهایش را دور زانوانش حلقه کرده بود و به دوردست می نگریست.از چهره اش همچنان هیچ حسی خوانده نمی شد…انگار نه انگار که کسی اینهمه مدت دردودل کرده و اشک ریخته…انگار نه انگار…!
هرچند…توقعی هم نداشتم…دانیار همین بود..و اصلا چون همین بود..به خاطر همین دانیار بودنش…اینقدر راحت حرفهایم را به زبان آورده بودم…با هیچ کس به جز او نمی توانستم خودم باشم…بی هیچ نقابی…بی هیچ پوششی…!با دانیار می شد عریان بود…همان که هستی…نیازی نبود بازی کنی…نیازی نبود به خاطر سرخی صورتت به خودت سیلی بزنی…و این خصلت کم نظیر…از تمام آدمها متمایزش می کرد.

سنگینی نگاهم باعث شد که سرش را بچرخاند…چند ثانیه به صورت خیسم نگاه کرد و دوباره رویش را برگرداند و گفت:

-از وقتی که فهمیدم کسی هست که به اندازه من و حتی بیشتر از من عذاب بکشه…یه کم آروم تر شدم…!همیشه فکر می کردم فقط منم که نمی تونم راحت بخوابم..فقط منم که کابوس می بینم…فقط منم که اون صداهای وحشتناک رو می شنوم…فقط منم که با اون اشباح ترسناک دست و پنجه نرم می کنم…واسه همینم خیلی عصبانی بودم…شاکی بودم…گله داشتم…اما وقتی داییم واسم تعریف کرد..وقتی از حالتاش واسم گفت…وقتی دیدم اونم مثل منه…وقتی گفت درک می کنه چی می کشم…درک می کنه که چرا اینقدر سیگار می کشم…درک می کنه که چرا شبیه هیچ آدمی نیستم…حالم بهتر شد.تا قبل از اون حال کارگری رو داشتم که کل وسایل یه خونه رو روی دوشش گذاشتن و مجبورش کردن که یه ساختمون پنجاه طبقه رو بالا بره…! اما الان احساس می کنم نصف اون بار روی شونه های داییمه…هنوز سخته…هنوز طاقت فرساست…اما نسبت به قبل بهتره…قابل تحمل تره…! الانم من به تو می گم…که درکت می کنم…لرزیدن تو سرما رو…دویدن دنبال نفتی رو…پلاستیک کشیدن روی جوراب رو…نبودن خیلی چیزا سر سفره رو…حسرت یه دست کفش و لباس نو رو…همه اینا رو منم تجربه کردم…باز تو خوشبخت تری…حداقل یه مادر خوب داری…پدرت هرچند معتاد..اما بازم هست…من اونا رو هم نداشتم…من بودم و دیاکو و سیاهی…سالهای سال هیچ رنگی رو از همدیگه تشخیص نمی دادم..همه چی واسم سیاه بود…دیاکو فکر می کرد چشمام مشکل داره…با همون نداری هر جوری بود می بردم دکتر…اما مشکل من چشم نبود…اون قسمتی از مغز که باید رنگها رو تفکیک کنه و به چشم پیغام بده، سیاه شده بود و همه چیز رو سیاه مخابره می کرد…وقتی می خوابیدم…احساس می کردم یه سری شبح دارن بهم نزدیک میشن و می خوان منو بکشن…واسه همین همیشه تنها می خوابم…چون یه صدای پا..یه گرمی نفس…یا حتی بال زدن یه مگس خواب آشفته م رو آشفته تر می کنه…!

به عادت همیشه اش…دستش را روی گردنش کشید و گفت:

-تنها کسی که کنارش آروم بودم…حتی وقت خواب…دیاکو بود! تنها کسی که بهش اعتماد داشتم و از حضورش فراری نبودم..دیاکو بود! جنس دیاکو واسه من متفاوت از جنس یه برادر واسه برادرشه…! دیاکو پدرمه…مادرمه..خواهر و برادرمه…دوستمه…دکترمه…

سکوت کرد…پوزخند تلخی زد و ادامه داد:

-حتی در موقع لزوم..وقتی که پر از خشمم…به خاطر آروم کردن من…کیسه بوکسمه…!از همون بچگی به خاطر من کتک خورد و عذاب کشید تا همین الان…!

آهی کشید و از جا برخاست…خاک شلوارش را تکاند و گفت:

-پس واسه از دست دادن دیاکو هم درکت می کنم…هرچند تو فقط عشقت رو از دست دادی…و من یکبار دیگه تمام خانواده م رو…!

سرم را بالا گرفتم و نگاهش کردم…انگشت شست هر دو دستش را توی جیب شلوارش فرو کرده و چهار انگشت دیگر را آزاد گذاشته بود…گیج بودم…از حرفهایی که هرگز انتظار شنیدنش را از دانیار نداشتم…! دوست داشتم بپرسم…تو کی هستی؟چند چهره داری؟چطور می توانی هربار متفاوت از سری قبلت باشی؟چطور می توانی هربار مرا اینطور غافلگیر و شگفت زده کنی؟شخصیت واقعی تو چیست؟کدام است؟بین اینهمه تضاد…تو کدامی؟دانیار اصلی…کدام است؟

نگاهی گذرا به چشمان پرسشگر و متحیر من کرد و با جدیت گفت:

-اگه یه کم دیگه اینجا بشینیم کمیته میاد سراغمون…اونوقت مجبورم عقدت کنم…تصور کن…! کل بدبختیهای زندگیم یه طرف…تحمل یه دختر زِر زِرو که همیشه ی خدا آب دماغش آویزونه یه طرف…!

و بدون اینکه منتظر من بماند به سمت ماشینش رفت…!

دانیار واقعی کدام بود؟؟؟
تبسم مچ دستم را چرخاند و انگشتانش را روی پوست ساعدم کشید و گفت:

-شاداب…تو شمس الدین کشکولی رو می شناسی؟

کمی فکر کردم..

-نه…نمی شناسم…

دوباره دستم را چرخاند و همانطور که با دقت زیر و بمش را نگاه می کرد گفت:

-نمی شناسی؟شمس الدین کشکولی…نمی شناسی؟

-نمی شناسم خب…چطور مگه؟

-بابا از فامیلاتونه…اون شمس الدینه…تو پشم الدینشونی…!

اول نگرفتم..اما بعد از چند ثانیه با خشم دستم را بیرون کشیدم و گفتم:

-گمشو اونور…بی ادب…دلتم بخواد…!

دهانش را جمع کرد و گفت:

-ایش…چی دلم بخواد مثلاً؟پشم؟تو خجالت نمی کشی اینقدر دست و پات مو داره؟دختر اینقدر چرکول؟آدمو یاد خرس قطبی میندازی…حالمو بهم زدی…اه…

بی حوصله گفتم:

-دلت خوشه ها…کی دست و پای منو می بینه آخه؟

روی زمین دراز کشید و پاهایش را به دیوار زد.

-من..مامانت…شادی…! ما آدم نیستیم..حتما باید شرک باشه که تو یه کم به خودت برسی؟فقط اون حسابه؟دل و روده ما بدبخت مهم نیست که هربار می بینیمت عق می زنیم؟اصلا ما هیچی…درسته که شرک رفته…اما کردک که هستش…اومد و اون خوی خاویاریش گل کرد و خواست بهت تجاوز کنه…اینا رو ببینه که دلش می پوکه بچه…از هرچی تجاوزه بیزار میشه…! آخه خدا رو خوش میاد این یه ذره تفریح رو هم از این بچه بگیری؟همین یه حرکتش شبیه آدمیزاده…ببین می تونی یه کاری کنی کل ترموستات و دینامش رو یه جا بترکونی؟اونم تو این شرایطی که شرکم نیست…زده به سرش…روانیتش بیشتر گل کرده…آخه تو چرا اینقدر بی فکری؟

چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:

-تو نگران ترموستات اون نباش…یه حالی به فکر ترموستات آقا افشین کن که کار دستت نده یه وقت…!

آهی کشید و گفت:

-آی گفتی…بمیرم الهی…ترموستات نیست که…ماشالا اسب بخاره…منم که رادیاتور…هیتر…هیزم…! اصلا پنبه و آتیش شنیدی؟من پنبه…افشین آتیش…اگه آخرش ما نسوختیم…حالا ببین…!

کنارش دراز کشیدم و گفتم:

-حالا حرف حساب مادرش چیه؟

با حرص جواب داد:

-حرف حساب نمی زنه که..اصلا حرف حساب بلد نیست که بزنه..میگه افشین کار نداره…سربازی نرفته…سنش کمه….خدا وکیلی اینا حرف حسابه؟

با وجود غمی که در دلم انباشته شده بود خندیدم.

-اگه این حرف حساب نیست پس چیه؟

نیشگونی از رانم گرفت و گفت:

-تو چی می گی پشمک؟این حرف حسابه یا حرف مفت؟مگه همه از اول زندگیشون همه چی داشتن که این طفل معصوم داشته باشه…من می گم همه چی قبوله…اون میگه نه نمیشه…دختر مردم بدبخت میشه! دایه عزیزتر از مادر شده واسه من…من دلم بخواد بدبخت شم باید کیو ببینم؟

با مشت روی دستش کوبیدم و در حالیکه ران دردناکم را می مالیدم گفتم:

-وحشی…گیرم اونو راضی کردین…مامان خودت رو چه می کنی؟

دسته ای از موهایش را جلوی چشمش گرفت و با تارهایش بازی کرد.

-اونکه دیگه نوبره…به اون باشه منو هم می فرسته سربازی که مثلاً آدم شم..کلا منو به آدمیت نمی شناسه چه رسیده به دختر دم بخت…!

با شنیدن صدای زنگ در از جا بلند شدم و گفتم:

-راست می گن بابا…حالا چه عجله ای دارین؟جفتتون بچه این هنوز.یه کم منطقی باش..!

نیم خیز شد و گفت:

-بیشین بینیم…نگاه کی اسم منطق رو میاره…ای خاک تو سر من…که تو می خوای واسه من درس منطق بدی…!

راست می گفت…عشق کور بود…منطق نمی شناخت و من این را بهتر از هرکسی می دانستم…!چادرم را روی سرم انداختم و گفتم:

-عزیزم…تو دیاکو رو با افشین یکی می کنی؟

با خونسردی گفت:

-البته که نه…شرک کجا و…

نذاشتم حرفش را تمام کند و با خنده گفتم:

-خر شرک کجا؟؟؟

چشمانش را گرد کرد…دمپاییش را از پا در آورد…قبل از اینکه گارد پرتاب بگیرد در را گشودم و سرم را خم کردم و بیرون پریدم…دمپایی نفیر کشان از بغل گوشم رد شد و متعاقب عبورش صدای آخ مردانه ای به گوشم رسید…!

صدا آنقدر آشنا بود که بدون اینکه راست بایستم در دل نالیدم:

-خدایا من چرا اینقدر بدشانسم؟
تبسم زیر گوشم نجوا کرد:

-خاک بر سرم شاداب..بدبخت شدیم…درست زدم وسط ترموستاتش…! سرتو بلند کن ببین چجوری دو دستی چسبیدش…!می گن دیه ش برابر یه زن کامله…!کی فکرشو می کرد به خاطر یه ترموستات چندش سرمون بره بالای دار؟بدبخت شدیم شاداب…بدبخت شدیم…!

به دست دانیار که روی شکمش بود نگاه کردم و گفتم:

-نه بابا…جایی رو نچسبیده که…دستش رو دلشه…!

زمزمه کرد:

-دقیقا چه انتظار داری تو؟ جلوی چشم سه تا دختر و یه زن بگه آی ترموستاتم؟من خودم نقطه دقیق اصابت رو دیدم…همچین کف گرگی زد دمپایی ناکس که برق از همه جاش پرید…!نمی شد اون سر وامونده ت رو ندزدی؟الان من چه خاکی تو سرم بریزم؟تو عمرم اینجوری دقیق نشونه گیری نکرده بودم..می رم میچسبم به این سطل آشغالای تو خیابون یه ساعت تنظیم می کنم..نشونه می گیرم که یه آشغال کوچولو بندازم داخلشون باز می افته این ور اون ور…شانسو می بینی تو رو خدا؟

از تجسم اتفاقی که افتاده بود…خنده ام شدت گرفت…سرم را بیشتر توی یقه ام فرو بردم که خندیدنم را نبیند…اما لرزش شانه هایم کنترل نمی شد.صدای مادر را شنیدم:

-به هرحال به بزرگواری خودتون ببخشین…!بچه ن دیگه…شیطنت می کنن…!

دانیار ساکت بود..اما خیرگی نگاهش را حس می کردم.مادر باز گفت:

-مطمئنین طوریتون نشده؟می خواین واستون کیسه آب گرم بیارم.

تبسم ریز خندید و زیر لب گفت:

-خاک بر سرم…آخه کیسه آب گرمو کجا می خوای بذاری خاله؟

آنقدر لبم را گاز گرفته بودم که می گفتم الان است خون بیاید.دانیار همچنان ساکت بود.

-چرا نمی شینی پسرم…بشین واست چای نبات بیارم…شوکه شدی…شما دوتا هم اونجا نایستین…بیاین خراب کاریتون رو درست کنین…!

تبسم به شکل تابلویی از خنده می لرزید.باز هم گفت:

-قربونت برم خاله جون…بابامون ترموستات کار بوده یا ننه مون؟چجوری درستش کنیم آخه؟شاداب، جون مادرت برو خاله رو جمع کن…بر بادمون داد.

تمام عضلات دل و روده ام از شدت انقباض و خنده درد گرفته بودند.مادر با عصبانیت تکرار کرد:

-شاداب با توام…وایسادی اون گوشه چیکار می کنی؟تعارف کن آقا دانیار بشینن…!

و خودش به سمت آشپزخانه رفت…چادرم را روی سرم مرتب کردم و کمی جلو رفتم.مگر این خنده بند می آمد؟

-من…چیزه…ببخشید…خیلی خوش اومدین..بفرمایین…!

صدایش خشک بود و بی انعطاف…

-خنده ت تموم شد؟می تونی حرف بزنی؟

آرام گفتم:

-عمدی نبود به خدا…ببخشید…!

دستش را روی گردنش کشید و گفت:

-خیله خب…بیا بشین…با تو و مامانت حرف دارم.

سرم را تکان دادم..انگشتش را به سمت تبسم گرفت و گفت:

-شما هم حواست به صورت حسابت باشه خندان خانوم…داره سنگین میشه…!

تبسم درحالیکه هنوز می خندید گفت:

-عیبی نداره…یه کم از خاویارامو می فروشم…تسویه می کنم…!

چشم غره ای به تبسم رفتم و گفتم:

-بسه تبسم…امروز به اندازه کافی آبرومون رو بردی.

میان خنده چشمکی زد و گفت:

-باز تو حرف زدی کشکولی؟یه کاری نکن با اسم کوچیکت صدات بزنم…!

یک تنه حریف یک لشکر بود این دختر…!با استرس دستانم را زیر چادر پنهان کردم و رو به دانیار گفتم:

-شما بفرمایین…منم الان خدمت می رسم .

و دست تبسم را کشیدم با خود به آشپزخانه بردم.
سینی چای را بدون حتی نیم نگاهی به محتویاتش کنار زد و رو به مادرم گفت:

-خبر دارم که همسرتون معتاده.

نگاه مادر به من پر از سرزنش بود.

-اینم می دونم که مرتب اور دوز می کنه و کارش به دکتر و درمانگاه می کشه.

مادر لب پایینش را گزید.

-می دونم که این قضیه از لحاظ مادی و معنوی چه فشاری بهتون وارد می کنه.

مادر..معذب و درهم…چادرش را توی دستانش مشت کرد.

-اینم می دونم که تا حالا هرچی در چنته داشتین واسه درمانش رو کردین…اما…

نگاه دانیار برای چند ثانیه روی شادی ماند و بعد ادامه داد:

-جواب نگرفتین…!

هرسه سرمان را پایین انداخته بودیم.

-می دونین مشکل از کجاست؟

مادر با ناراحتی گفت:

-وسعم همینه پسرم…!

کمی روی زمین خودش را جابجا کرد و گفت:

-نه…مشکل وسع مالی شما نیست…اعتیاد بیشتر از وابستگی جسمی، روح رو درگیر می کنه.مشکل عمده اکثر معتادا وابستگی روانی به مواد مخدره.شما فقط جسم رو سم زدایی می کنین اما اونکه اصل کاریه همچنان مسموم و بیمار باقی می مونه.واسه همینم ترک کردنش ارزشی نداره.چون مغز مرتب ارور می ده.شما باید این دوتا رو در راستای هم درمان کنین…واسه همینم…

نگاهش را بین چهره های متحیر ما چرخاند و گفت:

-اجازه بدین یه بارم با روش من و با ارگانی که من می شناسم پیش بریم.شاید اینبار جواب داد.

مادر شتاب زده و امیدوارانه گفت:

-راست می گی پسرم؟یعنی راه بهتری هم وجود داره؟راهی که جواب بده؟

دستی به ته ریشش کشید و گفت:

-راه بهتری وجود داره اما اینکه جواب بده یا نه..بستگی به خودش و شما داره…!

کمر مادر دوباره خم شد و با خستگی عجیبی که در صدایش دویده بود گفت:

-خودش رو که آب برده…ما هم…چیکار می تونیم بکنیم آخه؟

دانیار از جا برخاست و گفت:

-شما نگران بعدش نباشین…فعلا مهم اینه که بدونم اونقدر به منِ دانیار اعتماد دارین که بهم اختیار تام بدین یا نه؟

مادر چشمان نگرانش را به من و شادی دوخت.بدون ذره ای تردید رو به دانیار کردم و گفتم:

-من اعتماد دارم.از این بدتر که نمیشه…میشه؟

دانیار شانه هایش را بالا انداخت و گفت:

-به هرحال در مورد اعتیادهای سنگین همیشه احتمال سنکوپ حین ترک، وجود داره.خصوصاً پدر تو که سنشم کم نیست.

مادر با دست به صورتش کوبید…رنگش پریده بود.به هر حال او که اخلاق رک و بی پرده دانیار را نمی شناخت…!
منهم بلند شدم و گفتم:

-اگه ترک نکنه چی؟چقدر دیگه زنده می مونه؟

لبخند محوی از لبان و برق درخشنده ای از چشمانش گذشت.

-ممکنه اور دوز بعدی کارش رو بسازه…ممکنه ده سال دیگه هم دووم بیاره.

کنار مادرم زانو زدم و گفتم:

-ببین مامان…آخرش مردنه..نه فقط واسه بابا،واسه همه آخرش مردنه…مهم نوع مرگه…

سرم را چرخاندم و به دانیار نگاه کردم.

-اونجایی که می برینش دکتر داره دیگه؟

سرش را به معنای تایید تکان داد.به مادر گفتم:

-وقتی دکتر کنارش باشه…احتمال مردنش کمتر از موقعیه که تو خونه اور دوز می کنه.ما که تموم راهها رو امتحان کردیم.بارها خوابوندیمش که ترک کنه..حتی بستیمش..اگه تا الان سنکوپ نکرده از این به بعدم نمی کنه.بذار اگه این آخرین راه واسه نجاتشه…امتحانش کنیم!من به آقا دانیار اعتماد دارم.چون می دونم همه چیز رو همون طور که هست می گه.اگه میگه راه بهتری هست…حتما هست.

مادر با پر چادر اشکهایش را پاک کرد و رو به دانیار گفت:

-خیر از جوونیت ببینی مادر…خدا ایشالا برادرت رو بهت صحیح و سالم برگردونه…شاید اگه این دو تا بچه برادرم داشتن مثل شما دوتا برادری رو در حقشون تموم نمی کردن.من فقط می تونم دعات کنم پسرم..خدا ازت راضی باشه.

دانیار نفس عمیقی کشید و گفت:

-باشه…واسه سه ماه واسش لباس و وسایل ضروری بذارین.فردا میام می برمش.

و با یک خداحافظی ساده..بدون اینکه منتظر بماند بدرقه اش کنیم از در بیرون رفت.دنبالش دویدم…تبسم هم آمد.بند کفشش را بست و راست ایستاد.کمی سرش را نزدیک صورت تبسم برد..ابرویش را بالا داد و با پوزخند گفت:

-محض اطلاع…پرتابت سه امتیازی نبود…گل نشد…زیاد خوشحال نباش خندان کوچولو…!

من یخ زدم و دیدم که تبسم به مدت چند ثانیه مُرد…!
با بسته شدن در…از آن حالت بد انجماد درآمدم و با کف دست بر سر تبسم کوبیدم.چادرم را زیر بغل زدم و پله ها را دوتا یکی کردم و با سرعت هرچه تمام تر خودم را به دانیار رساندم.هنوز یک پایش روی زمین بود که صدایش زدم.

-صبر کنین.

نگاهی به سرتاپایم کرد و پای دیگرش را هم داخل ماشین گذاشت و در همان حین گفت:

-بیا سوار شو..با این چادر سر کردنت…!

متعجب از حرفش به خودم نگاه کردم…شلوار ورزشی ام تا زانو مشخص شده بود و لبه بالایی چادر هم به گل سرم گیر کرده بود که کامل از روی شانه هایم نیفتاده بود.شرمزده پارچه گلدار تیره رنگ را رها کردم تا شلوارم را بپوشاند و کمی به جلو کشاندمش و سوار شدم.استارت زد.پرسیدم:

-کجا؟

-مگه نمی گی همسایه ها حرف در میارن؟

و دنده عقب رفت.کمی دورتر از کوچه ایستاد و گفت:

-خب..بگو…!

آب دهانم را قورت دادم و گفتم:

-می خواستم تشکر کنم.نمی دونم چرا اینکار رو می کنین اما قول میدم جبران کنم.

چشمان سیاهش را به من دوخت..نوعی استهزا..نوعی تمسخر…نوعی شیطنت دانیاری…در نگاهش موج می زد.

-چجوری می خوای جبران کنی؟

از بو داری کلامش ترسیدم.کمی خودم را جمع کردم و گفتم:

-هزینه ش هرچی بشه جور می کنم…و…

یک تای ابرویش به بالا جهید.

-و….؟

به در چسبیدم و گفتم:

-و اینکه هرجا کمکی از دستم بربیاد انجام می دم.

ههه بلند و کشیده ای گفت و سرش را با خنده تکان داد.چند ثانیه در سکوت تماشایم کرد و گفت:

-حالا از چی ترسیدی که اینجوری کز کردی؟

چادرم را محکمتر گرفتم و گفتم:

-نترسیدم…!

نفس عمیقی کشید و به صندلی اش تکیه داد و هر دو دستش را روی فرمان گذاشت.

-ببین دختر جون…اگه نگرانی که این کار من از روی ترحم باشه..باید بهت بگم نگرانیت کاملاً به جاست.چون دلم واست سوخته و می خوام کمکت کنم.

خودم را از در کندم و خواستم جوابش را بدهم.فرصت نداد.

-گوش کن و اینقدر حرف نزن…اگه فکر می کنی تنهایی و بدون کمک آدمهای دور و برت می تونی از پس مشکلاتت بر بیای و سالم زندگی کنی…کاملاً در اشتباهی…!تو زندگی هر آدمی باید یه نفر باشه که یه جایی، یه جوری،به یه شکلی دستش رو بگیره و از زمین بلندش کنه…! همیشه همه کمکها مالی نیست…آموزش یه حِرفه…کشف استعداد یه آدم…معرفی یه مرکز مشاوره یا چه می دونم بازپروری و گاهی حتی یه حرف…می تونه کمک کنه…!همونطور که پدر کیمیا به ما کمک کرد…شاید اگه اون نبود هنوز من و دیاکو دو تا کارگر ساده بودیم…اما اون استعداد دیاکو رو توی طراحی دید و مردونگی کرد و راحت ازش نگذشت..اگه دیاکو می خواست غد بازی در بیاره الان اینجایی که می بینی نبودیم…اینکه تو عزت نفس داری…خیلی خوبه…!جدی می گم..واقعاً خوبه…اما اگه بخوای هر دست کمکی که به سمتت دراز میشه رو پس بزنی نمی تونی ادامه بدی…کم میاری…!اینم بدون که هر دختری این شانس رو نداره که یه مرد جوون…بی چشمداشت و بی توقع کمکش کنه…! اگه امروز جلوی من در بیای شاید فردا به خاطر یه سرماخوردگی ساده خواهرت مجبور شی جلوی خواسته های یه مرد دیگه سر خم کنی..!چه بخوای..چه نخوای..این واقعیت جامعه ماست…اکثر این دخترایی که کنار خیابون می ایستن و هر شب مهمون خونه یه مردن…از سر خوشی و تفریحشون نیست…محتاجن…محتاج…! می دونم الان تو دلت می گی هزارتا راه به جز تن فروشی هست اما من بهت می گم…این حرفا شعاره…گاهی اینقدر یه آدم درمونده میشه که از جونشم می گذره چه رسیده به تنش..به شرافتش…! من نمی خوام تو به اونجا برسی…شاید همسایه ها یه بار دستت رو رد نکنن و به دادت برسن…اما از دفعات بعدی ازت توقع دارن…کم شدن آدمایی که محض رضای خدا..دست کسی رو بگیرن و از زمین بلندش کنن…پس اینقدر گردن کشی الکی و بیخودی نکن…! این شهر بی رحم تر از اون چیزیه که می بینی…و توان آدما خیلی کمتر از اون چیزیه که فکر می کنی…یه روزی که دیگه مادرتم نتونه کار کنه…به حرفای من می رسی…!

انگشتهایم را در هم قلاب کردم و سرم را پایین انداختم…حرفهایش همان نگرانیهای همیشگی من بودند.دستهایش را از روی فرمان برداشت و به سمت من چرخید و خم شد…برخلاف دیاکو که تنش کوره آتش بود..این مرد حتی از بدنش هم سرما متساعد می شد.

-این بار آخریه که ازت می پرسم…می خوای کمکت کنم یا نه؟

دلم می خواست هنوز می توانستم بگویم…نه..بگویم خودم می توانم…بگویم خودم هستم..اما دیگر راهی نبود…دیو فقر بدجوری روی سقف ترک خورده خانه مان چنبره زده بود و واقعاً نمی دانستم برای هزینه های اور دوز بعدی پدرم چطور باید پول فراهم کنم.

من و من کنان گفتم:

-شما چرا می خواین به من کمک کنین؟

سرما بیشتر شد…نزدیک تر آمده بود..سرم را بلند کردم و در چشمانی که بی شباهت به سیاهچال های فضایی نبود نگاه کردم.لبخند مرموزی گوشه لبش را به بازی گرفته بود.

-گفتم که…نه حس انسان دوستیه…نه خداپرستی…دنبال تن و بدنت هم نیستم چون با سلیقه من جور نیستی…فقط دلم واست سوخته…همین…!

گر گرفتم…گاهی چقدر این دانیار نفرت انگیز می شد..!

-و البته…هرچند که کمکت تو این مدت مریضی دیاکو به خاطر دل خودت بود و نه به خاطر ما…ولی می تونی بذاریش به حساب یه نوع جبران…!

بغضم گلویم را گرفت.

-چی شد شاداب؟هستی؟یا هربار می خوای واسم ادا در بیاری؟

صدایم کمی لرزش داشت.اما گفتم:

-هستم.

نفسش را توی صورتم فوت کرد و گفت:

-خوبه…پس دیگه از این به بعد هیچ بحثی در این مورد نداریم.در مورد کارتم دو راه داری…یا برگردی شرکت خودمون…یا بری اون شرکت مهندسی.کدومش رو می خوای؟

پوست بلند شده کنار ناخنم را بی رحمی کندم و از سوزشش لبم را گاز گرفتم.

-میام شرکت خودتون…آخه دست تنهایین…!

دستش را بالا آورد و کمی چادرم را جلو کشید و گفت:

-چند بار بگم به فکر جبران چیزی نباش؟ها؟

از عصبانیتش می ترسیدم…تند گفتم:

-آخه کار خودتونم هست…تنها هم که هستین..گفتم یه کمکی بکنم.

از برودت فضا کاسته شد…خط گوشه لبش رنگ پوزخند نداشت.

-تو نمی خواد نگران من باشی…کاری رو بکن که دوست داری..!

به دست بزرگش که کنار سرم ستون شده بود نگاه کردم و گفتم:

-خب..فکر می کنم که اون شرکت مهندسیه واسه آینده م بهتر باشه…!

چرا کمی عقب نمی رفت؟از اینهمه نزدیکی و این نگاه خیره در عذاب بودم.

-به نظر منم اونجا واست بهتره…به شرطی که بتونی خودت رو ثابت کنی…!

آرام گفتم:

-ممنونم.

-شاداب؟

نمی دانم چرا این چشمان بی جنبه ی من مرتب پر و خالی می شدند!

-بله؟

-سرت رو بالا بگیر.

نفسم در میانه راه گره می خورد و در نمی آمد.

-نمی خورمت بابا…اینقدر امل بازی در نیار..!

از تشرش سرم را بلند کردم و دماغم را بالا کشیدم.خطوط همیشه در هم ابروهایش از هم باز شده بودند.

-تو یکی از پروژه هامون با یه خانوم فرانسوی همکار بودم.اونم مهندس عمران بود و مثل تو یه دختر جوون..!با وجود اروپایی بودنش خیلی هم نجیبانه و خانمانه رفتار می کرد و با وجود زن بودنش فوق العاده مسلط به کار و کارگرا بود.می دونی یه روز به من چی گفت؟

سرم را عقب انداختم.هر دو لبه چادرم را گرفت و بهم نزدیک کرد.میان دستانش محصور شده بودم:

-می گفت مشکل زنای ایرانی فقط و فقط یه چیزه…اونم کمبود اعتماد به نفس…! روزی چند ساعت جلوی آینه به خودشون می رسن…اما وقتی می خوان برن بیرون بازم از صدنفر می پرسن خوبم؟به مدارج بالای علمی می رسن اما فقط درصد کمیشون موقع حرف زدن تو یه جلسه مهم و مردونه دست و پاشون رو گم نمی کنن…گواهینامه رانندگی دارن اما اگه موقع پارک کردن چند نفر نگاهشون کنن، خودشون رو می بازن و خراب می کنن.در طول تاریخ اعتماد به نفس زنای ایرانی به وسیله مردای جامعه شون..خانواده شون و حتی دولتهاشون کشته شده..در حالیکه در واقعیت از زیباترین و باهوش ترین زنهای این دنیا هستند.

چادرم را رها کرد و دوبار دستش را کنار سرم گذاشت.

-تو مصداق بارز این حرفی…بدون هیچ امکاناتی داری تو یکی از بهترین دانشگاه های کشور و یکی از بهترین رشته ها درس می خونی…کاری که ممکنه صدتا پسر با هزار برابر امکانات تو نتونن انجام بدن…اما خودت رو باور نداری…قبول نداری…و تا وقتی که اینی…همینی…!

چند لحظه مکث کرد و بالاخره عقب رفت.کمربندش را بست و گفت:

-فردا برو شرکت..خودت رو معرفی کن.نگران پدرت هم نباش.

مثل پرنده اسیری که تازه رنگ آزادی را دیده با خوشحالی در را باز کردم.اما قبل از پیاده شدن گفتم:

-از آقای حاتمی خبر دارین؟

اخمهایش درهم شد.

-هفته دیگه عملش می کنن.

-الان خوبه؟

از آینه پشت سرش را دید زد و گفت:

-خوبه…برو دیگه..خسته م..!

اگر اعتیاد پدر..بیماری مادر…فقر و گرفتاری و دوری از دیاکو دیوانه ام نمی کرد…بی شک این مرد..با این رفتارهای متناقضش مرا از پا در می آورد…!
دانیار:

سیگارم را از پنجره بیرون انداختم و عصبانی از حضور مهتا مقابل خانه دیاکو، ماشین را به پارکینگ بردم.توی لابی منتظرم ایستاده بود و به محض دیدنم آرام سلام کرد.به خاطر حضور نگهبان سکوت کردم و دکمه آسانسور را زدم.دنبالم آمد.هایلایت شرابی و ملایم جدیدش همراه با رژ سرخ و آتشین روی لبهایش،صورتش را زیباتر کرده بود.می دانستم چرا آمده…اما اینجا..خانه دیاکو…جایش نبود.
برق را زدم و کیف و کاغذهای توی دستم را روی مبل انداختم و گفتم:

-کی بهت گفته بیای اینجا؟

دستش را از پشت دور کمرم حلقه کرد و گفت:

-دلم بهم گفت…تو که این چیزا حالیت نیست..اما من دیگه طاقت نیاوردم.

بوی عطرش در بینی ام نشست و کلافه ترم کرد.دستانش را از هم گشودم و گفتم:

-اینجا خونه دیاکوئه..صدبار بهت گفتم این دور و برا نیا…

چرخیدم و در چشمان آرایش کرده اش خیره شدم.

-برادرم که مثل من بی آبرو نیست.

دوباره دستش را حلقه کمرم کرد و چانه اش را به سینه ام چسباند.

-دیاکو که نیست…شنیدم رفته امریکا…دلم نیومد تو این شرایط تنها بمونی…درسته که از دستت دلخورم..اما من مثل بعضیا بی مرام نیستم…خصوصاً که می دونستم بعد از من با کسی نبودی…اصلاً این جیگرم آتیش گرفت.

خندیدم…لپش را کشیدم و گفتم:

-حتما با خودت فکر کردی از عشق توئه که با کسی نیستم؟ها؟

اخم کرد و تمام تنش مماس بدنم شد.

-تو چرا اینقدر ضد حالی دانیار؟یعنی دلت واسم تنگ نشده بود؟

گرمم شد…از خودم جدایش کردم و گفتم:

-فکر می کنم تو آخرین بحثی که با هم دیگه داشتیم تمومش کرده بودیم.

شالش سر خورد و روی شانه اش افتاد.موهای لخت و اتو کرده اش بوی خوشی در فضا می افشاند.گردنش را کج کرد و گفت:

-نشد خب…نمی دونم چی تو این اخلاق زهرماریت هست که نمی ذاره بی خیالت شم..وگرنه مهتا کسی نیست که آویزون یه پسر شه…!

نیشخندی زدم و گفتم:

-آره..کاملاً مشخصه.

چشمان درشتش را خمار کرد و با ناز گفت:

-دنی…کوتاه بیا دیگه…تو این شرایط نمی تونی تنها بمونی…!

به سمت آشپزخانه رفتم و گفتم:

-تو از کجا می دونی من تنهام؟

صدایش از دور آمد.

-آمارتو دارم بچه پر رو…!

سالاد الویه آماده را از یخچال بیرون کشیدم و روی میز گذاشتم.نان و خیار شور را هم کنارشان گذاشتم و با ولع مشغول شدم.

-بفرمایید شام…!

از گوشه چشم نگاهش کردم.تاپ قرمز چسبان و شلوارک مشکی کوتاهی بر تن داشت و دست به سینه، کمرش را به کانتر تکیه داده بود.نفس عمیقی کشیدم و جوابش را ندادم و لقمه توی دهانم را با حرص جویدم.صندلی رو به رویم را پیش کشید و نشست.با ابرو اشاره ای به لباسش کردم و گفتم:

-مجهز اومدی..!

با هر حرکت گردن و موهای مواجش اعصابم را تحریک می کرد.لبخند ملیحی زد و گفت:

-واسه اینکه می دونم دل تو هم تنگه…اما چون مثه آدم نمی تونی ابراز احساسات کنی، به خودت سخت می گیری..!

شامم زهرم شد. ظرف غذا را به عقب هل دادم و گفتم:

-من خستمه مهتا…می خوام بخوابم…حوصله هم ندارم…

چشمکی زد و گفت:

-خستگیت رو بسپار دست من…!درستش می کنم.

کمی میز را به عقب راند و روی پایم نشست.چشمانم را بستم.حس های خفته ام بیدار شده بودند.اما نمی توانستم به خانه دیاکو که همیشه پاک مانده بود خیانت کنم.

سرش را توی گردنم فرو برد و گفت:

-من دوست دارم دنی…می خوام همیشه باهات باشم.همینجوری هم قبولت دارم.پدرم رو هم که می شناسی.اونم تو رو می شناسه.حرفی هم نداره.چرا نمی ذاری همه چی رو رسمی کنیم؟

هههههه….چشمانم را باز کردم و گفتم:

-چی رو رسمی کنیم؟بغل خوابی رو؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 1.3 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا