فروشگاه لوازم آرایشی و بهداشتی کیو فیس
رمان زهر چشم

رمان زهرچشم پارت ۵۸

3.8
(10)

رها هم بعد از ریختن چای آشپزخانه را ترک می‌کند و من می‌مانم و گوش‌هایی که برای شنیدن صداها تیز شده است.

تفاوت بین خانواده‌ها و فرهنگ‌هایشان حتی از حرف‌هایشان هم مشخص است…
شغل‌هایشان، کسب و کارشان، طرز فکرشان…
همه با هم متفاوت است و همین تفاوت رها و سینا را می‌ترساند.

بالاخره حرف‌هایشان از کسب و کار و آب و هوا، به بحث اصلی کشیده می‌شود.
لب‌هایم کش می‌آیند و چقدر هر دو منتظر این لحظه و این موقعیت بودند…!

سینا بی بند و باری را با حضور رها توی زندگی‌اش کنار گذاشته بود و همین خود یک پیشرفت بزرگ محسوب می‌شد.

مراسم خواستگاری اصلاً به شکلی که من انتظار دارم برگذار نمی‌شود.
نه مثل فیلم‌ها عروس و داماد توی اتاق جداگانه حرف‌هایشان را می‌زنند، نه جوابی به خانواده‌ی سینا داده می‌شود.

سرهنگ و خانواده‌اش با جمله‌ی حاج محمد که می‌گوید تا هفته‌ی دیگر جوابشان را اطلاع خواهند داد، از آنجا می‌روند و رها با چهره‌ای از خجالت سرخ شده، دوباره نزد من می‌آید….

با دیدنش توی آن حال خنده‌ام می‌گیرد و او ضربه‌ای به شانه‌ام می‌کوبد

– زهر مار… حس می‌کنم امشب تموم چربی‌های من آب شد از خجالت…

روی صندلی آشپزخانه لم داده و با لبخند نگاهش می‌کنم. چادرش را روی شانه می‌اندازد و با استرس لبش را گاز می‌گیرد.

– باباش خیلی جدی و اخمو بود… باور می‌کنی ابروهاش رو انگار به هم دوختن که یه ذره هم از هم باز نمی‌شن.

با خنده ابرو بالا می‌اندازم

– خیلی خواستگاری خوبی بود…

پشت چشمی برایم نازک می‌کند و من با خنده و صدایی آرام لب می‌زنم

– اصلاً حال کردم وقتی این سینای چشم چرون نتونست تو اتاق خفتت کنه.

او هم با خجالت می‌خندد و سر پایین می‌اندازد، نگاه کوتاهی به ساعت گوشی‌ام می‌اندازم و می‌ایستم

– با اینکه افتخار فهمیدن علت حضور بسیار مهمم تو این مهمونی رو نفهمیدم، ولی پیگه باس برم.

دهان باز می‌کند چیزی بگوید که مانع می‌شوم

– فقط سر جدت نگو که شبم اینجا بمون که والهی چتر می‌شم تو خونه‌تون باس با لگد پرتم کنین بیرون.

ریز می‌خندد و با همان چادر سفید رنگی که عجیب به او می‌آید، خودش را سمتم می‌کشد.

– حالا چی می‌شه مگه اگه بمونی!

با خنده چتری‌هایم را روی پیشانی‌ام مرتب می‌کنم.

– همین و می‌خوای داشِت تو خواب بکشتم؟! همین الآنش هم به خاطر منحرف کردن جنابعالی به راه خلاف ازم شکاره.

گوشی‌ام را توی کیفم فرو می‌کنم و با یاد او و چهره‌ی سرخ شده‌اش از عصبانیت، خنده‌ام می‌گیرد

– بیچاره کسی که قراره زنش بشه! هم باس با اخلاق قشنگش کنار بیاد، هم با خواجه بودنش.

هین بلندی می‌کشد و لبش را می‌گزد که چشمکی می‌زنم

– گفتم که بهت خواهر… تو مملکت ما به مردایی که سی رو رد کنن می‌گن خواجه.

علی دوباره به اصرار حاج محمد مسئولیت رساندن من به خانه را قبول می‌کند و به محض حرکت ماشین، بدون اینکه نگاهم کند، می‌پرسد

– خونه پیدا کردی؟!

به نیمرخ مردانه‌اش نگاه می‌کنم و مظلومانه می‌پرسم

– به این زودی ازم خسته شدی؟! من که کاری به تو ندارم… فقط یکی از اتاق‌های خونه‌ت رو اشغال کردم و اگه بخوای برگردی هم مشکلی باهاش ندارم.

زیر لب چیزی می‌گوید که به گوش من نمی‌رسد…

– اگه مزاحمتم من و برسون مسافرخونه.

با عصبانیت کوتاه نگاهم می‌کند

– مزاحمی… نه تنها توی خونه‌م، بلکه حضورت توی زندگی من و خواهرم کلاً مزاحمته.

– از خدات هم باشه یه دختر لوند و هات توی خونته… این قدر هم بی شخصیت نباش، یکم مؤدب بودن از سید علی کاشف بعید نیست که…

لااله‌الا‌الله بلندی می‌گوید که خنده‌ام می‌گیرد. تحمل پررویی و زبان درازی‌ام برایش دشوار است.

– خدایا بهم صبر بده…

– از اینکه یه جورایی به خواهرت گفتم ممکنه مشکل جنسی داشته باشی ازم شکاری؟

از بین دندان‌های کلید شده‌اش غرش می‌کند

– ساکت شو… حرف نزن.

من اما بی‌تفاوت به هشدارش حرف خودم را می‌زنم…

– خب با توجه به اینکه یه دختر دلبر و ماه توی خونته و تو اصلا دلت نمی‌خواد خفتش کنی، ممکنه حرف‌هام حقیقت داشته باشه…

با خنده‌ای که به زور قورتش می‌دهم، سمتش خم می‌شوم و مظلومانه می‌پرسم

– راست راستکی خواجه‌ای؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا : 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا