رمان طلا

رمان طلا پارت 75

5
(1)

 

 

در پیام های اول با عصبانیت تمام فحش کشم کرده بودند و در اواسط پیام ها فکر میکردند پیچاندمشان و قصد ندارم بروم و در اخر خواهش میکردند جواب تلفنشان را بدهم چون فکر میکردند بلایی سرم آمده…

 

قبل از اینکه بخواهم کاری انجام دهم موبایل در دستانم لرزید.

 

با نگاه کردن به صفحه گوشی متوجه شدم آوا تماس میگیرد .

 

نفس بلندی کشیدم و خودم را آماده کردم و آیکون سبز را بالا کشیدم تماس وصل شد :

 

-سلام آوا خانم

 

خواستم از در شوخی وارد شوم اما هنوز سلام را نگفته صدای گریه جفتشان بلند شد .

آوا:خدایا شکرت

 

ساحل:آی خدا چی بگم از بزرگیت

 

همانطور داشتند گریه میکردند و از خدا تشکر میکردند، گوشی را از گوشم فاصله دادم و با تعجب به گوشی خیره شدم .

 

اصلاانتظار این رفتار را نداشتم من منتظر بودم با خاک یکسانم کنند گوشی را باز به گوشم چسباندم.

 

-الو…چیشده؟چتونه؟

 

باز صدای گریه شان بالاتر رفت و ساحل همینطور با گریه گفت .

 

 

 

 

 

-خاک بر سرش کنن مارو نصف عمر کرده بعد میگه چتونه قربونش برم زنده است ولی .

 

ازآنطرف آوا هم با گریه جوابش را داد.

 

-آدمی که گاوه گاو میمونه ولی زنده موندنش به سود ماست

 

-مرض بگیرین چه مرگتونه؟

 

آوا:خفه شو! دیروز قرار بود تشریف نحستو بیاری کافه آره یا نه؟

 

-آره

 

-بعد تشریفتو نیاوردی اره یا نه؟

 

-خب آره

 

-بعد طلا خانم جواب تلفنتو ندادی اره یاه نه؟

 

-اره

 

اینبار ساحل ادامه سوالاتش را پرسید:

 

-تورو تهدید کردن به مرگ درسته یا نه؟

 

-حالا به طور مستقیم و رو در رو نه ولی چرا

 

-درست روزی که قرار بود بیای پیش ما نیومدی بعدم یه روز کامل تویی که با گوشیت چسب دوقلویین، گوشیتو جواب نمیدادی ماهم فکر کردیم بلای سرت آوردن…

 

از طرز بیان کلماتش دیگر طاقت نیاوردم و خندیدم.

 

با خندیدنم کمی پهلویم تیر کشید.

 

آوا:مرض عین اسب میخنده

 

ساحل:کدوم قبرستونی بودی حالا؟

 

 

 

 

نگاهی به جواد و اصغر انداختم.

 

-بعدا میگم

 

آوا:بعدا یعنی کی؟

 

-امشب

 

ساحل:آها باز داری قرار میچینی که نیای بعدشم مارو نصف عمر کنی

 

-نه امشب آماده باشین یکی از بچه ها میاد دنبالتون بیارتتون پیش من

 

ساحل:یوه… راننده میخوای بفرستی؟

 

آوا:من چی بپوشم وقتی راننده میاد دنبالم حداقل باید لباسم از چرم کرو کودیل باشه یا نه؟

 

به درمانگاه رسیده بودیم و من نمیتوانستم بیشتر ازاین مکالمه را ادامه دهم.

 

-شب میبینمتون خدافظ

 

منتظر خدا نگهداری آنها نشدم و گوشی را قطع کردم .

 

در درمانگاه دوساعت اول سرم وحشتناک شلوغ بود و وقت نمیکردم زنگی به داریوش بزنم.

 

اما بالاخره بین مریض فرصتی پیدا کردم.

 

خیلی زود گوشی را برداشت اما در پشت خط داشت با کسی بحث میکرد.

 

-حاجی قیمت بازار همینه شما برو نرخ بگیر اگه دوست داشتی تشریف بیار ما در خدمتیم

 

صدای مردی آمد.

 

-حتما میام کجا ازاینجا بهتر داریوش خان فعلا خدا نگهدار…

 

 

 

 

-خدا نگهدارت باشه

 

صدای بسته شدن درآمد و بعد صدای نفس هایش پشت خط.

 

-زندگی؟

 

قلبم به آنی سقوط کرد.. چرا با یک کلمه مرا کیش و مات میکرد.

 

تمام کلمات از مغزم پرید.

 

باز صدای دراتاق آمد و پشت بندش صدای یک نفر

 

-آقا یه مشتری تازه اومده

 

-بگو منتظر بمونه کار دارم

 

-داریوش؟

 

-جان

 

-امشب قراره ساحل و آوا بیان خونه مشکلی که نداره؟

 

-نه چه مشکلی میخواد داشته باشه؟ منم نمیام تا راحت تر باشید.

 

درک و شعورش هم بالا بود.

 

-ممنون لطفا اگه میشه یکی از بچه ها رو بفرست دنبالشون

 

– باشه عزیزم به همون آدرس دیگه؟

 

-اره… برو به کارت برس مزاحمت نمیشم بعدا میبینمت.. خدافظ

 

-مواظب خودت باش

 

گوشی را قطع کردم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا