رمان شوگار

رمان شوگار پارت 37

2
(1)

_اذیتت میکنه…؟

 

با بغض فوران کرده میپرسد و من چانه بالا می اندازم:

 

_نمیکنه…شماها تا کی میخواین جوادو قایم کنین…؟تا کی ناموس اون مرد دست جواد باشه…؟یادمه یه عمر با همین کلمه سرکوفت و دستور شنیدم حالا رسید به جواد همه چی آزاد شد…؟

 

چشم میدزدد و من حساب این نگاه دزدیدنهایش را دارم:

 

_جای جواد رو میدونین مامان…؟

 

اگر بدانند…؟اگر جواد و خواهر داریوش برگردند…؟

او من را پس میفرستد…؟

 

مادرم سکوت میکند و من با آن پای علیلم هنوز روی تخت هستم:

 

_همتون منو انداختین دور…حتی ارزش اون سیاوش بی وحود از من بیشتر بود…بیشتر بود که بابا رو پیشونیشو میبوسید و عروسیشو تبریک میگفت…ولی این گوشه منو ول کرده به امون یه مرد ݝریبه…که منو جای ناموسش گرفته….

 

 

رنگ نگاهش تغییر میکند…یک شوک…

یک شگفتی:

 

_تو از کجا میدونی سیاوش عروسی کرده …؟

 

دندانهایم را با نفرت ، روی هم فشار میدهم….

همه شان من را فروختند:

 

_تو هم رفتی مامان…؟رفتی و نقل پاشیدی رو سر عروس پولدار عمو…؟

 

به شدت سر تکان میدهد و هنوز هم شوکه است:

 

_نه…نه من نرفتم ..چی گفته بهت اون مرتیکه…؟چه دروݝی برات سر هم کرده…؟

 

میخندم و زهر خنده ام را مادرم ، خوب درک میکند:

 

_دروݝ…؟مامان من خودم اونجا بودم…با دوتا چشمام دیدمشون…سیاوش رو…دختر تیمسار رو…آقامو…چطور میتونید آخه…؟

 

دستانش را جلو می آورد تا گونه هایم را قاب کند ، ولی من سرم را پس میکشم:

 

_حرفی نداری …هیچ بهونه ای نیست…

 

_سیاوش مجبور شد…اون مجبورش کرد…!

 

لحظه ای روح از تنم جدا میشود:

 

_کی…؟مامان من خودم برق توی چشماشو دیدم…عین پروانه دور اون دختره میچرخید…از قبل همدیگه رو میشناختن…

 

 

دستی به چارقدش میکشد و کلافگی اش دو چندان میشود…

انگار که برای گفتن حرفی دل دل میزند…

 

_اگر چیزی رو باید بدونم همین الان بگو مامان….!

 

نگاهی به در می اندازد و مستاصل ، گویی به آخرین ریسمانش چنگ میزند و آهسته لب باز میکند:

 

_خان بهش پول داده…خودش عروسیشونو راه بساط کرد…گفت اگر تا آخر هفته عروسیشو راه نندازه تبعیدش میکنه…

 

لبهایم از فرط حیرت ، نیمه باز میمانند…

داریوش…؟

او برایشان عروسی گرفت…؟

او مجبورشان کرد و بعد….

برای همان اجبار لعنتی ، من را کشان کشان تا خود آن طهران لعنتی برد….

آن حال بدم…

اجازه داد تا با چشمان خودم ، آن نمایش را ببینم…

با چشمان خودم شادی سیاوش را کنار کسی دیگر ببینم….و باز هم به این کاخ برگردم…

با پاهای خودم…

 

_معلوم نیست جیا در گوشت خوندن که اینجوری از مادرت رو میگیری ..ما تو رو نفروختیم همه کسم…حتی…

 

با نگاه خشک شده به طرفش برمیگردم….

برای گفتنش مردد است و من نمیدانم…

شاید قرار بود یک حقیقت بزرگ دیگر را بشنوم:

 

_حتی….؟

 

 

 

 

 

این دفعه از جا بلند میشود…

گوشش را روی در قرار میدهد و برمیگردد…

نمیدانستم گوشهایم تاب شنیدن کلمه ای دیگر دارند یا نه….

 

روی نوک انگشتان پا برمیگردد و آن پشت هم سکوت مطلق است….

 

پایین پاهایم مینشیند و نگاهش را از گچ سفید آن میگیرد:

 

_جواد برگشته…!

 

مردمکهایم تکان سختی میخورند…

برگشته…؟

پس چگونه توانسته بود از دست داریوش قصر در برود…؟

 

_یَــ نی چی برگشته؟؟؟کجا برگشته…؟

 

_ازهمون روزای اول گرفتن آوردنشون…مرتیکه ابن ملجم پسرمو زندونی کرده…خواهرشو فرستاده عمارت چَم سی…میخواستن جوادمو تیربارون کنن…میخواستن خون و خونریزی بین طایفه راه بندازن …آقات مجبور شد امنیت قوم و خویش خودشو تضمین کنه…چشم همه به دست اون بود شیرین…

 

حکایت این همه کند کوبیدن قلبم را نمیدانم…

مغزم نفهم شده است و گوشهایم انگار میگویند به هر چیزی که میشنوی شک کن:

 

_جواد خواهرشو ….برگردوند…؟خواهر داریوش رو..براش آورد…؟

 

 

خدا میداند با چه فشاری روی سینه ام ، همین دو کلمه را میپرسم و نگاه او باز هم رنگ ترس میگیرد:

 

–دختر پانَشی بری بهش بگیا…؟؟اینارو گفتم اینقدر سرت رو سوزن نزنه از پدرومادرت عوق بگیری…همین چند لحظه پیشم راه پیش پام گذاشت….گفتش که…

 

با رنگی پریده صورتش را نگاه میکنم…

همه چیز دارد ترسناک تر از آن چیزی که من فکر میکردم میشود…

مادرم هم میترسد…

از گفتن این حرف ها واهمه دارد و…من اکنون در شوک کامل به سر میبرم:

 

_اون مرد خاطر خواهت شده دخترم…میخوادت و جواد بهونه ش شده…گفت اگر راستشو بهت بگم ، دیگه اجازه نمیده بیام ببینمت…شیرین یه وقت چیزی به گوشش نرسونی…؟

 

نمیدانم چرا وقتی تمام توانم را برای پرسیدن آن سوال به کار میبرم ، صدایم میلرزد:

 

_راستِ چیو…؟خانجون واقعا…خواهر داریوش برگشته….؟

 

لحظه ای به همان شکل خیره ام میشود…

درد ناچاری در صورت مادرم سایه می اندازد:

 

_من چه خاکی تو سرم بریزم آخه…؟بگم اینجوری…نگم اونجوری….دختر من چکار کنم اون وسط چوب دو سر سوختش من و آقات نشیم….؟

 

بغض لعنتی را قورت میدهم:

 

_غیر از اینه که در ازای آرامش طایفه هاتون منو قربونی کردین ….؟مامان یه کلام بگو…جون پسرات راستشو بگو…خواهر داریوش کجاست…؟جواد …اوووون کجاست…

 

 

مستأصل شدنش بعد از گفتن آن حرفها مضحک به نظر میرسد…

یا نباید کلاف آن حرفها را مقابل من باز میکرد…

یا باید پی همه چیز را به تن میمالید و حقیقت را میگفت:

 

_مامان جواب منو بده ..!جواد برگشته…؟حکم تیربارونش ندادن…؟

 

 

برای اولین بار در عمرم…لرزیدن مردمک های مادرم را میبینم…

قطره اشکی که چکیدنش از حیطه ی اختیارات او خارج است و از چشمش پایین میچکد…

 

اشک که پایین می افتد ، همزمان نبض من هم ، سقوط میکند…

او فورا دست به صورتش میکشد و سرش را بالا میگیرد:

 

_کم بهت خوش گذشته تو این کاخ…؟سر و روتو از زیر ماچ و موچش کبود کرده اون مرد…بیست و هشت سال با آقات زندگی کردم یه بار نکرد زنشو بوس کنه…یه بار شب جفت زنش نخوابید ، این مرد میخوادت که اینجوری تو اتاق خودش راهت داده…میخوادت که اینجوری به جونت افتاده ، یه ناز کِش پیدا کردی هنوز پِی اون سیاوش بچه ننه ای…؟

 

 

از شنیدن جملات رگباری اش کم مانده به حالت رعشه بی افتم…

تناقض هایش را نمیفهمم…

اینکه نمیداند از داریوش خوب بگوید یا بد…

اما سوال من چیز دیگری بود…

باید میفهمیدم قضیه از کجا آب میخورَد:

 

_من یکی دیگه حالیم نمیشه چی میگی مامان…یه بار بهش لقب ابن ملجم میچسبونی…نامردی که قراره پسرت رو شکنجه کنه…کل ایل و طایفه رو به جون هم بندازه…بعد حالا شد آقای کاخی که من داشتم توش مثل یه ملکه زندگیمو میکردم…؟فقط یه کلام بگو…داریوش میدونه خواهرش برگشته…؟

 

باز هم مکث…

نگاه آشفته و نگرانی که بین سه چیز میچرخد:

 

درب ورودی اتاق….گچ پای مَن…و چشمانم…

 

_آره…؟تهدیدت کرد که چیزی به من نگی…؟

 

جوابی که نمیدهد ، من بیشتر به درست بودن حرفم پی میبرم…

آن جسم لرزان وسط سینه ام که امان نمیدهد ، دائم به جدار سینه ام برخورد میکند و…حتی احساس کسی را دارم که در استخری از آب سرد شیرجه زده…

تنت گرم گرم…و به ناگهان ‌شیرجه زدن در حجمی از سردی آب ، که دچار خواب به خواب شدن میشود..

 

سرم تکان میخورد و آن حالت ضعف برداشته دست من نیست:

 

_چطور از تیر بارون کردن جواد چشم پوشید…؟

 

 

_آقات چند بار اومد…

 

_کِی …؟مثل روح اومد که منم نبینم….؟دقیقا با چی معامله شدم….؟

 

 

اینبار دیگر حتی آن یک ذرّه مکث را هم ندارد…صاف و پوست کنده جوابم را میدهد:

 

_آره…دارم بهت میگم برده قایمش کرده تو عمارت چَم سی…!

 

ضربه ی مهلکی روی سینه ام فرود می آید…

چقدر…دروغ شنیده بودم…؟

 

 

چقدر احساس بی ارزش بودن کرده بودم…

اضافه بودن…

او پشت همه ی آن اتفاقات نشسته بود…

او تمام اینها را برای من رقم زده بود…

 

_روز اولی که آقات اومد اینجا بهت سر بزنه ، به آقات گفته بود تو رو میخواد…گفته بود تو ، جای آبروی ریخته شده ش…گفت شیرین جای خون جواد…جای خونه ای که توش موندیم…جای کُل طایفه مون…چکار میکردیم…؟میدادیمت دست اون سیاوش بی همه چیز که با دوزار اسکناس فروختت…؟

 

 

حرف هایش ذره ذره فشار خنجری که وسط سینه ام را هدف قرار داده بود ، بیشتر میکرد….

من همان تکه گوشت قربانی بودم که همه صاحبش بودند و ، در آخر بی صاحب ماند….

 

 

_حالیته شیرین…؟اون مرد تو رو میخواست…حتی اگر ما تمام زورمونو میزدیم…اجازه میدادیم جوادو بکشه بازم میدزدیدت…اون خانه…ما رعیتیم….اگر نمیخواستت خواهرشو قایم نمیکرد…خاطرتو میخواد که اجازه نداد چیزی بشنوی…میخوادِت که از من خواست چیزی بهت نگم ….

 

 

 

 

 

 

داریـوش:

 

از راهروی تقریبا تاریکی که با یک چراغ ضعیف روشن نگاه داشته بودند عبور میکند…

منوچهر مدام زیر گوشش میخواند:

 

_آقا دردت به سرم جای شما اینجا نیست …دست بسته میارمش خدمتتون فقط کافیه امر کنید…

 

گره محکم ابروهای مرد باز شدنی نیست…

قدش بلند است و سقف راهروی حبسیّه کوتاه…

بوی نا و نَم بینی اش را پُر کرده…

صدای جیغ جیغ موشها به گوشش میرسد…

ناله ی بعضی از زندانی ها که با به مشام رسیدن عطر داریوش زیر بینیشان ، دست به التماس برده اند….

همه شان میدانند این بو ، متعلق به یک شخصیت سلطنتیست…

میدانند از بالا بالا ها رسیده و حیف نمیتوانند آقایشان را ببینند…

خطاکاران التماس میکنند و داریوش کم کم به آخرین سلول از سیاه چال میرسد….

 

_اینجاست آقا…دستور چیه…؟

 

داریوش فقط با یک اشاره به طرف آن میله های فلزی ، میفهماند که در را باید باز کنند…

 

صدای باز شدن چفت زنگ زده ی آن در آهنین به گوشش میرسد و نگهبان آن را هول میدهد…

 

مرد هیکلی و قدرتمندی که بهای ناموس خواهرش را پس گرفته ، دست هایش را پشت کمرش قفل میکند و مغرورانه گامی به داخل سلول برمیدارد….

موشها از زیر پاهایش عبور میکنند و مرد جوانی که آنجا پاهایش را به دیوار تکیه داده است ، با دیدن داریوش ، سر بلند میکند…

 

داریوش صورتی پر از چرک و چشمانی پر از نفرت روبه رویش میبیند…

موهای ژولیده و دست و پاهایی پر از زخم…

 

_پاشو وایسا…!

 

منوچهر با جدیت میگوید و جواد با همان نگاه پر از غیض و نفرت ، بالا را می پاید…

 

این پسر خواهرش را از دل عمارتش بیرون کشید…

با ناموسش…آبرویش بازی کرد….

قدرتش را زیر سوال برد و حالا هم با همان غرور مسخره اش به

داریوش زُل میزد….

 

_دلت کتک میخواد…؟کَم شلاق خوردی آقای دزد ناموس….؟

 

حواد با نفرت از جایش بلند میشود و حتی یک لحظه نگاه از صورت داریوش نمیگیرد….

 

مستحق یک مشت و حتی بیشتر است…

آن خان عوضی شیرین را اینجا اسیر کرده است…

خواهر جواد را و….دارد حرص روی هم انباشته میکند:

 

_خواهرمو آزاد کردی…؟

 

صدای جواد است…صدای پر از خش و زخمش…

داریوش اما انگار از لحظه ی اول ، عصبی تر به نظر میرسد:

 

_دَخلِش به تو….؟؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫9 دیدگاه ها

  1. مرسی تو چت روم راهنمایی کردن هرکاری که بچه ها گفتن انجام دادم ولی نمیشه مشکل نت ندارم مرسی عزیزم از راهنمایت ولی اصلا نمیشه کامنت بفرستم بیخال فاطمه جون قسمت نیس که تو جمع تون باشم بازم ممنون ازت..

  2. نگاه نوشته به بحص ما ملحق شود میزنم بعد میاره اسم.ایمیل هم اسممو میزنم هم ایمیلمو نمیدنم این واسه چیهwebsite میتونی کمکم کنی باید اینو چه طوری پرکنم اصلا بلد نیستم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا