رمان طلا

رمان طلا پارت 107

0
(0)

 

 

 

 

-الان کجا داری تشریف میبری

 

+خدا ازتون نگذره که درد مردم براتون مسخره بازیه

 

+کجا داری میری مملکتو ببین کی دکترشه

 

+چرا سرتو مثل گاو انداختی پایین جواب نمیدی

 

اگر در موقعیت دیگری این حرف هارا میشنیدم قطعا برایم خیلی سنگین بود و حتما می ایستادم تا ثابت کنم که همه آنها اشتباه میکنند و من آدم وظیفه شناسی هستم.

 

اما الان این حرف ها ذره ای برام اهمیت نداشت فهمیدم به خانه نمیرویم.

 

-کجا داریم میریم

 

اصغر پاسخ داد

 

+آقا گفتند بریم انبار

 

دود از کله ام بلند شد حرف من ذره ای اهمیت نداشت این که من میخواستم به خانه بروم هیچ مهم نبود اما آقا میخواست من به انبار بروم مهم بود .

 

-من گفتم کجا میخوام برم؟

 

جوابی ندادند

 

داد زدم

 

-کر شدید با شما ام؟

 

اینبار جواد پاسخم را داد

 

+خونه

 

با دو دست پشت صندلی رو ضرب گرفتم

 

 

 

 

 

-پس چرا داریم میریم انبار؟من گفتم میخوام برم خونه میفهمید خونه یعنی چی؟من رو ببرید خونه

 

دستم درد گرفته بود با پا ضربه زدم حالم از همه چیز و همه کس بهم میخورد اصغر هول شد و ماشین را به سمت کنار خیابان هدایت کرد .

 

صندلی ای که به آن ضربه میزدم جواد روی آن نشسته بود و بیچاره چهره اش وحشت زده بود.

 

+آروم باشید توروخدا الان به آقا زنگ میزنم بیان

 

از تب و تاب افتادم چشم در چشم او دوختم.

 

-به آقا زنگ بزن تا همین الان همینجا از ماشین بپرم پایین و برم گم و گور شم

 

نگاهی به اصغر انداخت و بعد نگاهی به من.

 

+چشم

 

شمرده شمرده گفتم.

 

-میخوام… برم …خونه

 

خودم را عقب کشیدم و به پشتی صندلی تکیه دادم.

 

در شیشه عقب بازتاب تصویر خودم را دیدم.

 

جلوی بینی و کمی از دور لبم خونی بود دستمال کاغذی از کیفم در آوردم .

 

-آب داریم تو ماشین؟

 

 

 

جواد سریع خم شد و بطری آبی را سمتم گرفت.

 

+بفرمایید خانم

 

خون خشک شده بود کمی آب روی دستمال ریختم و خون را پاک کردم .

 

به محض رسیدن دوتا قرص آرام بخش قوی خوردم و دراز کشیدم .

 

هر آن احتمال میدادم که مغزم متلاشی شود به سقف خیره شدم و با یاد آوری صحبت های فرخ قطره های اشک از گوشه های چشمانم به روی بالش سر ریز میشد.

 

آوا را گول زده بودند و از او سوءاستفاده کرده بودند.

 

بعد هم فیلمش را ضبط کرده بودند.

 

گفت فیلم را میفرستم یادم نبود تاثیر قرص هایی که خورده بودم به آنی پرید.

 

کیف و گوشی روی میز آشپزخانه بود.

 

بدو به سمت آشپزخانه رفتم و گوشی را به دست گرفتم.

 

فرخ یک فیلم برایم فرستاده بود زدم تا فیلم دانلود شود .

 

آن دقیقه ای که منتظر ماندم گویی بیست سال گذشت.

 

بالاخره فیلم باز شد با دیدن صحنه ی اول پاهایم را قطع کردند.

 

به زمین افتادم و با دهان باز نگاه کردم دختری که عریان در آغوش پسرک بود آوا بود؟

 

 

 

 

که با ناز دست دور گردن آن مرد لاشی گره زده بود و لبخند میزد آوای من بود؟

 

چهره ی مرد معلوم نبود خدای من او مگر‌ چه گناهی کرده بود؟

 

گناهش فقط دوست داشتن کسی بود که انسان نما بود او داشت خالصانه به آن زالو صفت در فیلم عشق می ورزید فارغ از اینکه او میتواند چه هیولایی باشد.

 

برق چشمانش حال خوشش، لبخند روی لبش دلم برای کدام یک بسوزد؟ صدای نحس پسرک بلند شد .

 

+عزیزم حاضری برای یکی شدن با من؟

 

آوا با شوق خندید و لب زیر دندان کشید

 

+میترسم یکم

 

این همه چیز کار بلد تر از این حرفا بود .

 

+اعتماد کن به من همه چیز رو بسپار به من

 

آوا لب هایش را بوسید

 

+دوستت دارم

 

+منم

 

آوا را روی تخت دراز کرده و بوسه ای روی لبهایش زد.

 

خیلی از فیلم مانده بود اما من دیگر نمیتوانستم ببینم که چطور آوای عزیزم خودش را تسلیم این خوک کثیف میکند .

 

گوشی را محکم به کابینت کوبیدم حالت تهوع امانم را بریده بود.

 

 

 

 

همانجا وسط آشپزخانه بالا آوردم و های های گریستم به حال آوا به حال خودم به حال خود بدبختم بلند شدم و تمام عصبانیتم را سر وسایل آشپزخانه خالی کردم از گلدانی که روی میز بود شروع کردم و به زمین کوبیدمش .

 

-چرا تمومش نمیکنی؟

 

در کابینت را باز کردم و دانه دانه شکستنی هارا بیرون ریختم .

 

-ما چه گناهی کردیم آخه اصن من به درک با من دشمنی چرا آوا رو بپای من میسوزوندی ؟

 

کابینت بعدی را باز کردم لیوان را برداشتم و به زمین کوبیدم.

 

-چی میخوای جواب بدی چه دلیلی داری برای‌ این کارت حکمتت چیه ؟

 

بار روانی این اتفاقات سنگین ترین چیزی بود که تا به حال تحمل کرده بودم

 

-چه دری میخوای برام باز کنی؟ همه ی درارو بستی هیچ، سه قفلشون کردی دشمنیت چیه با من چرا بقیه رو پاسوز من میکنی؟

 

به سمت کابینت روبرویی که میخواستم بروم پایم رو شیشه ی بزرگی رفت اما سریع پایم را برگرداندم و اجازه ندادم شیشه به پایم فرو رود.

 

همانجا نشستم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا