رمان من یک بازنده نیستم

رمان من یک بازنده نیستم پارت 35

5
(2)

 

 

شادان با لکنت گفت: چی می خوای؟
-معجزه ی زندگیم باش!
شادان مستاصل گفت: نمیتونم.
-نشد هم مگه تو فلسفه ی تو وجود داره؟
متنفر بود که با کلمات بازی می کند.
-راحتم بذار.
-شادان…
از مقابل فردین کنار رفت.
جلویش که می ایستاد تپش قلب می گرفت.
هنوز هم می توانست تمام قد روی او تاثیر بگذارد.
-برو بیرون!
-با حرف های نیمه تموم؟
-مگه ما حرفی هم با هم داشتیم؟ تموم شده فردین، منو زیر آبروریزی و ننگی که به بار آوردی مدفون کردی، برو لطفا.
فکر کرده بود با این حرف ها کوتاه می آید.
قبلا مازیار بود.
به حرمت مازیار رفت.
رفت تا به زنش چشم نداشته باشد.
هرچه بود هیز نبود.
دله نبود.
با هرکه پریده بود خودش خواسته بود.
وگرنه چشم ناپاکی در قاموسش نبود.
ولی با وجود شادان و ازدواجش نمی توانست چشم پاک بماند.
هیزی نکند.
عشق بود ولی زن مردم!
رفت تا هیچ کس را عذاب ندهد.
با اینکه دوسالی بود مازیار نبود.
هیچ کس خبری نداد.
همگی ظالمانه برخورد کردند.
می دانستند به عشق شادان رفت.
برای حفظ شدن نجابت شادان!
خودش بهتر از هرکسی خودش را می شناخت.
میفهمید بماند بی خیال شادان نمیشود.
اما قرار هم نبود دو سال هیچ نگویند.
-ظالم نباش دختر…
-هیچی حالیم نیست فردین، هیچی…فقط برو!
درستش می کرد.
آنقدر می آمد و می رفت تا همه چیز را عین روز اول کند.
قدم عقب گذاشت.
-من کوتاه نمیام شادان.
-خوبه که هنوز به خیلی چیزا امیدواری.
فردین با خنده گفت: خدا با کساییه که امید دارن.
شادان پوزخند زد.

فردین چشمکی زد و بیرون رفت.
شادان با حرص دستش مشت شد.
خدا لعنتش کند.
کمی دیگر مانده بود وا می داد.
چه مرگش شده بود؟
این همان فردینی بود که با هزاران دختر خوابید.
دست آخر هم او را جلوی همه سکه ی یک پول کرد.
اینکه گذشته اش چه بود اصلا و ابدا مهم نبود.
کنار آمده بود.
ولی شب عقدش هیچ وقت در ذهنش پاک نمی شد.
به دیوار پشت سرش چسبید.
حالا که آمده با حضورش چه میکرد؟
مثلا رفته بود که دیگر برنگردد.
چه شد؟
چرا تصمیمش عوض شد؟
دستی به صورتش کشید.
حس پژمردگی داشت.
به شدت دلش می خواست از اینجا برود.
انگار که چیز هیجان انگیزی منتظرش باشد.
ولی واقعا هیچ چیز هیجان انگیزی منتظرش نبود.
به این زندگی محکوم بود.
باید می ساخت.
انتخاب خودش بود.
چیزی هم آن را تغییر نمیداد.
تن از دیوار گرفت.
حالا که فردین تا طبقه ی بالا آمد ماندنش اینجا مسخره بود.
شال گرم مادرش را از روی تخت برداشت و دور شانه و کمرش پیچاند.
از اتاقش بیرون زد.
سرو صدایشان از پایین می آمد.
پس جمعشان جمع بود.
با اینکه هنوز کسل بود و بی حال…
ولی میان جمع بودن را دوست داشت.
حداقل تنهاییهایش پر می شد.
دغدغه های ریز و درشتش را هم برای یک دو ساعتی فراموش می کرد.
میان جوانی چقدر پیر شده بود.
از پله ها سرازیر شد.
شیلا که در حال بازی کردن با توپ بادی بزرگش بود با دیدنش جیغ کشید و گفت: آبجی شادان!
نگاه ها به سمت شادان چرخید.
حس خجالتی عجیب سرتا پایش را گرفت.
فردین اما نگاهش از همگی خاص تر بود.
همین هم عذابش می داد.
این مرد چه از جانش می خواست؟

سلامی داد و مستقیم به سمت شاهرخ رفت.
عمویش از همه بهتر بود.
فردین با لبخند مرموزی نگاهش می کرد.
از خودش و نگاهش متنفر بود.
کنار شاهرخ نشست که نعیم پرسید: بهتری؟
کمرنگ لبخند زد و گفت: خیلی!
از آنجا که نعیم دکتر بود…
بلند شد و کنار شادان نشست.
دستش را روی پیشانیش گذاشت.
-هنوز یکم داغی!
-ولی از صبح خیلی بهترم.
-احتمالا از خستگی های تو طول هفته بوده که صبح حالت بد شده وگرنه سرما خوردگیت زیاد حاد نیست.
لادن یواشکی برایش چشمکی زد و به فردین اشاره کرد.
نادیده گرفت و از نعیم تشکر کرد.
فردین به عمد پرسید: چطوری شادان؟
شادان پوزخند زد و گفت: از لطف و مرحمت شما عالی!
فروزان خنده ای الکی کرد و گفت: یه چیزی بخورین…
نگین بلند شد و گفت: میرم برای همه چای بیارم.
بحث ها از سر گرفته شد.
فقط شادانی که حس شکست خورده ها را داشت معمولا ساکت بود.
یا حداقل در بحث هایی که فردین هم در آن شرکت می کرد حرفی نمی زد.
بلاخره بعد از یک ساعت بی طاقت شد.
از جایش بلند شد و گفت به خانه اش می رود.
فروزان شاخ و شانه کشید.
ولی شادان توجه نکرد.
نمی خواست بیشتر از این فردین را تحمل کند.
لباسش را به تن زد و به تاکسی زنگ زد.
هیچ کس را برای همراهیش نمی خواست.
پایین که رفت فروزان ناراضی بود.
نعیم پیشنهاد داد که می رساندش…
ولی فورا گفت به تاکسی زنگ زده!
بماند که نیشخند های فردین روی اعصابش تاتی تاتی میکرد.
تاکسی که زنگ زد، از همه خداحافظی کرده خودش را پوشاند و رفت.
فردین ایستاده و نگاهش می کرد.
با این دختر چموش حالا حالاها کار داشت.
4 سال پیش از دست دادش!
قرار نبود دوباره او را از دست بدهد.
اینبار همه ی تلاشش را می کرد.
حتی اگر نمی خواست هم مجبورش می کرد.
نه سارایی بود نه بچه ی حرام زاده اش!
و نه اصلا قرار بود دیگر با کسی بپرد.
تنهای تنها بود.

 

****
به محض اینکه به خانه رسید شوفاژ را روشن کرد.
خانه به سرعت در حال گرم شدن بود.
کتری برقی را پر از آب کرد و به برق زد.
باید تنش را گرم نگه می داشت.
لباس هایش را در آورد و پتوی نازکی آورده دور خودش پیچاند.
کتابی برداشت و روی مبل نشست.
غرق خواندن شد.
حداقل اینگونه کمتر فکر و خیال می کرد.
البته اگر می توانست جلویش را بگیرد.
“-من میگم 4 تا…
بلند خندید.
-گفتنش خوبه اما دنیا اومدن 4 تا بچه پدر منو در میاره.
مازیار به سمتش آمد.
با اشتیاق بغلش کرد و گفت: یکی هم باشه چون از توئه عاشقشم.”
کاش حداقل مازیار و خاطراتش دست از سرش بر می داشت.
بلند شد و چایش را دم کرد.
کمی درون آشپزخانه پرسه زد تا بلاخره چایش رنگ گرفت.
لیوانی برای خودش ریخت.
آن را شیرین کرد و سر جایش برگشت.
همانطور که چایش را می خورد کتاب هم می خواند.
“نگاهش غبار گرفته بود.
از همان فاصله هم می توانست رنگ چمنی چشمانش را ببیند.
کاش به دل هزار تکه اش رحمی کرده بود و امشب نمی آمد.
مازیار دستش را گرفت و گفت: بریم عروس خانم؟
هنوز نگاهش به فردین بود.
فردینی که حالا سارا زنش بود.
با بچه ای که حامله‌اش بود.
همه می دانستند بچه مال خودش است.
چون سارا غیر از فردین با هیچ کسی رابطه نداشت.
خود فردین این را اعتراف کرده بود.
همسر نمونه که بعید بود.
ولی پدر نمونه ای می شد.
به سمت ایستگاه عروس و داماد رفتند.
شور و شوق عجیبی برپا بود.
البته بیشتر از طرف خانواده ی داماد نه عروس!
خانواده ی عروس هم بق کرده و تا حدی کسل بودند.
شاید هم فکر می کردند داماد باید فردین باشد نه مازیار!
ولی قسمت همه را به هر طرفی می کشاند.
مازیار کنارش نشست و گفت: محشر شدی امشب.
لبخند نزد.
فقط در دل خون گریه کرد.

 

برای نداشتن فردین…
برای سارایی که با شکم حامله و نیشخند کنارش ایستاده بود.
دستی که دور بازوی فردین حلقه بود.
-ممنونم.
مازیار کنار گوشش را بوسید.
حس کرد قلبش هزار تکه شد.”
کتاب مزخرفی بود.
دفعه ی دیگر در انتخاب کتاب و خریدنشان باید دقت می کرد.
کتاب را بی حوصله کنار گذاشت.
دیروقت بود.
باید می خوابید.
البته اگر از امشب فکر و خیال فردین اجازه می داد.
***
هنوز این تاب سر جایش بود.
روی تاب نشست و با پا خودش را تکان داد.
شب تقریبا سردی بود.
ولی ماه خیلی خانمانه کنج شب نشسته بود.
“اولین صبح هفته…
دقیقا وقتی معجزه ای کنار گوشت یاد می گیرد عاشقی کند..
برای دست هایت بوی صحرا می آوردم….
این روزها مثل یک چای تازه دم هی شعر می شوی!”
تاب تکان خورد.
برگشت و فربد را کنارش دید.
-تو فکرشی؟
-چهار ساله!
-خیلی تغییر کرده…
سرش را تکان داد و گفت: نوچ!
فربد متعجب دیدش زد.
-هنوز همونه!
فربد لبخند زد و گفت: هیشکی بعد از این همه سال بهتر از تو نمی شناسدش!
-همیشه اولش مظلومه بعدش شاخه شونه می کشه.
فربد بلند خندید.
-مظلوم نیست که، مظلوم نمایی می کنه جونور!
فردین هم لبخند زد.
-خیلی دلتنگشم.
فربد لبخندش را خورد.
-سخت شده، بعد از مازیار شکست.
-عاشقش بود؟
-وانمود می کرد ولی دوسش داشت.
-غیر ممکنه کسی با مازیار باشه و بهش دلبسته نشه، فوق العاده بود.
-برای شادان عالی بود.
-شادان هم برای اون عالی بود.

 

فربد نگاهش را به ماه دوخت.
قرص کامل بود.
جوری که حتی لک و پیس های روی تنش هم مشخص بود.
-باید سعی کنی باهاش راه بیای!
-با یه خانم مدیرِ همه چی تموم؟
فربد روی پایش زد.
-هفت خان رو باید رد کنی، قبلا خودش بود و اجازه از فروز، حالا مادرشوهرشم هست، صاحب اختیارش نیست ولی شادان خیلی بهش احترام می ذاره.
سر تکان داد.
اگر می دانست دوسال پیش برمی گشت و تلاشش را می کرد.
شاید الان شادان زنش بود.
ازدواج کرده بودند.
آهی کشید.
-عقب نمی شینم.
-نباید هم بشینی، شادان ارزشش رو داره.
از کنار فردین بلند شد.
-نمیای بخوابی؟
-یکم دیگه چرا!
-پس شبت بخیر.
-شب بخیر.
با رفتن فربد باز هم تنها شد.
زیر لب به خودش امیدواری داد: شده زمین و آسمون رو بهم بدوزم به دستت میارم شادان!
از روی تاب بلند شد.
تاب صدای قیژی داد.
جیرجیرک ها لابه لای بوته های سرما زده یک سره سر و صدا می کردند.
می دانست به محض اینکه هوا از این هم سردتر شود دیگر سر و صدایی نخواهد آمد.
به سمت ساختمان رفت.
کاش این روزها زود می گذشت.
**
ماتیار نگاهی به اتاق ریاست انداخت.
جای خوبی بود.
شادان متین و مودبانه گفت: بفرمایید بنشینین!
ماتیار لبخند زد و با تعارف شادان نشست.
-چای یا قهوه؟
-فعلا هیچی!
-خیلی خب…
می دانست با آمدن ماتیار عملا باید از جایگاهش کنار برود.
نیمی از این شرکت به نام ماتیار بود.
نیمی دیگر هم از آن مازیار!
هرچند که خانم جان گفته بود در مقابل خوشبختی که به پسرش داده هر چیزی که مال مازیار باشد متعلق به شادان است.
ولی او که مرده خوار نبود.
آمده بود که زندگی کند.

ولی نشد.
مازیار عمرش آنقدر به دنیا نبود که هم خودش خوشبخت شود هم او را خوشبخت کند.
-این اتاق رو دوست دارم.
-سلیقه ی مازیاره، من هیچ وقت بهش دست نزدم.
ماتیار سر تکان داد.
دلش می خواست رک باشد.
ولی انگار از شادان خجالت می کشید.
-حالا که ایران موندگارین برنامه تون چیه؟
ماتیار برایاینکه خیال شادان را راحت کند با لبخند گفت: فعلا هیچ قصدی برای گردوندن این شرکت ندارم، می خوام یکم کارهای خودمو دنبال کنم.
شادان جا خورد.
حس کرد ماتیار منظورش را بد متوجه شده.
-من منظورم این نبود که…
-می دونم شادان خانم، دوست داشتم عنوان کنم که بدونید، به نظر هیچ کسغیر از شما نمی تونه این شرکت رو به این خوبی اداره کنه، شرکتی که بعد از مرگ مازیار یه جورایی همه فکر کردیم به فنا میره چون مازیار ذتا برای رهبری و مدیریت ساخته شده بود اما وقتی شما جایگزینش شدین حتی از مازیار هم بهتر بودین.
شادان لبخند زد و گفت: حرفاتونو می ذارم پای تعریف!
-تعریف که هست ولی همگی حقیقت داره.
حس می کرد با مرد کاملا رکی طرف است.
مردی که بدون رودبایستی حرفش را میزند.
-نمی دونم خانم جون باهاتون حرف زده یا نه؟
کنجکاوانه پرسید: در مورد چی؟
پس خانم جان چیزی به شادان نگفته!
-لطفا پیش داوری نکنید.
-پس قضیه باید مهم بود.
-یه جورایی بله!
ابرویش بالا پرید.
خانم جان از چه چیزی حرف زده که ماتیار در گفتنش تردید داشت؟
کمی تعلل کرد و گفت: خانم جون فکر می کنن شما کیس مناسبی برای ازدواج هستین.
چشمان شادان درشت شد.
ماتیار ادامه داد: و اینکه دوس دارن عروسشون بازم عروس خونه اش بمونه.
به زور آب دهانش را قورت داد.
از شرم نگاهش را از ماتیار گرفت.
خانم جان عجب کارهایی می کرد.
-من مگه قراره دوباره ازدواج کنم که این فکرو دارن؟
-شما جوون و زیبا هستین… بلاخره ممکنه پیش بیاد.
شادان با جدیت گفت: نمیاد.
این بار ماتیار متعجب نگاهش کرد.
این همه جدیت عجیب بود.
-چطور؟
-تمایلی به ازدواج دوباره ندارم.
ماتیار آهانی گفت و به صندلیش تکیه داد.
دختر عجیبی بود.

عجیب و زیبا!
معصومیت خاصی در چهره اش موج میزد.
جوری که در نگاه اول جذب چهره اش میشدی!
بیشتر از آنکه زیبا باشد جذاب بود و معصوم!
-امیدوارم همینقدر تا آخر مسر باشین.
شادان با کنایه نگاهش کرد.
او هنوز شادان را نمیشناخت.
نمی دانست اگر حرفی بزند تا آخر پایش می ماند.
مانده بود تا او را بشناسد.
هنوز خیلی زود بود.
-شما هنوز منو درست نمی شناسید، ولی خانم جون منو خوب میشناسه نمی دونم چرا فکرشون این بوده!
ماتیار با لبخند گفت: چند تا پیرهن از من و شما بیشتر پاره کردن.
اصلا نمی فهمید ماتیار الان بی میل است یا برعکس!
حرف هایش دو پهلو بود.
نمی فهمید چه می خواهد؟
سری تکان داد و گفت: حق با شماست.
صدای در نگاه شادان را روی در میخ کرد.
در باز شد و منشی داخل آمد.
-خانم مهندس جناب ابدالی می خوان شما رو ببینن.
-بگین بیان داخل!
جناب ابدالی کسی نبود غیر از فربد!
منشی عقب رفت و فربد داخل شد.
ماتیار به سمت در برگشت و با تعجب گفت: فردین؟ تو اینجا چیکار می کنی؟
فربد متعجب نگاهش کرد.
اصلا ماتیار را نمیشناخت.
و صددرصد او را با فردین اشتباه گرفته بود.
جلو آمد و لبخند زد.
-برادرشم، فربد!
تازه یادش آمد که فردین گفته بود برادر دوقلویی دارد.
محترمانه دستش را به سمت فربد دراز کرد.
-من برادر مازیار هستم.
فربد ابرو بالا انداخت.
قبل از اینکه فربد خودش را معرفی کند شادان گفت: من معرفی کنم فکر کنم بهتره، ایشون بهترین رفیق منن، برادر مامانمه ولی داییم نیست.
ماتیار گیج پرسید: ها؟!
شادان و فربد خندیدند.
نسبتشان زیادی پیچیده و تا حدی گیج کننده بود.
-میشه یه بار دیگه بگید؟
فربد دست تکان داد و گفت: ولش کن مهم نیست، فقط دیگه فامیلیم.
ماتیار متعجب به شادان نگاه کرد.
شادان با خنده شانه بالا انداخت.

“میان خنده هایش طوفان ایستاد.
درست انگار آفتاب تمام قد، شانه به سمت شب کشیده باشد.
فی الجمله خنده نبود…
موج بود، آمد، ریتم داد و رفت.”
زنی تا به حال به این قشنگی خندیده بود؟
دلبرانه بود.
عین نوبرانه های بهار!
سری تکان داد و گفت: فهمیدم.
کشش نداد.
اما یک جورهایی فامیل بودند دیگر.
پس فردین هم فامیل بود.
رفیق خوب چند ساله اش فامیل درآمد.
فربد رو به شادان گفت: چیکار کردی؟
-کاراشو درست کردم، نگران نباش!
-خبر که نمیدی فقط باید منو تا اینجا بکشونی.
-بده می ذارم هی منو ببینی؟
-باز تو حالت خوب شد زبونت سه متر اومد بیرون؟
ماتیار به صمیمیت بینشان لبخند زد.
این جور روابط خاص و شیرین را دوست داشت.
خوشگل می شدند.
-امشب بیا ببینمت.
شادان فقط نگاهش کرد.
امروز تیپ مشکی پوشیده بود.
چقدر این رنگ به پوست سفیدش می آمد.
اصلا همه چیز به فربد می آمد.
ساخته بودنش برای خوش تیپی و برازندگی!
بازوی شادان را به آرامی فشرد.
-مریم خانم برات شیرینی پخته.
با همین جمله ی کوتاه وسوسه اش کرد.
عاشق شیرینی بود.
ماتیار ریزشده به مکالمه ی جالبشان توجه می کرد.
-میام، بیشتر از این وسوسه م نکن.
فربد خندید.
نگاهی به ساعت دیواری چوبی روی دیوار انداخت.
باید می رفت.
کمی کار داشت.
تازه نگین خانم دلش دور دور می خواست.
-مواظب خودت باش عروسک!
شادان به رویش خنده پاشید.
فربد با ماتیار محترمانه دست داد و گفت: امیدوارم بیشتر از این ببینمت.
-منم امیدوارم.
فربد دستی تکان داد و رفت.

شادان که باز با ماتیار تنها شد توضیح داد: مادرم، همسر پدرم بودن و ایشون هم برادر مادرم، در اصل دایی من بخاطر نامادریم نمیشن.
ماتیار سری تکان داد و گفت: متوجه شدم.
نگاهش دوباره اتاق را زیر و رو کرد.
حس دلپذیری داشت.
اتاق گل گشادی بود.
با فضای پر نور و روشن!
همه چیزچوبی بود.
حتی گلدان هایی که گوشه گوشه برای نما گذاشته شده بود.
-اینجا حس خوبی بهم میده.
-مازیار هم همینو می گفت.
شادان روسریش را درست کرد و گفت: هنوز هم چای یا قهوه میل ندارین؟
-فکر کنم باید رفع زحمت کنم.
-نمی خواین شرکت رو ببینین؟
ماتیار لب هایش را قوس داد و گفت: یه سر میزنم و میرم.
از جایش بلند شد.
شادان هم به احترامش بلند شد و همراهیش کرد.
جلوی در به منشی گفت: اینجا رو به مهندس نشون بدین.
ماتیار تشکر کرد و گفت: منتظر حضورتون تو خونه هستم.
-حتما میام.
ماتیار سری تکان داد و به همراه منشی رفت.
شادان داخل شد و در را پشت سرش بست.
بدون اینکه حواسش باشد فردین هم ممکن است خانه ی فربد باشد برای شیرینی های مریم خانم نقشه کشید.
خود نگین هم کیک های خوشمزه ای می پخت.
هی قصد می کرد عادت شیرینی خوردنش را کنار بگذارد.
اما نمیشد که نمی شد.
پشت میزش نشست.
زنگ زد تا برایش چای بیاورند.
اگر هزار نوع قهوه هم جلویش می گذاشتند عین چای شیرین نمی شد.
لپ تاپ را روشن کرد و صفحه ی دسک تاپ جلویش روشن شد.
باید ایمیل هایش را چک می کرد.
و البته کلی کار داشت که تا 2 بعد از ظهر باید تمام می شد.
تازه که 11 نیمروز بود.
***
فربد گفته بود می آید.
دوباره همان فردین سابق شده بود.
البته کمی ملایم تر!
از پله ها پایین آمد.
نگین پای تلفن بیسیم نشسته بود و با یکی از دوستانش پچ پچ می کرد.
بی توجه به او یکراست به آشپزخانه رفت.
از سر صبحی بوی شیرینی می آمد.
داخل شد و خیلی پر انرژی به مریم خانم سلام داد.

مریم خانم هم متقابلا جوابش را داد.
این پسر واقعا دوست داشتنی بود.
-چای داری مریم خانم؟
-داریم، میشینین اینجا یا براتون بیارم بیرون؟
-میرم تو حیاط، اگه زحمتشو بکشید ممنون میشم.
-چشم آقا.
فردین با سرخوشی از آشپزخانه بیرون رفت.
امروز حس خوبی داشت.
آمدن شادان می توانست پر از انرژی باشد.
می دانست دختر کله شق و لجبازی است.
به زور راه می آید.
اما عاقبت راضیش می کرد.
با تمام دلش او را می خواست.
خطا کرده بود، پایش هم ماند.
تاوانش را هم داد.
هرچند که شادان هم تاوانش را داد.
حق نبود.
ولی حق خودش بابت تمامی هرز پریدن ها بود.
روی تاب نشست.
هوا سرد بود.
بافت طوسی رنگی به تن داشت که گرمش می کرد.
“زجه زد: کجا میبریش؟
با چشمانی سرخ نگاهش کرد.
دلش می خواست آنقدر کتکش بزند که همان جا جان بدهد.
زنیکه ی هرزه ی پست فطرت!
-نفست بالا بیاد سارا میکشمت.
سارا اما کوتاه نیامد.
خودش را روی زمین کشید.
پاچه ی شلوار فردین را گرفت و التماس کرد.
-تورو خدا، بچه ام کجا می بریش؟
فردین با لگدی که به شانه اش زد او را به عقب هول داد.
-خفه شو، بچه ته ها؟ دلت به حالش می سوزه؟ بچه ی حروم زاده ات اسمش الان تو شناسنامه ی منم هست، پس بچه ی منم حساب میشه درسته؟ سارا…به ولای علی اینجا بمیری هم نمی ذارم دستت به بچه برسه.
ساک نوزاد را از کنار دیوار برداشت و از اتاق بیرون زد.
سارا به دنبالش دوید.
از پشت بغلش کرد.
ولی فردین توجهی نکرد.
او را عقب راند.
از در بیرون زد.
عمرا اگر می گذاشت بچه اش را ببیند.”
یادآوری خاطرات سارا زجرآور بود.
آهی کشید و چشمانش را بست.

باید همین روزها می رفت و به بچه سر میزد.
الان باید سه ساله شده باشد.
خبری از سارا هم نداشت.
آخرین بار یادش بود که یک خودکشی ناموفق داشت.
اصلا برایش مهم نبود.
زندگیش را نابود کرد.
به درک که زندگیش نابود شود.
مریم خانم با لیوانی چای شیرین آمد.
-بفرمایید.
-ممنونم مریم خانم.
-هوا خیلی سرد شده آقا، می چایین.
فردین لبخند زد.
-سوئد از این خیلی سردتر بود، عادت کردم.
مریم خانم سر تکان داد و رفت.
چیز زیادی نمی دانست که بخواهد هم صحبت فردین شود.
همین که باز آقای خانه را می دید کافی بود.
این خانواده همه جوره به او محبت کرده بودند.
خصوصا فردین!
با رفتن مریم خانم، فردین جرعه ای از چای شیرینش را نوشید.
واقعا که مریم خانم خبره بود.
لیوانش را که تمام کرد بلند شد.
کم کم باید شادان از راه میرسید.
نمی خواست با دیدنش درون حیاط راه آمده را برگردد.
با این دختر کله شق حالا حالاها کار داشت.
به محض اینکه داخل شد صدای زنگ بلند شد.
زیر لبی با نیشخند گفت: حلال زاده!
مریم خانم با دیدن فردین کنار آیفون با تردید نگاه کرد.
فردین خودش را کنار کشید و گفت: شادانِ، شما جواب بدین بهتره!
مریم خانم سر تکان داد و جلو آمد.
پای آیفون خوش و بشی کرد و دکمه را فشرد.
از صدای زنگ نگین هم که بالا رفته بود پایین آمد.
فربد اما هنوز خواب بود.
البته که روز به شدت خسته کننده ای داشت.
صدای باز شدن لنگه های در را شنید.
نگین به استقبالش رفت.
عجب موش و گربه بازی بود.
محض اینکه شادان نرود باید غافلگیرش می کرد.
ماشین داخل آمد.
فردین دستی به موهایش کشید.
عین یک نوجوان در مقابل این خانم مهندس پر از پرستیژ استرس داشت.
انگار نه انگار که چه روزهایی را با همین دختر در این خانه طی کرده است.

نگین به محض پیاده شدن شادان به سمتش رفت.
روبوسی کرد و خوش آمد گفت.
شادان تیپ اسپرت زده بود!
پولیور کلفتی به تن داشت.
به خاطر گرمای درون ماشین نوک دماغش سرخ نبود.
وگرنه الان عین لبو شده بود.
با نگین روبوسی کرد و تعارف کرد داخل بیاید.
شادان فورا داخل شد و گفت: هوا چه سرد شده!
حرفش تمام شد که با فردین سینه به سینه شد.
هینی کشید و قدمی عقب گذاشت.
-سلام خانم مهندس!
نگین با لبخند نگاهشان می کرد.
از فربد ماجرایشان را فهمیده بود.
خیلی ساده بود که بداند هنوز هم احساساتی بینشان هست.
ولی حرمتی که شکسته بود اجازه نمی داد به هم برگردند.
یا لااقل به این زودی به همدیگر برگردند.
-نمی دونستم اینجایی!
-یعنی نمی اومدی؟
-بخاطر تو نیومدم که حالا با بودن یا نبودنت تو تصمیمم تجدیدنظر کنم.
فردین با لبخند ابرو بالا انداخت.
سفت و سخت که می شد بانمک هم می شد.
نگین بازوی شادان را گرفت و گفت: بیا بریم داخل!
شادان تیز به فردین نگاه کرد.
انگار که بخواهد برایش خط و نشان بکشد.
فردین خنده اش را کنترل کرد تا قهقهه نزند.
-بیا ببین مریم جون چی درست کرده.
ولی فکر و حواس شادان به فردین بود.
مردی که اخلاقیاتش نرم شده بود.
یا شاید هم اینگونه وانمود می کرد.
هر چه بود ترجیح می داد دور و بر او نپلکد.
اصلا حال و حوصله اش را نداشت.
تازه با این تصمیم خانم جان و ماتیاری که وسط آمده بود ابدا نمی خواست فردین هم قوز بالاقوز شود.
با نگین وارد آشپزخانه شد.
بوی شیرینی می آمد.
چیزی که به شدت شادان را تحریک می کرد.
فردین با نقشه ی ریزی که داشت به سمت تلویزیون رفت.
تا آخر شب نگه اش می داشت.
در اتاقی که چندسالی شادان در آن بود باز هم خراب شده بود.
این خرابی کمکش می کرد.
همانطور که قبلا کمکش کرد.
اگر باز این دختر را عاشق خودش نکند فردین نبود.

شادان با شوق سه تا از شیرینی هایی که روی میز درون ظرف گذاشته بود را سرپایی خورد.
طعمشان محشر بود.
مگر میشد مریم خانم چیزی درست کند و از قضا خوشمزه در نیاید؟
-دستت درد نکنه مریم خانم، عین همیشه گل کاشتی.
مریم خانم لبخند زد و گفت: ممنونم عزیزم، صبر می کردی یه چای برات بریزم.
مریم خانم به این تعریف ها عادت داشت.
-من چای رو می خورم.
نگاهش بالا آمد و روی فردین و لبخندش ماند.
این کارها چه معنی داشت؟
مثلا می خواست خودی نشان بدهد؟
مستقیم و با اخم نگاهش کرد.
فردین اما با بی تفاوتی!
مشتاق بودنش را زیر پوسته ی بی تفاوتی اش مخفی کرده بود.
دخترها جنس متفاوتی داشتند.
تا می فهمیدند می خواهیشان، ناز می آمدند.
اما تا رو برگردانی آن وقت هست که تپش قلب می گیرند.
عین ماهی بیرون مانده از آب لب به لب میزنند.
آن وقت است که باید به سویشان برگردی.
محکم بغلشان کنی و بگویی: نترس من هستم.
پشت میز نشست.
مریم خانم چای ریخت و برای هر سه گذاشت.
-نمی خوای بری شوهرت خواب آلودت رو پیدا کنی؟ مهمون اومد دیگه!
شادان پوزخند زد.
نگین اما با مهربانی لبخند!
از جایش بلند شد و گفت: امروز خیلی خسته بود.
با اجازه ای گفت و تنهایشان گذاشت.
-مثلا که چی؟
فردین با خونسردی گفت: در مورد چی حرف می زنی؟
-موندنت اینجا…
-هنوز سندش به ناممه، تو مشکلی داری؟
شادان شانه بالا انداخت و فنجان چایش را برداشت.
مریم خانم با سرگرمی نگاهشان می کرد.
باز این دوتا کنار هم آمده بودند.
باز هم کل کل های قدیم.
هر دویشان بی نهایت جذاب بودند.
شادان جرعه ای از چایش را نوشید.
بوی هل دیوانه اش می کرد.
-مدیر قابلی شدی.
-مثلا یه تعریفه؟
فردین لبخند نزد.
فقط بیخ نگاهش کرد.
-هرچی دوس داری اسمشو بذار.

-چته فردین؟
مریم خانم حس کرد که مزاحم است به بهانه ای الکی از آشپزخانه بیرون رفت.
-نمی فهمی؟
لحن فردین طلبکار بود.
دستش روی ران پایش مشت بود.
شادان ناخون لاک زده اش را در کف دستش فشار داد.
-نه نمی فهمم.
-اتفاقا خوب می فهمی، فقط جوری وانمود می کنی که انگار این کوچه ته اش بن بسته!
اینبار شادان با لحن طلبکاری گفت: نیست؟ یعنی تو، تو فکر سرانجامی؟
چشمانش باز چمنی شد.
4 سال بود که این چمنی شدنش را ندیده بود.
-گوش کن خانم، ماشاءالله دیگه واسه خودت خانمی شدی، عین قبل یه الف بچه که از دهات پاشده اومده نیستی، یه زن موفق و البته به قول دور و بری ها یه بیوه ی پولداری… هیچ کدومش برام مهم نیست شادان، همین الان هرچی دم دستته بدی به مادرشوهرت و خودت بشی و لباس تنت هم مهم نیست… من می خوامت…
مکث کرد.
می خواست تاثیر حرف هایش را درون صورت شادان ببیند.
شادان اما گاهی حالت جبهه گرفتن می گرفت گاهی هم مظلوم میشد.
-پای خواستنت تا هر جایی می ایستادم، مهم نیست 7 خوان رستم رو باید طی کنم یا از پل صراط باید بگذرم، می خوامت، تمام تلاشمم می کنم، دیگه هیچ چیزی قرار نیست عین 4 سال پیش خراب بشه.
شادان پوزخندی زد و گفت: سخنرانی جالبی بود.
-می دونی کاری رو بخوام می کنم.
-هر کاری دوس داری بکن ولی من توش نباشم…
باید ناامیدش می کرد.
امیدواری می توانست قدرت زیادی به فردین بدهد.
-شادان برای تو یکی تموم شد. من همون بیوه ی پولداریم که مردم روم اسم گذاشتن، این بیوه ی پولدار قرار نیست دیگه مردیو تو زندگیش راه بده.
نمی خواست دیگر درگیر مرد دیگری شود.
خسته بود.
از کشاکش زندگی خسته بود.
-رو حرفت بمون شادان، منم رو حرفم هستم.
فنجان نیم خورده اش را رها کرد و بلند شد.
این دختر بعد از این همه سال هنوز خواستن و اراده ی فردین را نمی شناخت.
وگرنه با این جدیت از عقایدش حرف نمیزد.
آن هم عقایدی که مستقیم به او ربط داشت.
بدون اینکه برگردد و پشت سرش را ببیند از آشپزخانه بیرون آمد.
شادان با حرص عمیقی رفتنش را نگاه کرد.
مردیکه ی نکبت!
معلوم نبود باز چه خوابی دیده!
خواستنش توی سرش بخورد.
عین چاله میدانی ها خاطر خواه بودنش را به رخ می کشد.
یک دوستت دارم هم بلد نبود.
زیر لبی با خودش گفت: بچرخ تا بچرخیم، من زمینت می زنم و از روت رد میشم فردین ابدالی!
نیشخندی زد و دست زیر چانه شیرینی دیگری برداشت.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا