رمان سنگ قلب مغرور

سنگ قلب مغرور پارت 13

4.8
(8)

با مظاهر رفتیم پیش حسان…..

مظاهر صداش زد…

آروم چشماشو باز کرد….

رنگش پریده بود….

اما بازهم سرحال بود…..همه چیزش نادره…..

ـ حسان …داداش چت شد یهو…..پسر باجنبه تر از این حرفا بودی….بلند شو ببینم…میخواستی دکوراسیون اتاقتو عوض کنی راه حل بهتری هم بودا….ببین چی کار کردی که این دختر بیچاره با دیوونه بازیات تا مرز سکته رفته….

حسان نگاهشو بهم دوخت…

نمی دونم چم شده….

اما نمیخواستم این ریختی ببینمش….

از درون داشتم می سوختم…

چشماش بدتر آتیشم میزد….

همه ی نگرانیمو ریختم توی چشمام…

دید….

فهمید….

از برق نگاهش فهمیدم…

اما سریع نگاهشو ازم گرفت و رو به مظاهر کرد و گفت:

ـ بهتره ایشون رو ببری بیرون…حالشون زیاد خوب نیست…منم خوبم…تا چند دقیقه ی دیگه میام پایین…

از دستش عصبی شدم….

بلندو با تحکم گفتم:

ـ نه…نمیرم…اینجوری ولتون کنم که میمیرین…

تا مظاهر خواست حرفی بزنه حسان جدی رو به من با تحکم بیشتری گفت:

ـ من چیزیم نمیشه….بهتری برید…

بسه هر چی زور گفت…

روبه مظاهر گفتم:

ـ ببخشید میشه جعبه ی کمک های اولیه رو برام بیارین…از دستشون خون زیادی رفته…باید زودتر ببندمش….

مظاهر یه لبخند زد و بلند شد و گفت:

ـ خوشم میاد جفتتون لجبازید و سرتق….هیچکدوم حاضر نیستین کم بیارین….باشه الان میارم…مگه اینکه شما حریف این رفیق ما بشی والله کار هیچ بنی بشری نیست راضی کردنش….

رفت و پشت سرش درو بست…..

بدون اینکه نگاهش کنم رفتم سمت دست زخمیش…

ـ کتتو دربیار….باید خونای روی دستتو پاک کنم….

و بی اهمیت به اون شروع کردم ه تمیز کردن خونایی که روی انگشتای دستش و زمین ریخته بود….

بعد از چند دقیقه دیدم حرکتی نمیکنه…

سرمو بالا گرفتم و نگاهش کردم…

میخ من شده بود….

جدی گفتم:

ـ با شما بودم..کتتو دربیا…

ـ لزومی نداره…گفتم پاشو برو بیرون…

حرصم گرفت…

دستمو بردم تا یقه ی کتشو بگیرمو از تنش دربیارم..

دستش بالا آورد و مچ دستمو محکم گرفت…

دردم اومد ولی بروز ندادم…

ـ چیکار میکنی؟

ـ وقتی حرف حالیت نمیشه خودم عملیش میکنم…

ـ برو…

نذاشتم حرفشو بزنه…

پریدم وسط حرفشو جدی و سرد دقیقا مثل خودش گفتم:

ـ وقتی آدمو به زور با خودت همراه میکنی توقع نداشته باش وسط دیوونه بازیات بزاره بره….حالا هم مثل یه پسر خوب و حرف گوش کن کتتو در بیار و اگرنه…

اینبار اون پرید وسط حرفم

ـ واگرنه چی؟ تهدیدم میکنی؟

نگاهش کردم…

ـ چرا اینقدر لجبازی؟…..باشه فهمیدم قدی…یه دنده ای…از هیچ کسم کم نمیاری…حالا کتتو دربیار..خواهش میکنم….

وقتی زور به کارم نمیاد باید با یه لحن آرومتر کارمو چیش ببرم…

انگار نرم شد …

آروم شروع کرد به درآوردن کتش….

مظاهر هم رسید…

ـ بفرما مهرا خانم..اینم از جعبه ی کمک های اولیه…کار دیگه ای از دستم بر میاد؟

حسان رو به مظاهر گفت: مظاهرمهمونا…

مظاهر نذاشت حسان ادامه بده…

لبخندی زد …

این بشر در همه حال این لبخندش روی لباشه….

چقدر بی خیال و خونسردِ….

ـ داداش نگران نباش….هیچ کس چیزی نفهمید جز اون عوضی…الانم به شکل کاملا نامحسوس غیبتتو موجه کردم…نگران نباش دیگه نا آخر مراسم هم نیای هیچ مشکلی نیست…

لبخند زنان از اتاق رفت بیرون..

حسان دوباره چشماشو بست و سرشو به لبه ی تخت تکیه داد…

منم جدی شروع کردم به تمییز کردن دستش….

هر کاری کردم اما نشد…

با پیرهنش مشکل داشتم…..

خیلی جذب بدنش بود…

اما روی اینکه بهش بگم پیرهنشو دربیاره رو نداشتم…

اما خوب این جوری هم نمیشه…..

ـ بیدارین؟

حرفی نزد…

اما دست سالمشو روی پیشونیش گذاشت…

این یعنی بیداره…

با خجالت گفتم:

ـ پیرهنتون…امم..میشه درش بیارین..نمیتونم درست زخمتون رو ببندم..

چشماش باز کرد و بهم نگاه کرد….

سرخ شدم….

سرمو انداختم پایین و با باندی که توی دستم بود بازی کردم….

بعد از چند ثانیه با دست سالمش شروع کرد به باز کردن دکمه های پیراهنش…

با یه دست نمی تونست درست پیراهنشو دربیاره….

با خودش درگیر بود…

بزور به خودم جرات دادمو سرمو بالا گرفتم…

اما تا نگاهم ه سینه ی لخت و عضلانیش افتاد…

نفسم بند اومد….

خدایا چه غلظی کردم گفتم پیراهنت دربیار….

گل بگیرن دهنمو….

نفسمو با حرص بیرون دادم..

دیگه کاریش نمیشه کرد…

دستمو بالا آوردم همزمان گفتم:

ـ میشه بزارین کمکتون کنم؟

نگاهم کرد..

.اما من سرم همچنان پایین بود…

جرات بالا آوردن سرمو نداشتم…

ـ چجوری؟ با سری که پایینه میتونی؟

لعنتی…

راست میگه خوب…

سرمو بالا آوردمو نگاهش کردم…

آرامش چشماشو پر کرده بود..

.این اصلا آدم نیست…

انگار نه انگار تا چند دقیقه ی پیش از عصبانیت داشت زمین و زمان رو بهم میریخت…

ـ داری به چی فکر میکنی؟ پشیمون شدی؟

با گیجی سرمو تکون دادم….

خودمو محکم نشون دادم ولی خدا میدونست درونم چه خبره؟..

دکمه ی آخر لباسش هنوز بسته بود دست بردم و دکمه رو باز کردم…

کمکش کردم تا از آستینش دست سالمشو دربیاره…

دست زخمیشم هم آروم آروم بیرون اوردم….

بدن لختش کامل تودیدم بود…

از درون داغ شده بودم…

اما باید عادی باشم…

مشغول شدم…

زخمش عمیق نبود اما خون زیادی ازش رفته بود….

بعد از ضدعفونی با بتادین گازاستریلو روی بریدگیش گذاشتم و باندارو دور دستش بستم…

یک ربع کارم طول کشید…

توی این مدت سعی کردم که نه به صورتش و نه به بدن برهنش نگاه کنم….

در عوض اون تمام این مدت خیره به من بود….

سنگینی نگاهش اعصاب خورد کنی بود…

ولی اصلا بروم نیاوردم…

بعد از تموم شدن کارم آشغالا و پیراهن خونی رو توی یه پلاستشک بزرگ انداختم…

بعد از رفتن مظاهر مستخدمی یک لیوان شربت و با یه تیکه کیک برای حسان آورد…

البته توی اتاق نیومد.

از دم در گرفتمش…

.با خوردن شیرینی و شربت حالش بهتر شد….

با هم بلند شدیم…

روبروی من ایستاد و به دست پانسمان شدش نگاه میکرد…

ـ ممنون…..

ایول….

واقعا این حسان بود…

چقدر تخس تشکر کرد…

تخسِ دیگه….

از لحن تشکرش خندم گرفتم….

بی منظور ولی با همو لحن شاد گفتم:

ـ خواهش….

یهو سرشو آورد بالا…

تا نگاهش به چهره ی خندونم افتاد دوباره روم قفل شد…

ای تو روحم…

خوب چه وقت خنده و شوخیه الان….

اونم خیلی اعصاب این کارا رو داره…

سعی کردم خندمو قورت بدم….

سریع برای عوض کردن جو گفتم:

ـ بهتره لباس پوشین…

از کنارش رد شدم تا پلاستیک آشغالا رو ببرم بندازم توی سطل زباله ی کنار میز کنسول…

هنوز نزدیک میز نشده بودم که دستم از پشت کشیده شد….

برگشتم….

پیراهنی که داده بود من تنم کنم توی دستش بود…

گرفت سمتم بی حرف…

وا یعنی چی؟

چون یه بار تنم کرده بودم میخود بندازتش دور؟…….

مگه من جذامیم که این کارو میکنه؟…

حیف این همه خوبی که در حقت کردم…

تو همون آدم خودپرست و مغروری…

با غیظ و حرص تمام پیرهنو ازدستش کشیدم بیرون و همزمان میبردم تا توی پلاستیک بندازمش گفتم:

ـ بیماری مسری نداشتم که نگران باشین ازم بگیرین…خرجش…..

پیراهنو از دستم کشید و پرید وسط حرفم با عصبانیت گفت:

ـ چی کار میکنی؟

با اخم سرمو بالا گرفتم و گفتم:

ـ مگه نمی خواستین پیراهنو بندازین دور؟دارم همون کارو براتون انجام میدم…یه وقت بیماری پوستی نگیرین…

چند ثانیه توی چشمام نگاه کردو بعد زد زیر خنده…

مثل اون شب…

از ته دلش می خندید…

به خدا این مرد دیوانه اس….

خواتم از جلوش رد شم اما نذاشت….

خواستم از کنارش رد شم دوباره نذاشت…

هنوزم میخندید…

عصبی شدم…

منو مسخره کرده خودپرست…

نمیدونم چی شد یهو کف دستمو گذاشتم روی سینش تا هولش بدم…

خندش قطع شد..

.نگاهمو از روی سینش کشیدم بالا و توی چشماش نگاه کردم…

برق خاصی داشت…

برقی که یکبار دیگه هم دیده بودم…

توی همین اناق….

خواستم دستمو بردارم که دستشو روی دستم گذاشت…

سرمو انداختم پایین…

کیسه ی زباله ر از دستم گرفت و یه گوشه پرت کرد و یه قدم بهم زدیک شد….

من مات و مبهوت مثل مجسمه فقط ایستاده بودم…

پیراهنو از دستم کشید بیرون و روی بروی صورتم آورد .

آروم گفت:

ـ خیلی بچه ای…پیراهنو ندادم که بندازی دور..دادم تا کمکم کنی بپوشمش…

سریع سرمو بالا اوردم….

این چی گفت الان؟

پیراهنی که تن من بود رو میخواست بپوشه؟!

انگار جمله ی آخرو با صدای بلند گفتم که یه لبخند روی لبهاش اومد و سرشو نزدیک تر کرد و با لبه ی پیراهن آروم زد روی بینیم و گفت:

ـ اشکال داره؟ نکنه بیماری پوستی داری؟

باز حرصم گرفت…

گفتم:

ـ نخیرم…تازه باید افتخار کنی که تن من توی پیراهنت بوده…

خاک تو سرم که یه دقیقه نمی تونم جلوی خودمو نگه دارم…

یه هین بلند گفتم و لبمو به دندون گرفتم…

سرموانداختم پایین….

ای خدا دستمو ول نمیکنه لااقل جلوی دهنم واموندموبگیرم…

صورتشو نزدیکتر کرد…

اینم همین حالا باید شیطونیش گل کنه؟…

ـ بله…همینطوه…باعث اتخاره خانوم…حالا اجازه میدین؟

رسما آب شدم از خجالت…..

دوست داشتم زمین دهن باز کنه و من با هیکل برم توش…

آروم اما با صدایی که یه ذره میلرزید گفتم:

ـ بله…یعنی میشه دستمو ول کنین…باشه هر جور راحتین..

یه تک خنده ی بلندی کرد و دستشو از روی دستم برداشت..

پیرهنو همین طور روبروم گرفته بود..

نگاهش کردم:

ـ خب …پبوشین دیگه….

ـ نچ….نمیشه کار خودته…

ای بر اون ذاتت…

حالا وقت تخس بازی در اوردنه آخه…

خواستم رد شم که باز اومد جلوم…

پیراهنو انداخت توی بغلم…

پیراهنو اجباری گرفتم…

خیلی بهم نزدیک شد…

دستام داشت می لرزید….

خدایا چم شده…

چشمامو بستم و یه نفس عمیق کشیدم، بدون اینکه ترسی از دیدن حسان داشته باشم….

حالم بهتر شد…

پیراهنو باز کردم…

حسان دست پانسمان شدشو آورد جلو…

آستین پبراهن آروم جلو بردم بعد از یقه ی پیراهن گرفتم به سمت شونش کشیدم بالا…

هر کاری میکردم نمیتونستم به صورتش نگاه نکنم…

دست سالمشو آورد بالا و پیراهنو کامل تنش کرد…

سریع یه قدم رفتم عقب….

اما اون فاصله رو پر کرد….

خدایا واقعا چی کار کردم که مستحق همچین عذابایی هستم..

چرا باید همین الان تخس بازیش گل کنه….

چرا الان باید بازیش بگبره؟

باز یه قدم دیگه عقب رفتم…

اما اون انگار واقعا میخواست بازی کنه…

قدم منو جبران کرد…

اینقدر این کارو تکرار کردم که رسیدم به دیوار…

پشتم به دیوار خورد…

به به ……………..

دیگه بهتر از این نمی شد…

دقیقا روبروم ایستاد…

بدون ذره ای فاصله….

دیگه نمیتونستم …

سرمو بالا آوردم…

یه لبخند روی لبش بود…

خوشش اومده…

ـ بازیتون گرفته؟

ـ آره…

از رک بودنش حسابی جا خوردم….

الان باید چی میگفتم.؟…

با چشمایی که پر شده بود از شیطنت نگاهم میکرد…

امشب چه حالتهای که از این بشر من ندیدم…

ـ نمیخوای کارتو تموم کنی؟

با تعجب بهش نگاه کردمو گفتم:

ـ کار؟

ـ آره دیگه…پیرهنم هنوز کامل تنم نیست….دکمه هاش مونده…

یعنی من چی بگم بهت بشر؟….

پررویی تا چه حد؟

دستمو بالا آوردم….

شروع کردم به بستن دکمه هاش…

به دومین دکمه که رسیدم دستش کنار صورتم روی دیوار نشست…

سرشو کمی به سمتم مایل کرد…

دستم خشک شد…

میخ نگاهش شدم….

هیچ کدوم توان گرفتن نگاه از همدیگه رو نداشتیم…

سرش بیشتر بهم نزدیک شد…

ترسیده بودم….

صورتش بیشتر از چند سانت با صورتم فاصله نداشت…

همون موقع صدای در اومد…

هردوتامون به خودمون اومدیم…..

یه نفس راحتی کشیدم…

آخیش….

خدایا مرسی….

ازم فاصله گرفت و اجازه ی ورود داد….

مظاهر بود….

ـ بهتر شدی حسان خان؟….

حسان مشغول بستن دکمه های پیراهنش شد..

و جواب مظاهروداد….

ـآره.بهترم…

مظاهر مثل همیشه لبخند به لب رو به من کرد ولی لبخندش محو شد.

با نگرانی قدمی به سمتم برداشت..

ـمهرا خانم…خوبی؟ پرا رنگت پریده؟…بابا دختر خوب تموم شد…ببین حسانم حالش خوب شده!…

با حرفای مظاهر حسان بهم نگاه کرد…

رنگ نگاهش عوض شد…

دیگه از شیطنت توی نگاهش خبری نبود….

این بار نگران نگاهم کرد…

سریع خدمتکارو صدا زد ازش خواست یه شربت شیرین بیاره…

اومد نزدیکم ناخواسته خودمو سمت مظاهر کشیدم….

مظاهر متوجه نشد اما حسان فهمید…

ایستاد…

خشکش زد…

نمیدونم…

اما اصلا حالم خوب نبود…

نمیخواستم نزدیکم باشه….

به یه دقیقه نکشید که مستخدم با عجله وارد شدو شربتو به سمت من آورد…

شربتو برداشتم…

دستام می لرزید…

اونقدر که هر لحظه ممکن بود لیوان از دستم بیافته…

دستی روی دستم نشست….

مثل همیشه حسان بود….

لیوانو از دستم کشید بیرون….

حلقه ی اشک توی چشمام بسته شد…

به خدا هیچ کدوم از این کارام دست خودم نبود…

نمی دونستم چرا اینجوری شدم…

این کارام دلیلش چیه؟

مظاهر هم بهم نزدیک شد..

ـ مهرا دختر چت شد یهو؟ تو….

حسان آروم ولی پر تحکم پرید وسط حرفش..

ـ مظاهر…میشه تنهامون بزاری…

مظاهر نگران نگاهشو ازم گرفت .

سمت حسان چرخید…

دستشو روی شونه ی حسان گذاشت

ـ باشه…حالش که بهتر شد بیاین پایین…

حسان سرشو تکون داد…

مظاهر رفت…

دوست نداشتم الان با حسان تنها باشم…

نمیدونم چا الان اینجوری شدم..

منکه تا دودقیقه پیش باهاش تنها بودم حالا چرا اینجوری شدم….؟

نمیدونم چه مرگم شده…

فقط میدونستم که نباید الان باهاش تنها باشم…

تکیه مو از دیوار برداشتم…

رفتم طرف در اتاق…

اما حسان دستمو گرفت و کشید سمت تخت و مجبورم کرد بشینم…..

بغض بدی توی گلوم گیر کرده بود….

اونقدر که راه تنفسم رو بسته بود….

شربتو به دهنم نزدیک کرد…..

به زور دو قلوپ خوردم…

خیلی شیرین بود….

کنارم نشسته بود….بی حرف….

ناگهان دستشو زیر چونم آورد و صورتمو به صورتش نزدیک کرد….

نگاهش غمگین بود…

ـ ازم میترسی مهرا؟

لحنش خیلی غریب بود…

خیلی …

نمی دونم چی شد که اشکام ریختن…..

مستقیم روی دستاش….

من از حسان نمی ترسیدم ولی نمی دونم این حسم جیه؟

بلندو شدو با سرعت رفت طرف در اتاق…

نمی خواستم اشتباه برداشت کنه…

نمی خواستم فکر کنه که ازش می ترسم درحالیکه همچین حسی رو بهش نداشتم….

صداش زدم…

ـ حسان…

ایستاد اما روشو برنگردوند….

بلند شدم رفتم پیشش…

اشکامو با دستام پاک کردم…

اون هنوزم به سمتم برنگشته بود…

ایستاد اما روشو برنگردوند….

بلند شدم رفتم پیشش…

اشکامو با دستام پاک کردم…

اون هنوزم به سمتم برنگشته بود…

ـ حسان….من ازت متنفر نیستم….یعنی نمیدونم….یه حسی دارم اما مطمئنم ترس نیست…

برگشت سمتم…

توی چشمام نگاه کرد…

ـ مطمئنی؟….

سرمو تکون دادم….

یه خنده هم مهمون لبام کردم تا واقعا مطئنش کنم…

آروم گرفت…

ـ باشه…بهتره بریم پایین…

رفتیم…

توی سالن ازش جدا شدم و کت و شالمو از مستخدم گرفتم و پوشیدم…

حوری جون و سام وتینا هم آماده بودند….

زهره تا منو دید اومد دم گوشم گفت:

ـ تو کجا غیبت زد یهو؟

خندیدم و گفتم:

ـ غیبم نزد….تو سرت شلوغ بود منو ندیدی خانوم….

سام و تینا هم اومدن نزدیکم…

سام کنارم ایستاد و گفت:

ـ خوب خانم عزیز امشب به من در کنار شما خیلی خوش گذشت…هرچند که باعث شد شغل شریف بادیگاردی رو هم امتحان کنم…بابت امشب و تجربه ی خوبی که داشتم ازتون ممنونم..

در ظاهر خیلی جدی حرف میزد اما چشماش پر بود از برق شیطنت وخنده….

دستمو به سمتش بردم و باهاش دست دادم وگفتم:

ـ بله منم خیلی خوشحالم …هم بابت آشنایی با شما و هم بابت اینکه تجربه ی خوبی رو براتون رقم زدم…

تینا که مرده بود از خنده….

سریع سام رو هل داد و باهام دست داد.

ـ اوه چه های کلاس باهم برخورد میکنن….بابا بی خیال….فهمیدیم با کلاساتون میخواین دانشگاه بزنین….مهرا جون خیلی خوشحالم امشب باهات آشنا شدم…دوست دارم بیشتر ببینمت…..میشه؟

دستشو فشار دادم و گفتم:

ـ چرا که نه خانمی؟ منم خیلی خوشحال میشم…

این کتاب توسط کتابخانه ی مجازی نودهشتیا (wWw.98iA.Com) ساخته و منتشر شده است

بالاخره بعد از حرف زدن و ابراز خوشحالی هممون رفتیم سمت در خروجی…

نگاهم به مظاهر و حسان که جلوی در ورودی ایستاده بودند ، افتاد…

بهشون رسیدیم…

آقای جهانگیری و حوری جون اول خداحافظی کردند…

بعد سام وتینا و در آخر من و زهره…

*

زهره اول شروع کرد به حرف زدن…

ـ آقای فرداد بابت زحمتاتون ممنون…امشب یکی از بهترین مهمونی های تمام عمرم بود…امیدوارم که همیشه در کار و هم چنین در زندگیتون موفق باشین…

حسان خیلی سرد و جدی جوابشو با یه تشکر کوتاه داد….

بعد زهره رو کرد به مظاهر و همین هارو گفت و خداحافظی کرد و رفت…

بدون اینکه منتظر من بمونه….یعنی همراهِ..اساسی!….

رفتم جلو..

دیگه حس بدی نداشتم…

به قول معروف یخم باز شده بود…

با خنده به حسان گفتم:

ـ ممنونم..مهمونیتون حرف نداشت…امیدوارم همیشه موفق باشید؟

تا حسان خواست دهنشو باز کنه مظاهر شیطنت بار پرید وسط و گفت:

ـ واقعا؟ هر کسی این جمله رو امشب می گفت میذاشتم پای تعارف اما تونه…دقیقا بگو کجای مهمونی حرف نداشت؟…پذیرایی مستخدمینش یا صحنه های اکشن تو اتاق خواب ؟…

از لحن حرف زدنش خندم گرفت….

به حسان نگاه کردم همونطور جدی ایستاده بود…

من داشتم از خنده غش می کردم ولی اون دریغ از یه لبخند…

بی احساس….

اما چشماش فرق داشت…..

یه چیزی توی چشماش موج میزد و من عاجز از فهمیدنش بودم…

به خودم اومدم و جوابمو با لبخند به مظاهر گفتم:

ـ اممم……فکر کنم هر دو…ولی امیدوارم مهمونی بعدی دیگه از این خبرا نباشه….

مظاهر زد زیر خنده….

حسان دستشو توی جیب شلوارش کردو با لحن آرومی گفت:

ـ منم امیدوارم…هر اتفاقی که امشب افتاد دیگه تکرار نشه..

با لحن خاصی جملشو بیان کرد….

فهمیدم منظورش کارای من بود….

یه لبخند ملیح زدمو روبروش ایستادم و خیره توی چشماش گفتم:

ـ بله حتما همینطوره…مطمئن باشید…

بعد از چند ثانیه مکث دوباره گفتم

ـ شبتون بخیر…

از مظاهرهم با خنده خداحافظی کردمو همون موقع یکی صداش زدو رفت…

برگشتم سمت حیاط به راه افتادم.

بعد از چند قدم که برداشتم صدای حسان رو که از کنار گوشم میومد، شنیدم:

ـ جملمو باید تصیحش کنم…امیدوارم بعضی از اتفاقات امشب دیگه تکرار نشه….

ایستادم…

اونم کنارم ایستاد….

دستش هنوز توی جیب شلوارش بود…

مثل همیشه کرمم گرفت(!)….

شیطونیم گل کرد…

گفتم:

ـ مثلا کدوم اتفاقات قراره دوباره تکرار بشه؟

یه لبخند ملیح زد..

این بشر نامتعادلِ….

زمانی که آدم های اطرافش دارن از خنده میپوکن حتی یه لبخند کوچیکم روی لباش نیست…

سرد و خشکه…

ولی جدیدا تا من یه جمله میگم که ده درصدم خنده دار نیست براش میشه جک….

جواب داد…

ـ خوب دیگه….قرار نیست از همه چی سر دربیاری کوچولو…..

حرصم گرفت….این ادم بشو نیست…

ـ اگه قرار نیست سر در بیارم پس چرا میگین …خیلی دوست دارین آدمارو بزارین توی خماری…؟

لبخندش پررنگ تر شد..

سرشو نزدیک صورتم کردو گفت:

ـ همه ی آدمارو نه…فقط تورو میخوام بزارم تو خماری…درضمن جواب سوالتو خودت میدونی….

سریع جوب دادم

ـ نخیر نمیدونم…اگه میدونستم زحمت نمیدادم از شما بپرسم…..

سرشو عقب برد و خیلی رسمی جلوم ایستاد و گفت:

ـ بهتر از هر کس دیگه ای جوابشو میدونی…..زحمتش برات یه ذره فکر کردنه…

بابت امشب ازت ممنونم…هرچند سرتق بازی درآوردی اما بابت کمک کردن بهم تشکر لازمی….

چشمام تا آخرین حد شون باز شدن…

منو این همه خوشبختی محاله……

تیکشو اصلا نشنیدم فقط تشکر کردنش به گوشم خورد….

یه لبخند زدمو همینطور که به طرف در راه افتادم گفتم:

ـ خواهش میشه جناب آقای حسان فرداد…رییس شرکت معماری بردیس..من اگه میدونستم با این مدل کمک کردن شما ازم تشکر میکنین بیشتر از اینا سرتق میشدم و کمکتون میکردم…حالا هم با اجازه…

جمله ی آخرو با سرعت گفتم دویدم سمت در…

صداش از پشت سرم اومد.

ـ وقتی میگم سرتقی بهت برنخوره دلقک کوچولو…

پریدم توی ماشین و یه سره تا خونه روندم….

رسیدم خونه…

باهمون وضع لباس و آرایش پریدم روی تختم….

چشمامو به سقف اتاقم دوختم…

امشب اتفاقای زیادی برام افتاده بود….

اتفاقایی که هر کدوم برام یه پیام، یه نصیحت، یا شایدم یه تجربه به همراه داشت…

امشب فهمیدم که برای لجبازی نباید دت به هر کاری بزنم….

فهمیدم آدمها اون چیزی که نون میدن نیستن…..مثل حسان…

هیچ وقت فکر نمی کردم این آدم اینقدر شکننده باشه…

فقط غرور و سرد بودنش سر زبونا افتاده بود……

اما امشب من روی دیگه ی اون ادم مغرور و سردو دیدم….

نمی دونم دلیل کاراش..

کارهای که مثله دیوونه ها انجامشون میداد چی بود؟

اما هرچی بود خیلی براش سنگین بود…

براش غیر قابل تحمل بود…

من امشب مردی رو دیدم که برای هضم حرفای به ظاهر ساده از نظر من دیوانه بار خودشو به در و دیوار میکوبید….

امشب فهمدم که همه ی آدمها از همه نوعی که باشن در درون خودشون غمی رو دارند که هیچ وقت از پس هضم کردن و کنار اومدنش بر نمیان….

همیشه براشون سنگینی میکنه….

همیشه تازه گوشه ی دلشون می مونه…

نفس راحتی کشیدم…

من امشب تونستم با اتفاقای گذشتم یه جورایی راحت کنار بیام…

تونستم به خودم بقبولونم که هر چیزی که در گذشته اتفاق افتاده رو باید از گذشت…

فراموشش نکرد فقط آروم از کنارش رد شم و به آینده فکر کنم…

بلند شدمو سریع لباسامو در آوردم و پریدم توی حموم….

.نیم ساعت بعد روی تختم با خیال راحت و ذهنی آسوده خوابیدم…

“حسان”

امشب با همه ی اتفاقات خوب و شیرینش مثل عسل و بدو تلخش مثل زهر مار گذشت و شد یه خاطره مثه تموم خاطرات دیگه….

اما با یه تفاوت مهم…

تفاوتی که با وجود یه دختر رقم خورد….

یه نگاهی به بانداژ دستم انداختم و یه لبخند مهمون لبهام شد….

امشب یه دختر در همه حال باهام همراه بود….

از خشمی که خودش به جونم انداخته بود تا خشمی که یه نامرد پست به جونم انداخت…..

خشمیکه دیوانه وار منو توی خودش غرق کرد….

خشمی که هیچ کس نمی تونست مانع و جلودارش باشه جز این دختر….

این دختر تونست با آغوش گرمش هرچند از روی ترس منو آروم کنه….

تونست با قسم به جون خودش منو از ادامه ی اون دیوونه بازی ها منصرف کنه…

امشب این دختر آرامش رو بهم هدیه داد…

چشمامو بستم و چهرشو دوباره توی ذهنم مجسم کردم..

و یه لبخند دیگه مهمون لبهام شد….

شاید این حسی که نسبت بهش دارم به خاطر همین آرامشیه که در کنارش توی وجودم بوجود میاد….

نمی تونم این حس رو دوست داشتن بزارم…

مطمئنم من با این حس غریبم…

ازم خیلی دوره….

شاید بشه به عنوان یه منبع آرامش به حساب بیارم…

مثل مظاهر…

چشمامو باز کردم و رو به اتاق سرمو برگردوندم…

حسابی به هم ریخته و داغون بود…

از اتاق بیرون اومدم ، خدمتکارا مشغول تمیز کردن سالن بودند

رحیمی عکاس و فیلمبرداری مهمونی هنوز مونده بود…

داشت فایل عکسایی رو که گرفته بود رو چک میکرد….

از مهمونی هام همیشه فیلم و عکس میگرفتم …

میخواستم بهترین کارام به یادگار بمونه….

بعد از اینکه به چند تا از مستخدمین گفتم برن اتاقمو تمییز کنم به سمت رحیمی رفتم….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا