رمان زهرچشم پارت ۳۶
با رسیدنش به پایین، یک مرد با لباس فرم پلیس را میبیند که به سمتش میآید و تن دخترک را روی دستانش جابهجا میکند.
– سینا کجاست؟!
سرش را سمت جایی که صدای سینا را میشنید میچرخاند و با نفسی که سخت بالا میآید جواب میدهد
– آخرین بار از اونجا صداش میومد… آمبولانس آومده؟!
مرد همانطور که با نگرانی نگاه در اطراف میچرخاند جواب میدهد
– آره بیرونه.
با قدمهایی تند خودش را به بیرون میرساند و بیتفاوت به همهمهی پلیسها و حرفهایشان، قدم سمت آمبولانس برمیدارد…
– اشرف ببین این سینای الآغ کدوم گوریه… هزار بار بهش گفتم کاری نکن بدون اجازهی من…
تن دخترک را روی برانکارد میگذارد و دکتر خیلی سریع مشغول اقدامات پزشکی میشود…
– چهش شده؟!
دکتر بدون اینکه سمتش برگردد و جوابش را بدهد، نبضش را میگیرد و علی پر از نگرانی دوباره نگاه به چهرهی دخترک میدوزد.
توی روشنایی بهتر میتواند چهرهی غرق در خون و زخمیاش را ببیند.
– باید هر چه زودتر به بیمارستان منتقل بشه. به احتمال زیاد خونریزی داخلی داره.
نگاهش سمت پلیسها کشیده میشود…
سینا همچنان پیدایش نیست و اما او خودش را سمت ماشین میکشد.
– من هم باهاش میام.
توی بیمارستان بارها از پرستارها حال دخترک را میپرسد، اما تمام سوالهایش بیجواب میماند.
جواب همه فقط یک جمله است
« دکترها دارن تلاششون رو میکنن. لطفاً صبور باشید.»
برای اولین بار حس میکند نمیتواند صبور باشد… نمیتواند برای زنده ماندن آن دخترک صبر کند.
سرش را رو به سقف بیمارستان بلند میکند
– خدایا خودت کمکش کن.
افکار ناخوشایندی توی مغزش جوانه میزند، رشد میکند و قدش تا به آسمانها می رسد…
«این دختره اگه زنده بمونه دیگه حتی تیمارستان هم قبولش نمیکنه.»
صدای نحس عامر بارها توی مغزش تکرار میشود و چه بلایی سر دخترک آورده بود؟!
چگونه دختر ک به این حال وخیم دچار شده بود؟!
صدای قدمهای تندی که توی راهروی بیمارستان به گوشش میرسد باعث میشود برگردد و سینا را با ظاهری آشفته ببیند…
دستی بین موهایش میکشد و سینا به محض رسیدن به او، با نفس نفس میپرسد
– چی شده؟ حالش چطوره؟
نمی خواهد به افکارش اجازه پیشروی بدهد. به افکاری که به رها ختم میشود و اعتراف مرد روبرویش پشت تلفن…
– هنوز چیزی نگفتن…
سینا با بیچارگی تنش را روی صندلیهای انتظار راهرو پرت میکند و سرش را بین دستانش میگیرد.
– باید زودتر پیداش میکردم… نباید اینقدر طول میکشید.
علی تنها نگاهش میکند و سینا با حالی بد ادامه میدهد
– نتونستم ازش محافظت کنم…
نگاهش روی بازوی زخمی و پیراهن پاره شدهی سینا میلغزد و نفس عمیقی میکشد
– تو هم زخمی شدی…
سینا نگاه روی بازویش میلغزاند و اما قبل از اینکه چیزی بگوید، در باز میشود و دکتری با لباس پزشکی از اورژانس خارج میشود.
سینا زودتر از علی خودش را به دکتر میرساند…
– حال خواهرم چطوره؟!
نگاه دکتر بینشان میچرخد و ماسکش را پایین سر میدهد… توی نگاهش ترحم و دلسوزی موج میزند.
– متأسفانه جز شکستگی دست و آسیبهای جزئی، به خاطر پارگی طحال خونریزی داخلی دارن و باید هر چه زودتر درمان بشه…
سینا پر از درد، نفس بریده مینالد
– پارگی طحال؟!
دکتر سر تکان میدهد، بخاطر وضعیت دخترک روی تخت متأسف است.
– بله متأسفانه به خطر ضرباتی که به شکمشون وارد شده طحالشون آسیب دیده.
سینا درمانده دست به دیوار تکیه میدهد خدا را بارها زیر لب صدا میکند…
علی خودش را جلوتر میکشد
– حالش خوب میشه؟!
دکتر نگاهی به سینا و اوضاع نابه سامانش میاندازد و نفس عمیقی میکشد.
– انشالله که خوب میشن… ما هر کاری از دستمون بربیاد براشون انجام میدیم؛ ولی باید خودتون رو برای هر چیزی آماده کنید. چون دیر به بیمارستان منتقل شدن احتمال هر اتفاق ناخوشایندی هست.
– وَإِذَا مَرِضْتُ فَهُوَ یَشْفِینِ… نگران نباش دخترم، خدا بزرگه و کریم.
رها گونههای خیسش را پاک میکند و نگاه پر اشک و سرخش را بند نگاه علی میکند
– من باید میموندم پیشش، چرا نذاشتی بمونم داداش؟
علی با انگشت گوشهی چشمانش را میفشارد. اتفاقات این چند روز، از او حتی فرصت پلک روی هم گذاشتن را هم گرفته بود.
– از صبح اونجا بودی دیگه عزیز دلم، خودت هم هلاک کردی تو بیمارستان. امشب بخواب فردا باز میری پیشش.
و دل خودش هم برای تنها گذاشتن دخترک رضا نمیداد. به اصرار سینا رها را برداشته و برگشته بود.
رها با گریه خودش را سمت پدرش میکشد… بغض دارد به بزرگی یک گردو…
بغضی که بیخ گلویش پای میکوبد…
– حاجبابا لطفاً شما هم دعا کن براش… ماهک خیلی جوونه…
هق میزند و حاج خانم اشک گوشهی چشمش را با گوشهی روسریاش میگیرد
– از خدا بخواه به جوونیش رحم کنه.
حاج محمد دست بر سر دردانهاش میکشد
– باشه دخترم، دعا میکنم. حالا پاشو یکم استراحت کن هلاک کردی خودت رو.
رها را که به اتاقش میفرستد نگاه به علی میدوزد و حین برداشتن تسبیح تربتش از علی میپرسد
– حالش خیلی بده پسرم؟!
علی نفس عمیقی میکشد و نمیتواند چهرهی غرق در خون ماهک را از مقابل نگاهش پس بزند…
چگونه توانسته بود با یک دختر، آنگونه وحشیانه رفتار کند؟!