رمان ویدیا جلد دوم

رمان ویدیا جلد دوم پارت 7

0
(0)

#ایران_تهران
#ویدیا
ارغوان تکیه‌اش را به صندلی داد
-ولی من هنوزم میگم این همه دختر جذاب دور و اطرافت هست چرا دنبال یه مدل ساده میگردی؟
شاهرخ تک خنده‌ای کرد:
-بابا بن‌سان همین ارغوان رو اوکی کن دیگه خودشو کشت!
ارغوان اخمی بین ابروهای هاشور شده‌اش آورد
-این حرفت یعنی چی شاهرخ؟
نگار نامزد شاهرخ دست روی شانه‌ی ارغوان گذاشت:
-عزیزم شاهرخ داره شوخی میکنه.
بن‌سان سر چرخاند و نگاهش به پانیذ که داشت میخندید افتاد.چهره‌ی ساده و شرقی پانیذ اولین چیزی بود که نظرش را جلب کرد.آرام روی میز زد:
-ببینید من دنبال همچین چهره‌ای هستم.
نگاه همه به سمتی که بن‌سان اشاره کرده بود چرخید.
ارغوان:-کدوم؟
-همون دخاری که موهای فر داره،داره میخنده.
نگاه علیرام روی پانیذ ثابت ماند.
ارغوان با حالتی مشمئز گفت:
-بن‌سان الان چیه اون دختر با اون قد و هیکل ریز جذابیت داره؟
نگار گفت:
-ولی به نظر من اگر قبول کنه خیلی خوبه.
ارغوان همچنان مرغش یک پا داشت که آن دخار بدرد نمیخورد.
علیرام دست‌هایش را قفل هم کرد:
-شاید اصلا پیشنهادتون رو قبول نکرد.
ارغوان که گویا حرف علیرام به مذاقش خوش آمد با لبخند حرف علیرام را تایید کرد.
نگار :
-میخوایین من باهاش صحبت کنم ببینم نظرش چیه؟
بن سان:
-خیلی عالی!اگر قبول کنه خیلی خوب میشه.
علیرام یاد رفتار چند دقیقه پیش دختر افتاد که چطور بی‌پروا سلفی‌ با شکلک‌های عجیب میگرفت.

#ایران_تهران
#پانیذ
هیوا سر در گوش پانیذ فرو برد:
-ذلیل شده دوباره کجا رفته بودی؟
پانیذ آرام جوابش را داد:
-بابا حوصلم سر رفت با اینا.
-هیس صداتو میشنون زشته.
-زشت قورباغس که رو لباش رژ قرمز بزنه.
دهان هیوا برای قهقه باز شد که پانیذ سریع دستش را روی دهان هیوا گذاشت.نگاه بقیه به سمتشان کشیده شد.پانیذ دستش را از روی دهان هیوا برداشت و لبخند کمرنگی زد.
زودتر از بقیه بلند شدند و خداحافظی کردند و به سمت درب خروجی راه افتادند.
نگار سریع خودش را به آنان رساند
-ببخشید خانوم‌ها
هیوا و پانیذ هر دو به سمتش برگشتند
-سلام.من نگارم
هر دو نگاهی به هم انداختند.نگار با لبخند دست به سمتشان دراز کرد.هیوا زودتر دست داد:
-منم هیوا و ایشون دوستم پانیذ.
نگار دست پانیذ را صمیمانه‌تر فشرد.
-میدونم از اینکه یهو اومدم سمتتون تعجب کردید.من به همراه دوستام اومدیم اینجا که شما رو اتفاقی دیدیم.امکانش هست فردا به استدیو ما برای صحبت تشریف بیارید؟
پانیذ که از حرف‌های نگار متوجه منظورش نشده بود گفت:
-ببخشید متوجه نشدم.
نگار کارتی سمتش گرفت:
-اگر فردا بیایید اینجا راحت‌تر صحبت میکنیم.فقط همین‌قدر بگم که ما یه گروه موسیقی هستیم که نیاز به همکار داریم.
هیوا :
-اون‌وقت چرا ما؟
نگار لبخندش را پر رنگ کرد:
-چون چهره‌ی ایشون و سادگیشون باعث شد که ما جذب شما بشیم‌.فردا ساعت ۴ منتظرتون هستیم.
با دور شدن نگار هر دو نگاهی بهم انداختند و از کافی‌شاپ خارج شدند.

#ایران_تهران
#اسپاکو
قلبش بی امان به سینه‌اش میکوبید.با دست‌هایی که به وضوح لرزان بود دست پیش برد و موبایل را از آشو گرفت.
اولین چیزی که نگاه بی‌قرارش دید صورت معصوم و بی‌رمق اسپاکو بود.نگاهش به شکم صاف اسپاکو افتاد،بغض گلویش را چنگ زد.
نیازی نبود در مورد بچه چیزی بپرسد،به خوبی فهمیده بود که جنین دوست‌داشتنی‌اش را از دست داده.
دستش را به آرامی روی صفحه موبایل کشید.عطشش برای دیدن عشقش از نزدیک بیشتر شده بود.
آشو که متوجه حال خراب ویهان شده بود گوشی را از دستش بیرون کشید.
-گفتم که همین‌طور که تو بهوش اومدی اونم بهوش میاد.من مطمئنم!!
ویهان که در صدایش لرزش خفیفی به گوش میخورد گفت
-مرگ بچه،حال الان اسپاکو،مقصر همش منم متوجهی؟
-تو هیچ تقصیری نداری الکی خودتو شکنجه نکن!
-الان تنها چیزی که میخوام اینه که اسپاکو حالش خوب بشه.
-خوب میشه!!
هر چند خود آشو هم به حرفی که میزد باور نداشت.علائم حیاتی اسپاکو نسبت به ویهان کمتر بود و هیچ‌کس جز آشو و هاویر این قضیه را نمیدانستند.
ویهان به خاطر مسکن‌های تزریقی خیلی زود خوابش برد.آشو کنار پنجره ایستاد و نگاهش را به تاریکی شب دوخت.
.
.
مادرش وارد اتاق شد.
-پاشو بیا یه چیزی بخور.
-مامان اسپاکو چرا بهوش نمیاد؟؟مگه حال و روز ماها رو نمی‌بینه؟حال و روز بابا رو نمی‌بینه که چقدر ساکت شده و توی خودشه؟؟گریه‌های یواشکی تو رو نمی‌بینه؟
شبنم بغضش را قورت داد.
-خوب میشه،میدونم که خوب میشه.
هاویر سر بر شانه‌ی مادرش گذاشت.

#ایران_تهران
#پانیذ
هر دو از کافه بیرون زدند.هیوا دست دراز کرد و کارت را لز دست پانیذ بیرون کشید
-بذار ببینم چیه این؟
روی کارت را خواند:استودیو زرین
پانیذ کارت را کشید بی توجه چپاند ته کیفش
-ولش کن ما که قرار نیست بریم،پس بهش نیازی هم نداریم
هیوا سری تکان داد.
-راستی دیگه من رو به این میتینگای مسخره نیار که همونجا میزنم شَل و پَلِت میکنم!!! اه…اه
هیوا ریز خندید
تاکسی گرفتند و سوار شدند و به سمت خانه حرکت کردند.
.
.
.
یک هفته از روزی که با هیوا میتینگ رفته بودند میگذشت‌.
مثل تمام آخر هفته‌ها قرار بود به خانه‌ی عزیزجان بروند.از زمان کودکی عاشق خانه‌ی مادربزرگش و حس ناب زندگی در خانه‌اش جریان داشت،بود.
-مامان من زودتر میرم،شما پیمان که از مغازه اومد بیایید.
-حالا چرا صبر نمیکنی با هم بریم؟
-خب الان حیاط عزیزجون حال میده نه شب.
شیما آرام پشت دست خود زد:
-یعنی چی حال میده؟این چه طرز صحبت کردنه؟زشته دختر
پانیذ کالج‌های قرمز رنگش را پوشید و کوله‌ی همرنگش را روی دوشش انداخت
-زیاد سخت نگیر شیما خانم،به خودت برس
و چشمکی حواله‌ی مادر کرد.
همین که پا از خانه بیرون گذاشت اولین قطرات باران هم شروع به باریدن کرد.
لبخند روی لب‌های دخترک نشست.با ذوق سر بلند کرد و قطره‌های دل‌انگیز باران را مهمان صورتش کرد.
فاصله‌ی کوتاه بین هر دو خانه را با گام‌های آرام طی کرد.
پشت در خانه‌ی عزیز ایستاد.میدانست تا چند دقیقه‌ی دیگر دخترها هم سر میرسند.

#ایران_تهران
#ویدیا
علیرام پا روی پا انداخت
-یعنی حتما باید من و بِنَم بیاییم؟؟
بن‌سان که بالای سرش ایستاده بود با کف دست پشت گردن علیرام زد.
علیرام دستش را جای ضربه گذاشت و به عقب برگشت
-گاومیش چرا میزنی؟؟
-اولا که چرا به گاومیش توهین میکنی؟دوما برا چی اسم من رو نصفه نیمه صدا میکنی؟؟
ویدیا به کل‌کل پسرها نگاهی انداخت
-بهتره هر چه زودتر آماده بشید
بن‌سان سرش را نزدیک گوش علیرام برد و گفت
-بدو پسرم آماده شو که آهوی گریز پا منتظرته!
-حساب تو یکی رو به وقتش میرسم.
بن‌سان با لبخند پهن و دندان نمایی چند بار ابروهایش را برای علیرام بالا پایین کرد و به سمت اتاقش رفت.
علیرام بی‌حوصله بلند شد
-مامان
ویدیا به سمت پسرش آمد
-تو چرا همیشه اخمات تو همه آخه؟
-مامان میشه من نیام؟
-خالت(خاله‌ات) صد بار تاکید کرد که شما دو تا هم باشید.اون دفعه کلی بهونه آوردم برای نبودنتون این‌بار چکار کنم؟؟
ساشا وارد سالن شد
-عروسکم تو که هنوز آماده نشدی
ویدیا لبخند دلنشینی به ساشا زد
-اگر پسرها اجازه بدن میرم آماده بشم
-پدرسوخته باز چشم من رو دور دیدی خانومم رو اذیت کردی؟
-فکر کنم مامان منم بشه‌‌ها
-اول عشق من بود بعد مامان تو شد.حالا هم زود برو آماده شو
علیرام‌نمیدانست بخندد یا گریه کند.به ناچار به سمت اتاقش رفت.میدانست آهو تا آخر شب آویزانش است‌.
لباس پوشید و حاضر شد.بن‌سان وارد اتاقش شد.
-تو که باز در نزدی
-بی‌خیال در زدن.اون دختره توی کافه یادته؟
-کدوم؟؟
-همون که تصمیم گرفتیم توی کلیپ همکاری کنه باهامون.
-لحظه‌ای چهره‌ی پانیذ جلوی چشم‌هایش جان گرفت.

#ایران_تهران
#اسپاکو
ویهان کنار تخت اسپاکو نشست و دست‌هایی که هنوز زندگی در آن جریان داشت را در دست‌های مردانه خود گرفت.
یک هفته از بهوش آمدنش میگذشت و تمام این یک هفته درد‌های جسمانی‌اش یک طرف و درد روحی‌اش بابت حال اسپاکو بیشتر عذابش میداد.
خم شد و بوسه‌ای پشت دست اسپاکو زد.
-نمیگی دلم برای نگاهت تنگ میشه؟؟آروم جونم کی میخوای از این خواب بیدارشی؟؟
بغض راه گلویش را چنگ زد.مگر میشد بدون دلدار نفس کشید؟
-هیچ‌جا بدون تو برام آرامش نداره.بدون تو تحمل هیچکس و هیچ‌چیزی رو ندارم.
آشو وارد اتاق شد.دلش از دیدن حال هر دو ریش شد.هیچکس به اندازه آشو از عمق عشق و علاقه ویهان به اسپاکو خبر نداشت.در تمام سال‌های گذشته شاهد علاقه‌ی پیدا و پنهان برادرش به اسپاکو بود.
دست روی شانه‌ی ویهان گذاشت.ویهان سر بلند کرد.صورت همیشه اصلاح شده‌اش حالا با انبوهی از ریش پوشیده شده بود.
-نمیخوای بری خونه؟
-همه‌ی وجود من اینجا خوابیده!
-تو هنوز خودت کاملا خوب نشدی.چرا داری لج میکنی؟اون از اصرارت برای مرخص شدن اونم با اون همه مخالفت دکتر،اینم از اصرارت برای موندن اینجا،اونم با این وضعیت داغونت!به خدا از پا در میای.عزیزم وقتی زنت بهوش بیاد یه شوهر سالم لازم داره نه یه مرد هپلی و داغون!!!ویهان یکمم به فکر ما باش،بخاطر اسپاکو اونقدر غم و غصه داریم که جایی واسه‌ی غصه‌ی خراب شدن دوباره‌ی حال تو نداریم.اینجا کلی دکتر و پرستار داره که حواسشون به اسپاکو هست.بیا بریم خونه یکم استراحت کن حداقل چند ساعت.
-نمیتونم آشو.تو نمیدونی توی این دل لعنتی چخبره!وقتی میبینم دیگه بچه‌ای نیست و عزیزترین فرد زندگیم اینجا به کمک یه عالمه دستگاه میتونه نفس بکشه و زنده باشه میخوام از غصه دق کنم.

#ایران_تهران
#ویدیا
-خب چیشده؟
-هیچی بابا اصلا نیومد.کاش یه شماره‌ای چیزی ازش میگرفتیم.
علیرام کتش را برداشت
-عیب نداره چیزی که زیاده دختر،اون نشد یکی دیگه!
با صدای ساشا بی‌خیال ادامه صحبتشان شدند و از اتاق بیرون آمدند.
-پسرا کجایین؟؟
-اومدیم بابا.
-من و مامانت تنها میریم‌.شما خودتون بیایید.
همگی به حیاط رفتند.راننده در اتومبیل را باز کرد و ویدیا و ساشا سوار شدند‌.
علیرام هم به سمت ماشینش رفت.بن‌سان روی صندلی جلو جای گرفت.همین که علیرام اتومبیلش را روشن کرد موزیک
“به سوی تو” در فضای بسته ماشین پیچید.
-داداش ما رو باش.
علیرام نیم نگاهی به بن‌سان انداخت
-چرا؟
-بابا خبر سرت داداشت خوانندس اونوقت تو آهنگ یکی دیگه تو ماشینت پلی میشه؟
-تو رو جان هر کی دوست داری من رو از گوش کردن به آهنگای جلف این دوره زمونه معاف کن.
-لیاقت نداری برادر لیاقت.
علیرام از حرص خوردن بن‌سان خنده‌اش گرفت.
سمیرا هم اصلا از آهنگ‌هایی که علیرام گوش میکرد،خوشش نمی‌آمد.آهی کشید.
‘یک دم از خیال من’
نمیروی ای غزال من’
‘دگر چه پرسی ز حال من….’
ماشین را کنار خانه‌ی خاله‌ پری نگهداشت.با هم‌ پیاده شدند.بن‌سان زنگ را زد،بلافاصله در باز شد.اول بن‌سان داخل شد سپس علیرام با قدم‌های سنگین.
با ورود به سالن آهو خوشحال به سمتشان آمد.بن‌سان طوری که فقط علیرام بشنود گفت:
-از الان بهت تسلیت میگم برادر.
علیرام سقلمه‌ای به پهلوی بن‌سان زد.صدای تیز آهو چینی به ابروی هر دو داد.

#ایران_تهران
#پانیذ
لباس‌هایش را در اتاق کوچک عزیز عوض کرد.موهای بافته‌ شده‌اش را یک طرف روی شانه‌اش انداخت.هودی سفید به همراه شلوار مشکی به تن کرده بود که ریزتر از همیشه نشانش میداد.
با صدای زنگ در از اتاق بیرون آمد.
-چه عجب…فکر کردم منقرض شدی توی اتاق!
-عزیز..
-والا دق دادی آینه رو بس که خودتو دیدی.
-عزیزجون…
-دخترم دخترای قدیم،همش توی پستو بودن و تمام کارای خونه زندگی رو میکردن.
پانیذ خند‌ه‌اش گرفته بود.عزیزخانوم‌ هنوز هم آنها را با دختران زمان قدیم مقایسه میکرد و سنگ آنان را به سینه میزد.
با دیدن دایی ایمان چشم‌هایش برقی زد.با آنا حرف داشت.سلامی به دایی و زن‌دایی و نوید داد.دست آنا را گرفت و دنبال خود کشید.
-باز شما دوتا هم‌دیگه رو ندیده شروع کردین؟
پانیذ اخمی به نوید کرد.
-دخترا چای بیارید.
هر‌دو نگاهی بهم انداختند.نوید روی شانه هر دو زد و گفت
-ضعیفه‌ها چای من کنارش حتما نبات باشه.
آنا دهن کج کرد و گفت
-رو دل نکنی داداشی.
-نگران نباش،فقط عجله کنید.
دخترها با تاکید دوباره عزیز به آشپزخانه رفتند.
پانیذ زیر لب با کمی اخم‌گفت
-عزیزم تا ما رو میبینه یاد کار میفته.
-پانیذ
-هوم؟
-بابا قبول کرد
-چی؟؟
-همین دیگه
-واقعا قبول کرد؟؟
-اوهوم،برای آخر هفته دیگه قرار شد بیان خواستگاری،وای خدا از همین الان کلی استرس دارم.
-استرس چرا آخه؟
–اگر نشه.
-نفوس بد نزن،حالا بذار بیان.
اول آنا و سپس پشت سرش پانیذ وارد سالن شدند.
ایمان کنار مادرش نشسته بود و آرام صحبت میکرد‌.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا