رمان زهر چشم

رمان زهرچشم پارت ۱۲۳

4.8
(9)

سینا انگشت سبابه‌اش را سمتم می‌گیرد و رو به رها می‌گوید

– به خدا که من زن ذلیلم، نکشیمون رها؟!

رها به مزه پرانی‌های سینا می‌خندد و من وارد آشپزخانه می‌شوم.
صدای خنده‌ها و حرف زدن‌هایشان را می‌شنوم، شربت درست می‌کنم و همراه سینی شربت از آشپزخانه خارج می‌شوم.

– من و علی قراره بریم ماه عسل…

سینی را بدون تعارف روی میز می‌گذارم و رها می‌پرسد

– عه! واقعاً؟!

لب باز می‌کنم جوابش را بدهم که سینا می‌گوید

– بعد یه ماه؟! صبر می‌کردین سه چهارتایی همراه نوه و نتیجه می‌رفتین دیگه!

با اخم می‌توبم

– خوشمزه بازی درنیار…

خم می‌شود و لیوان بلند شربت را برمی‌دارد

– اگه حرفم حق نیس بگو حق نیس…

– حق نیست سینا… یکم صبر کن ببین چی می‌گم.

شربت آلبالویش را لاجرعه سر می‌کشد و با نفس عمیقی می‌گوید

– خب بگو…

– علی می‌گه هر جا من بخوام، کجا رو بخوام به نظرتون؟!

سینا پقی زیر خنده می‌زند و رو به رها می‌گوید

– از ما می‌پرسه چی می‌خواد!

#

با اخم می‌توپم

– مزه نپرون سینا…

او شانه بالا می‌اندازد و رها با ذوق می‌گوید

– برین مشهد…

لبم را تر می‌کنم و به مبل تکیه می‌زنم.
آخرین باری که آن گنبد طلایی رنگ را دیده بودم، به یاد داشتم…

همراه ماهلی رفته بودیم….
همان وقت هایی بود که ماهلی پنهانی با عامری که برای کار در هتلی که او کار می‌کرد اقامت داشت، رابطه‌اش را شروع کرده بود.

مشهد شهر من بود و من اما از آن شهر فراری بودم.

– ماهک؟!

– مشهد نه…

– چرا خب؟! می‌رین زیارت آقا، بعدش غروب می‌رین کوه سنگی لایو می‌ذاری منم دعوت می‌کنی، سر قبر نادر شاه هم می‌ری.

مکث می‌کند و درست وقتی که سینا لب باز می‌کند چیزی بگوید، با صدای بلندتری ادامه می‌دهد

– پارک آبی هم می‌ری… من تا حالا نرفتم.

سینا بی‌خیال چیزی که می‌خواست بگوید می‌شود و رو به رها می‌پرسد

– پارک آبی نرفتی؟!

نفسم را کلافه بیرون فرستاده و به مبل تکیه می‌دهم. رها با لب‌هایی آویزان می‌گوید

– نه.

– خودم می‌برمت لپ قرمزی من.

با عصبانیت لگدی به پای سینا می‌کوبم که نگاه عاشقانه‌اش را از رها می‌گیرد و کلافه رو به من می‌گوید

– خب ما چه بدونیم شما ماهتون رو کجا عسل می‌کنید؟! برین شمالی، جنوبی جایی دیگه.

با صدای باز شدن در، از روی مبل بلند می‌شوم و رو به سینا می‌گویم

– جمع کن خودتو…

سینا با خنده صاف می‌نشیند و رها شالش را مرتب کرده و از سینا کمی فاصله می‌گیرد.
سری به حرکتش تکان می‌دهم و سمت در می‌روم.

علی با دیدنم، لبخند زده و می‌پرسد

– مهمون داریم؟!

نزدیکش می‌شوم و بوی چوب مخلوط شده با عطر منحصربه‌فردش باعث می‌شود، نفسی عمیق بکشم.

– رها و سینا.

سرکی به سالن می‌کشد و با جدیت می‌گوید

– از کی تا حالا با هم می‌رن مهمونی که من خبر ندارم؟!

دستانم را روی شانه‌هایش می‌گذارم و خودم را تاب می‌دهم، جدیت نگاهش از بین می‌رود و به حرکت کودکانه‌ام برای پرت کردن حواسش می‌خندد.

– دلم برات تنگ شده بود سید.

سرک دیگری به سالن کوچک خانه‌مان می‌کشد و مچ دستانم را با دست می‌گیرد

– حواسم پرت شد.

لب‌هایم را جمع می‌کنم تا نگاهم را تا لب‌هایم بکشانم و اما او خیلی خوب می‌تواند نگاهش را کنترل کند و توی چشمان پر شیطنتم ثابت نگه‌دارد

– خیلی بدجنسی که فکر می‌کنی من به خاطر پرت کردن حواست گفتم دلم برات تنگ شده بود.

دستش را از روی مچ دستم برمی‌دارد و پشت گردنم می‌گذارد و با ثابت نگه‌داشتن سرم، بوسه‌ای طولانی روی پیشانی‌ام می‌گذارد و خواب نبودم؟!

– من همچین چیزی گفتم عزیزم؟!

عقب که می‌کشد، نفس حبس شده‌ام را مقطع بیرون می‌فرستم و لب زیرینم را بین دندانم می‌گیرم.

انگار خواب نبود…
او مرا بدون هیچ اجبار و شرط و شروطی بوسیده بود.

دستش را از پشت گردنم برمی‌دارد و طوری خونسرد و عادی برخود می‌کند که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده است و این مرا عصبی می‌کند.

چرا این لمس‌های کوتاه، مانند من، او را هم بی‌تاب نمی‌کرد؟!
ضربان قلبش را بالا نمی‌برد و نفسش را نمی‌برید؟!

– واقعاً گفتم… برای چند لحظه حواسم پرت شد.

این بار من هستم که فاصله می‌گیرم تا بیشتر از این خودم و اراده‌ام را نبازم و به سالن اشاره می‌کنم

– منتظرن…

همراهم، راهروی کوتاه را رد می‌کند و جواب سلام بلند رها را با جدیت می‌دهد.
دست دراز شده‌ی سینا را میان انگشتانش، ملایم می‌فشارد و آن‌ها را با همان جدیت دعوت به نشستن می‌کند و خودش، به بهانه‌ی عوض کردن لباس‌هایش، وارد اتاق خواب می‌شود.

اتاق خوابی که همه چیزش مشترک بود جز تختش.

– پیس… ماهی!

با صدای پچ مانند سینا نگاه از در بسته‌ی اتاق می‌گیرم و سمت آن‌ها می‌چخم و سینا همانطور که دوباره دستش را روی مبل پشتی رها می‌گذارد، می‌پرسد

– ارث باباش رو خوردیم اینطوری عداوت می‌کرد؟!

اخم می‌کنم، اما قبل از اینکه جوابش را بدهم رها می‌گوید

– یعنی چی سینا؟! داداشمه‌ها!

– آخه دورت اون چشمای شاکیت برم ندیدی چه اخم کرده بود؟!

قبل از اینکه رها جوابش را بدهد، آرام می‌گویم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا