رمان زهر چشم

رمان زهرچشم پارت۱۱۹

4
(8)

برنج را با زعفران تزئیین کرده و روی میز می گذارم و وقتی سر بلند می کنم علی را توی درگاه آشپزخانه می بینم
با خنده ابرو بالا می اندازم

– تموم شد نمازت؟

سرش را تکان می دهد و وارد آشپزخانه می شود، در یخچال را باز می کند و پارچ آب را بیرون می آورد

– آره تموم شد…

ریز می خندم و او پارچ را روی میز می گذارد و نگاهش را یک دور روی میز می گرداند تا کمبودی نداشته باشد

– خورشت قیمه دوست داری؟

روی یکی از صندلی ها می نشینم و با دو انگشت یکی از آلوچه های توی خورشت را برمی دارم.
من عاشق خورشت قیمه با آلوچه های فراوان بودم.

– آره، چطور؟

او هم می نشیند و برای خودش غذا می کشد

– چون شیش روز هفته خورشت قیمه درست می کنی.

این بار بلند می خندم و او هم لبخند می زند

– اون یه روز باقی مونده هم آبگوشت… غذاهای دیگه هم هستنا…

شانه بالا می اندازم و او بشقاب مرا هم برمی دارد تا پر کند

– خب چی دوست داری از فردا به برنامه ی غذاییمون اضافه کنم؟

مکث می کنم و وقتی چیزی نمی گوید، اضافه می کنم

– راستش غذاهای زیادی یلد نیستم. همین آبگوشت و قیمه رو چون خودم دوست دارم یاد گرفتم پختنش رو.

با همان لبخند سرش را تکان می دهد و بشقاب برنجم را مقابلم می گذارد

– من فسنجون دوست دارم.

چند قاشق قیمه روی برنجم می ریزم و می گویم

– یاد می گیرم پختنش رو سید..

شاممان را در آرامش می خوریم و و او در شستن ظرف ها کمکم می کند، دم کردن چای را به عهده8 می گیرد و مرا به سالن می فرستد.
با لبخندی که از روی لب هایم کنار نمی رود، تلویزیون را روشن کرده و حین بالا و پایین کردن کانال ها، با صدایی بلند می گویم

– قولت که یادت نرفته سید؟

او هم برای رساندن صدایش به گوش من، تتن صدایش را بالا می برد و می پرسد

– کدوم قول؟!

سرم را سمت آشپزخانه می چرخانم

– قولی که همین چند دقیقه پیش دادی دیگه… قراره برای به دست آوردن دلم هر کاری بکنی.

منتظر می مانم چیزی بگوید و وقتی با سصکوتش مواجه می شوم، با صدای بلندتری می پرسم

– چی شد سید؟ مگه خودت قول ندادی؟

از آشپزخانه همراه سینی چای خارج می شود و با لبخند مرموذی می گوید

– من کمک کردم ظرف ها رو بشوری، برات چایی هم آوردم.

چشم گرد می کنم و او سینی را مقابلم گذاشته و می گوید

– دلت صاف نشد بلای جون؟

– معلومه که نه… با دو تا بشقاب شستن می خواستی دلم رو به دست بیاری؟

سرش را که تکان می دهد، چهار زانو روی مبل می نشینم و می گویم

– اما من این رو قبول ندارم.

خم می شود و یکی از استکان های چای را به دستم داده و چای خودش را هم برمی دارد.

– باشه، بگو قراره چیکار کنم؟!

سرم را سمتش می گیرم و با بدجنسی می گویم

– باید من و ببوسی…

کوتاه می خندد و سرش را تکان می دهد انگار از قبل می دانست که قرار است چنین خواسته ای از او داشته باشم.

– باشه… می بوسم.

ضربان قلبم بالا می رود و استکان چای بین انگشتانم می لرزد و نگاه او هم کوتاه روی دستانم سر می خورد.
دست دراز می کند و استکان را از دستم گرفته و روی میز می گذارد.

سپس با گرفتن دستم و کشیدنش، مرا کنار خودش می نشاند و من از شدت هیجان نفس نفس می زنم.

– تو رو چرا هیچ طوری نمی شه حل کرد؟

– حل بشم که جذابیتش از بین می ره!

با خنده سرش را تکان داده و خم می شود، دستانش را روی گردنم اهرم می کند و آرام پیشانی ام را می بوسد.
وقتی که عقب می کشد، نگاهش می کنم و لبخند روی لب هایش را چگونه باید تعبیر کنم؟
از اینکه مرا بوسیده خوشش آمده است؟!

– چرا اینطوری نگاه می کنی؟ مگه همین رو نمی خواستی؟

با اینکه درونم غوغای عظیمی به پا هست و قلبم انگار توی دهانم می کوبد، عقب کشیده و به مبل تکیه می دهم.

– اما انگار تو دلت بیشتر از من می خواست سید… نیشت تا بنا گوشت بازه.

می خندد و حرفی نمی زند، دوباره استکان چایی ام را به دستم می دهد و به تلویزیون خیره می شود
جرعه ای از چای می نوشم و انگشتانن را دور استکان می پیچم.

حال و هوای عجیبی دارم.
انگار اصلا روی زمین نیستم…
انگار آن بوسه مرا از زمین جدا کرده و به آسمان ها، میان ابرها رسانده است.

زیر چشمی نگاهش می کنم و او خیلی سریع سنگینی نگاهم را حس کرده و سمتم می چرخد. گونه هایم داغ می شوند و اما نگاهم را نمی گیرم و او با لبخندی کوتاه، استکان خالی چایش را روی میز می گذارد.
اگر آن بوسه ی خودم را قبل عقد، که ناگهان به لب هایش چسبیده بودم فاکتور می گرفتم، این اولین باری بود که مرا می بوسید.

– الآن مثلا داری خجالت می کشی؟

باقیمانده ی چای را بی تفاوت به داغ بودنش، لاجرعه سر می کشم و شانه بالا می اندازم.

– نه… چرا باید خجالت بکشم.

کوتاه می خندد و تلویزیون را با کنترل توی دستش خاموش می کند و کامل سمت من می چرخد

– پس چرا لپ هات مثل انار سرخه؟!

هر دو دستم را روی گونه هایم می گذارم و حس می کنم بیشتر داغ می شوند. او اما سرخوش تر می خندد و نگاهش در تک تک اجزای چهره ام می چرخد

– حالا خوبه خجالتی هم هستی و مثل آتیشی، اگه خجالت نمی کشیدی چی می شد.

جوابی نمی‌دهم
در واقع دلم می‌خواهد چیزی بگویم اما توی ذهنم انگار پوچ پوچ است…
ذهنم و قلبم را آن بوسه‌ی سه ثانیه‌ای روی پیشانی پر کرده است.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫2 دیدگاه ها

  1. درود* من یجورایی با دوست عزیز کاملیا موافق هستم•• این یکطرف یچیز عجیب کجا تو خورشت قیمه گوجه سبز یا همان(آلوچه) میریزن تا جایی که ما میدونیم قیمه رو با سیبزمینی سرخکرده (یا حوصله نداشته باشیم چیپس خلالی) یا بادمجان سرخکرده درست میکنن نحایتش توش مانند قرمه سبزی لیمو عمانی بریزن
    والا من تو شهرستانها هم نشنیدم تو خورشت قیمشوون آلوگوجه بریزن 🤔😐

  2. بابا تو دیگه کی هستی?مگه نرفتی پیش روانشناس?!مگه نگفت هر چی مشتت رو محکم تر بگیری,شنهای توش بیشتر میریزه?چرا اینقدر خودتو کوچیک می کنی دختر?😐

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا