رمان

رمان بهار پارت ۵

5
(2)

با توقف آسانسور مچ دستمو گرفت و کشید.
از ترسش جرات هیچ واکنشی نداشتم، در واحدی رو باز کرد و تقریبا هلم کرد تو!

هنوز فرصت نکرده بودم خونه رو ببینم، به طرفش برگشتم و سعی کردم متقاعدش کنم‌که کاریم نکنه!

_ استاد شما گفتین فقط توی اتاق دانشکده، شما قول دادین به من…!

بدون هیچ حرفی کتشو در آورد و آستین پیراهن
سفید و اتو کشیده اش رو بالا زد.

انگار اصلا منو نمیدید…
از جلوی چشم های ترسیده ام رد شد و تازه تونستم خونه رو ببینم!

یه واحد دوبلکس، با تم روشن.
هال خصوصی که با مبل های زیبای L تزیین شده بود و یه سالن بزرگ با مبل های سلطنتی و شیک !

استاد از پله ها بالا رفت و من مثل ندید بدید ها به طراحی زیبای راه پله اش نگاه میکردم!

پاک فراموشم شده بود که برای چی اینجام!

این جا هیچ شباهتی به خونه پدریم نداشت، یه خونه درب و داغون دو خواب، که بعضی از جاهاش ترک برداشته بود!

_ دنبالم بیا بهار!

با شنیدن صدای بم و خشکش، نفسم رفت!

بی اختیار پشت سرش راه افتادم؛ بالا هم چهار تا اتاق بود، در یکی از اتاق هارو باز کرد و گفت:

_ برو تو!

احساس میکردم قراره وارد یه شکنجه گاه بشم، اتاقی پر از چیز های وحشت ناکِ قرون وسطایی!

حتی جرات نداشتم چشمم رو باز کنم و به اتاق نگاه کنم. چند ثانیه ای وسط اتاق بودم تا بالاخره ، با سلام و صلوات آروم لای پلکمو باز کردم و با دیدن اتاق دهنم باز موند…!

یه اتاق رویایی با تم سفید، سرویس خواب سفید و کرم و یه کتابخونه بزرگ و پنجره ای که کل دیوار رو به رو رو به خودش اختصاص داده بود…

چقدر امروز ندید بدید بازی در آورده بودم، نفس های استاد هنوز کش دار بود و میتونستم رگه های خشم رو توش حس کنم ولی خشم از چی رو نمیدونستم!

پیراهنشو در آورد و با دیدن عضله های برنزه بدنش، ناخوآگاه چشمشو بستم!

اولین باری بود که بدن لخت یه مرد رو میدیدم!
پوزخند صدا داری زد و گفت:

_ تو اصل کاری و دیدی، مزه اشم چشیدی! اینا که چیزی نیست بچه!

باورم نمیشد این قدر وقیح باشه، اونم استادی با این درجه علمی.

لباس هاشو با یه شلوارک جذب عوض کرد و روی تخت نشست!

_ از این به بعد هفته ای سه بار رو اینجا داریم!

دهنم باز مونده بود از این حجم از پررویی؛ اخم هامو توی هم کشیدم و گفتم:

_ ما با هم یه قراری داشتیم، من اینجا نمیام!
_ فعلا که اینجایی!

خونم به جوش اومده بود، دندون قروچه ای کردم و با صدایی که یکم اوج داشت گفتم:

_ من یه غلطی کردم مثل سگم پشیمونم، حالا هی هیچی نمیگم؛ بدتر میکنین! گفتم که من اینجا نمیام…!

سرش پایین بود و هیچ واکنشی نداشت، وقتی حرصمو سرش خالی کردم؛ آروم گردنشو بالا آورد و با دیدن تیله های سیاه و تاریکش، نفسم بند اومد…!

چشم هاش غیر طبیعی قرمز شده بود و رگ گردنش حسابی تند بود….!

از جاش بلند شد و قبل از اینکه بهم نزدیک بشه؛ من عقب رفتم!

با یه قدم بلند رو به روی صورتم ایستاد و انگشتشو روی گونه ام گذاشت.

هیچ کاری نمیکرد ولی من مثل مرگ ازش ترسیده بودم، چند ثانیه به چشم هام نگاه کرد و یهو درد بدی توی مچ دستم نشست!

مچمو محکم تاب داد و توی گوشم غرید:

_ هنوز زوده که مثل سگ پشیمون بشی بهارِ منفرد!

هنوز جمله پر از خشمشو هضم نکرده بودم که پرتم کرد روی تخت و لباس هامو دونه دونه از تنم بیرون آورد.

هم درد داشتم، هم تحقیر شده بودم! دستش خیلی هرز میرفت و مثل بدبخت های یتیم هیچ دفاعی در برابر کار ها و کتک هاش نداشتم!

به طوری که خوب نفسم بالا نمیومد، از چشم ها و بینیم آب میومد و زیر دست های بی رحمش عذاب میکشیدم

فکر میکردم عذابم تموم شده ولی هنوز باهم کار داشت؛ دستشو زیر شکمم رد کرد و مجبورم کرد به شکم بخوابم.

_ ولم کن؛ تورخدا ولم کن!

زیرش پیج و تاب میخوردم و هرچقدر تلاش میکردم؛ نمیتونستم از زیر دستش جم بخورم.

درد بدی داشتم، محکم سر خودمو به بالش کوبیدم و صدای جیغ هام بلند تر شد!

این قدر کولی بازی در آوردم که عصبی شد و دوباره به حالت اولم برگردوند!

منو روی کمر خوابوند و گردنمو محکم فشار داد!

_ درد دارم توروخدا ولم کن!

التماس هام دل هر کسی رو به درد میاورد جز این مرد بدون روح!

چشم های یخ زده اش رو توی کاسه چرخوند و گفت:

_ بهار بهت لطف میکنم کاری با بکارتت ندارم؛

باورم نمیشد یه روز این حرف هارو بشنوم، اونم از زبون یه نامحرم!

بی محلی کردم به حرفاش…خودمو بالا کشیدم و بعد ملحفه رو روی بدنم انداختم تا برهنگیمو بپوشونم!

دوست داشتم بدون وحشت از اون قیافه اخمالود همینطور ساکت باشم ولی امان از ترس…!

_ این کارو با من نکنین استاد، من هنوز اینارو تجربه نکردم؛ خواهش میکنم!

دستی به موهاش کشید و بدنمو با همون ملحفه بغل کرد! شوکه شده بودم!

چرا هیچ حرکتشو نمیتونستم آنالیز کنم؟

آغوشش بر خلاف چشم هاش جای گرمی بود؛ سردم نمیشد اونجا!

دست پهنش روی کمرم نشست و توی گوشم گفت:

_ دختر کوچولوی من! چیزی نیست!

خودمو توی بغلش گرمش مچاله کردم، توی گلو خندید و گفت:

_ بهش عادت میکنی!

_ نمیخوام عادت کنم، من همچین دختری نیستم استاد، بخدا نیستم…!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا