رمان راز یک سناریو

رمان راز یک سناریو پارت 16

5
(1)

و نگران به چشمان جمع شده از دردش نگاه کرد. گلی دستش را پس زد. اوف به هر چی غیرت است که اول می زند و بعد حالت را می پرسد! اوف به مردی که هیچ وقت در زندگی ات نیست، هیچ گره ای را باز نمی کند ولی حتی در غیابش، غیرتش کمربند می کشد! نه کتک کاری و داد و بیدادش را می خواست نه نگرانی الآنش. بیچاره وحیدش! تمام دیشب بیدار بود و پاداشش مشت و لگد بزرگمهر شده بود! هر چند می دانست تمام این دلواپسی ها برای پسرش می باشد و بس. دست بزرگمهر را پس زد و اشک هایش را جاری کرد. از درد شکمش، از درد انباشته شده روی قلبش.
برای چند دقیقه صدای هق هق گلی تنها نوای طنین انداخته در آن اتاق نه متری بود. دستانش را از روی صورتش برداشت و به مرد روبرویش که رو زمین نشسته بود، چشم دوخت و گفت: من چکارت کردم ها؟ جز اینه که با نگه داشتن بچه ی تو آینده امو تباه کردم؟ منو نگاه ( و دستانش را باز کرد) چی دارم؟ خانواده امو نمی بینم… آقام رو به قبله است اونوقت من اینجا دارم از تو توهین میشنوم… همیشه سر کار سرمو بالا می گرفتم ولی حالا قلبم از نگاه و حرف همکارام تیکه تیکه است… تو این خونه تک و تنها با یه شکم ورقلمبیده دارم زندگی میکنم…
با این حرفش پوزخندی گوشه لب بزرگمهر نشست و زیر لب زمزمه کرد: تنها!
گلی دندان هایش را روی هم فشرد و گفت: تو گند زدی به زندگیم، میفهمی؟ اینقدرم نگو زنم زنم… من ترجیح میدم همون حمل کننده بچه ات باشم.
بزرگمهر روی دو زانو بلند شد وگفت: زنمی میفهمی. زنم. میخوای مدرک نشون بدم.
گلی هم گردن کشید و گفت: مدرکو بذار در کوزه آبشو بخور. خودت گفتی اون برگه سنار ارزش نداره، همه چیز بین ما صوریه. حالا چی شده ناهید بهت رودست زده، من شدم زنت؟ این لقب پیش کش خودت. من ترفیع مقام نمیخوام.
و مستقیم به چشمان قهوه ای روبرویش زل زد. دوباره صورت بزرگمهر از حرص و خشم رنگ خون گرفت.
آرام و شمرده ولی با حرص گفت: نه تو زبون آدمیزاد حالیت نمیشه. باید بالای سر تو چماق باشه تا حرف بفهمی.
بلند شد و به طرف کمد رفت. درش را باز کرد و شروع به بیرون کشیدن لباسها نمود و آنها را روی زمین پخش کرد.
گلی متعجب دهان باز کرد و گفت: داری چکار میکنی؟ چرا اینا رو می ریزی بیرون؟
بزرگمهر که همچنان به کارش ادامه می داد، گفت: وقتی بردمت خونه خودم تا با هووت زندگی کنی میفهمی پا روی دم من گذاشتن یعنی چی؟
گلی برای چند ثانیه نفس کشیدن یادش رفت. زمان برایش متوقف شد و تنها این جمله در ذهنش مثل صدای ناقوس زنگ می زد” با هووت زندگی کنی”. وقتی توانست مفهوم این جمله چهار کلمه ای را درک کند، چشمانش درشت شد و پاهایش سست گردید. روی تخت نشست. دستانش را مشت کرد و روی سینه فرود آورد و نالید: خدا. چرا تمومش نمیکنی؟ من این بچه رو نمیخوام. این زندگی رو نمیخوام. این مرد زورگو رو نمیخوام.
و بلند فریاد کشید خدا و محکم تر کوبید. بزرگمهر که این صحنه را دید، هراسان جلوی پای گلی نشست و مچ دستانش را محکم گرفت و نالید: نزن بی معرفت. نزن. به بچه آسیب می رسونی. نابودم نکنید. آخه من چی بکشم از دست شماها. پیرم کردید. تو یه جور اون یه جور. دارم دق می کنم. چرا هیچ کس به فکر من نیست؟! دنیا با این همه بزرگیش برام شده قفس. رو به هر طرف که می چرخم میخورم به دیوار. آخه منم آدمم لعنتیا. یه موقع میرسه که کم میارم. آهنم که باشی این همه درد میتونه خمت کنه. نزن. نمیخوای بیای، نیا. چرا بچه رو اذیت می کنی لعنتی؟! دردمو کجا جار بزنم که نگن بزرگمهر مصطفوی کم آورد و کمرش تا شد؟! خیر سرم اومدم سری بهت بزنم و برم نمایشگاه. گلی فقط تو درد نمیکشی. منم تو باتلاقی افتادم که داره منو میکشی پایین. تو زنی کم میاری زار میزنی. من چکار کنم ها؟ منم تو این زندگی کوفتی موندم. معلقم. نمی برمت ولی کاری با بچه نداشته باش.
دستان گلی را رها کرد و بلند شد. دستی به صورت دردناکش کشید و خون را با کف دستش پاک کرد و از اتاق بیرون رفت. رمقی برای گلی نمانده بود. انگار دهها نفر با چوب به جانش افتاده بودند و حالا او را به حال خود رها کرده بودند. بی جان بود. این ستیز، این مبارزه برای او زیادی سهمگین بود. هر لحظه و هر روز با رقیب سرسختی به نام سرنوشت می جنگید و در پایان همه چیز به سود رقیبش پایان می یافت و او روز به روز بی رمق تر می شد. حس پوچی در تمام وجودش خزید. دستان سرنوشت همچون ماری تنومند به دور او تنیده شده بود و داشت کم کم جان او را می گرفت، حتی نمی توانست تقلایی کند. پدرش داشت گوشه اتاق نمورش جان می داد. ناهید به بزرگمهر نارو زده بود و تیرهای خلاص شده از چله خشم بزرگمهر بر روح و جان او فرود می آمد. با شکمی برآمده عاشق مردی شده بود که از شوهر عاریه ایش کتک خورده بود. اندوه بر زندگی او چنبره زده بود و روز به روز بالهایش را بیشتر بر زندگی او می گستراند. اشک از گوشه ِ چشمانش جاری شد.
آهسته نامی بر زبان راند: خدا.
دوباره و آهسته: خدا.
این بار بلند تر: خدا.
این بار بلند تر: خدا.
ضجه زد: خدا. خدا به دادم برس. خدا کم آوردم. خدا. منم اینجام.
زار زد: خدا من مامانمو میخوام… مامانمو میخوام.
و ناله سر داد.
در پذیرایی مردی که سالها با غرور زندگی کرده بود، حالا افتاده تر از همیشه، نشسته روی زمین، تنها بدون رفیقی که آرام بر پشت او بزند و دلداری اش دهد، پنهانی، با دخترک همنوا شد و فغان سر داد.
***
با پشت سر گذاشتن پل عابر، دقیقه ها پیاده روی در فضای بزرگ نمایشگاه بین المللی، بلاخره به محل نمایشگاه دام و طیور رسید. عصبانی بود، دلخور، سرشکسته. مانتوی مناسبی پوشیده بود و ظاهرش را آراسته بود. رژی صورتی هم به لبهایش مالیده بود و رژگونه ای به همان رنگ روی گونه هایی که برجسته تر شده بودند. شکمش سنگینی می کرد. احساس می کرد پسرک پاهایش را در انتهای رحم او گذاشته است و به طرف پایین فشار می دهد. دلش می خواست نرم پشت باسنش بزند تا پاهایش را جمع کند. خیابان ها شلوغ بودند. آدم ها در گذر. چند نفر با لباس فرم. مردهایی کراوات زده. چند سالن در اطرافش وجود داشت. کنار خیابان پر بود از دستگاه های بزرگ. عکس مرغ و تخم مرغ و گاو گوشه کنار دیده می شد. مردم هایی که از نوع لباس پوشیدن شان معلوم بود، دامدارند. نمی دانست کدام سالن مربوط به کار آنهاست. کمی جلوتر مردی جوان تراکت پخش می کرد. به طرف او قدم برداشت. نزدیکش که رسید. مرد با بی حوصلگی و بدون اینکه به او نگاه کند، برگه ای طرف او گرفت و پشت هم کلماتی را که انگار از اول صبح بارها تکرار کرده بود،بر زبان راند: شرکت زرفام. تولید کننده ی بهترین داروها برای دام و طیور. بفرمایید سالن میلاد. ناهار هم در خدمت هستیم.
گلی لبخند بی حالی به او زد و در سکوت نگاهش کرد. مرد جوان وقتی دید کسی برگ میان دست دراز شده اش را نمی گیرد، بلاخره سر چرخاند و نگاهش را به زن باردار روبرویش داد: کاری دارید؟! مشتری شرکتید؟!
گلی دوباره نگاهی به درو برش انداخت و گفت: با آقای مصطفوی کار دارم. باید برم سالن میلاد؟!
مرد جوان نگاهش را از پایین تا بالای گلی حرکت داد تا به چشمان او رسید. با چانه به سالن روبرو اشاره کرد: باید اونجا باشن دکتر.
گلی تشکری کرد و به طرف سالن به راه افتاد. جلوی در بزرگ آن ایستاد. اندکی کنار پذیرشِ جلوی در که چند ردیف مرد جلوی آن ایستاده بودند، چشم دوخت. دقیقه ها گذشت و از تعداد جمعیت کاسته نشد و بلاخره از خیر سوال از پذیرش گذشت و داخل سالن شد. دور تا دور سالن غرفه هایی دید که هر کدام اسم شهری بالای آن نوشته شده بود. وسط سالن هم سکوی خیلی بزرگی گذاشته بودند که ده ها نفر پشت میزهایی نشسته بودند و ناهار می خوردند و پذیرایی می شدند و هدایتی، مجری معروف تلویزیون، مثل همیشه دلقک بازی درمی آورد تا مردم را بخنداند. مردی با کت و شلوار و کراوات از کنارش رد شد که گلی با دیدن کارت پرسنلی اش او را مخاطب خود قرار داد: ببخشید آقا. آقای مصطفوی رو کجا می تونم ببینم؟!
مرد با آن موهای بلندی که از پشت بسته بود و چشمان ریز و سیاهش نوعی ترس القا می کرد. مرد چشمان ریزش را ریزتر کرد و پرسید: منظورتون دکتر مصطفویه؟!
گلی سرش را به طرف پایین تکان داد: بله دکتر مصطفوی.
مرد کمی دیگر گلی را ورانداز کرد و در آخر به انتهای سالن اشاره کرد: اگه تو سالن باشن و دنبال کاری نرفته باشن یا تو غرفه تبریز می شینن یا تو قسمت وی آی پی.
مسیر دستش را عوض کرد و طبقه دومی گوشه سالن را نشان داد: که اونجاست.
گلی با لبخندی تشکر کرد و به سمت غرفه تبریز به راه افتاد. صدای موسیقی و خند ه های هدایتی و سوت و کف حاضرین سالن را پر کرده بود ولی این فضای شاد با فضای حزن آلود قلب او هیچ سنخیتی نداشت. او دیگر پرنده ی خنده از روی لبانش را پر داده بود. هنوز به غرفه نرسیده بود که بزرگمهر را دید که از پله های قسمت وی آی پی پایین آمد و به سمت غرفه رفت. گلی ایستاد. بزرگمهر برای لحظه ای سرش را برگرداند و نگاهی کرد و دوباره به راهش ادامه داد. قدم دوم را هنوز برنداشته بود که سرش را دوباره چرخاند. به زنی نگاه کرد که وسط راهرو ایستاده بود. حضور گلی با آن قیافه ای که برای خود درست کرده بود، باورپذیر نمی نمود. کاملا برگشت. آن کت و شلوار تیره و کراوات طلایی به کبودی های صورتش و چشم ورم کرده اش همخوانی نداشت. بزرگمهر نفسش را پرحرص از بینی اش بیرون داد. حضور گلی در آنجا معنای خوبی نداشت. خودش را به او رساند و مقابلش قرار گرفت. گلی خیره به او. به رنگ بنفش روی گونه اش. به چشم راستش که به سختی بازش می کرد. بزرگمهر سرش را پایین برد و غرید: اینجا چه غلطی می کنی؟!
گلی لبخند مصنوعی زد و کیفش را از روی شانه اش برداشت و میان دو دستش گرفت: نمی خوای به خانمت سلام بدی؟! بگی عزیزم خوش اومدی؟!
بزرگمهر لب فشرد. نگاهی به اطراف کرد. همه در رفت و آمد بودند و آن دو درست وسط راهرو ایستاده بودند. به چشمان مطمئن گلی خیره شد: برگرد خونه. آبروی ریزی نکن.
گلی دسته کیفش را محکم میان پنجه هایش فشرد و بدون گرفتن نگاهش گفت: تو آبروریزی نکردی؟! کاری کردی که سوده صداش درومد. اومد تو خونه و سرزنشم کرد.
بزرگمهر پوزخندی زد که درد در گونه اش پیچید: نه مثل بوق می نشستم تا اوم مرتیکه زنمو ببره رو تخت بخوابونه.
گلی دستش را بلند کرد روی صورت بزرگمهر گذاشت که او متعجب کمی گردنش را عقب کشید. گلی دو پهلو گفت: که من زنتم! خانمتم! که غیرت خرج می دی برام! ناموستم!
اخم، ابروهای بزرگمهر را در هم کشید. همان مرد قبلی که در گذر بود، با دیدن دست زن روی صورت دکتر یکه ای خورد و ایستاد. سر بزرگمهر به طرف او چرخید که دست گلی افتاد. مرد که چشمان ریزش در اثر تعجب کمی درشت شده بود، گفت: دکتر مشکلی پیش اومده؟!
و نگاهش را سمت گلی حرکت داد. بزرگمهر اخمش را حفظ کرد: نخیر بفرمایید.
مرد کمی مردد نگاه کرد و در آخر از منظره دیدنی دل کند. بزرگمهر دستش را دراز کرد که بازوی گلی را بگیرد که او قدمی عقب گذاشت و مانع این کار شد. بزرگمهر دستی به لب دردناکش کشید. گلی داشت آبرویش را به گند می کشید. شاید نرمش برای زنی که کمر همت بسته بود تا آبروی او را ببرد، کمی جواب بدهد.
-برو میام خونه حرف می زنیم. من باید به غرفه سر بزنم شاید کسی بیاد سفارش بده. برو گلی خانم. برو.
ولی دل گلی آنقدر سوخته بود که لحن مهربان او سوزشش را نمی انداخت. بغض در گلویش بازی می کرد، لی لی. لبش را خیس کرد و به صبقه ی دوم اشاره کرد: مگه نمی گی زنتم؟! پس ببرم وی ای پی. به همون حاجی نشونم بده. به مهمونای ویژه اتون. بهم افتخار کن. به مادر بچه ات. اینا شامل روابط زناشویی نمیشه؟! فقط غیرت و داد وبیداد سهم من از شوهر اجاره ایمه.
چطور می توانست او را به وی آی پی بیرد در حالیکه ده سال تمام ناهید را به آنجا برده بود. وقتی تمام همکارانش ناهید را زن او می دانستند. هر همکاری که از کنار آنها رد می شد نگاهی خرجشان می کرد و این نگاه های سوال برانگیز بزرگمهر را بیشتر کلافه می کرد. به سرعت به طرف گلی قدم برداشت و بازوی او را گرفت و کشید. گلی دلش داد و بیداد می خواست. نعره زدن مانند خودش. هوار کشیدن. شاید هم کتک کاری. هر قدم بزرگمهر دو قدم گلی بود. با او می دوید. همه آن دو را نگاه می کردند. صورت خشمگین بزرگمهر، صورت در هم زن باردارِ کنارش. پذیرش. دکترها. پذیرایی و شاید حاجی ایستاده در طبقه بالا. معاون اجرایی این روزهایش داغان بود. فرو افتاده با مهری روی لبانش. می آمد و می رفت و دم نمی زد.
بزرگمهر گلی را با خود می کشید، هر دو ساکت. از این خیابان به آن خیابان. سالن به سالن دورتر می شدند تا جایی پیش رفتند که دیگر کسی نبود. خیابان و درختان بلند و قد کشیده نمایشگاه و صدای قار قار کلاغ های سیاه و سالن های در بسته.
بزرگمهر کنجی را دید. به آنجا رفت و گلی را به دیوار تکیه داد و خودش را از بغل به او چسباند و صورتش را به نزدیکی گلی برد و با صدای بلندی در صورتش گفت: میای اینجا با آبروی من بازی می کنی؟! می خوای تلافی کنی؟! کوچیکتر از این حرف هایی!
گلی چشم از نگاه قهوه ایش نگرفت: می دونی که می تونستم ولی نخواستم مثل تو صدامو بندازم سرمو هوار هوار کنم.
بزرگمهر دستش را روی صورت گلی گذاشت و پر حرص گفت: به هر دوتون هشدار داده بودم. بهت گفتم حتی بهش فکر نکن. اونوقت…
از گلی جدا شد و بنای قدم گذاشتن نهاد. گلی از دیوار فاصله گرفت: یادته قبل از عقد گفتی که این بچه سهم تو از این ماجراست و من باید صبر کنم تا سهممو بگیرم.
بزرگمهر به طرف او برگشت و با صدای بلندی گفت: سهمتو می خوای؟! آره؟!
گلی نگاهش کرد. بزرگمهر دوباره پرسید: با توام سهمتو می خوای؟!
گلی سرش را جنباند.
بزرگمهر دستانش را باز کرد و در امتداد تنش گرفت: خوب نگاه کن. خوب. اینی که روبروت وایساده سهمت از این ماجراست. من. سهم تو از این سناریو منم.
به طرف گلی رفت که مردمکهای چشمانش می لغزید. دست روی شکم گلی گذاشت و این بار آرام گفت: این بچه. پسرمون. سهمی از این بزرگتر می خوای؟! شوهرتو بچه ات. کمه؟!
اشک از بی انصافی مرد روبرو راهی چشمانش شد. صدایش لرزان. دل گریان از روزگارش.
-من این سهم بزرگو نمی خوام. من به سهم کوچیک خودم راضی ام.
بزرگمهر با سرانگشتانش گونه اش را نوازش کرد. چشمش به سختی باز می شد. سرش را به گونه ای گرفته بود که بتواند گلی را ببیند: خیلی وقتا خیلی چیزا دست ما نیست. گاهی سرنوشت سهمی که تو دستته، می قاپه و اون چیزی رو که خودش بخواد می ذاره توش. چه تو دلت بخواد چه نخواد. درست مثل من. تو این هشت ماه، زندگیم زیر و رو شده. اینو ازم گرفته اونو داده.
گلی با چانه ای لرزان جوابش را داد: بزرگمهر من حتی نمی تونم تظاهر به دوست داشتنت کنم!
بزرگمهر انگشتانش را پایین آورد و چانه ی او را لمس کرد، همان سه گوش کوچک: من همینتو می خوام. اینکه خودتی. این که هیچ تظاهری در کار نیست.
گلی چسبیده به دیوار، نگاهش را بالا داد و در چشم چپش نگاه کرد: من واقعا دوستت ندارم.
بزرگمهر نفس عمیقی کشید. زن های او کمر به قتل قلبش زده بودند. کسی به فکر او نبود. او برای کسی در اولویت نبود. حالا می فهمید آن مرد از خودش خوشبختر است. گلی برای او می جنگید و حالا خودش تنهاست. این بار دیگر گلی هم نه کنارش بود نه پشتش.
-خیلی از آدما بدون هیچ حسی کنار هم زندگی می کنن. فقط کافیه یاد بگیریم چطوری! اونوقت همه چیز برامون راحت تر می شه.
سمفونی کلاغ ها تمامی نداشت. شاید برای آن دو می نواختند. قار قار. قار قار.
گلی دست بزرگمهر را از چانه اش جدا کرد و با فشار انگشت روی سینه اش خواست او را کمی از خود دور کند: این که اسمش زندگی نیست. برزخه. جون دادنه.
بزرگمهر قدمی عقب گذاشت و نگاهش غمگین شد: من ده سال تو برزخ زندگی کردم.
گلی دلخور از اینکه این مرد از موضعش پایین نمی آمد، گفت: آره. آخرش شدی یه مرد پر از تاول، پر از عقده. یه مرد که بعد از ده سال هیچی نداره. من نمی خوام بشم تو. که ده سال دیگه بشم پر از حسرت. اگه قراره سرنوشت اون سهمی روکه من می خوام از دستم درآره، ترجیح می دم اونی رو که می خواد بهم بده رو نداشته باشم.
از این جواب، خشم در رگ های بزرگمهر جوشید. از هر دری وارد می شد، گلی او را پس می زد. عقب کشید. ابروهایش در هم رفته. محکم گفت: گلی کاری می کنم که نتونی از من جدا شی. شده قبل از تموم شدن صیغه یه بچه دیگه بذارم تو دامنت که نتونی بری.
گلی هم مانند خودش جواب داد: تو حق نداری به جای من تصمیم بگیری. یه بار به دلت راه اومدم برات بسه.
-کاری می کنم که دیگه جای تصمیمی برات نمونه. می مونی و با این بچه زندگی می کنی.
گلی انگشت روی سینه ی بزرگمهر کوبید: نمی تونی منو مجبور کنی. نمی تونی.
بزرگمهر انگشتش را گرفت: می بینی. می بینی.
گلی انگشتش را سریع بیرون کشید: کاری نکن که بذارمو برم. کاری نکن که آرزوی دیدن خودمو بچه ات رو بذارم به دلت. به ستوه که بیام از همه چیز دست می کشم.
بزرگمهر به این جواب پوزخندی زد. با دست یکی از خیابان های خلوت و بی کس نمایشگاه را نشان داد: بچه می ترسونی؟! کجا رو داری بری؟! راه باز و جاده دراز. برو ببینم کجا می خوای غیب شی.
از این حرف بزرگمهر دلش سوخت. راست می گفت کجا را داشت برود! شکایت او را به که کند! شکایت زندگی اش! شکایت خودش و اشتباهاتش!
نگاه از بزرگمهر کند و به سمت خیابان به راه افتاد.
صدای بلند بزرگمهر را از پشت سرش شنید: داغتو به دل اون مردک می ذارم.
گلی با دلی شکسته آمد و با قلبی آوار شده برگشت. دلش رفتنی می خواست بی پایان. تنها، در آرامش. پسرک بازی اش گرفته بود. از یک طرف به طرف دیگر شکم مادرش حرکت می کرد.
زنی تنها میان جاده های تو در توی زندگی
گرفتار بغض و حسد سرنوشت
خداوندا تو نگه دارش.
و بزرگمهر با قیافه ای داغان و قلبی داغان تر به سمت سالن رفت و زمزمه کرد: تف به این زندگی سگی!
***
کنار جدول بتونی کنار خیابان ایستاده بود و به املاک خیره. از دیروز صبح که با آن وضعیت خانه را ترک کرده بود خبری از او نداشت. تلفنش را خاموش کرده بود و گلی را دل نگران. حتی خانه هم نرفته بود. می دانست رفتن به آنجا کار درستی نیست ولی گوش قلبش به این حرف ها بدهکار نبود. در را فشار داد و وارد شد. غروب بود و املاک کمی شلوغ. جلوی هر مرد یک یا دو نفر نشسته بودند. خبری از آقا جواد نبود. کمی این پا و آن پا کرد. نگاهی به افراد انداخت. دو سه نفر او را می نگریستند. تعلل را جایز ندانست. به سمت در رفت و چند ضربه زد و منتظر جواب نماند. وارد اتاق شد و در را بست. وحید نگاه از صفحه کامپیوتر روی میزش گرفت و به گلی داد. چشم راستش متورم شد ه بود و لبش هم. نسبت به بزرگمهر آسیب کمتری دیده بود. قلبش سنگین شد. سنگین. دو مرد به جان هم افتاده بودند چیزی که او هرگز نمی خواست.
آرام گفت: سلام.
وحید فقط نگاهش می کرد، بی پاسخ. گلی حس کرد وحید از آمدنش به آنجا ناراضی است. پای راستش را کمی عقب کشید و روی پنجه نگه داشت: از دیروز تا حالا تلفنت خاموشه. نگرانت شدم. اومدم ببینم حالت خوبه.
وحید خیره به زنی شد که غم در چهره اش فرش پهن کرده بود. اندیشید که گلی با آن وضعیتش نگران اوست. این دختر کم نمی کشید که حالا دل نگرانی او برایش قوز بالا قوز شده بود.از خودش کفری شد. مثلا خواسته بود باری از روی دوشش بردارد ولی خود باری بود روی شانه های خسته گلی. باید به خودش گوشمالی حسابی بدهد.
از جایش بلند شد و گفت: نباس میومدی اینجا. برگرد خونه.
نگاه گلی به او با لب های آویزان.
وحید دست به میز گرفت و به جلو خم شد: چرا با این وضعت دوره افتادی دنبال من؟! هر وقت آروم بگیرم میام حرف بزنیم. برو خونه.
گلی دچار کج فهمی شد و ترک های دلش تا پایین آمد. قدمی به طرف در برداشت: ببخشید که باعث شدم آبروت تو محل کارت بره آخه من یه زن باردارم. راست میگی با این شکم نباید میومدم اینجا.
ابروهای وحید هم آغوش هم. منظور او چه بود و گلی چه برداشتی کرده بود! از پشت میز بیرون آمد و دست گلی روی دستگیره در نشست.
-صبر کم ببینم. چی واس خودت میگی؟! چرا من هر چی میگم تو یه چیز دیگه می بافی؟!
گلی پشت به او و رو به در گفت: مهم اینه که تو خوبی. مهم اینه که بزرگمهر خوبه. من به درک.
وحید در یک قدمی او قرار گرفت و غرش کرد: اسم اونو پیش من نیار. تو خوبی و اون خوبه و من به درک چه صیغه ایه؟! برگرد ببینم.
گلی دستگیره را پایین کشید که وحید کف دستش را روی آن گذاشت و مانع باز شدن آن شد. سرش را پایین تر آورد و و صدایش را یواش تر: من داغونم. از دیروز تا حالا حال خودمو نمی فهمم. اتفاقی که افتاد تمام فکر منو گرفته. تو دیگه همه چیزو خرابتر نکن.
نگاه گلی به دست وحید بود: خسته ام دیگه نمی کشم. بزرگمهر یه چیزی می گه تو یه چیزی میگی.
وحید از او فاصله گرفت و کمی صدایش را بالا رفت: بهت گفتم اسم اون بی شرفو پیش من نیار.
گلی برگشت و برای اولین بار با وحید تندی کرد: ولی اون هست. هست. مردی به اسم بزرگمهر هست. مردی که سفت و سخت پای خواسته اش وایساده. پس باید از اونم بشنوی.
وحید در را نشان داد: برو خونه گلی. برو خونه. امروز روز حرف زدن من و تو نی.
از اینکه هر دوی آنها به او می گفتند چکار کند به مرز جنون رسیده بود. پر حرص گفت: اون میگه برو خونه. تو میگی برو خونه. من آدمم. خودم می تونم تصمیم بگیرم که چکار کنم. لازم به دستور شما نیست. اصلا چرا من باید به حرف شما دو تا گوش بدم؟! اصلا کی گفته من باید به شماها چشم بگم؟!
وحید قدمی به طرف او برداشت و با سگرمه های در هم توپید: چی میگی تو؟! من دارم میگم امروز نه حال من خوبه نه حال تو. این بحث کوفتی رو بذار واس یه وقت دیگه که هر دو آرومیم. حالا تو هی بگیر و بکش.
گلی چشم بست. چیزی بین قلب و گلو و چشمانش می آمد و می رفت. نفس عمیقی کشید و چشم باز کرد. وحید دستی به دیوار و دستی به کمر ایستاده بود و نگاهش روی زمین پهن بود. آن صحنه لعنتی به ذهنش چسبیده بود و پاک نمی شد. زجر می کشید. زجر.
گلی حرف های آخرش را زد: یه موقع هایی آدم به جایی می رسه که دیگه میگه فقط خودم. نه این نه اون فقط خودم. دیگه حوصله هیچ کسو نداره. دلش رفتن می خواد ولی بی همراه. آخه حوصله همراه هم نداره.
سر وحید به طرف او چرخید. ترک لبش باز شده بود و می سوخت. از لای چشم ورم کرده اش به او نگاه کرد. حرف های گلی تشویشی به جانش انداخت. حرف از رفتن به تنهایی می زد.
نگاه گلی قفل شده در نگاه وحید: خسته ام. دیگه به قول تو حوصله بگیر و بکش ندارم. دیگه به جایی رسیدم که دلم می خواد هیچ مردی دور و برم نباشه. هیچ مردی. به جایی رسیدم که فکر می کنم بی مرد خوشبخترم. کی میگه همیشه کنار یه زن باید یه مرد باشه؟! من اینجا، میگم یه زن بدون مردی که تا می خواد باهاش حرف بزنه میگه برو خونه، خوشحالتره. یه زن وقتی مردی کنارش نیست فقط یه غصه داره. غصه بی مردی یا بی پشتی. ولی وقتی مردی کنارش قرار می گیره غصه اش به اندازه ی همون مرد سنگین تر می شه. وای به حال من که دو مرد کنارمه با یه بچه تو شکمم.
چرخید. نفس پر آهش را بیرون داد. دست روی در گذاشت و بازش کرد: من از هر دوتون دست می کشم که اگه قراره غصه داشته باشم فقط یکی باشه.
و به سرعت اتاق را تر ک کرد. وحید گنگ از حرف های گلی. شوکه از اینکه ترک شده بود. به همین راحتی؟! گلی از او گذشت؟! همین دوشب پیش به رضا قول داده بود هوای خواهرش را داشته باشد و حالا او را رنجانده بود. دست از دیوار جدا کرد و به سمت در رفت که باز شد و فرزاد داخل آمد. فرزاد با سر به بیرون اشاره کرد: چی گفتی به اون زن بیچاره که هر چی صداش کردم نشنید؟!
وحید دستش را بالا آورد و گیج تکانی به آن داد: رفت. تو دیدیش؟!
فرزاد با ابروهای بالا رفته به دوست مبهوتش نگاه کرد: آره داغون بود. حرفتون شده؟!
وحید دو دستش را پشت گردنش گذاشت و نالید: آره. یه چیزایی هم گفت؟!
فرزاد منتظر ادامه ی حرفش ماند.
-گفت از هر دومون دست می کشه و رفت.
و چشمانش را به چشمان فرزاد دوخت. فرزاد سری به تاسف تکان داد: گند زدی. تو حال و روز این زن بدبخت رو دیدی. آقاش از اون ور. اون مرد از اون طرف. تو هم که به جای اینکه آرومش کنی باهاش بحث کردی. اشتباه کردی اشتباه.
وحید قدمی عقب رفت و دور خودش چرخید. فرزاد جلوی در ایستاده بود: تو این رابطه که به مویی بنده، وحید حق کوچکترین اشتباه رو نداری که از دستش دادی. پسر بعد از اون همه جون کندن ماهیت از دستت لیز خورد.
وحید با دستش فرزاد را کناری زد و از اتاق خارج شد. دم املاک ایستاد. هر دو طرف خیابان را نگاه انداخت. نبود. خدایا نبود. گلی رفت. دو شب پیش، در آن خانه کوچک، میان جمع خانوادگی گلی احساس کرد جزئی از آنهاست. حس خوب پذیرفته شدن، یکی شدن با آنها. و حالا با عصبانیت بی مورد و بحثی بی معنی گلی را از دست داد.
دستی روی شانه اش قرار گرفت. سر چرخاند. فرزاد پریشان حالی اش را دید. پرنده ی زندگی، تخم غم در لانه چشمانش گذاشته بود.
-بذار یه مدت به حال خودش باشه.
وحید نگاهی دیگر به خیابان انداخت. شاید با تاکسی رفته بود: از دستش می دم.
فرزاد کنارش قرار گرفت و مانند او خیابان را کاوید: بذار تصمیم بگیره.
تصمیم بگیرد؟! هر دو با هم تصمیم گرفته بودند. قرار نبود کسی تصمیم جدیدی بگیرد.
به دوستش چشم دوخت: از اون مرد می ترسم.
فرزاد توبیخ گرانه گفت: بهت پناه آورده بود.
وحید نگاه گرفت: اشتباه کردم.
اشتباه کرده بود و حالا کنار دوستش در خیابان ایستاده بود و جای خالی گلی را نظاره می کرد. امیدوار بود کار به جاهای باریک نکشد. به از دست دادن. به ترک شدن. تف به این زندگی مه گرفته که نه سرش معلوم بود نه تهش.
***
سلانه سلانه راه می رفت. با شکمی بزرگ. غمی بزرگ. دردی بزرگ. خسته و واداده. دلگیر از تمام زندگی اش. روی صندلی ایستگاه نشست. عصر یک روز مردادی. گرم. زمین زیر نور خورشید برشته می شد. دانه های عرق روی پیشانی اش نشسته بود. چند نفس عمیق کشید تا حالش کمی جا بیاید. از همه جا و همه کس بریده و درمانده دوباره به ایستگاه پناه آورده بود. جایی میان مردم ولی تنها. زخم خورده ی روزگار. باز کجای کارش اشتباه بود؟! باز کدام راه را اشتباه رفته بود که پناهش ایستگاه شده بود؟! بودنش با وحید؟! رفتنش به کرج؟! بودنش با بزرگمهر؟! نادیده گرفتن حس تملک او؟! شاید باید بزرگمهر را جدی تر می گرفت. دانه ای عرق درشت از میان دو کتفش راه به پایین گرفت.
پیرزن بغل دستی اش از او پرسید: خانم سوار هر اتوبوسی شم میره تجریش؟!
گلی به او نگریست. موهای سپیدی که طلایی رنگ شده بودند. رژ قرمزی که روی لبان نازکش کشیده بود. پیرزن هوای جوانی در سر داشت و او احساس پیری می کرد. اتوبوسی ایستاد. گلی نگاهی به او انداخت. مقصد: تجریش.
دست دراز کرد و با انگشت آن را نشان داد. پیرزن نگاهی به اسم مقصد و نگاهی به گلی انداخت و با طعنه گفت: خدا شفا بده.
و گلی آمینی در دل گفت. شاید باید سرنوشت آفت زده اش را به مشهد می برد و با طنابی به پنجه فولاد می بست تا شفا یابد و گلی هم نفسی بکشد، نفسی از سر آسودگی. خسته بود. خسته از خودش. از بزرگمهر. از وحید و شاید از پسرک. گوشی اش به صدا درآمد. از کیف بیرون آوردش. اسم بزرگمهر روی صفحه افتاده بود. حوصله کشمکش با او را نداشت. تماس قطع شد. اگر منتظر تماس شیرین جون نبود، گوشی را خاموش می کرد. هنوز آقا چشم باز نکرده بود و او منتظر.
دوباره زنگ خورد و این بار نام قیامت روی صفحه خودنمایی می کرد. گوشی را روی سکوت گذاشت و داخل کیفش انداخت. مردهای زندگی اش یک در میان به او زنگ می زدند. گاهی یکی بر دیگری پیشی می گرفت. و او دلش هیچ کدام را نمی خواست.
او بغض داشت و شانه ای نمی خواست.
نیاز داشت و دست نوازشی نمی خواست.
دلش رفتن می خواست و آغوش گرم کسی را نمی خواست.
آن طرف خیابان دختر و پسری دست در دست، بستنی قیفی لیس می زدند و صدای خنده شان هر رهگذری را به لبخندی وا می داشت. سرش را طرف دیگر چرخاند. مردی بلند قد و قوزی، از دکه روزنامه فروشی کنار ایستگاه نخی سیگار خرید و از فندک آویزان کنار شیشه، آتش زیر آن گرفت. دستی برای فروشنده ای که گلی نمی دید، تکان داد و رفت. به همین راحتی. شاید او هم باید برای زندگی اش دستی تکان بدهد و برود. تنها. بی وحید. بی بزرگمهر.
گلی پای رفتنش را داشت ولی جایش را نداشت. دلش برای خودش گرفت. چقدر بی کس و تنها بود.
مادری با پسرش کنار اونشستند. پسر با کلاهی که لبه اش را به پشت سرش برده بود، جلوی گلی آمد و با انگشت شکم او را نشان داد و رو به مادرش گفت: مامان. نی نی.
مادر لبخندی زد و دست دیگر پسر را گرفت و کشید: آره عزیزم. اون تو نی نیه.
و گلی به دست پسر میان دست مادرش نگاه کرد. حلقه مادر و فرزندی. باید می رفت. از جایش بلند شد. چند قدم از ایستگاه دور شد. تاکسی سبزی از دور دید. دست دراز کرد و گفت: دربست.
ماشین متوقف شد. در عقب را باز کرد و قبل از سوار شدن گفت: یوسف آباد؟
مرد راننده جواب داد: بیا بالا.
باید می رفت. بدون مردی. میل عجیبی به محو شدن داشت. او دور می شد و دو مرد در پی او. او می رفت، سلانه سلانه و دو مرد به دنبالش می دویدند. او می خواست دورتر شود و آن دو مرد نزدیک تر. کاش زودتر بگذرند این روزهای کش دار و تلخ بی همه چیز.
لعنت به زندگی زنگار گرفته اش.
***
مثل دفعه پیش مغازه شلوغ بود. با دلی خسته و شکمی که کمی درد گرفته بود وارد آنجا شد. بابا پشت میزش، ته سالن نشسته بود. باربد کنار یکی از فروشنده ها، پشت پیشخوان ایستاده بود و با دو خانم که ظاهرا خریدار بودند، چانه می زد. بی انصاف ها حالی از او نمی پرسیدند. به باربد نگاه کرد. آنقدر نگاه کرد که سرش را بالا گرفت و او را دید. از قیافه ی غمگین گلی ابروهایش بالا رفت. نگاهی به پدرش که او هم ایستاده بود، انداخت. با ببخشیدی مشتری ها را با مرد فروشنده تنها گذاشت و به طرف گلی آمد. کنار گلی قرار گفت و نگران پرسید: چی شده؟!
گلی فقط نگاهش کرد. حلقه ی اشک در چشمانش نشست و بغض در گلویش. بی انصاف. بی انصاف. باربد به انتهای سالن اشاره کرد: بریم پیش بابا.
گلی به راه افتاد. خوب بود که بابا برایش آغوش باز نکرد. حوصله ی آغوشی که فقط در مغازه باز می شد را نداشت. اگر جایی را داشت به اینجا هم نمی آمد. اینجا آمدنش از سر بیچارگی بود. سلامی با غصه داد که بابا و باربد به هم نگاهی انداختند. بابا صندلی کنارش گذاشت و گفت: سلام بابا جان خوش اومدی. بشین دخترم.
دخترم؟! کدام دختر؟! او زنِ باردارِ فراموش شده ای بیشتر نبود. نشست و سرش را پایین انداخت. پدر و پسر نگران او را می نگریستند. قیافه ی غمزده گلی و نگاهی که می گرفت، حکایت از خبر خوبی نمی داد.
باربد سرش را جلو آورد و دوباره پرسید: چیزی شده؟!
نگاه گلی به زمین. لبانش خاموش. چهره اش خفته در حزن.
باربد به پدرش چشم دوخت و سری به معنای “چشه” تکان داد. بابا آرام دست گلی را در دستش گرفت. با مهربانی گفت: چی شده بابا؟! چرا اینقدر غمگینی؟!
گلی سرش را بالا گرفت و به چشمان بابا خیره شد. لبان خشکش را تر کرد: دلگیرم. از خودم. از خانواده ام. از بزرگمهر. از شما.
و در دل گفت: از وحید.
-می گید من دخترتونم. کدوم پدری حال دختر باردارشو نمی پرسه؟! کدوم بابایی از دخترش نمی پرسه شوهرش باهاش خوبه یا نه؟! من تنها تو اون خونه افتادم. دادرسی ندارم. یه بزرگمهری میاد و میره که خونمو تو شیشه کرده. زندگیش به هم ریخته. قبول دارم. نگران پسرتونید قبول دارم. ولی من چکار کنم؟! چرا من باید فراموش شم. هر روز هر روز میاد اونجا و برام تعیین تکلیف می کنه. هر روز یه برنامه می چینه برام. یه روز میگه نمی خوامت فقط بچه رو به دنیا بیار. یه روز میگه رویابافی نکن. روز بعد میاد میگه باید زن عقدیم شی.
از جمله ی آخر، بابا و باربد با بهت به همدیگر نگاه کردند. گلی از جنس نگاه آنها متوجه شد که بزرگمهر از تصمیمش به آنها چیزی نگفته است.
-بابا دیونه ام کرده. به خدا دیگه بریدم. اگه جایی برای رفتن داشتم همه چیزو ول می کردم و به اونجا پناه می بردم. بزرگمهرم فهمیده من کسی رو ندارم داره اذیتم می کنه. به شما پناه آوردم. از زندگیم به شما پناه آوردم. دیگه نمی خوام پسرتونو ببینم. تو رو خدا یه کاری کنید که من بتونم یه چند وقت نفس راحت بکشم.
چانه اش لرزید. لبانش لرزید ولی اشکی نیفتاد. باربد از جایش بلند شد و لیوانی آب آورد. جلوی صورت گلی گرفت، بی حرف.
گلی صورتش را به طرف دیگر چرخاند. می دانست کارش توهین است ولی جام دلش پر شده بود. دختر پشت مانیتور او را نگاه می کرد. با دیدن صورت گلی، دختر جوان سری تکان داد و دوباره به کار خودش مشغول گردید.
-از تو هم دلگیرم. بعد از اون روز منو به حال خودم رها کردی.
به باربد نگاه کرد: چی می شد حالا که کسی نیست تو برام برادری می کردی؟! زنگی می زدی حالی می پرسیدی. اینکه منو بیاری اینجا و بگی روز مبادا اینجایی هم هست، کافی بود؟! چرا همه منو ترک می کنند؟!
باربد آب را روی میز گذاشت و نشست. دست به سینه شد با ابروهای گره خورده. بابا پشت دست گلی را نوازش کرد: حق با توئه گلی جان. در حقت کم گذاشتیم. همه ی دغدغه ی ما شده این پسر و زندگیش.
گلی با سری افتاده و نگاهی که به کفش هایش دوخته شده بود، زمزمه کرد: ولی منم تو زندگی پسرتون هستم.
بابا تاسف خورد از قصورش. نفس عمیقی کشید. نگاهی به باربد انداخت که لب فشرده بود. سری تکان داد و دست گلی را نوازشی پدرانه کرد.
-تو درست میگی دخترم. بزرگمهر می دونه اینجایی؟!
گلی با قیافه ای مستاصل رو به او گفت: تو رو خدا بابا. من نمی خوام ببینمش. بهش نگید من پیش شمام.
بابا برای اطمینان گلی چشم بست و باز کرد. دست پشت شانه اش با ملایمت زد: بلاخره می فهمه اومدی پیش ما. ولی می ذارم یه کم دنبالت بگرده تا ادب شه. نمی ذارم ببیندت. خیالت راحت. حالا پاشو با باربد برید خونه ما تا من یه زنگ به بنفشه بزنم که خبری به عزیزکرده اش نده.
گلی و باربد از جایشان بلند شدند. باربد کتش را از پشت صندلی اش برداشت و روی ساعدش انداخت. گلی قدمی برداشت ولی برگشت و رو به بابا گفت: معذرت می خوام که گفتم ازتون دلگیرم. ببخشید که بی ادبی کردم. خیلی تحت فشارم. دوباره معذرت می خوام.
بابا لبخند مهربانی زد: حقو گفتی دخترم. باید بیشتر از اینا حواسمون بهت باشه. برید به سلامت.
و گلی و باربد به راه افتادند.
***
-بهت گفتم نه بنفشه. بهش خبر نمی دی تا یه کم تنبیه شه. سرعقل که نمیاد حداقل بدونه این دختر می تونه ترکش کنه.
و به سمت اتاق خواب خودشان به راه افتاد. بنفشه خانم گوشی به دست، ملتمسانه دنبالش قدم برمی داشت: امیرعلی ساعت نه و نیمه. از غروب تا حالا داره تو خونه گلی بال بال می زنه بچه ام. داره دیونه میشه. کم نکشیده تو این مدت. بهش زنگ بزنم که اینجاست؟ دق کرد.
بابا وارد اتاق شد و پیپش را از روی پاتختی برداشت: این دختر چه گناهی داره که باید پسر ما به جایی برسونش که کم بیاره. اگه همه بهش بد کردن دلیل نمیشه سر این بنده خدا خالیش کنه. منم نگران بزرگمهرم ولی اون دخترم حق داره.
بنفشه لبه ی تخت نشست و گوشی اش را روی آن پرت کرد و دست به سرش گفت: من کم آوردم دیگه چه برسه به این دوتا. اگه ناهید اون کارو نکرده بود الآن همه چیز درست پیش می رفت.
بابا توتون پیپش را آتش زد و به طرف بالکن رفت: اون وقت هم باید هر روز راهروهای دادگاه خانواده رو گز می کردیم و التماس خسرو رو می کردیم که طلاقشو نگیره. این جریان شده یه کلاف سردرگم که کسی نمی دونه سر رشته اش کجاست.
تلفن بنفشه زنگ خورد. بنفشه آهی کشید: بزرگمهره. چکار کنم؟!
بابا دود را از سینه اش به دل آسمان سپرد: بگو خبری ازش نداری.
بنفشه نالید: امیر علی! رحم کن به بچه ام. مامان براش بمیره که زندگیش اینجوری به هم ریخته.
بغضش را فرو فرستاد و جواب داد: جانم بزرگمهرجان.
بزرگمهر دست به کمر نالید: مامان دارم دیونه میشم. شما ازش خبری ندارید؟!
بنفشه خانم به طرف شوهرش برگشت و چشمانش را پر از خواهش کرد. بابا سری به نشانه نفی به طرفین تکان داد. ناامیدی در چشمان بنفشه جا خوش کرد: نه مامان جان. آخه چکارش کردی عزیزم که گذاشته و رفته؟!
بزرگمهر میان پذیرایی ایستاد. دست روی پیشانی اش گذاشت و مالید: بهش گفتم اگه می تونه غیب شه. چه می دونستم جدی می گه.
پوفی کشید و افسوس خورد: حالا من از عصبانیت یه حرفی زدم. مامان دارم از نگرانی می ترکم. جایی نداره بره. شاید رفته کرج! برم اونجا شاید اونجا باشه.
بنفشه دوباره به شوهرش نگاه کرد و با تردید گفت: کرج؟!
از اینکه امیر علی با خیال راحت به دیوار بالکن تکیه داد بود و پیپ می کشید حرص خورد. از او رو گرفت و گفت: نه مامان جان اونجا نرو. بری و اونجا نباشه چی؟! اونارو هم نگران می کنی.
بزرگمهر دلش می خواست سرش را به دیوار بکوبد. از نگرانی و دلواپسی نفس به سختی می کشید. کنار دیوار ایستاد و پیشانی به آن چسباند: پس چه غلطی کنم؟! اگه اتفاقی براش افتاده باشه چی؟!
انگار با خودش حرف می زد: دیگه کم آوردم. هیچی سر جاش نیست. هشت ماهه دارم می کشم. از درد و دیوار هم داره می باره. یعنی کجاست؟! بهش بگم غلط کردم برمی گرده؟! مامان به جون خودت قلبم داره می ترکه از نگرانی.
اشک مادرانه بنفشه چکید. اشکی دیگر. اشکی دیگر. مادر بود و بزرگمهر، عزیزکرده اش. صدای گریه اش بلند شد. هق زد برای دل پر درد پسرش. باید مادر بود و حال او را فهمید وقتی پسرش زجر می کشید و او کاری نمی توانست برایش بکند. امیر علی کنارش، لبه ی تخت نشست و سر بنفشه را روی سینه اش گذاشت.
بزرگمهر تماس را قطع کرد . روی زمین نشست. سرش را به دیوار تکیه داد و چشمانش را بست. قلبش از غصه و ناراحتی سنگین می تپید. زمزمه کرد: کجایی گلی؟! باشه قبول می تونی غیب شی ولی جون همون آقات یه خبری بده که دارم دیونه میشم. تو که اهل قهر کردن نبودی. آخه لعنتی چقدر باید بکشم؟! باید حتما زمین بخورم و از پا درآم که دست برداری از نامهربون بودن؟!
چشمانش را باز کرد و دوباره شماره تلفنش را گرفت. بعد از چندین بوق دوباره تماسش بی پاسخ ماند.
دوباره زمزمه کرد: معذرت. معذرت. فقط برگرد. فقط برگرد گلی خانم.
***
در سالن زنی روی مبل نشسته بود که امیرعلی و بنفشه خانم سعی در نادیده گرفتن او می کردند و باربد روی مبل روبرویش نشسته بود و نگاهش را نمی گرفت. آمده بود تا عذرخواهی کند. طلب بخشش کند. می دانست باید تا مدت های مدید قهر این خانواده را به جان بخرد ولی او این بار تصمیمش را گرفته بود و پا پس نمی کشید.
باربد بلاخره سکوتش را شکست: شش هفت ماه پیش، درست جای تو گلی نشسته بود. بار اولی بود که می دیدمش. یه دختر ظریف و کوچولو که مثل گنجشک بارون خورده می لرزید و چشماش پُر ترس بود. وقتی دیدمش اولین چیزی که به ذهنم اومد کلمه بدبخت بود. آخه بزرگ برای اینکه تو نفهمی پیش کشش کرد به من. گلی بغض کرده بود. تو این مدت حماقتاشو دیدم ولی دیدم چطور برای حفظ هر چیزی که بهش تعلق خاطر داره، چطور چنگ و دندون نشون می ده. به الآنش نگاه نکن که رفته تو اتاق و روی تخت خوابیده. من و امثال من اونو به این روز انداختیم و گرنه اون کسی نیست که زانوش تا شه. حالا تو جای اون نشستی و می خوام بهت بگم تو این ماجرا تو از همه بدبخت تری.
ناهید رو گرداند. هیچ گاه برادر شوهر تلخش را آنجور که باید دوست نداشت. حالا هم که درست روبرویش نشسته بود و از بدبختی اش می گفت.
باربد کمر به طرف جلو خم کرد و انگشتانش را در هم پیچید: می بینی او دختر با وجود اینکه کم آورده ولی بازم هستن کسایی که دنبالش بگردن. از ناراحتیش ناراحت شن. تو چی؟! چرا تنهایی؟! هیچ وقت پیش خودت فکر نکردی که ماه پشت ابر نمی مونه؟!
ناهید کلافه از حرف های زهرآگین باربد، با چهره ای خسته و غم زده، به او گفت: همیشه ادعای عاقل بودنت میاد. تو هیچ وقت اشتباه نکردی؟!
ابروهای باربد به سمت بالا حرکت کرد. دوباره به مبل تکیه داد و پا از روی پا رد کرد: منم مثل تو آدمم. تا دلت بخواد اشتباه هم کردم ولی ازشون فرار نکردم. کاری که تو کردی فکر کنم از یه اشتباه بیشتر باشه. یه نگاه به دور و برت بنداز. نتیجه ی کاراتو خوب ببین. بابات بستری تو بیمارستانه. بزرگو زمین زدی. حال گلی غیر مستقیم نتیجه کار توئه. از همه بدتر آتیش این اشتباه دامن خودتو گرفته. دیگه کسی تو رو نمی خواد.
ناهید انگشت شست دستانش را میان مشتش محکم فشرد تا جرئتی بیابد و حرفش را بزند. مستقیم به چشمان باربد خیره شد: زن نیستی بفهمی وقتی عاشق مردی میشی که عاشق بچه است و تو نازایی چه دردی داره؟!
عروق چشمانش از فشاری که به خودش می آورد تا اشکش نریزد، پرخون شده بودند ولی دلش می خواست برای کسی حرف بزند حتی مرد تلخ روبرویش: منم دلم می خواست با عشق زندگی کنم با مردی که دوستش دارم حتی اگر نقصی دارم.
باربد میان حرفش آمد: تو باهاش زندگی نکردی تو زجرش دادی. ده سال بهش دروغ گفتی. گذاشتی بابای همه چیزتمومت با روانش بازی کنه. یه کم این عشقی که داری ازش حرف می زنی تهوع آوره.
ناهید لب فشرد. انگشت شصت فشرد. پلک فشرد. ولی قلبش از درد نعره می زد و گلویش از حجم بغض. هیچ وقت یاد نگرفته بود آنطور که باید از خودش دفاع کند. همیشه زیر سیطره پدر ومادرش بود و آنها برایش تصمیم می گرفتند. و حالا برای اولین بار بدون آنها داشت می ایستاد با زانوهایی لرزان. باید یاد می گرفت که دیگر پشتش به کسی گرم نیست. باید یاد بگیرد چگونه می تواند محکم باشد. تنها کاری که خانواده اش برای او کرده بودند این بود که رمینه را برای ادامه تحصیلش فراهم کنند و بس. او ضعیف بود و باید یاد می گرفت چطور دربرابر مشکلاتش قد علم کند.
چشم باز کرد و رو به باربد منتظر گفت: هر چی دوست داری بگو. طرف حساب من تو نیستی. من منتظر بزرگمهرم. من فقط باید به اون جواب بدم.
باربد دست به دسته های مبل گرفت و از جایش بلند شد: بزرگ. بزرگ. دیوونه است ولی قلبش بزرگه. پس تلاشتو بکن.
به طرف اتاقی رفت که گلی در آن خوابیده بود.
ناهید گوشه لبش را زیر دندان فشرد. ساکنین آن خانه ی بزرگ هر کدام به اتاقی پناه برده بودند و او تنها میان سالن روی مبل سلطنتی نشسته بود و منتظر بود. منتظر.
***
در را باز کرد و وارد سالن شد. عالیه خانم با دیدن قیافه ی پسرش هراسان از جایش بلند شد و با دلواپسی پرسید: یا خدا! چی شده؟! چرا صورتت اینجوریه؟!
وحید نایستاد و به طرف اتاق راحله رفت: سلام. چیزی نی. نگران نشو.
عالیه قدم هایش را تندتر برداشت و جلوی وحید ایستاد. دستش را به طرف صورت او دراز کرد که وحید سرش را عقب کشید. عالیه با چهره ای درهم رفته و نگران گفت: دعوا کردی؟! آره وحید؟! برای همینه دو شبه خونه نیومدی؟!
وحید چشم بست و نفس عمیق کشید: گفتم که چیزی نی. آبجی تو اتاقشه؟!
به راه افتاد که عالیه خانم بازویش را گرفت و عصبانی گفت: چرا جواب منو نمیدی؟! میگم چی شده؟! چرا دعوا کردی؟!
وحید که نگرانی برای گلی بیچاره اش کرده بود و تمامی تماس هایش بی پاسخ مانده بود، با صدای بلند گفت: تو رو حضرت عباس مامان! الآن وقت سوال جواب نی. میگم ولی حالا نه. حالم خوب نی.
عالیه خانم از غرش ناگهانی پسرش لب فرو بست. وحید به طرف اتاق راحله رفت و عالیه خانم هم همراهی اش کرد شاید چیزی بفهمد.
وحید در زد و وارد شد. راحله روی زمین نشسته بود و پارچه ای آبی نفتی پهن کرده بود و کاغذ الگو روی آن گذاشته بود و برش می داد. با باز شدن در سرش را بالا گرفت و سلامی داد و دوباره مشغول شد.
وحید پرسید: گلی کجاست؟!
چهره ی عالیه خانم متعجب شد. پس مسئله مربوط به گلی بود. راحله جوابی نداد و با قیچی پارچه را برید.
وحید روی یک زانو نشست و سرش را جلو برد و دستش را روی پارچه گذاشت که دست راحله از حرکت ایستاد: کجاست؟!
راحله کمرش را صاف کرد و خیره در چشمان برادرش گفت: من خبر ندارم.
وحید سرش را کمی کج کرد و از گوشه چشم چپش به او نگاه کرد: تو که راست میگی؟! من که می دونم شما دوتا جیک تو جیکیت. آبجی من دارم از دلنگرونی می میرم. از غروب تا حالا جوابمو نمیده. دم خونه اش رفتم. نیس. اونجا هم نیس. حالا به من بگو کجاس؟!
راحله دست روی دست گذاشت و روی برگرداند و به دیوار نگریست. وحید پارچه ی زیر دستش را میان انگشتانش فشرد و غرید: دِ لامصب قلبم داره از نگرونی می ترکه. اگه ازش خبری داری بهم بگو.
عالیه خانم کمی خم شد و تقریبا کنار گوش وحید گفت: چکارش کردی که جوابتو نمیده؟!
وحید زانوی دیگرش را هم به زمین زد و دست میان موهایش برد و با افسوس گفت: گند زدم. گند.
عالیه خانم سری از تاسف تکان داد و آن دو را ترک کرد. وحید دست برد و گوشی راحله را برداشت و جلوی رویش گرفت: بیا جون داداش یه زنگ بهش بزن بگو جواب منو بده.
راحله گوشی را گرفت و کنار پایش گذاشت: نمی خواد حرف بزنه. میگه خسته شده. میگه نمی خواد دیگه مردی تو زندگیش باشه.
وحید سرش را جلو برد و چشمانش را تنگ کرد و با حرص گفت: مردی تو زندگیش نباشه؟! مگه خاله خاله بازیه که امروز باشم فردا نباشم. قول داده باس پاش بمونه.
راحله سرش را نزدیک سر وحید برد و شکوه کرد: قول داد. تو هم قول دادی. پس چرا باید پناه ببره به خونه ی بابای اون مرد؟! چرا راحتش نمیذارید. چه تو داداش چه اون بزرگمهر. بذارید اون بچه رو به دنیا بیاره بره پی زندگی خودش.
وحید با خیالی که کمی آرام گرفته بود، زمزمه کرد: پس اونجا رفته. خدا رو شکر.
دوباره رو به خواهرش گفت: یه پیام بهش بده بگو جوابمو بده. همین یه بار آبجی. باس براش توضیح بدم که اشتباه شده. بد برداشت کرده.
راحله خیره به پارچه کمی فکر کرد و بعد گوشی را برداشت و پیامی برای گلی فرستاد. گوشی را روی دراور گذاشت. پارچه را صاف کرد و دوباره قیچی را در دست گرفت و بدون نگاهی به برادرش گفت: وقتی پا میذاری تو خونه اشون خیلی معنی میده. یکیش اینکه گلی در هر شرایطی برات تو اولویته حتی بعد از زد و خوردت با اون مرد. ولی داداش تو اونو از خودت روندی. شکسته. خیلی بد. فقط مواظب باشید لبه ی تیز دل شکسته اش، تو دست و بالتون نره. فکر نکنم به این زودی ها ببخشدتون.
وحید دست به زمین گرفت و سنگین از جایش بلند شد. این دوست داشتن، این دلبستگی بی پدر کمر به قتل هر دو آنها بسته بود. ماجرا پشت ماجرا. در دل گفت: نازشو می کشم اونقدری که دوباره برگرده.
و از اتاق خارج شد.
به وسط سالن رسید که صدای مادرش را از پشت سر شنید: این دو شب کجا بودی؟!
ایستاد. نفسش را طولانی بیرون فرستاد: دیشب پیش فرزاد بودم.
خواست راه بیفتد که دوباره عالیه خانم پرسید: شب قبلش؟!
لب فشرد. مانند نوجوانی که دعوا کرده بود، داشت توبیخ می شد. حالش خوش نبود و مادرش سوال بعد سوال می پرسید: بذار یه وقت دیگه دورت بگردم.
عالیه خانم دست بردار نبود. صورت پسرش چیزی نبود که بشود به راحتی از آن گذشت: کجا بودی؟!
وحید برگشت و به مادرش نگاه کرد: کرج.
چشم های عالیه خانم درشت شد. از روی مبل بلند شد: کرج؟! اونجا رفتی چکار؟!
وحید کمی این پا و آن پا کرد. نگاهش را گرفت: گلی رو بردم خونه ی پدریش.
عالیه خانم دست روی دستش گذاشت و با بهت گفت: تو چکار کردی؟! مگه خودش شوهر نداره که تو بردیش؟! می فهمی داری چکار می کنی؟!
وحید ابرو در هم کشید که چشم ورم کرده اش درد گرفت. دست به کمر شد و ناراضی گفت:
من چیزی که پشت حرفاته نمی فهمم مامان. چه خبطی کردم که اینجوری با من حرف می زنی؟! تمام این مدت من گلی رو لمس نکردم. نگاه بد بهش ننداختم. چکار کردم؟! زنگ زد که آقاش داره از دست میره برسونمش کرج. منم همین کارو کردم.
عالیه خانم سری به تاسف تکان داد: پس شوهرش چکاره است؟!
وحید سرانگشتانش را لای موهایش فرستاد و کمی قدم زد: زنگ زده به اون به باباش. ولی کسی جوابشو نداده. زنگ زده به من. چکار میکردم؟! می ذاشتم دوباره با آزانس بره؟!
عالیه خانم دوباره نشست. دست به پیشانی گرفت و چشم بست. وحید بی قرار قدم می زد. دست به کمر. نگران. بی طاقت.
عالیه خانم در همان حال پرسید: داداشاش باهات اینکارو کردن؟!
وحید در حال قدم زدن گفت: نه. اونا باهام خوب تا کردن.
چیزی به ذهن عالیه خانم رسید. چیزی وحشتناک. سرش را بالا گرفت: نکنه شوهرش؟! ها؟!
وحید ایستاد و چشم بست. عالیه دوباره از جایش بلند شد. چند بار دست روی دست کوبید. سر به طرفین تکان داد: یا خدا! وحید! من از آخر و عاقبت این جریان می ترسم. اون شوهرشه می فهمی؟!
وحید قدمی عقب گذاشت. دلش میخواست مادرش دست از توبیخش بردارد تا او برود و با دردش بسازد.
-مامان من به اندازه ی کافی داغونم. به پیر به پیغمبر الآن وقتش نی. بذار با گلی حرف بزنم بدونم حالش خوبه…
با دست به گردنش زد: گردنم از مو باریکتر. میام پیشت هر چقدر دلت خواست توبیخم کن. الآن هر چی شما بگی من حواسم پیِ گلیه که داره از دستم میره.
عالیه به طرف او قدم برداشت. روبرویش ایستاد و با چهره ای پر اخم گفت: بهت گفتم…
وحید کف دستش را بالا آورد و مانع ادامه ی حرفش شد: گفتی مامان. گفتی. منم پای همه چیزش وایسادم. قهر کرده باهام. مشکلی نی. اینقدر دنبالش می دوام تا دوباره برگرده. خراب کردم؟! اینقدر سگ دو می زنم تا دوباره درستش کنم. حالا اجازه می دی برم بالا؟!
عالیه دست روی سینه ی پسرش گذاشت. درست روی قلبش. خیره در نگاه قیرمانندش گفت: وحید این عشق و دوست داشتنو تمیز نگه دار. بذار جدا شه بعد بدو دنبالش.
از این حرف مادرش سوخت. حس گندی تمام وجودش را درنوردید. قدمی عقب گذاشت که دست عالیه افتاد. صدایش را کمی بالا برد: مامان یه جوری حرف می زنی انگاری بی شرف بازی درآوردم. پا جلو گذاشتم چون گلی تا دو سه ماه دیگه زن او یارو نی. ولی واس همین مدت هم حرمت نگه داشتم. عشقمو تمیز نگه داشتم. هوس نچِسبوندم تنگش با یه نوازش و دو تا نگاه کثیف. اونقدری مرد هستم که دوست داشتنمو به گند نکشم و بتونم خودمو نگه دارم. ولی این راهی که من توش افتادم شیب زیاد داره. اگه می دونستم که بی رَد خور گلی مال خودمه، قلم پامو خورد می کردم که به یه کیلومتریش نزدیک شم. ولی چکنم هر شب که می خوابم هر صبح که بیدار می شم یه چیزی چِسبیده به تموم فکرام که اگه امروز حالشو نپرسم دلگیر نشه ازم. ازم رو نگیره؟ کسی رو که سخت به دستش آوردم راحت از دست ندم؟! حالا که با یه تشر دل نازکشو شکوندم، دنده ام نرم، چهار نعل، یورتمه، رو زانو میرم دنبالش تا دوباره روی خوش نشون بده. مامان او دختر و دوست داشتنش حرمت داره واسم. پس اینقدر منو به صلابه نکش که دیگه نَسَخی واسم نمونده. هر کس از راه رسیده و نرسیده چوبشو علم می کنه و می کوبه فرق سر من. بابا منم آدمم. دل دادم تموم.
عالیه صدایش را بالا برد شاید گوش پسرش که کَرِ عشق بود بشنود: خودخواه شدی خودخواه. تو این ماجرا فقط داری به خودت فکر می کنی.
قفسه سینه وحید بالا و پایین می شد. چند شب بود که درست و حسابی نخوابیده بود. دعوای مسخره اش با آن مرد. بحثش با گلی و بعد ترک شدنش، همه و همه او را عصبی و کم طاقت کرده بود. با کف دست روی سینه اش زد: آره من اون دخترو میخوام. می خوامش. خودخواهم چون اونو واس خودم می خوام. دارم واس به دست آوردنش جون می کنم. واسم قیمتی شده. زنی رو دیدم که اهل قر و قمیش نی. اهل پشت پلک نازک کردن و آویزون شدن نی. خودشه. زنونه پای همه چیش وایمیسه. رفتم تو اون خونه و دیدیم چجور یه خانواده به اون بندن. دیدم حرمتی که بینشونه. دیدم واس آقایی که نمی دید و نمی شنید چکارا که نمی کرد. من یه عمر دنبال همچین زنی بودم و حالا با این شرایط جلوم سبز شده. دردمو کجا جار بزنم آخه؟! همین الآن که پام وسط این ماجراس، اون مرد داره ازم می گیرش دیگه چه برسه که نباشم. پس ولم کنید به حال خودم ببینم چه خاکی باس بریزم تو سرم. حال گندمو از این گندتر نکنید.
با قدم های بلند سالن را طی کرد واز خانه خارج شد. عالیه خانم آه کشید. آه. صبر کبوتری بود که روی بام دل پسرش نمی نشست.
***
همین که هیبت بزرگمهر میان سالن نمایان شد، امیرعلی به طرف بنفشه برگشت و با ناراحتی گفت: بنفشه تو خبر دادی؟!
بنفشه با دیدن صورت داغان بزرگمهر دست روی دهانش گذاشت و هینی بلند کشید: چی شده؟!
با این حرف سرها به طرف او چرخید. بابا اخم کرد. ابروهای باربد بالا رفت و ناهید لب برچید و در دل نالید: عزیزم!
بزرگمهر بی توجه به تعجب همه رو به مادرش گفت: کجاست؟!
بنفشه به طرفش رفت و دست روی گونه ی پسرش گذاشت: دعوا کردی؟! با کی؟!
بزرگمهر دست مادرش را گرفت و پایین آورد: با یکی که پاشو از گلیمش درازتر کرده بود. گلی کجاست؟!
امیرعلی با لحنی توبیخ گرانه به زنش گفت: بهت گفتم بهش نگو. چرا گوش نمی کنی تو؟!
بنفشه هنوز در صورت بزرگمهر چشم می چرخاند: بهش نگفتم پیام دادم. سر حرفم موندم.
امیرعلی سری تکان داد. بزرگمهر به مادرش نگاه کرد: مامان؟!
بنفشه راهرو را نشان داد: اتاق مهمون. اتاق آخریه.
بزرگمهر به طرف اتاق به راه افتاد بدون اینکه ناهید قوز کرده را روی مبل ببیند. باربد قدم تند کرد و قبل از اینکه بزرگمهر به در برسد جلوی او ایستاد. دو برادر چشم در چشم. بزرگمهر به طرفی هلش داد: برو کنار. حوصله ی تو یکی رو ندارم.
باربد دوباره به جای اولش برگشت و سد راهش شد: دست از سرش بردار. راحتش بذار.
کلافه بود و خسته. دیگر تحمل دایه ی مهربان تر از مادر را نداشت. غرید: به تو چه آخه؟! زنمه. می خوام باهاش حرف بزنم.
باربد خونسرد جوابش را داد: زنته که هست. خسته است. نیاز به استراحت داره. چرا درکش نمی کنی؟!
بزرگمهر نفسش را پرحرص از بینی اش بیرون داد. با پشت دست روی سینه ی برادرش کوبید: تو چکارشی؟! برام مشخص کن چه نسبتی با زن من داری؟!
باربد تکانی به خودش نداد. میخ چشمان بزرگمهر گفت: تو فکر کن برادرش.
صدای پوزخند بزرگمهر زیادی بلند بود. با تمسخر گفت: برادرش؟! برادرش اون بی غیرته که فکر کرده خوش غیرتی برای خواهرش خرج کرده و تنها ولش کرده تو این شهر درندشت بی کس و کار. تو این مدتی که زن من بوده، ندیدم یه بار حالشو بپرسه. اگه من خواهرشو زنده زنده چال می کردم و سر به نیست، بعد می گفتم منم خبری ازش ندارم کی می فهمید؟ ها؟! اون برادری که روزهای اول اومد و برای من شاخ و شونه کشید، رگ گردن جر داد، تا خواهرش صیغه من شد، رفت چسبید به گونی برنج و بطری روغن مغازه اش. اون داداش خوش غیرتش که تفش کرد تو دامن منو رفت.
با نوک انگشت به سینه ی باربد مبهوت از این سخنرانی زد: حالا برسیم به این یکی داداش.
استهزا در صدایش موج می زد: کجا بودی وقتی من و گلی با هم حرفمون می شد؟!وقتی با هم می خندیدیم؟! وقتی از دست من فرار می کرد و سط خیابون ماشین بهش زد؟! کجا بودی داداش عزیز وقتی خسروخان آبروشو برد؟! وقتی ناهید زد تو گوشش؟! وقتی سبحان زخم زبونش می زد؟! وقتی پاشو بریده بود و افتاده بود رو تختش و من بردمش بیمارستان؟! آخه تو چی می دونی من و گلی تو این چند ماه چی کشیدیم؟! خوب برادر خوش غیرت! وقتی من با گرفتاری های جورواجور دست و پنجه نرم می کردم و گلی تو خونه تنها بود، رفتی سر بهش بزنی؟!ببینی چیزی کم و کسری داره؟! تو این چند ماه من فقط به اون خونه رفتم و اومدم. کدوم یکیتون حالشو پرسیدین؟! خوب جناب برادر حرف دیگه ای داری می شنوم.
باربد نگاهش کرد. همیشه او بود که حرف حقیقت را می زد و دیگران را به باد انتقاد می گرفت. ولی این بار بزرگمهر حقیقت را سیلی کرد و در صورت او کوبید. سوخت از این همه بی انصافی که در حق گلی شده بود و آن همه ادعایی که آنها داشتند. شاید باید تعریفش را از مرد بودن عوض می کرد. شاید باید می گفت مرد بودن به جنسیت نیست، به شانه های پهن، به قد بلند، صدای بم. مرد بودن یعنی زنی که می جنگید، تنها، با دستانی خالی، پشتی خالی. مرد یعنی زنی با شکم جلو آمده که نامردی می دید و مردانه می بخشید. مرد یعنی زنی که باری در شکم داشت ولی بی منت بار زندگی را تنها به دوش می کشید.
کنار رفت. بزرگمهر به سمت اتاق رفت و دست روی در گذاشت. نامش را به زبان راند: گلی.
جوابی نیامد. با انگشت نرم روی در نواخت: گلی خانم؟! باز کن حرف بزنیم.
سکوت بود و سکوت. دستگیره در را پایین کشید. قفل بود. سر به درچسباند: می دونم از من ناراحتی. بذار بیام تو حرف بزنیم، مسئله حل شه. تو که اهل قهر نبودی!
آخ که چقدر سکوت گلی آزاردهنده بود. اگر می گفت کم آورده است مردی اش زیر سوال می رفت؟! اگر می گفت دلش می خواهد دست گلی را بگیرد و از این شهر برود چه؟! اگر همانجا وسط راهرو زانو می زد و می گفت بریدم، همه چیز تمام می شد؟!
دوباره با خواهش و تمنا صدایش زد: گلی نامهربون نبودی تو!
دستی روی شانه اش نشست. سر برگرداند. بابا بود. با سر به اتاق خواب خودشان اشاره کرد: بریم تو اتاق حرف بزنیم. گلی حالش خوبه. نگران نباش. فقط می خواد تنها باشه.
بزرگمهر نگاهی دیگر به در بسته انداخت و با بابا همقدم شد.
بابا لبه تخت نشست و بزرگمهر میان اتاق قدم می زد.
بابا دست به سبیلش می کشید با چشمانش حرکت رفت و برگشت پسرش را دنبال می کرد: عصری اومد مغازه. خیلی غمگین بود. ازت شاکی بود. از ما هم همین طور. از خودش. می شناسمت پسر جان. می دونم زود جوش میاری. می دونم با گلی آبتون از یه جوب نمی ره ولی پسر جان زن مثل پارچه حریر نرم و لطیفه. اگه عصبانیت و داد و بیدادت بشه قیچی و بیفته به جونش چیزی ازش نمی مونه. تیکه تیکه میشه. ولی وقتی دست نوازش بکشی به سرش، می بینی این پارچه زیر دستت می رقصه و می لغزه. هم اون از نوازش تو لذت می بره هم تو از رقص اون. اینارو که نباید من به تو بگم پسر. تو سابقه ده سال زندگی مشترک با ناهید رو داری. خودت بهتر از من اینارو می دونی بزرگمهر.
بزرگمهر دستی به صورتش کشید: گلی با ناهید فرق داره. گلی از زمین تا آسمون با ناهید فرق داره. گلی سرکشه. تو روت وایمیسه. وقتی حرفی باب دلش نباشه و زور بهش بگی، چنگ می ندازه. با آدم می جنگه. ولی وقتی که آرومه، نرمه، می تونی راحت باهاش درد و دل کنی و اون به حرفت گوش میده و سرزنش نمی کنه. نصیحت نمی کنه. دو جمله می گه و آرومت می کنه. یه موقع هایی که لازمه پشتت درمیاد. به خاطر آدم جلوی همه می ایسته حتی خسروخان. دل آدمو گرم می کنه. یه وقتایی هم تلخه. تلخ عین زهرمار.
و به خودش گفت درست مثل دو شب پیش که به اون عوضی گفت جان و تو روی من وایستاد.
بابا از اینکه پسرش آنقدر دقیق گلی را توصیف کرد متعجب شد. چشمش را تنگ کرد و پرسید: حست بهش چیه؟! گلی رو دوست داری؟!
ایستاد. لب بالایش را به دندان گرفت. مردمک چشمانش مرتب حرکت می کرد. از این طرف به آن طرف. حسش به گلی. حسش به گلی. تمام روزهایی که با او داشت همچون فیلمی از جلوی چشمانش عبور کرد. کمی گذشت. سرش را بالا گرفت و رو به بابا گفت: بابا من خیلی چیزا با این دختر تجربه کردم. نمی گم عاشقشم که نیستم. ولی می خوام داشته باشمش. به خودشم گفتم دوست داشتن و عشق و می سپریم به زمان.
بابا لب هایش را جلو دادی و ابرویی بالا کشید و سری تکان داد: اون چی جوابتو داد بابا؟!
نگاهش را دزدید. گلی دل داده بود. دل بسته بود. گلی او را نمی خواست. بارها و بارها به او گوشزد کرده بود. روزهایی که دنبال ناهید بود و نازش را می خرید، مردی دیگر دست گلی را گرفته بود تا روزگار، سخت زمینش نزند. مواقعی که باید می بود حضور نداشت.
بابا از نگاه دزدیده شده و سکوت بزرگمهر و حرف های عصر گلی فهمید حسی در میان نیست. دست روی تخت، درست کنارش زد و گفت: بشین باهات حرف دارم.
بزرگمهر کنار پدرش نشست. بابا کامل به طرف او چرخید: با ناهید می خوای چکار کنی؟!
بزرگمهر سرش را میان دستانش گرفت. ناهید. ناهید.
– زندگیم شده یه گردباد و منم افتادم وسطش. گیج گیجم. باید بیفتم دنبال کارهای طلاق.
بابا دست روی شانه اش گذاشت و کمی فشار داد: دست نگه دار پسر. فعلا طلاقش نده.
بزرگمهر با ابروهایی که به سمت بالا رفته بود به بابا نگاه کرد: منظورتون چیه؟!
بابا نگاهش را در اتاق چرخاند. نفسی گرفت. سختش بود افکاری را که چندین روز بود در ذهنش، کرم وار، می لولیدند را بر زبان بیاورد. نگاهش را روی فرش اتاق حرکت می داد : می دونم حرفی که می خوام بزنم عین بی اخلاقیه ولی من تو این ماجرا بیشتر از همه به فکر پسری ام که چیزی تا به دنیا اومدنش نمونده. با شرایطی که پیش اومده تو دو راه بیشتر نداری.
بزرگمهر با دقت و چشم هایی جمع شده به حرف های پدرش گوش می داد.
بابا انگشتان هر دو دستش را در هم قفل کرد و نگاهش را به یک نقطه دوخت: یا باید ناهیدو طلاق بدی و با گلی بمونی که معلوم نیست بعد از تموم شدن صیغه باهات بمونه یا نه. اگر نمونه تو ناهید و طلاق دادی و خودت موندی و بچه ات تنها. راه دیگه ای که پیش روته اینه که ناهید و طلاق ندی و بذاری گلی بره. تو بمونی و بچه و ناهید. در هر صورت تو یکی یا هر دوشونو از دست می دی.
بزرگمهر نگاه گرفت و سرش را پایین انداخت.
بابا ادامه داد: من می گم ناهید رو نگه دار تا تکلیفت با گلی روشن شه. بعد تصمیم بگیر که چکار کنی. اگه الآن طلاقش بدی و گلی هم نمونه بیچاره میشی. درسته دل خوشی از ناهید نداریم ولی حداقل دیگه خسرویی نیست که اذیتت کنه. اگه گلی بره حداقل ناهید هست که بچه رو بزرگ کنه. تو شرایطی که تو داری، اون بهترین گزینه است. تو زندگی این بار تویی که سنگ رویی.
چقدر زندگی اش مسخره شده بود. باید زن هایش را در آب نمک می خواباند تا ببیند کدامیک می ماند و کدامیک می رود. قلبش تیر کشید. دست به طرف قلبش برد و کمی سینه اش را مالید. صورتش سرخ شد و اشک به چشمانش راه یافت. سرش خم شده و قلبش محزون، لبش خاموش و زندگی اش به گند کشیده شده. آخ زندگی آخ. چه غم بی حیایی با زندگی اش عجین شده بود.
بابا دست روی کتفش گذاشت و با لحنی متاثری گفت: متاسفم بابا. متاسفم.
و بزرگمهر سینه اش را می مالید. حالش خراب بود. خرابِ خرابِ خراب.
بعد از گفتگو از اتاق خارج شدند. در اتاق مهمان همچنان بسته بود. به همراهی بابا وارد سالن شد. بنفشه از آشپزخانه خارج شد و کنارش ایستاد و بازویش را مالید: مامان جان بیا برات غذا گرم کردم. می دونم گرسنه ای.
بزرگمهر به سمت در خروجی رفت: میل ندارم. می رم خونه.
سرش را که برگرداند زنی را دید که درون مبل فرو رفته بود با سری به زیر انداخته. دیدن ناهید در آن وضعبت خونش را به قلقل انداخت. دستانش را مشت کرد با گام های بلند به طرف او رفت. ناهید او را که دید به سختی از جایش بلند شد. احساس ضعف شدیدی در پاهایش می کرد. قلبش می کوبید. می کوبید. لبش را محکم گاز گرفت. دلش نمی خواست حالا که فرصتی پیش آمده، شهامتش ته بکشد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا