رمان طلایه دار

رمان طلایه دار پارت ۲۵

3.7
(3)

کلافه و پر از درد سرش را به درِ اتاق شاداب تکیه زد، دستِ مشت شده‌اش را به آرامی روی در کوبید و لب زد:

– کجا برم که هر جا برم دربه‌در توام بچه!

با فکری که به سرش زد به سمت اشپرخانه رفته و در کابینت بالای یخچال را باز کرد.

کلید یدک اتاق شاداب را بیرون کشیده و دوباره به سمت اتاقش گام برداشت.

رفت و برگشتش روی هم رفته به یک دقیقه هم نرسیده بود و شاداب با شنیدن سکوتش فکر می‌کرد که رسام رفته!
دوباره او را ترک کرده!

آنقدر خودخوری کرد که نفهمید در اتاق کی باز شد و صدای رسام از فاصله‌ی کوتاه تری با او به گوشش رسید؛

– فلفل خانم؟

ترسیده و گیج سرش را از زیر پتو بیرون کشید و دل رسام از دیدن چشم‌های سرخ و به خون نشسته‌اش گرفت و آهسته زمزمه کرد:

– چیکار کردی با چشمات بچه!

اب تلخ گلویش را سخت پایین فرستاد و روی تخت نیم خیز شد و با لب هایی برچیده شده گفت:

– چطوری اومدی تو؟

رسام به تختش نزدیک شد و گفت:

– کلید یدک داشتم! چیکار چشمات کرده فلفل خانم؟ چرا اینقدر سرخ شده؟ مگه نگفتم حق نداری سر هر چیز چرت و پرتی سریع گریه کنی؟

پوزخندی کنج لب های کوچک شاداب را زینت داد و با کنایه گفت:

– نمیدونستم پرت کردت قندون تو در و دیوار خونه یه مسئله‌ی پیش پا افتادست!

رسام شرمنده سر به زیر فرو برد و لب زد:

– عصبی بودم!

– هر وقت که عصبی بودی باید قندونو به در و دیوا پرت کنی؟ این چه منطقیه که تو داری!

نفسش را بریده بریده بیرون فرستاد و گفت:

– با نیما چیکار داشتی ؟ یا بهتره بگم نیما چیکارت داشت؟

دخترک جا خورد و با رنگ و رویی پریده گفت:

– چی؟

اینبار پوزخندی تلخ روی لب های رسام نقش گرفت و دست در جیب شلوارش فرو فرستاد:

– فکر نمیکردی بفهمم نه؟ به بهونه‌ی کلاس پیچوندی رفتی سر قرار با اون…

کلامش را قورت داد و زیر لب زمزمه کرد:

– چی در گوشت پچ پچ میکرد که نیشت تا بناگوشت وا شده بود شاداب؟

پس رسام به این خاطر عصبی بود؟
حتی یک درصد هم فکر نمی‌کرد که رسام از قرارش با نیما بویی ببرد و حال به تته پته افتاده بود:

– من…من…خب…

– تو که میخواستی بری ببینیش بهم میگفتی! نه اینکه به بهونه‌ی کلاس رفتن بپیچونیم! من بچه نیستم شاداب!

رنگ از رخش پریده بود و از خجالت و ترس سر در گلویش رزو کرده بود!

فکر اینکه رسام پیشِ خودش در مورد او فکر و خیال مزخرف کند، جانش را به لب می‌رساند برای همین به دروغ گفت:

– من…من فقط…رفتم…رفتم که تکلیفمو….باهاش روشن کنم!

دروغش به قدری واضح بود که حتی خودش هم متوجه شد و سر به زیر فرو فرستاد.

رسام پوزخندی صدا دار زد و گفت:

– چند سالته شما؟

هول شده لب زد:

– چی؟

– میگم شما چند سالته؟ نه من بچم نه تو، دروغ سر هم میکنی تحویلم میدی که چی بشه؟ فکر کردی با دروغ میتونی ماست مالی کنی همه چیو!

اب گلویش را پر از بغض پایین فرستاد و زمزمه کرد:

– من…من…

با چیزی که به ذهنش خطور کرد، آهسته ابرو در هم کشید و تخس گفت:

– چه دلیلی داره من واسه تو توضیح بدم اصلا!

ابروهای رسام اینبار از تعجب بالا پرید و گفت:

– چی؟ چی داری میگی واسه خودت؟

– میگم چه دلیلی داره که من بیام همه کارامو واسه تو توضیح بدم؟ وقتی…وقتی که…

باقی جمله‌اش با خیزی که رسام به یکباره به سمتش برداشت نصفه کاره ماند.
هینِ کشیده‌ای گفت که همان لحظه چانه‌اش میان پنجه‌ی قوی رسام اسیر شد:

– چه دلیلی داره؟ لازمه هی رِ به رِ تو سرت فرو کنم که تو زنِ منی دخترِ یحیی!
زنِ منی و تا وقتی تو این خونه‌ای حتی واسه آب خوردنتم باید از من اجازه بگیری!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا