رمان مرگنواز پارت 10
_ باید با اورژانس تماس بگیریم اهورا مزدا خطر هنوز کامل رفع نشده
درمانده صفورا را نگاه میکند و مینالد:
_ اینجا خیلی از شهر دوره
کنارش میروم، دستش را میگیرم
_ با هلی کوپتر میان
پشت سر برانکارد صفورا تا خود هلى کوپتر میدود و دستش را محکم گرفته است، شارلوت را بغل کرده ام و هق هق میزنم
میبینم که قصد سوار شدن دارد اما سمت من میدود و با صدای بلند میگوید:
_ من باهاش میرم، ماشین رو بردار بیا بیمارستان مرکزی
جلو میروم صورتش را نوازش میکنم
_ اون خوب میشه، مطمئنم خوب میشه….
دستم را از روی صورتش برمیدارد، میبوسد، دستم را که دیگر عطر کرم مرطوب کننده همیشه را ندارد میبوسد و من …
من …
من دیوانه وار تا لحظه آخر تماشایش میکنم….
تا لحظه آخر که پرواز میکند
تا لحظه آخر…
من زمان و حجم دردهایم را در حصار بازوان تو میپیچیدم و تاب می آورد ، حالا که نیستی، حالا که خانه ای که با تو معنى میشود از تو خالى است، چه قدر بیشتر تنهایم، چه قدر هراس، بیشتر به عمق جانم فرو رفته است!
شارلوت بین پاهایم پیچ میخورد و من تمام خانه را براى پیدا کردن سوئیچ ماشین زیر و رو کرده ام، اما پیدا شدنى در کار نیست، کلافه سمت جایى که هلى کوپتر نشسته بود میروم تمام آن محوطه را هم میگردم ، بی فایده است و وحشتناک ترین قسمت ماجرا آنجاست که با اهورا تماس میگیرم و صدای گوشی اش از طبقه بالا انگار فریاد میزند تنهاتر از آنچه که فکرش را میکردى، شده اى…
ساعت مینوازد و من بیچاره تر از همیشه روی زمین مینشینم و شارلوت را محکم بغل میکنم
خدا میداند چه قدر دیگر باید منتظر چرخیدن این عقربه ها بمانم….
میدانم که نمیتوانم و قلعه بی ارباب داک مرا خواهد کشت، از پله ها بالا میروم میدانم که فقط هیرسا میتواند کمکم کند…
اما هنوز چند پله بیشتر بالا نرفته ام که صدای افتادن و شکستن چیزی از طبقه پایین باعث میشود جیغ بکشم و به دیوار تکیه دهم.
شارلوت هم پشت در اتاق مرموز کمین کرده و میغُرّد، حالا خوب میدانم صدا از داخل اتاق است، این بار اول نیست که صداهای عجیب از آن اتاق میشنوم….
یک نیروى ماورایی دستم را میگیرد و آرام آرام از پله ها پایین میبرد، نفسم به شماره افتاده و ضربان قلبم…
آرام چند ضربه به در میزنم، شارلوت پنجه روى در میکشد، صدایم میلرزد و زل زده ام به انگشت هایم که پشت سر هم روی در بالا و پایین میرود
_ کی اونجاست؟
من…
من میدونم یک نفر اونجاست!
خواهش میکنم در رو باز کن!
هرچه قدر منتظر میمانم جواب نمی آید…
مشت به در میکوبم التماس میکنم اما بی فایده است…
سمت آشپرخانه میروم دسته کلید های صفورا در جیب پیشبندش جا مانده است…
لحظه آخر که برای باز کردن آخرین قفل کلید را میچرخانم، مکث میکنم، با این کار زیر همه قول هایم میزدم!
قول هایم به اهورا…
قول هایم به همسرم…
اما حالا در باز شده است و من وسط اتاق ایستاده ام…
در اتاق خالى سر میچرخانم و این مجسمه های بالرین انگار به من دهن کجی میکند با حرکت سریع یک موجود کوچک زیر تخت اتاق دوباره جیغ میکشم عقب میروم به یکی از مجسمه ها میخورم و بعد هر دو باهم سقوط میکنیم..مجسمه کنار پایم هزار تکه میشود دستم را روی قلبم میگذارم، میبینم که شارلوت سمت تخت حمله میکند و پنجه هایش را تیز کرده است.
چند لحظه بعد شارلوت و یک موجود کوچک هر دو باهم از زیر تخت بیرون می آیند،
خداى من ! یک خوکچه هندى سفید پشمالو…
درست شبیه
سیم سیم!
خوکچه هندی سروین!
حیوان زبان بسته از پنجه های شارلوت به دامن من پناه می آورد بی اختیار بغلش میکنم و بلندش میکنم
رو به روی صورتم نگهش میدارم، گردنبند پروانه کوچک طلایی اش را خودم خریده بودم!
همان روز که فقط چند روزه بود و سروین با ذوق مدام به من میگفت:
_ خاله شدی خاله شدی واست خواهرزاده آوردم
چه قدر چاق و بزرگ و شاید هم پیر و ناتوان شده بود، در آغوشم محکم فشردمش…
بوى دست های سروین روى موهای حیوان مانده بود، عطر سروین…
سیم سیم را در آغوشم میفرشم ، ناله میکنم
_ سروین! سروین!
تو…
تو کجایی؟
باد پنجره اتاق را تکان میدهد بغض میکنم
_ روحت اینجاست؟ خواهری اینجایی؟
سمت کمد گوشه اتاق میروم، آه لباس هایش …
شال های رنگارنگش که هر وقت اصفهان میرفت با آن ها عکس میگرفت…
یک به یک لباس هایش را میبویم و میبوسم…
باد شدت گرفته است، شارلوت هم از شکار سیم سیم نا امید شده وگوشه ای خزیده است.
در اتاق محکم به هم کوبیده میشود، میان هق هق مینالم
_ تو از من ناراحتى سروین؟
به خاطر اهورا مزدا؟
من…
من…
من قبل اینکه بفهمم عاشقش شده بودم…
روی دو زانو به زمین می افتم…
_ منو ببخش سروین من نمیتونم عاشقش نباشم من نمیتونم…
سیم سیم از آغوشم خودش را سُر میدهد و کمی بعد سمت کمد میرود و یک مرتبه غیب میشود، وحشت زده همه کمد را میگردم و پیدایش نمیکنم تا اینکه چشمم به دریچه کوچکى پایین کمد می افتد دیوار کمد را کمی هول میدهم و متوجه میشوم تکان میخورد، کمی که بیشتر فشار میدهم در باز میشود…
خدای من!
یک سالن بزرگ و با نور پردازى کاملا سفید!
و ۴ دیوار که روی هرکدام یکی از عکس هاى سروین بزرگ شده است
لبخندش
اشک هایش…
وقتى که در خواب است و چه قدر با این پیراهن سفید باله در حال رقص دوست داشتنی است…
سیم سیم دور میز بزرگ وسط اتاق میچرخد، جعبه ای که دفعه پیش روی تخت دیدم حالا روی میز کنار یک ضبط صوت است، هر چه قدر تلاش میکنم در جعبه باز نمیشود و عجیب تر آن که هیچ قفلی ندارد، نا امید میشوم و دکمه پخش ضبط صوت را میفشارم و یک مرتبه یک صدای بلند پخش میشود.. زنی که میخندد..
آه خنده های خواهرم…
گوشه اتاق روی یک پایه مجسمه سر اهورا قرار دارد که مطمئنم کار دست های هنرمند و ظریف خواهرم است…
و سه تارش…
سه تارش هم همانجاست…
دست میکشم روى صورت اهورایی که خواهرم ساخته است…
سه تارش را روی قلبم میفشارم
میان صدای خنده های خواهرم زار میزنم…
بعد دیوانه وار دست هایم را باز میکنم و به دیواری که عکس خواهرم را دارد میچسبم و میخواهم در آغوشم او را فقط یکبار…یکبار دیگر حس کنم!…
از شدت گریه بی حال یک گوشه افتاده ام و فقط زل زده ام به سه تارش …
از جایم بلند میشوم و با وسواس سه تار را سرجایش قرار میدهم، بعد ضبط صوت را خاموش میکنم
دلم میخواهد همه چیز سر جای خودش برگردد
جعبه را کمی هول میدهم، و متوجه میشوم زیر جعبه یک فرو رفتگى وجود دارد…
مینشینم و از زیر نگاهش میکنم یک دفتر با جلد نقاشی مینیاتور…
این سبک نقاشی خواهرم است!
این دفتر هم بوى دست های سروین را میدهد…
بی اختیار کف زمین مینشینم و دفتری را باز میکنم که شاید…
**
از فراموشى هراس دارم…
میترسم …
میترسم یه روز چشم باز کنم و ببینم پیر شدم و هیولاى آلزایمر مغزم رو جوییده نه! نه که فکر کنى این هیولا زورش به قلبم میرسه ها! ابدا!
میدونم بعد تو، حتى توى سن ٩٢ سالگى ام قلبم فقط به خاطر تو میزنه و اینو هرگز فراموش نمیکنه، فقط میدونى ترسم از چیه!
از اینکه مثلا یادم نیاد اون روز که واسه اولین بار دستم رو گرفتی خورشید دقیقا رو به روت بود و چشمات رو برق انداخته بود یا پشت سرت و موهات رو طلایی تر کرده بود!
یا اینکه اولین بار که قراره بهم بگی دوستم دارى لبت رو گاز میگیرى یا نه!
آخه اون روز سر کلاس هم وقتى تو تلفیق دوتا نُت تردید داشتی یا وقتى میخوای یک چیز جدید رو به بهترین نحو توضیح بدى همین کار رو میکنى!
آره عزیز من، من میترسم، میترسم وقتى پیر شم و دندون نداشته باشم خاطره هاتم نداشته باشم…
میترسم بین اون همه سپیدى موهام یادم بره
اون آدم برفى سفید رو که کنار پل خواجو برام ساختى…
واسه همینه که میخوام از امشب ، نُت به نُت زندگى که تو واسم مینوازى رو بنویسم، میخوام واسه شب تعریف کنم چه طور یهو زندگى باهام مهربون شد و تو رو بهم داد، میخوام فردا صبحش تو راه دانشگاه یکبار نه ده بار نوشته هام رو برای خودم بخونم ، ذوق کنم، زندگی کنم…
پس بذار از اولش شروع کنم، از اولِ تو…
از اول زندگیم…
زندگى که ٢۵ سال طول کشید تا یک قابله پیدا شه و به دنیا بیارتش و بهش بگه: های احمق ٢۵ سال تو رحم کور باورات موندى که چى بشه؟؟
بیا نگاه کن! اینجاست زندگى!
اینجاست دنیات، بعد همون لحظه تو در حالى که پشتت به منه دست ببری بین موهات و همزمان که بر میگردى بگی:
_ خانم! یک ساعت از شروع کلاس گذشته!
یا نه بریم قبل تر، همون لحظه که من وارد سالن میشم و پام پیچ میخوره و نگاهم درگیر پاشنه شکسته کفشمه و یکهو به خودم میام که یک موزیک رویایی همه جونم رو درگیر خودش کرده! سرم رو بالا میارم ، صورتت رو نمیبینم سرت رو روى ویولُنت خوابوندى و موهات ریخته رو سرت، اما دستهات، آخ دستهات ، یک جفت معجزه ! آره اصلا من با دستهاى تو بود که متولد شدم ! بند بند اون انگشتهاى کشیده و خوش تراشت میتونست اَبَر خالقى باشه واسه خودش!
شایدم خیلى قبل تر! شاید با دومین یا سومین آلبوم بین المللیت، همون که قطعه دریاى سرخ توش بود، همون لحظه که جیغ کشیدم و به فریال گفتم:
_ اوه تو میدونستى این پسر ایرانیه!
من دیشب تو فستیوال واسه اولین بار دیدمش
تا اسمش رو گفت فهمیدم ایرانیه رفتم آلبومش رو خریدم
آهان یادم اومد من یک جور مجازى به دنیا اومدم، یعنى تو از راه دور وسط یک فستیوال بین المللى مهم پشت قاب صفحه تلویزیون این قدر پالس های خوشگل واسم فرستادی که من تصمیم گرفتم به دنیا بیام!
***
خیلى سخت بود اون روزها خیلى سخت بود دوست ندارم وسط خاطرات شیرینم برم تو گذشته ای که من مقصرش نیستم اما شده بود واسم یک عذاب مادام العمر!
مادرم گفت برو!
اولین بار بود که فعل موندن رو واسم صرف نمیکرد، اولین بار بود که معنى واژه هاى صبر و بردبارى و تحمل رو واسم شرح نمیداد، اولین بار بود که دستم رو نگرفت واسه موندن،
فهمیده بود واسه این جوجه اش اون لونه از اول سمى بوده، فهمیده بود این جوجه گنجشک بدبخت طعمه است …
نه که عاشق موندن اونجا بودم نه! اما یک چیزهایی منو بدجور گره میزد به اون خونه، به اون زندگی، ناله کردم:
_مامان پس فریال چی؟
دلیلش منطقی بود! این قدر منطق پشت دلیلش جا خوش کرده بود که احساسم خفه خون گرفت
_ فریال! دختر داریوشه!
میدونی که چه قدر عاشقشه!
فریال اینجا خوشبخته ، هواییش نکن واسه رفتن
منم میمونم چون اون بیشتر از تو به من نیاز داره، تو سروینى! مثل سرو!
هیچ زمستونى نمیتونه قاتل برگ هاى سرو بشه، هیچ طوفانى شاخه هاش رو نمیتونه بشکنه ،
اون فریاله…
یک پرنده کوچیک
میمونم مواظبش باشم
شاید اولین بار بود، اولین بار که به خواهر دردونه ام حسودى ام شد. اولین بار که دلم خواست من هم ضعیف باشم!
_ مامان !
من!
من…من تنها میترسم
بغلم کرد، آخ اگه آدمها میدونستن بعضی از این بغل کردن ها مرتبه بعدى نداره هیچ وقت ازش دل نمیکندن!
هنوز عطرش تو مشام و قلبمه، عطر هیچ مادری کارخونه اى نیست، مادرها بوى امنیت میدن !
_ سروین! تو عمه ات رو داری!
حالا که مهتاب رو پیدا کردى خیالم راحته
برگرد دخترم، به خاکت برگرد…
پیش پدرت
خداحافظى کنار دانوب، آخ که چه قدر دلم لک زده واست خوشرنگ ترین خواهر دنیا، کاش بودی…
کاش بودى این قشنگ ترین لحظاتم رو مثل همیشه باهم تقسیم میکردیم، مثل بستنى هامون ، یک گاز من یک گاز تو…
خونه عمه مهتاب دو طبقه است ، توی مدتى که میومدم و موقت ایران میموندم فکر میکردم طبقه بالا انباریه، آخه عمه همیشه پایین بود، اما بار آخر وقتى با یک عالمه چمدون جلوى درخونه اش من رو دید و گفتم:
_میشه تا پیدا کردن خونه یک مدت پیشتون بمونم؟
بهم گفت:
_ تو خونه دارى عزیزم، میتونى طبقه بالا بمونى
یک اتاق بزرگ پر از عکس های تو و یک عالمه لباس بچه و حتی روروئک و پستونک، وسط یک عالمه وسیله قدیمى یکم عجیب بود، عمه میگفت بعد فوت پدر و مادرش طبقه بالا دست نخورده باقى مونده ، راستش رو بخواى خودم نخواستم که اسباب و اثاثیه خونه رو عوض کنیم دوست داشتم با یادگار پدر بزرگ و مادر بزرگى که هرگز ندیدمشون زندگى کنم، اشارپ بته جقه اى مادر بزرگ رو روى دوشم بیاندازم و روى صندلى پدربزرگ کنار شومینه تاب بخورم و پیپش رو همونطور خاموش بین لبهام نگه دارم…
اولین بار که عکسهات رو توى اون اتاق دیدم از عمه سریع پرسیدم:
_ وای! ستاره ى تازه رصد کرده من رو شما هم میشناسید؟
همین یک ماه پیش آلبومش رو خریدم!
جایزه فستیوال حقش بود مگه نه؟
عمه آه کشید ، شروع کرد به تمیز کردن یک عروسک چوبی قدیمی با گوشه پیراهنش
_ خیلی بیشتر از اینا حقشه…
نمیدونم چرا همون موقع وقت نشد بگه تو رو از کجا میشناسه، آهان یادم اومد چرا!
آقاى سعادت ناله کرد و عمه سریع دوید طبقه پایین،
میدونى خیلى سوال هاى بیشترى این ٩ ماه که عمه رو میشناسم توی ذهنمه مثلا چه طور با یک مرد سی سال از خودش بزرگتر ازدواج کرده! چرا هیچ وقت بچه دار نشدن؟
چرا چندین ساله که داره از شوهر ٨۵ ساله اش پرستارى میکنه؟
چرا اینقدر با مردى که دیگه حتى قادر نیست یک کلمه حرف بزنه، حرف میزنه، درد و دل میکنه و مشورت میگیره!
خیلى سوال توى ذهنمه اما هیچ وقت به خودم اجازه نمیدم بپرسم، یک قانون خیلى ساله باهامه
” آدم ها اگه چیزى واسشون سخت نباشه قبل سوال کردن ما ازش حرف میزنن! پس مجبورشون نکنید به حرف زدن”
راستش تو وین چند بار بیشتر نشده بود که بتونم قطعاتى که نواخته بودى رو گوش بدم، اما اینجا تو این خونه و این اتاق میتونم تک تک کارهات رو ساعت ها گوش بدم و حالا براى منی که موسیقى رو میشناسم تمام نُت هات ملکه ذهنم شده!
راستى من خیلى روزها توی همین یک ذره اتاق با قطعه هات ساعت ها رقصیدم و مست شدم از ناله ویولُنى که بدجور بد مستى میکنه توى دستهات….
روى یک پام ایستادم و در حال پوشیدن پالتوم میچرخم و زیر لب نوت هایی که تا صبح از گوش هام به همه وجودم تزریق کردم رو مرور میکنم…
عمه با یک لیوان شیر صبح رو برام خیر میکنه.
منتظر می ایسته تا خیالش راحت شه بدون صبحانه قرار نیست اصفهان رو براى یک کار درخور زیر و رو کنم!
هنوز بند کفشام رو نبستم که عمه برای بار آخر میپرسه
_ سروین! مطمئنى باید کار پیدا کنی؟
بغلش میکنم و میبوسمش
_ بله عمه جون! قرار نیست مثل یک انگل محترم تمام روز طبقه بالا خوش بگذرونم!
لبش رو گاز گرفت
_ من هنوز روی تصمیمم واسه گالرى مصرم دخترم!
_ فکرت عالیه اما عمه جون من اکثر کارهام رو تو وین فروختم الان دستِ کم چند ماه وقت لازم دارم واسه ساخت یک مجموعه ی ساز و مجسمه !توی این مدت باید در آمد داشته باشم…
چند ساعت بعد بدون اینکه من مثل فیلم ها همه ی روزنامه ها رو بالا پایین کنم،دو تا کار داشتم!
اونم دوتا کار که میشد هم باهاشون زندگى کرد هم درآمد داشت!
دو روز توی هفته میتونستم توی یک باشگاه خصوصی باله آموزش بدم و عصر ها هم توی یک کافه تا غروب یک عالمه عاشق و قرار هاى های عاشقونه تماشا کنم.
اصلا میدونی چیه…انگار قراره همه چیز اینقدر خوب پیش بره که تهش یک سورپرایز به خوبی تو باشه!
اولین حقوق هفتگیم میشه وسایل اولیه واسه ساخت اولین مجسمه!
میدونم بیشتر از همه دنیا قراره دلم واسه خواهر کوچولوم تنگ شه،عکسش کمه ! کمه واسه این حجم دلتنگى!
میخوام مجسمه صورتش اینقدر شبیهش باشه که وقتی دست میکشم رو هر قسمت صورتش حس کنم همینجاست…
اما راستش میترسم،میترسم اینقدر تنها بمونم که یک روز چشم باز کنم ببینم منم و یک عالمه صورتک بی روح از عزیزام…
اون روز اونقدر بارون اومد که دلم نیومد نرم کنار رودخونه و واسش ذوق نکنم! واسه زاینده رودی که باید همیشه زنده باشه…
خیس و گلى شدن چکمه های قرمز جیرم مهم نبود،وقتی رسیدم خونه و نون های داغی که زیر پالتوم قایم کرده بودم تا خیس نشن رو دست عمه دادم،سر تا پاى آب کشیدم رو یک جورى نگاه کرد و از فردای اون روز مجبورم کرد بی ام و ١٩٩٠ خاک خورده آقای سعادت بشه یار غارم….
همون روز بود که عمه دلش خواست واسه اولین بار از تو بگه…
همون موقع که مشغول تمیز کردن قاب عکس ٢ سالگیت بود،دیدم که عکست رو بوسید
_ سروین تو خیلی شبیه اهورایی
چشمام گرد شده بود،خندیدم
_ پس من خیلى خوشگلم عمه جون
بازم نپرسیدم چرا این قدر عکس از یک نوازنده بین المللی تو خونَشه؟
اما خودش دلش میخواست بگه،دلش میخواست بگه:
_ ماهرخ باید ببینتت
_ ماهرخ؟
خم میشه انگار میخواد از پایین ترین قفسه یک چیزى پیدا کنه
_ خواهرم…
با ذوق میگم:
_ واوووو! زندگی چه قدر واسم سورپرایز داره!بعدِ ٢۵ سال فهمیدم دوتا عمه دارم!
عمه راست بگو عمو هم دارم؟
یک آلبوم چرم قهوه اى خاک خورده رو بیرون میاره و میپرسه:
_ مادرت بهت نگفته؟
سرم رو به نشونه خیر گفتن تکون میدم:
_مامان تا همین یکی دوسال پیش از بابا هم دوست نداشتن زیاد حرف بزنن.
آه میکشه از همون آه های پر حرف!…
_ با ازدواجش با داریوش بایدم روش نشه حرف بزنه
اگه خودم پیدات نکرده بودم تا قیامت بهت نمیگفت تو ایران خانواده داری
بلند شدم و بغلش کردم
_ عمه جون لطفا!
قبول میکنه…البته همون روز اول قبول کرده بود از تلخى هاى گذشته حرف نزنیم.
حالا وقتشه عکس عمه ماهرخ رو نشونم بده!
وقتشه بگه عکس هایی که به در و دیوار این اتاق زده
عکسهای خواهر زاده اش و پسر عمه ی ارشد محترم بنده است!
یک رشته اتصال قوی!
خون!
خون مشترک!
خدای من خون من وقتی از جنس خون خودته!…مگه میتونه عاشقت نشه!
البته اینجا هنوز عاشقت نبودم!
اینجا فقط واسم بهترین ویالونیست دنیا بودى که با افتخار میتونستم جیغ بکشم و بگم پسر عمه جانمی!
اما چرا نیستى؟
چرا نیستید؟
این همه مدت که اومدم ایران و رفتم حتی یکبارم اینجا نبودید!
عمه چرا حالا داره ازت حرف میزنه!
کاش به مامان قول نداده بودم به فریال زنگ نزنم و هواییش نکنم،وگرنه الان اولین کسی که باید این خبر رو میشنید خواهرم بود…
سه روز بود که میدونستم صاحب این عکس با این موهاى خوشگل پسر عمه ى خودمه.
آلبوم هات رو با یک ذوق دلچسب تر توام با افتخار گوش میدادم…
حالا میدونستم پیانوى قدیمى گوشه سالن طبقه دوم متعلق به مادرت،ماهرخه!
حق با عمه بود موسیقی توی خون ما بود! مثل رنگ هاى پوستمون…
از عمه پرسیدم:
_ عمه شما هم پیانو بلدید؟
آه کشید و گفت:
_ من یک زمانی چنگ میزدم
با شعف نگاهش کردم
_ بی نظیره!
الان پس چرا…
حرفم رو قطع میکنه با جواب تلخش
_ الان زمونه چنگ شده و به دلم میزنه
طبیعى نیست!
این غم چشماش
حرفاش
حتى نگاهش…
اصلا طبیعى نیست!
باید حرف بزنه!…
دستاش رو میگیرم…نمیپرسم!فقط نوازشش میکنم؛آدم ها گاهی فقط به همین احتیاج دارن، به همین…
اون روز توی کافه یک دختر جوون یک ساعت بدون اینکه چیزی سفارش بده فقط نشست و اشک ریخت.اون روز هم دلم میخواست برم و نوازشش کنم اما خب نمیشد!به جاش حافظ رو باز کردم،به شاخه نباتش قسمش دادم…جواب داد…جواب گرفتم!
بعد فالش رو بردم و با یک لیوان آب گذاشتم روی میز ،نگام کرد و گفت:
_ خانم من چیزی سفارش ندادم!
خندیدم و گفتم:
_ آب برای همه مشتری های بی سفارش از امروز قراره سِرو شه،خواجه شیرازم باهات حرف داره!
کاغذ رو برداشت و سرسرى نگاه کرد:
_ میشه واسم بخونی؟
روبه روش نشستم و کاغذ رو از دستش گرفتم و شروع کردم:
“ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست
منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست
شب تار است و ره وادی ایمن در پیش
آتش طور کجا موعد دیدار کجاست
هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد
در خرابات بگویید که هشیار کجاست
آن کس است اهل بشارت که اشارت داند
نکتهها هست بسی محرم اسرار کجاست
هر سر موی مرا با تو هزاران کار است
ما کجاییم و ملامت گر بیکار کجاست
بازپرسید ز گیسوی شکن در شکنش
کاین دل غمزده سرگشته گرفتار کجاست
عقل دیوانه شد آن سلسله مشکین کو
دل ز ما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاست
ساقی و مطرب و می جمله مهیاست ولی
عیش بی یار مهیا نشود یار کجاست
حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج
فکر معقول بفرما گل بی خار کجاست”
به خودم که اومدم،همه داشتن نگاهم میکردن!
اون روز که پسرک مو پرکلاغی با یک شاخه گل بعدِ فال حافظ پیداش شد،دیگه رسم شد!…فال خوندن من رسم شد توی کافه…
میدونی بعضی وقت ها نوازش…بعضی وقت ها چند بیت شعر،تسکین میشه روی زخم آدم ها…
فقط کاش حوصلمون صرفا اندازه دل گرفتن ها و غصه های خودمون نباشه!
چند وقتى بود که دندون هاى عمه شروع کرده بود به اذیت کردن و مجبور بود هر روز بره دکتر و چند ساعتى که نبود من باید مواظب آقای سعادت میبودم.
یکبار که داشتم قاشق قاشق سوپ بهشون میدادم متوجه شدم با چشم های پر از اشک و حسرت نگاهم میکنن،صورتشون رو پاک کردم و با لبخند پرسیدم:
_ جناب سعادت خوبید؟
میدونم واکنش ندارن،میدونم با دنیا گنگ و غریبه شدن اما من مدام حرف میزنم و از حالت چشماشون جواب میگیرم،همون روز بود که تلفن زنگ خورد…
تلفنى که خیلی کم توى این خونه صداش در میومد!
جواب دادم،چه قدر صداشون آروم بود، آروم و خیلى خیلی خانومانه ، وقتى ازم پرسیدن کى هستم هیچ وقت واکنششون رو فراموش نمیکنم
_ من برادر زاده مهتاب خانومم
_ تو سروینى؟!
دختر مهرداد؟؟
برادر زاده من؟؟
بغض داشتم اما خندیدم!
خنده با بغض اگه پشتش خوشحالی باشه خیلى خوبه!خیلی…
_ خودمم عمه ماهرخ
هیچی نگفتن فقط صدای گریه های آرومشون رو حس میکردم،داشتن آروم گریه میکردن، که یکی صداشون زد:
_ ماهرخ!
چی شده عزیزم؟؟
یعنی صدای توئه؟ یعنی خودت بودی؟
فکر کنم خودت بودی،عمه داشتن توضیح میدادن
_ برادر زاده امه دختر مهرداد!
پیش مهتابه…
چرا یادم میره همیشه ازت بپرسم که خودت بودى یا نه؟
هرچند صدات با هیرسا خیلی فرق داره! خودت بودی!
پس حالا میفهمم با صداتم داشتى عاشقم میکردی….
عمه مهتاب میگفت وجود من باعث شده دعوت مهمونی امسال عمه ماهرخ رو قبول کنه،
نمیدونم چرا این قدر فاصله اما احترام بین این دوتا خواهر وجود داره؟؟ حتى وقتى باهم پشت تلفن حرف میزنن!
پیراهن ساتن آبى روشنى که عمه واسم دوخت با اون کمربند پر از گل هاى صورتیش اینقدر واسم دوست داشتنى بود که قبل پوشیدن فقط چند دقیقه نگاهش کردم!
دست کشیدم روى دامنش، بعد بوسیدمش!
این اولین لباسیه که قراره تو منو توش ببینی…
تو پسر عمه امی!…
یک نوازنده معروف!…
دیر رسیدیم…
یعنى پرستارى که قرار بود بیاد و پیش آقای سعادت بمونه تو ترافیک موند و بعد هم نوبت بعدى ترافیک نصیب ما شد و این شد که دیر رسیدیم! البته من که میگم به موقع!
پاشنه کفشم که شکست عمه گفت بد شانسى آوردیم اما به نظرم خیلی خوش شانسم که کفشم بهم گفت: وایسا حالا زوده! بری جلو نمیتونی خوب تماشاش کنى!
همون جلوى در وایسادم و چه قدر کیف داد تماشای صورتت از بین تارهای موهات. یادمه یک قطعه آروم قدیمی میزدی بعد یهو سرت رو بالا آوردی موهات رفت کنار، گونه هات دلبرى بود واسه خودش ! چالش حکایت همون خال هندویی بود که باید سمرقند و بخارا به پاش ریخت و بخشید! همه برات دست زدن، اما من فقط نگاهت کردم اگه دست میزدم دستهام بدنم رو تکون میداد شفافیت تصویرت کم میشد!
عمه گفت بریم داخل،تو همون موقع هیرسا و مادرت رو بغل کرده بودی.
چه قدر آغوشت بزرگ بود!چه قدر خواستنی بود!….
عمه مهتاب هم اون شب یک سهم از آغوشت داشت،
همونطورى که توى بغلت بود برگشت و
به من که تقریبا پشت جمعیت قایم شده بودم
اشاره کرد.
اولین بار بود نگام کردی!
اولین بار که چشمات خونه صورت من شد
آخ چه حس خوبى بود!
عمه ماهرخ قبل همه جلو اومد،
بغلم کرد،
چند بار !
هر دفعه یکم دور میشد و نگام میکرد…
و دوباره بغلم میکرد!
خوب یادمه تو چند قدم زودتر از هیرسا جلو اومدی،
یک خنده خوشگل داشتی!
همین خنده ات که انگار یکی از اعضای اصلى صورتته!
حتى وقتی دلخوری!…
حتی وقتى عصبانى میشی!
آخ خدا تو رو چه قدر خوشگل آفریده!
راستش من به خدا شک کردم!
میدونى؟!
فکر میکنم تو رو واسه گنجه اختصاصی خودش که توى بهشته آفریده بوده
و حواسش نبوده پایین فرستادتت!
میخواسته صبح به صبح که بیدار میشه
خمیازه که میکشه تو رو توى ویترینش تماشا کنه
و با ذوق به خودش بگه:
_ آفرین چی خلق کردم!
راستش منم وقتى یک مجسمه یا ساز خوشگل سفارشی درست میکنم
به مشترى نمیدمش !
میذارم توی گنجه خودم!
خنده داره!…
ولی من کلى مجسمه دارم که حتی صاحب اصلى این صورتکها رو نمیشناسم!…
جلو اومدی و من همه ذوقم رو ریختم تو کلماتم و سلام دادم:
_ سلام نوازنده محبوبم!
مثل وقتى که در مقابل شیرین کاری یک طفل نوپا خندت بگیره
اخم کردی و خندیدی…
ما بهم دست ندادیم!
یادمه!
تو با انگشت زدی رو گونه من
و جواب سلامم این شد:
_ ماهرخ این چرا این قدر شبیه منه؟!
عمه ماهرخ با لبخند به خواهرش نگاه کرد و گفت:
_ چون شبیه باباشه!
هیرسا محکم بغلم کرد…
_ سلام دختر دایی از غیب رسیده!
خدای من !
از اون دسته از آغوش ها که نمیشه ازش دل کند!…
تو داشتى همین طورى نگام میکردی،
راستش نه سرخ شده بودم و نه خجالت میکشیدم!
کیف میکردم
فقط کیف میکردم! …
استاد پاکزادم با احترام ازم استقبال کرد
و کم کم به همه مهمون ها معرفی شدم…
عمه ماهرخ دستم رو محکم گرفته بود :
_ شیرین چه طور دلش اومد تو رو از ما بگیره؟
جالب بود…
جواب عمه مهتاب جالب بود،
اولین بار بود میدیدم از مامان دفاع میکنه:
_ هر بچه ای حق مادرشه ماهرخ عزیز!
نمیدونم چرا عمه ماهرخ ابروهاش تو هم گره خورد
و دلش نخواست جواب بده…
نوبت فوت کردن شمع های تولد هیرسا که رسید
کل سالن سکوت کردن،
با یک انرژى خاص پشت کیک وایساده بود و چشم هاش رو بسته بود
با صدای بلند گفت:
_ بذارید آرزوهام رو بگم!
یک: امسال همسر مورد علاقم رو پیدا کنم
دو: همسر مورد علاقم تو مسیرم قرار بگیره
سه : من و همسر مورد علاقه ام تو یک مسیر بخوریم به هم
تو خیلی آروم و با خنده پشت گردنش زدی،
یک چشمش رو باز کرد و دستهاشو سمت آسمون برد
_ خوب خدا جون به این داش اهورامونم یکی رو عنایت کن
به من حسودی نکنه
تو غربتم تنها نباشه!
هدیه ام که سه تار تزیینى دست ساز خودم بود رو به هیرسا تقدیم کردم،
تو پرسیدی:
_ ساز میزنی؟
عمه به جام جواب داد:
_ دخترمون سر تا پا هنره!
سه تار میزنه
بالرینه
مجسمه سازه
شروع کردی به دست زدن
و سرت رو یک طور خوشگل کج کردی
_ باعث افتخارى سروى خانم!
دو طرف دامنم رو بالا آوردم
و به نشونه احترام کمى پایین رفتم و همزمان گفتم:
_ سروینم، اهورا مزدا
لبت رو گاز گرفتی
_ من دوست دارم بگم سروی!…
دیوونه خودم و اسمم و همه سروهای دنیا شدم!
اونقدر دیوونه شدم
که همون شب تصمیم گرفتم کلاس های تخصصی ویولن ایرانى
که توی دانشگاه تدریس میکردی رو هیچ جوره از دست ندم!
نه که بخوام ویولن زدن یاد بگیرم!
دوست داشتم ویولن شناس شم!
اون قدر که بتونم یک ویولن دست ساز یک روز بهت هدیه بدم!
همه مهمون ها که رفتن تو جمع خودمونی
بعد چند دقیقه بی اختیار زدم زیر گریه…
نتونستم یا نخواستم اشک هام رو پنهون کنم،
آخه اشک شوق بود!
هر دو عمه بغلم کردن،
تو دستت رو زیر چونه ات زده بودی و با نگرانی نگام میکردی
هرکی یک جور همدردی کرد،
من خندیدم و اشک هام رو پاک کردم و گفتم:
_ همه این سال ها خانواده داشتم!
اما برادرام و شوهر مادرم هیچ وقت منو نپذیرفتن…
امروز و الان فهمیدم خانواده واقعی یعنی چی!!
استاد پاکزاد که مشخص بود عمیقا برام
ناراحته دست کشید بین موهاى خاکستریش و گفت:
_ تو از امروز عضو زیبا و دوست داشتنی خانواده مایی دختر هنرمندم!
تو داشتی همون طوری نگام میکردی
هیچی نگفتی اما چشمهات رو روی هم فشردی
و سرت رو به نشونه تایید حرفهای پدرت تکون دادی….
امروز وقتى سر کلاس از دست اون
پسری که مدام با متلک هاش سعى
داشت جو کلاس رو بهم بریزه،
عصبانی شدی…
اما فقط توى سکوت چند ثانیه لبت رو
گاز گرفتی و بعد فقط نگاهش کردی،
فهمیدم…
حتی فرمول عصبانیتت هم یک فرمول
ناشناخته و ناب و خوشگله!…
اصلا همین امروز پشت چراغ قرمز به
این نتیجه رسیدم من اینقدر خوشبختم
که نوازنده محبوبم،
پسر عمه امه!
میتونم از نزدیک ببینمش!
آره عزیزم من عاشقتم مثل هزاران
هزار دختر و پسر و پیر و جوون،
توی دنیا که عاشقتن !
یک بت که حالا واسه من دست یافتنی
شده!…
تو واسم با شکوهى!…
قابل احترامی!…
اصلا لایق عاشق شدنی!…
کل دنیا باید عاشقت باشه!….
امشب عمه شام یک غذای جدید
درست کرده
البته واسه من جدیده !
اسمش پلو آلبالوئه!
قبل ازاینکه غذا رو داخل دیس بکشه
با خودم فکر کردم…
اوه ترکیب برنج و آلبالو چه تضاد
ناهمگونى!
اما وقتى آه کشید و گفت:
_ ماهرخ هیچ وقت پلو آلبالو درست
نمیکنه اهورا خیلی دوست داره…
من همون لحظه عاشق این ترکیب
ناهمگون شدم…
آقای سعادت لبخند زد!
اما عمه حتى چشم هاشم پرِ آهه…
از جام بلند شدم با اشتیاق پیشنهاد
دادم:
_ میشه یک ظرف خوشگل بذارید
تا من ببرم خونه عمه ماهرخ؟!
عمه با تعجب نگام کرد و همون لحظه
تصمیم گرفت محکم تر روى صندلیش
بشینه
_ماهرخ از این کارا خوشش نمیاد!
با تعجب پرسیدم:
_ کدوم کارا؟
_ همین که یکی بی خبر بره خونش!
سمت رخت آویز رفتم و بارونى سبزم
رو برداشتم
_ من که داخل نمیرم!
مزاحمم نمیشم
زود باش عمه!…
لطفا!
با احتیاط میروندم…
نمیخواستم تزیین خوشگل عمه
دست خوش یک دست انداز بی رحم
بشه!
وقتى رسیدم همه چراغ هاى حیاط و
ساختمون خاموش بود،
کسى در رو باز نکرد…
زورم فقط به سنگریزه جلوى پام رسید
که با آخرین قدرت با نوک کفشم
سمت دیوار پرتش کردم…
نا امید داشتم سوار ماشین میشدم،
که نور افتاد روى زندگیم و روی
کوچه ی ساعت ٩:٣٠ شب!
نور ماشینت دلم رو شاد کرد!…
از همون دور شناختمت!
ماشین رو شناختم…
آخه همین دیروز بود یک برگ خوشگل
طلایی،رنگ موهات پیدا کردم
و پشت برف پاک کن های ماشینت
گذاشتم…
پیاده که شدی دلم رفت واسه استاد
و پسر عمه و نوازنده محبوبم که
تا به حال با لباس اسپرت ندیده بودمش…
پرسیدی:
_ سروى!اینجا چی کار میکنی؟!
صورتت خسته بود اصلا هر وقت
خسته ای موهات رو بی حوصله پشت
سرت گرد میکنی،و نمیدونی من دیوونه
این تارهاى فرار کرده از دستت میشم
که روی صورتت ریخته…
روی پنجه پام ایستادم تا صورتم
یکم نزدیک صورتت بشه
_ آلبالوى بین برنج آوردم
واستون استاد
خندیدى….
خندیدی و من باز شرمنده شدم
سمرقند و بخارا ندارم ببخشم به اون
دوتا چال گونه ات!…
_ إلبالو پلو منظورته؟
شونه هامو بالا انداختم و کودکانه گفتم:
_ آخه من تا حالا نخوردم اولین بار
بود اسمش رو میشنیدم!
با کنترل درب حیاط رو باز کردی
و قبلِ سوار شدن،گفتی:
_ پس بیا بریم باهم بخوریم
منم شام نخوردم
از این پیشنهادت کم مونده بود
مورچه بشم و توى پوست خودم
گم بشم!!
اما نمیدونم چرا پرسیدم
_ عمه خونه نیست؟!
شما تنهایید؟
مکث کردی و بعد جواب دادی:
_ امشب عروسی دعوت بودن من
خسته بودم نرفتم…
میای؟
یا به مهتاب قول دادی زود برگردی؟
سوار ماشینم شدم و سرم رو از شیشه بیرون آوردم
_ نه نه قول ندادم…
بریم تا سرد نشده!
این اولین شام مشترک ما بود!
خودت دوغ درست کردی…
با همون دست های خوشگلت،
گلبرگ های گل رو پودر کردی
و ریختی روی لیوان دوغم…
اول بشقاب من رو پر کردى…
بعد نوبت خودت شد…
همینجوری داشتم نگات میکردم،
قاشق اول رو خوردی و سر تکون دادی
_ تو فرشته اى سروى!
امشب واسه این آرزوم نازل
شدی
من همین طوری نگات میکردم،
آخ نمیدونى چه کیفی داشت!
ازم پرسیدی:
_ تمرین هاى فردا رو انجام
دادی؟
خندیدم و منم اولین قاشق رو
بالاخره داخل دهنم بردم و بعدِ این که
قورتش دادم جواب دادم:
__نه! هنوز وقت نکردم.
چند دقیقه بعد من تونستم اتاقت
رو ببینم،
اتاقى که با عکس هاى شاملو
و فرخزاد و سهراب یک حس نابی داشت،
چرخیدم و گفتم:
_ اینجا میشه زندگی کرد!
زندگیِ واقعى…
در حال کوک کردن سازت گفتی:
_ بله فقط افسوس و حیف زیاد
نمیتونم ایران باشم!
آرشه ویالونت رو برداشتم و بو کردم،
بوى دستهات رو میداد!
_ ما ایرانی ها مردمان سخاوتمندی
هستیم !
میذاریم از بهترین نوازندمون
خارجیا هم لذت ببرن!
با اخم لبخند زدی بلند شدی
و آرشه رو از دستم گرفتی
_ میدونستی من اتریش متولد شدم؟
با هیجان پرسیدم:
_ اوه واقعا؟؟؟
پسرعمه میدونی چند سال تو یک
کشور و حتی یک شهر بودیم!؟
چرا دنبالم نگشتى؟
آرشه رو روى ویالونت کشیدی
و گفتی:
_ من از وجودت خبر نداشتم!
تمام خوشگلیتم به همین ظهور ناگهانیته…
بسیار زیبا☺😚😚😚 نام نویسنده چرا ذکر نمیشه؟
تو پارت اول اشاره شده
خانم زینب ایلخانی هستن
بسیار زیبا☺😚😚😚