رمان قرار نبود

رمان قرار نبود پارت 9

5
(2)
علاقه ام به تو خیلی بیشتر شده
حالا روزگارم قشنگ تر شده
از اون وقت که تو با منی حال من
می بینی خودت خیلی بهتر شده
علاقه ام به تو خیلی بیشتر شده
می دونم نمی تونی درکم کنی
ولی این و یادت نره عشق من
می میرم اگه روزی ترکم کنی
می خوام لحظه لحظه به تو فکر کنم
نمی خوام کسی سد راهم بشه
نمی خوام کسی جز تو پیشم بیاد
به جز تو کسی تکیه گاهم بشه
منم که می میرم برای چشات
منم که می میرم واسه خنده هات
می خوام بیشتر از اینم عاشق بشم
کمک کن بتونم بمونم باهات
علاقه ام به تو خیلی بیشتر شده
حالا روزگارم قشنگ تر شده
از اون وقت که تو با منی حال من
می بینی خودت خیلی بهتر شده
محو این آهنگ زیبا بودم. چقدر به حال من می خورد.
توی جمعیت چشمم افتاد به نیما که با طرلان حسابی مشغول بگو بخند بودن. به چشمام اعتماد نکردم و دوباره نگاه کردم. خودش بود. حس و حال خودم یادم رفت و لبخند زدم. پس نیما واقعا از طرلان خوشش اومده بود. باید توی اولین فرصت همه چیز و راجع به طرلان بهش می گفتم. اصلا دوست نداشتم طرلان یه ضربه دیگه بخوره. طرلان لیاقت این خوشبختی رو داشت. نیما هم همین طور.
شام رو که آوردن من هنوزم سر جام نشسته بودم. آرتان دوباره درگیر پذیرایی شده بود و حواسش به من نبود. شاید حتی اون لحظه قشنگ رو هم فراموش کرده بود ولی من حسابی تو فکرش بودم. بعد از این که میز شام چیده شد، همه یکی یه بشقاب برداشتن و رفتن سر میز تا هر چی که می خوان بکشن؛ ولی من حتی میل به غذا هم نداشتم. بنفشه اومد کنارم و گفت:
– پاشو برا من کلاس نذار.
– تو آدمی که من بخوام برات کلاس بذارم؟
– ببین با من یکی به دو نکنا. از دست تو و آرتان دلم خونه!
– وا، چرا؟
– فقط دوست پسر من این وسط زیادی بود؟
– خب می خواستی به آرتان بگی دعوتش کنه. یا می خواستی با خودت بیاریش.
– بهراد با کلاس تر از این حرفاست که بدون دعوت جایی بره. منم رو به شوهر تو نمی زدم.
– باشه بابا خانوم! ببخشید. من شرمنده که امشب بهتون خوش نگذشت.
شبنم با یه بشقاب پر غذا اومد و گفت:
– کی گفته خوش نگذشت؟ خیلی هم خوش گذشت. گوش به حرف این نده. کسی نبود باهاش برقصه دپسرده شده.
بنفشه زد تو سر شبنم و رفت که برای خودش غذا بیاره. پیدا بود که حسابی با بهراد صمیمی شده، وگرنه بنفشه آدمی نبود که به خاطر کسی تو سرش بزنه. بیخیال به میز غذا نگاه کردم. چطور بود که من هیچ اشتهایی نداشتم؟! ظهرم که غذای درست و حسابی نخورده بودم. شبنم کنارم نشسته و در حالی که غذاش و می خورد گفت:
– تو چرا نمی ری غذا بیاری؟
– فعلا اشتها ندارم.
– اوهو! چه لفظ قلم!
– شامت و کوفت کن.
شبنم شونه ای بالا انداخت و مشغول خوردن شد. آرتان در حالی که یه بشقاب غذا دستش بود و مشغول صحبت با یکی از دوستاش بود بهمون نزدیک شد. آن چنان گرم حرف زدن بود که فکر کنم اصلا منو ندید. توی همین فکرا بودم که دستش و با بشقاب گرفت به طرف من. اصلا به من نگاه هم نمی کرد و داشت سرش و در تایید حرفای دوستش تکون می داد. حس خوبی بهم دست داد و بشقاب رو گرفتم و گذاشتم روی پام. از هر غذایی یه کم برام کشیده بود. حتی نگام نکرد که ازش تشکر کنم. ازم فاصله گرفت و با دوستش به اون سمت سالن رفتن. شبنم که داشت خیره خیره به ما نگاه می کرد بعد از رفتن آرتان خندید و گفت:
– ای بسوزه پدر عاشقی!
خندیدم، از ته دل. اشتهام یهو باز شد و شروع کردم به خوردن.
همه مهمونا رفته بودن. آرتان مشغول جمع کردن ظرفای اضافه بود. حتی حال نداشتم یه تیکه چیز جا به جا کنم. فقط می خواستم بخوابم. باید ازش تشکر می کردم. بایت مهمونی، بابت تولدم، بابت توجهش، ولی چطور؟! اون به خاطر عکسا این قدر منو عصبی کرده بود که الان هنوز هم نمی تونستم خودم و راضی کنم و برم ازش تشکر کنم. تو دلم گفتم:
– همون موقع ازش تشکر کردی. بی خیال دیگه، بیا برو بخواب.
از جا بلند شدم. سر جاش ایستاد و نگام کرد. کرواتششل دور گردنش بود. آرتان منتظر نگام می کرد. سرم و زیر انداختم و گفتم:
– می رم بخوابم.
منتظر پاسخش نشدم. اونم چیزی نگفت ولی نگاه سنگینش و تا وقتی که رفتم توی اتاق، روی خودم حس کردم. در اتاق و بستم و نشستم لب تخت. باید با این احساس چی کار می کردم؟ گوشیم و روی ساعت هفت کوک کردم و دراز کشیدم. می خواستم صبح بیدار بشم و قبل از رفتن به کلاس زبان خونه رو مرتب کنم. با این که خیلی خوابم می یومد ولی خوابم نمی برد. تصمیم گرفتم برم از داخل یخچال یه لیوان دوغ بردارم بخورم بلکه خوابم ببره. از بچگی تا دوغ می خوردم زود خوابم می برد.
از اتاق که اومدم بیرون متوجه شدم پذیرایی کامل تمیز شده. همه ظرفای کثیف توی آشپزخونه روی هم تلنبار شده بودن. رفتم سر یخچال و یه لیوان بزرگ دوغ ریختم و نشستم تا تهش و خوردم. ساعت سه بود. باید زودتر می خوابیدم تا صبح راحت بیدار بشم. داشتم می رفتم توی اتاقم که حس کردم از توی اتاق آرتان یه صدایی میاد. پاورچین پاورچین نزدیک شدم و گوش کردم:
قرار نبود چشمای من خیس بشه
قرار نبود هر چی قرار نیست بشه
قرار نبود دیدنت آرزوم شه
قرار نبود که این جوری تموم شه
چشمام و بستم و زیر لب زمزمه کردم:
– چرا این قدر این آهنگ و گوش می دی آرتان؟ آخه چرا؟ ساعت سه صبحه! بگیر بخواب دیگه.
عقب گرد کردم رفتم توی اتاق و دراز کشیدم روی تخت. بی اراده داشتم زیر لب زمزمه می کردم:
– قرار نبود دیدنت آرزوم شه.
این قدر شعر و خوندم تا خسته شدم و خواب چشمام و ربود.
صبح از صدای آنشرلی بیدار شدم. سریع قطعش کردم و فحش دادم:
– ای تو روح پدرت.
خودم جواب خودم و دادم:
– تو روح پدر کی؟
خنده ام گرفت و بلند شدم. آرتان خواب بود. سعی کردم زیاد سر و صدا نکنم. رفتم توی دستشویی و چند مشت آب خنک پاشیدم توی صورتم. بعدم رفتم توی آشپزخونه و مشغول شستن ظرفا شدم. لامصب تموم هم نمی شد. کلاسم ساعت نه شروع می شد و باید کم کم می رفتم حاضر می شدم. نمی دونم چرا آرتان بیدار نشده بود. باید می رفت سر کار.
چای ساز رو به برق زدم که تا بیدار شد صبحونه اش حاضر باشه. درسته که براش کلاس می ذاشتم ولی نمی تونستم جلوی خودم و بگیرم که این جوری هواش و نداشته باشم.
ظرفا که تموم شد داشتم دستکش ها رو از توی دستم در می آوردم که خمیازه کشان وارد آشپزخونه شد. با دیدن من ته مونده خواب هم از چشماش فرار کرد و گفت:
– بیداری؟!
– نه خوابم. خودم و زدم به بیداری.
بی توجه رفت سر یخچال. حتی لبخند هم نزد. دستکش ها رو با غیض انداختم روی کابینت و خواستم برم بیرون که گفت:
– این همه ظرف و تنها شستی؟
جوابی ندادم. می خواستم بگم کوری؟! ولی هیچی نگفتم. رفتم سمت اتاقم و لباسم رو پوشیدم. دلم داشت مالش می رفت و حسابی گرسنه بودم. نمی شد بدون صبحانه برم. کیفم و برداشتم و رفتم توی آشپزخونه. نشسته بود سر میز و دولپی داشت صبحانه می خورد. کیف و پرت کردم روی اوپن و رفتم برای خودم چایی ریختم و مشغول مالیدن پنیر روی نون تست شدم. نه من حرفی می زدم نه اون. یه کم که در سکوت گذشت صدای زنگ گوشیم بلند شد. از پشت میز بلند شدم، گوشیم و از توی کیف در آوردم. شایان بود. تازه یادم افتاد که یادم رفته بهش زنگ بزنم ببینم چی کار داشته! خاک بر سر من بی حواس! زیر لب گفتم:
– هــــی!
و گوشی رو جواب دادم:
– الو؟
زیر چشمی نگاهی به آرتان کردم. حواسش یعنی به مالیدن خامه شکلاتی روی نون بود ولی می دونستم که راداراش فعالِ فعاله؛ چون یه نون شکلاتی نخورده کنار دستش بود. لبخند نشست روی لبم. شایان گفت:
– دستت درد نکنه! خوبه کار تو به من گیره!
– شایان ببخشید! باور کن…
– خب بسه نمی خواد توجیحش کنی! من از دست تو و شبنم باید سر بذارم به بیابون!
– شبنم دیگه واسه چی؟
– پیغام داده بودم که دیشب بهت بگه. شب اومده خونه میگه یادم رفت.
– ای بابا!
– تو جدی جدی می خوای بری؟!
– معلومه که می خوام برم شایان. بزرگ ترین هدفم همینه.
نگام افتاد به آرتان. کارد از دستش افتاد روی زمین. سریع خم شد همون و برداشت و دوباره مشغول شد. این کار از آرتان وسواسی بعید بود. خنده ام گرفته بود حسابی، ولی جلوی خودم و گرفتم. شایان گفت:
– آره از ذوق و شوقت معلومه. نه به اون اوایل که هر روز زنگ می زدی و سر می زدی نه به الان که من باید به زور تو رو پیدا کنم.
– شایان غر نزن دیگه. باور کن درگیر بودم.
– خیلی خب، این یه بار و می بخشمت ولی باور کن اگه دفعه دیگه این جوری کنی عمرا هیچ خبری بهت نمی دم. کاراتم دیگه دنبال نمی کنم.
– چشم، حالا بگو چی شده.
– اول این که تولدت مبارک.
– مرســـــی.
– دوم این که فایل نامبر دومت هم اومد.
لقمه از دستم ول شد توی سفره و با هیجان گفتم:
– راست می گی؟!
– آره.
– حالا… حالا چی می شه؟!
– اون شب که بهت زنگ زدم شوهرت جواب داد، می خواستم بهت بگم که اسمت رفته توی لیست ولی خب جواب ندادی. دیگه از این جا به بعد دست ما نیست. من فقط هر چند وقت یه بار باید یه انگشتی بهشون بزنم ببینم چه خبره.
– چقدر وقت دیگه شایان؟
– معلومات نداره. می تونه یک ماه دیگه باشه، می تونه شش ماه و حتی یک سال یا دو سال. دیگه دست ما نیست.
– یعنی چی؟
– این بدی مهاجرته.
– ولی مال من که تحصیلی بود.
– برای دایم اقدام کردیم که این جوری شد.
– ای بابا!
– حالا غمبرک نزن. خدا رو چه دیدی. یهو دیدی یک ماه دیگه اقامت و ویزات درست شد.
– خدا کنه!
خودمم نمی دونستم چی می خوام. از یه طرف دعا می کردم بیشتر طول بکشه تا بتونم بیشتر پیش آرتان بمونم، از یه طرف خدا خدا می کردم زودتر کارام درست بشه برم که بیشتر از این وابسته نشم. با شایان که خداحافظی کردم آرتان با پوزخند گفت:
– چی شد؟ کارات درست نشده؟
– چیه؟ انگار خیلی مشتاقی من زودتر برم.
– آره خب، من این جا حریم شخصی ندارم.
با حرص از جام بلند شدم و گفتم:
– پس خوشحال باش؛ چون به زودی کارام درست می شه و می رم.
منتظر حرفی از طرفش نشدم. سریع از خونه زدم بیرون. اشک از چشمام زد بیرون. زیر لب گفتم:
– خیلی بی رحمی آرتان، خیلی.
سر کلاس هیچی نفهمیدم و به زور دو ساعت و تحمل کردم. تا اومدم بیرون یه نگاه به گوشیم کردم که دیدم اس ام اس اومده روش. کسی به غیر از شبنم یا بنفشه نمی تونست باشه. باز که کردم با دیدن اسم آرتان، دهنم از تعجب باز موند. کم پیش می یومد به من اس ام اس بده:
– برو از خونه بابات کتابات و بیار. عصر هم خونه باش میام دنبالت بریم جایی.
گوشی و پرت کردم تو کیفم و گفتم:
– به چه سازت برقصم آخه؟! هان؟! از اون ور میگی برو، از این ور می خوای کمکم کنی که توی کنکور قبول بشم.
ولی لجبازی نکردم. رفتم خونه و همه کتابام و بار ماشین کردم و بردم خونه. منتظر بودم ببینم عصر کجا می خواد منو ببره. بیرون رفتن باهاش و دوست داشتم. همیشه منو می برد بهترین جاها. درسته که مثل عصاقورت داده ها بود، ولی از بودن کنارش لذت می بردم. عصر حدود ساعت پنج بود که زنگ زد و دستور داد آماده بشم. با بد عنقی گفتم:
– کجا می خوای ببریم؟ من حوصله ندارم.
– جاش مهم نیست. برای این کار باید حوصله داشته باشی.
– چه کاری؟
– بیای می فهمی.
– اگه نگی نمیام.
– میای.
– زور نگو آرتان، من حوصله ندارم.
– چرا حوصله نداری؟! حوصله نیما و شایان رو داری، حوصله منو نداری؟
حسود بدبخت! با لبخندی پنهانی گفتم:
– اونا مثل تو نیستن.
پیدا بود عصبی شده. با خشم گفت:
– نیم ساعت دیگه خونه ام. آماده باش.
مهلت نداد حرفی بزنم و قطع کرد. با خنده توی آینه به خودم گفتم:
– تو که از اولم می خواستی بری، دیگه درد تو جونته حرصش می دی؟
جلوی آینه قر دادم و گفتم:
– آخه من مرض دارم. آخه من مرض دارم.
لباس پوشیدم و حاضر شدم. طبق معمول آرایش هم نکردم. رو گوشیم یه میس زد. منم سریع رفتم پایین. جلوی در ایستاده بود. سوار شدم و با سردی و اخمایی در هم گفتم:
– سلام.
بدون این که نگام کنه راه افتاد و گفت:
– سلام.
دیگه چیزی نگفتم اونم چیزی نگفت. یه کم که در سکوت گذشت گفت:
– زنم زنای قدیم. حداقل یه خسته نباشید به شوهراشون می گفتن.
– خب حالا که چی؟! نه من زنم نه تو شوهر.
با لبخندی بدجنسانه گفت:
– چند وقته خیلی شوهر شوهر می کنی و ادعا داری که من شوهرت نیستم. چیه؟ انگار خیلی دلت پره.
– نه شازده. این شمایی که چند وقته خیالات برت داشته و هی از من انتظار داری عین زنت رفتار کنم.
– عین زنم؟ تو زنمی، نه عین زنم.
– بیخیال این بحثای مسخره. کجا داریم می ریم؟
– یه جای خوب.
– جایی که از نظر تو خوب باشه از نظر من مسخره است.
– مشکل توئه.
دیگه چیزی نگفتم. اونم چیزی نگفت. وقتی رفت طرف انقلاب فهمیدم که می خواد کتاب بخره. ولی چه کتابی؟! ماشین و توی پارکینگ پاساژ بزرگی پارک کرد و گفت:
– پیاده شو.
پیاده شدم و دنبالش راه افتادم. وارد یکی از فروشگاه ها که مال یکی از انتشاراتای معروف بود شد و من تازه دوزاریم افتاد که می خواد چی بخره. می خواست کتاب تست بخره. ای خدا این چرا این قدر مصر بود من حتما امسال کنکور بدم؟! بدون این که چیزی از من بپرسه راه افتاد بین قفسه ها و تند تند مشغول جمع آوری کتابای مختلف شد. برای همه درسا کتاب برداشت. کتابای چند سال کنکور هم برداشت. یه عالمه کتاب شده بود که برد و حساب کرد. از مغاره که اومدیم بیرون راه افتادم برم سمت ماشین که پلاستیکای کتاب و از دستم گرفت و گفت:
– تو همین جا بمون من اینا رو می ذارم توی ماشین و برمی گردم.
– دیگه واسه چی؟
– حالا میام.
با قدم های سریع از من فاصله گرفت. بچه پررو! حتی جواب هم درست و حسابی نمی ده. ولی درست نبود جواب این همه زحمتش و با اخم و تخم بدم. برای همینم وقتی برگشت بهش لبخند زدم. اونم لبخند زد . دوباره همون حس قشنگ پیچید توی کل وجودم. این بار رفت داخل فروشگاه یکی دیگه از انتشاراتا و دقیقا همون کتابایی که از اون انتشارات خریده بود رو از این جا هم خرید. با تعجب گفتم:
– چه خبره آرتان؟!
– اینا همش لازمه.
بعد از این که اونا رو هم حساب کردیم از یه انتشارات دیگه هم خرید کرد و همه رو با هم بردیم توی ماشین. چند تا کارتن کتاب شده بود. از الانم که تستای شبی یکی از این کتابا رو می زدم تا کنکور وقت کم می آوردم. به خونه که رسیدیم دوتایی با هم کتابا رو بردیم بالا. با خنده گفتم:
– حالا این همه رو کجا بذاریم؟!
– به اتاق سوم اشاره کرد و گفت:
– می بریم توی اون اتاق.
چرا؟!
– واسه این که توی اتاق خودت حس خواب بهت دست می ده نمی تونی. اون اتاق میشه اتاق مطالعه تو.
– خیلی خب.
همه کتابا رو بردیم گذاشتیم داخل اتاق و آرتان گفت:
– چند تا کاغذ بیار و بیا بشین کارت دارم.
رفتم از داخل اتاقم چند تا کاغذ آوردم گذاشتم جلوش و نشستم. با خط کش چند تا خط روی کاغذا کشید و شروع کرد به چیز نوشتن. سرک کشیدم دیدم داره برنامه ریزی می کنه. با خنده گفتم:
– از معلم زیست سال سوم مون هم بدتری تو.
معلم زیستمون خیلی خیلی سخت گیر بود و من همیشه سر کلاساش کرم می ریختم و حرصش می دادم. نیم ساعتی نشسته بودم و آرتان داشت برنامه ریزی می کرد، وقتی تموم شد برگه ها رو گذاشت جلوم و گفت:
– ببین، من شبا ساعت هشت میام خونه. از ساعت هشت و نیم تا دوازده و نیم با هم می خونیم. برات نوشتم چه روزی چی می خونیم. بعد از اون تو می خوابی، صبح ساعت شش بیدار میشی. همونایی که بهت درس دادم رو مرور می کنی. ساعت نه می ری کلاس یازده برمی گردی تا ساعت یک استراحت داری. از ساعت یک تا هشت که من می یام تست می زنی و عمومی ها رو می خونی. اوکی؟!
نفسم و با صدا دادم بیرون و گفتم:
– یه باره بگو برو بمیر. چه خبره آرتان؟!
با جدیت گفت:
– تنبلی رو بذار کنار. یه کم تلاش کن. نتیجه اش و می بینی.
پوزخند زدم و گفتم:
– چه نتیجه ای! من که آخر می رم.
از جا بلند شد و در حالی که می رفت به سمت اتاقش گفت:
– فعلا حرف حرف منه. هر وقت رفتی هر کاری که خواستی بکن.
نمی دونم چرا ولی خودمم بدجور هوس کرده بودم درس بخونم. مگه می شد معلمم آرتان باشه و من نخوام بخونم. ولی از الان می دونستم پدرش و در میارم. به من چه؟ خودش خواست. تو همین فکرا بودم که یهو برگشت و نشست جلوم:
– ترسا؟
شوکه شدم و گفتم:
– هان؟
– هان نه، بله!
– اِ؟ عین باباها هی به من نگو چی درسته چی غلط.
لبخندی زد و گفت:
– اون شلوار و نیما برات از ایتالیا آورده بود یا مانی؟
خنده ام گرفت ولی زود جلوی نیش شلم و گرفتم و با جدیت گفتم:
– چطور مگه؟!
شونه بالا انداخت. کنترل تی وی رو برداشت. روشنش کرد و گفت:
– همین طوری.
انگار نه انگار همین الان داشت می رفت بره توی اتاقشا! حالا هوس تی وی نگاه کردن زده به سرش. منم شونه بالا انداختم و گفتم:
– نیما برام آورده.
با حساسیتی آشکار گفت:
– بازم برات سوغاتی آورده؟!
برای این که لجش و در بیارم گفتم:
– آره یه عالمـــــه. نیما هر جا که می ره کلی واسه من سوغاتی میاره. برای هیشکی هم که نیاره برای من میاره.
– ترسا باز تو پررو شدی ؟ انگار نه انگار داری با شوهرت حرف می زنیـــــا.
– خب چی کار کنم؟
– بعضی وقتا کاملا متوجه می شم الکی به یه سری حرفات پر و بال می دی تا حرص منو در بیاری.
خنده ام گرفت و غش غش خندیدم. گفت:
– بخند، بایدم بخندی. یه نقطه ضعف از من افتاده دستت هر کاری که دوست داری می کنی.
– نه به خدا. آخه با نمک حرص می خوری.
– اِ؟ جدی؟ با نمکه؟ بی زحمت دیگه اون شلوار و توی پاتون نبینم. همین طور اون بلوز رو… و اون انگشتری که نمی دونم چی چی شرکت شوهر خواهرت بهت داده.
نیشم و بستم و گفتم:
– اِ؟ برای چی؟
– برای این که من می گم.
– تو بگی! تو شاید دوست داشته باشی خیلی حرفا بزنی. ولی من هر کاری دوست داشته باشم می کنم.
– این طوریاست؟
– آره.
از جا بلند شد و در حالی که می رفت به سمت اتاقش گفت:
– باشه.
خونسردیش عجیب غریب بود. غلط نکنم یه نقشه ای داشت. بیخیال تی وی پاشدم رفتم توی اتاق. گرسنه هم نبودم. ترجیح دادم زود بگیرم بخوابم. از فردا برنامه ام خیلی سنگین می شد.
صبح ساعت هشت بیدار شدم. آرتان هم تازه بیدار شده بود. تند تند صبحونه رو آماده کردم و هول هولی خوردم. آرتان با عصبانیت گفت:
– این چه وضع صبحونه خوردنه؟ می پره تو گلوت.
لیوان آب پرتغالم رو لاجرعه سر کشیدم و گفتم:
– وقت ندارم.
– ساعت نه کلاست شروع می شه، الان هشت و ربعه!
همین طور که عقب عقب می رفتم بیرون گفتم:
– امروز روز آخریه که آزادانه دارم برای خودم می چرخم. می خوام برم یه کم ماشین سواری.
از جا بلند شد و گفت:
– ماشین سواری یعنی چی؟
دم در نشستم روی زمین و شروع کردن به پوشیدن کفشای بندیم. حوصله کفش پاشنه بلند رو نداشتم. همین طور توضیح دادم:
– بیخیال آرتان. می خوام برم بگردم.
– بیخود! یه راست میری کلاس، بعدم بر می گردی. اگه جایی کاری داری می تونی بری وگرنه دلیلی نداره عین آدمای علاف ول بچرخی.
سرم و خاروندم و گفتم:
– باشه، میرم کلاس؛ ولی بعدش با بنفشه و شبنم می ریم یه دور می زنیم.
نفس عمیقی کشید و گفت:
– خیلی خب، فقط به خاطر این که روز آخر راحتیته.
داشتم از در می یومدم بیرون که صدام کرد:
– ترسا؟
بی اراده برگشتم و گفتم:
– جونم؟!
لبخند زد. از اون لبخندای نادر و خوشگلش.
– مواظب خودت باش.
این قدر خوشحال بودم که چشمکی زدم براش و در و بستم.
بعد از کلاس با شبنم وبنفشه رفتیم بیرون و یه کم به خودمون رسیدیم و به قول شبنم خودمون و خجالت دادیم. شبنم و بنفشه اعتقاد داشتن آرتان می خواد با کمک کردن به من توی قبول شدن کنکور ایران، نگهم داره و داره حرفش و با زبون بی زبونی می زنه؛ ولی من اعتقادی نداشتم. نمی خواستم الکی خودم و دل خوش کنم. اگه چیزی توی دلش بود باید می گفت. نکنه حرف نیما…! َه لعنتی! نه نه، دیگه اون قدرها هم مغرور نیست که از احساسش بگذره. اگه چیزی نگه یعنی هیچی نبوده که بخواد بگه.
ظهر ناهار و با بچه ها بیرون خوردیم و من برگشتم خونه. هوس کردم یه کم آرتان و اذیت کنم. اول گرفتم خوابیدم چون می دونستم دیگه فرصت خواب بعدازظهر پیدا نمی کنم. ساعت شش هم که بیدار شدم رفتم توی آشپزخونه و مشغول آشپزی شدم. در همون حالت با لبخندی موذیانه گفتم:
– یه آشی برات بپزم که یه وجب روغن روش باشه.
می خواستم براش خورش کرفس با مرصع پلو بپزم. دقیقا همون غذایی که دوست نداشت. آخ که چقدر قیافه اش دیدنی می شه! غذام که آماده شد ده دقیقه به هشت بود. بدو بدو رفتم توی اتاقم تا همون لباسایی که نیما برام آورده بود رو هم بپوشم و حسابی حرصش بدم؛ ولی هر چی بیشتر گشتم کمتر پیدا کردم. مطمئن بودم که لباسا رو گذاشتم توی کمد، ولی نبود. لعنتی! انگشتر نوید هم نبود. عطری که نیما بهم داده بود هم نبود. نشستم لب تخت و با غیض گفتم:
– آرتان می کشمت.
همون موقع صدای در اومد. لباسم و عوض کردم و یه تاپ و دامن کوتاه پوشیدم و رفتم بیرون. با دیدن من نگاهی به سرتاپام کرد و گفت:
– پیداست این روز آخری حسابی به خودت رسیدیا. از فردا دیگه وقت سر خاروندن هم نداری، چه برسه به خوشگل کردن خودت.
با دلبری خندیدم و گفتم:
– سلام عرض شد.
حالا به خونش تشنه بودما! اونم سلام کرد و رفت توی اتاقش تا لباساش و عوض کنه. تند تند غذا ها رو کشیدم و روی میز چیدم. وای آرتان لباسای منو می دزدی؟ حالا حالت و می گیرم یه جوری که کف کنی. آرتان اومد توی آشپزخونه. نگاهی به روی میز و غذاها کرد. گذاشته بودمش زیر ذره بین و همه عکس العملاش و می سنجیدم. خیلی خونسرد نشست پشت میز. بشقابش و برداشت و لبالب غذا کشید توش. فکم داشت می افتاد! این که دوست نداشت! مگه نیلی جون نگفت از این غذا متنفره؟! عجب! خیلی با اشتها شروع کرد به خوردن و در همون حین در مورد نحوه درس دادنش توضیح هم می داد، ولی من هیچی نمی فهمیدم. فقط تو فکر این بودم که چرا داره غذا رو می خوره. حتما نیلی جون اشتباه کرده بود. یه کم با غذام بازی کردم و بلند شدم. با لبخندی مرموزانه گفت:
– کجا؟! تو که چیزی نخوردی!
با اخم بدون مقدمه گفتم:
– لباسام و چی کار کردی؟!
خندید و گفت:
– این اخمت واسه اینه؟
– بله، کو لباسام؟
– نمی دونم، ولی فکر کنم رفتگر محل بدونه.
جیغ کشیدم:
– آرتــــــان می کشمــــــت.
گذاشتم دنبالش که سریع بلند شد و پا گذاشت به فرار. اون بدو من بدو. وسط پذیرایی یهو وایساد و برگشت به طرفم. چون سرعتم زیاد بود نتونستم خودم و کنترل کنم . جیغ زدم:
– برای چی لباسام و دور انداختی؟! عطرم کـــــو؟ انگشتــــرم؟
در گوشم گفت:
– خیلی برات مهم بودن؟!
– بله خیلی.
– اگه دختر خوبی باشی خودم برات می خرم.
گفتم:
– بدو بریم سر درس.
حرفم اون لحظه کاملا بی معنی بود، ولی برای فرار بد نبود. نمی دونم من که از خدام بود چرا فرار می کردم؟! آرتان هم دیگه اصراری نکرد. رفتیم توی اتاق مطالعه من و آرتان یکی از کتابام و برداشت و نشست جلوم. کتاب و باز کرد و از اول شروع کرد. بسم ا…! این دیگه کی بود؟! این قدر جدی بود که جرات جیک زدن هم پیدا نمی کردم.
آرتان کتاب و انداخت اون ور. نفس عمیقی کشید و گفت:
– ترسا پاشو.
– پاشم چی کار کنم؟
– بدو برو لباست و عوض کن.
– وا برای چی؟!
– همین که گفتم. برو دختر خوب، بذار تمرکز داشته باشم.
خنده ام گرفت. خیلی بامزه بود که اعتراف می کرد تمرکزش می پره. خودمم فعلا درس برام مهم تر بود، برای همینم رفتم توی اتاقم و یه بلور یقه بسته آستین بلند با شلوار پوشیدم و برگشتم. آرتان با دیدنم نفسی از سر آسودگی کشید و مشغول ادامه درسش شد. اون شب تا ساعت دوازده و نیم آرتان فک زد و من گوش کردم. وقتی خمیازه هام بلند شد، کتاب و بست و گفت:
– بسه دیگه. الان دیگه بازدهی نداری برو بخواب. ولی یادت باشه تستاش و حتما بزنی. فردا شب می بینم.
از جا بلند شدم و در حالی که می رفتم به سمت اتاق خودم خمیازه کشان گفتم:
– باشه.
بدون مسواک زدن رفتم توی اتاقم. در و بستم و افتادم روی تخت. سرم به بالش نرسیده خوابم برد.
صبح ساعت شش که گوشیم زنگ زد دلم می خواست از زور عصبانیت جیغ بزنم. خیلی خوابم می یومد، ولی چاره ای نبود. بلند شدم نشستم و بالشم و محکم کوبیدم توی دیوار روبرو. خورد توی عکس آرتان و افتاد روی زمین. با نق نق بلند شدم و رفتم بیرون. دوست داشتم سر و صدا کنم تا آرتان بلند بشه. نمی خواستم من بیدار بشم اون بخوابه. خنده ام گرفت و زیر لب به خودم فحش دادم:
– بیشعور به اون بدبخت چی کار داری؟!
رفتم توی دستشویی یه آبی به دست و صورتم زدم. بعدم یه صبحونه مختصر خوردم و نشستم سر درسم. همونایی که دیشب بهم درس داده بود و مرور کردم و تستاش و زدم. غرق درس شده بودم و اصلا متوجه بیدار شدن آرتان نشدم:
– صبح بخیر.
سرم و از روی کتاب بالا آوردم. توی چارچوب در ایستاده بود. لبخندی زدم و گفتم:
– صبح تو هم بخیر. کی بیدار شدی؟
خمیازه ای کشید و گفت:
– همین الان. تو کی بیدار شدی؟
– ساعت شش.
– صبحونه خوردی؟
– یه چیزایی خوردم.
– یه چیزایی یعنی چی؟!
– یعنی یه غازی نون و پنیر.
راه افتاد سمت آشپزخونه و گفت:
– پاشو بیا ببینم.
داد زدم:
– کجا؟!
اونم بلند گفت:
– بیا ترسا.
به ناچار بلند شدم و رفتم بیرون. تند تند داشت میز و می چید. هر چی توی یخچال بود گذاشته بود روی میز. دم آشپزخونه وایسادم و گفتم:
– چه خبره آرتان؟!
– بیا بشین.
و یکی از صندلی ها رو برام کنار کشید. مثل شاهزاده ها با کلی ژست نشستم پشت میز. آرتان هم نشست کنارم و گفت:
– برای این که ذهنت باز باشه و بتونی این همه وقت درس بخونی باید تغذیه ات کافی و مقوی باشه. پس بخور.
شروع کردم به خوردن. نون و پنیر که می خواستم بخورم، به زور گردو می ذاشت لای لقمه ام. نون و خامه و مربا که می خواستم بخورم، عسل هم ضمیمه اش می کرد. داشتم می ترکیدم. نالیدم:
– بسه آرتان، مردم دیگه.
یه لیوان آب پرتقال طبیعی گرفت به طرفم و گفت:
– اینم بخور و بدو سر درست.
لیوان آب پرتغال و گرفتم و لا جرعه نوشیدم. آب پرتغال خیلی دوست داشتم. لیوان و گذاشتم روی میز و گفتم:
– ظرفا رو بذار توی ظرفشویی. من بیست تا تست دیگه دارم، می زنم و میام می شورم بعد می رم کلاس.
آرتان چپ چپ نگام کرد و گفت:
– میشه شما فقط به فکر درستون باشین؟
– خب… آخه…
با تحکم گفت:
– برو دختر خوب.
مظلومانه گردنم و براش کج کردم و برگشتم توی اتاق. نیم ساعت بیشتر وقت نداشتم. تند تند تستا رو زدم و پریدم توی اتاق خوابم. عکسم روی دیوار چشمک می زد. از کل عکسا فقط همین یکی روی دیوار مونده بود. همین طور که سریع لباسام و عوض می کردم زیر لب گفتم:
– ظهر که برگشتم باید حتما بقیه عکسا رو هم بزنم به دیوار همین اتاق. حیف این همه پول که دادم!
کیفم و برداشتم و از اتاق زدم بیرون. آرتان هم دم در داشت کفشاش و می پوشید. با دیدن من گفت:
– می ری کلاس؟!
خنده ام گرفت و گفتم:
– پَ نَ پَ، می رم چهارتا کتاب تست دیگه بخرم بیارم بذارم روی اینا.
لبخندی زد و گفت:
– پس بجنب شیطون.
کفشام و پوشیدم و دوتایی زدیم از خونه بیرون. سوار آسانسور که شدیم به خودم توی آینه نگاه کردم. جدیدا مد شده بود یه تیکه موی بلند از مقنعه می ذاشتن بیرون. یه تیکه از موهام و گرفتم و کشیدم بیرون. قدش از اندازه مقنعه هم بلندتر بود. آرتان داشت نگام می کرد. کارم که تموم شد برگشتم به طرفش و گفتم:
– خوبه؟!
دستش و آرود جلو. مو رو کرد تو و گفت:
– چون می دونم جدی این کار و نکردی هیچی بهت نمی گم.
– وا! چرا کردیش تو؟ خوب بود که.
– شما الان باید سرت و تیغ بزنی بشینی پای درست. در ضمن…
نگاش کردم. گفت:
– وقتی مقنعه سرت می کنی و همه موهات و می کنی تو، خیلی نازتر میشی. پس نیازی به این کارا نیست.
تو دلم خربزه قاچ کردن. سرم و انداختم زیر که نفهمه ذوق مرگ شدم. شیطونه می گفت همیشه براش مقنعه سر کنم.
آسانسور که ایستاد دوتایی رفتیم بیرون. رفتم سمت ماشین و گفتم:
– خداحافظ آرتان.
منتظر بودم خونسردانه بگه خداحافظ! ولی در کمال تعجب صدام کرد:
– ترسا؟
کیفم و شوت کردم روی صندلی عقب و برگشتم به طرفش:
– بله؟
– یواش برو.
– باشه.
دوباره صدام کرد:
– ترسا؟
– بله؟
– زود بیا خونه.
– باشه.
– ترسا؟
دیگه نتونستم جلوی خودم و بگیرم. غش غش خندیدم. چیه؟ می خوای بگی دوسم داری؟! خب بگو! چته بچه؟ چرا امروز این جوری شدی؟ تا دید می خندم لبخندی زد. دستش و کرد توی موهاش و گفت:
– هیچی برو، خداحافظ.
سوار ماشینش شد و زودتر از من از پارکینگ رفت بیرون. چی شده بود که آرتان هی به من می گفت مواظب خودم باشم؟! یه جایی خونده بودم که وقتی یه نفر زیادی عاشق یه نفر باشه، بیشتر از این که بگه دوستت دارم، می گه مواظب خودت باش. به این افکار دخترونه خودم لبخند زدم. سوار شدم و رفتم به سمت کلاس. واقعا فشار زیادی روم بود. هم زبان، هم درسای کنکور، هم تست، هم امتحان پایان ترم زبان. کلاسم تازه تموم شده بود و داشتم سوار ماشین می شدم که گوشیم زنگ زد. همین طور که سوار می شدم گوشی رو هم جواب دادم. آتوسا بود.
– جانم خواهری؟!
– ترســــــا؟
گوشی و گرفتم اون طرف. گوشام کر شد. وقتی جیغ جیغش تموم شد، دوباره گوشی رو گذاشتم در گوشم و با تعجب گفتم:
– چته؟! کرم کردی!
– این چه کاریه شوهرت کرده؟! آبرومون و برده.
همین و کم داشتم! با حیرت گفتم:
– هان؟! شوهر من؟! چه کاری؟
– خیر سرم امروز رفتم آتلیه که سفارش یه کار جدید بدم. دیدم اصلا تحویلم نگرفت و خیلی هم عنقه. طاقت نیاوردم ازش پرسیدم چیزی شده؟ اونم خیلی ناراحت برام تعریف کرد که آرتان دیروز رفته اون جا و مجبورش کرده همه فایل عکسات و از روی کامپیوترش پاک کنه. تازه بعدم خودش چک کرده که مطمئن بشه دیگه عکسی نمونده.
دهنم اندازه غار باز مونده بود و نمی تونستم حرفی بزنم. آتوسا دوباره گفت:
– خله! این چرا همچین کرده؟ من دیگه روم نمی شه تو صورت یارو نگاه کنم.
– جدی می گی آتوسا؟!
– نخیر، شوخی می کنم! آخه من الان حوصله شوخی دارم؟
– آخه… راستش…
– چی شده؟!
– هیچی، ولی آرتان خیلی بابت عکسا ناراحت شد.
– این و که همون روز مهمونی فهمیدم. دیدم همه عکسات و از در و دیوار برداشت آورد تو اتاق خوابتون. فهمیدم غیرتی شده ولی فکر نمی کردم همچین کاری بکنه. آخه مانی هم دوست نداره من عکس بزنم روی دیوار پذیرایی، ولی دیگه با فایلای عکسا کار نداره.
– آرتان زیادی غیرتیه.
– می گم آبرومون و بــــــرده.
– برو دیگه توام شلوغش نکن! طوری نشده که. خب شوهر من این جوریه. اونم که عکسش و گرفته، چاپم کرده، پولشم گرفته. دیگه فایل عکسا به چه دردش می خورده؟
– درسته، ولی خیلی شاکی بود.
– ناراحت نباش. اون عمرا مشتری هایی مثل من و تو رو از دست نمی ده.
– کجایی تو الان؟
– کلاس بودم، دارم می رم خونه.
– بیا پیش من.
– نه مرسی، کار دارم خونه.
– خیلی خب، سلام برسون. بهشم بگو خیلی کارش بد بود. می تونست از خودت بخواد این کار و بکنی، خیلی هم محترمانه. نه این که بره یارو رو قبضه روح کنه.
– باشه، باشه.
بعد از این که قطع کردم سرم و گذاشتم روی فرمون. کار آرتان از نظرم اصلا زشت نبود. اصلا هم ناراحت نشدم. آهی کشیدم و گفتم:
– آرتان، چرا این قدر برات مهمم؟ این عشق نیست؟!
رفتم توی خونه. فکرم خیلی مشغول بود. رفتم توی آشپزخونه تا یه چیزی درست کنم بخورم. باید ناهار می خوردم تا بتونم دوباره بشینم درس بخونم. انگار نه انگار که دو روز دیگه عید بود. حالا خوبه لباسام و خریده بودم، ولی حال و هوای عید زیاد توی خونه به چشم نمی خورد. آرتان هنوز داشت می رفت سر کار، منم که گم شده بودم توی کلاس و درس. همه ظرفای صبحونه توی ظرفشویی بود. غر غر کردم:
– صبح همچین به من می گه تو به فکر درست باش که گفتم الان همه ظرفا رو می شوره! خب اینا که الان کپک می زنه.
مایه لازانیا داشتم. یه کم لازانیا درست کردم و گذاشتم توی فر. دستکشام و دستم کردم و رفتم وایسادم سر ظرفشویی. مایع ظرفشویی رو که برداشتم صدای زنگ خونه اومد. با تعجب دستکش ها رو در آوردم و رفتم سمت در. یعنی کی بود؟! آرتان که کلید داشت. از چشمی که نگاه کردم با دیدن یه مرد مسن بیشتر تعجب کردم. یه روسری سرم کردم و در و باز کردم:
– بله؟
– خانوم تهرانی؟!
خانوم تهرانی! اومدم بگم نه، یهو یادم اومد فامیل آرتان تهرانیه. نیشم باز شد و گفتم:
– بله بفرمایید.
چه لذتی داشت که با فامیل آرتان منو صدا کنن! مرده خم شد از جلوی پاش یه جعبه برداشت و گفت:
– دخترم این و آقاتون سفارش داده. اومدم براتون نصبش کنم.
با تعجب نگاهی به کارتون کردم و گفتم:
– این چیه؟!
– ماشین ظرف شویی.
چشام چهارتا شد. یارو که نگاه متعجب منو دید گفت:
– میشه بیام تو یا نه؟
رفتم از جلوی در کنار، ولی نتونستم حرفی بزنم. یارو یاا… گویان اومد تو و یه راست رفت سمت آشپزخونه. وایساده بودم یه گوشه و مثل خلا نگاش می کردم. آرتان… آخه گل پسر! تو چرا این قدر ماهی؟! منو باش که داشتم غیبتت و می کردم. صدای گوشیم که بلند شد بدو بدو دویدم سمت اتاقم و گوشی رو برداشتم. چه حلال زاده. با نیش گشاد جواب دادم:
– الو؟
– الو ترسا خونه ای؟
– سلام، آره.
– سلام. ببین یه آقایی قراره بیاد خونه. ماشین ظرفشویی میاره. گفتم حتما یه مرد مسن رو بفرستن ولی حواست باشه. اول از چشمی نگاه کن؛ اگه جوون بود در و باز نکن، زنگ بزن من بیام خونه، اگه هم مسن بود حتما یه چیز پوشیده تنت کن…
پریدم وسط حرفاش و گفتم:
– آرتان؟
ساکت شد و گفت:
– بله.
– یارو اومده. داره نصبش می کنه.
– جدی؟! کیه؟
– یه آقای مسن.
– لباست…
– مناسبه آقا!
– خیلی خب، مواظب خودت باش.
دوباره گفت مواظب خودت باش! با لبخند گفتم:
– ازت ممنونم.
– بابت چی خانومی؟
– لطف کردی. واقعا ظرف شستن وقتم و می گرفت.
– خواهش می کنم. قابل تو رو نداره.
– کی میای خونه آرتان؟
نفس عمیقی کشید. انگار حرفم باعث شده بود لذت ببره. با صدایی که توش رگه های خنده بود گفت:
– خیلی زود.
– باشه، مزاحمت نمی شم.
– ترسا این یارو که رفت حتما به من زنگ بزن.
– باشه.
– یادت نره ها!
– باشه.
– اوکی، برو به استراحتت برس. نمی خواد بهش سر بزنی. کارش و که بکنه می ره. استراحتت و بکن که باید دوباره بری سر درس.
– باشه.
خندید و گفت:
– چشمت بی بلا.
منم خندیدم. یه چند لحظه سکوت کرد و سپس گفت:
– کاری نداری؟
– نه.
– اوکی، فعلا.
– فعلا.
گوشی و قطع کردم و گذاشتم روی سینه ام. آرتان داشت توی زندگی من همه چیز می شد. کم کم کانادا هم داشت برام رنگ می باخت. رویای پزشکی داشت برام کمرنگ می شد. انگار همه چیز داشت تبدیل می شد به آرتان. یارو کارش و کرد و رفت. منم زنگ زدم به آرتان خبر دادم. بعدش با لذت ظرفا رو چیدم توی ماشین ظرف شویی. نهارم و خوردم و رفتم توی اتاق خوابم. عکسا رو یکی یکی از زیر تخت در آوردم و دور تا دور اتاق زدم به دیوار. دیدنشون به خودم هم انرژی می داد. وقتی کارم تموم شد نشستم سر درس. درس خوندن برام شیرین شده بود. هر چیزی که آرتان توش نقش داشت برام شیرین شده بود.
تنگ ماهی رو برداشتم. اول ضربه ای به ماهی توی تنگ زدم تا بالا و پایین بپره و بعد گذاشتمش سر سفره. با این که وقتی برای این کارا نداشتم ولی نمی تونستم از سفره هفت سین بگذرم. حس می کردم اولین و آخرین سالیه که کنار آرتان هستم؛ پس دوست داشتم گل بکارم.
سفره ام یه ساتن قهوه ای بود که روش یه تور نارنجی انداخته بودم و ظرفای سفالی رو که با سلیقه قهوه ای و نارنجی کرده بودمشون و شش تا سین رو ریخته بودم توشون، گذاشته بودم روش. سبزه ام و هم عزیز با سلیقه سبز کرده بود و به سفره ام رنگ و شادابی داده بود. خودم یه تونیک نصفه آستین نارنجی پوشیده بودم با یه شلوار برمودای لوله تفنگی قهوه ای. موهام و هم دم اسبی محکم بالای سرم بسته بودم. آرتان همش غر می زد:
ـ برو سر درست. واسه این کارا همیشه وقت داری.
ولی من گوش نکردم. برای اولین بار هم به خودم اجازه دادم و رفتم توی اتاقش. از داخل کمدش یه پیرهن اسپرت نارنجی کشیدم بیرون. یه ژیله قهوه ای هم گذاشتم کنارش با شلوار مخمل کبریتی قهوه ای. آرتان حموم بود. یک ساعت دیگه سال تحویل می شد. رفتم دم در حموم و صداش کردم:
– آرتان؟
شیر آب بسته شد و سریع گفت:
– بله؟
– نمیای بیرون؟ الان سال تحویل میشه ها.
– چرا، چرا الان میام.
– زود باش.
دیگه چیزی نگفت و دوباره شیر آب باز شد. رفتم ظرف میوه و آجیل رو آوردم و گذاشتم کنار سفره هفت سین. هیچی کم نداشت. خیلی قشنگ شده بود و من همه سلیقه ام و برای چیدنش به کار برده بودم. صدای در حموم که اومد پریدم سمت اتاق آرتان که ازش خواهش کنم اون لباسا رو بپوشه . انگار از تیپ من خوشش اومده بود چون لبخند زد. نمی دونم اون تو چه فکری بود. گفتم:
– میشه اون لباسا که گذاشتم لب تختت رو بپوشی؟
– کدوما؟!
– یه دست لباس گذاشتم لب تختت. بپوش دیگه.
– خیلی خب، سال تحویل کیه؟
نگاهی به ساعتم انداختم و گفتم:
– کمتر از نیم ساعت دیگه.
در حالی که می رفت به سمت اتاقش گفت:
– الان میام.
پریدم توی اتاقم. از اون روزی که عکسام و زده بودم به دیوار فرصت نشده بود آرتان بیاد و عکسا رو ببینه. ترجیح هم می دادم نبینه. هنوز ضد حالی که خورده بودم یادم نرفته بود. از داخل کشور پاتختی هدیه اش و در آوردم. دیروز یهو هوس کردم براش عیدی بگیرم. می دونستم اون به احتمال نود درصد چیزی برای من نگرفته ولی بازم دوست داشتم براش یه چیزی بگیرم. یه ساعت خیلی خوشگل که البته به پای ساعت خودش نمی رسید ولی می دونستم توی دستش خیلی قشنگ میشه. همیشه اعتقاد داشتم مردا هر چی هم ساعت داشته باشن بازم کمشونه. ساعت توی دست مردا خیلی شیکه. چقدر دوست داشتم زودتر سال تحویل بشه ساعت و بهش بدم. هدیه دادن رو خیلی دوست داشتم. ساعت رو که توی یه باکس کوچولوی نارنجی گذاشته بودم برداشتم و بردم گذاشتم کنار سفره ولی یه جایی گذاشتم که مشخص نباشه. چند دقیقه بعد آرتان هم اومد. موهاش همون طور خیس هنوز روی صورتش بود. رنگ نارنجی و قهوه ای چقدر به پوست برنزه اش می یومد. اومد نشست کنار من. سفره رو روی زمین پهن کرده بودم. کنترل تی وی رو برداشت و گذاشت کانال سه. جفتمون در سکوت خیره شده بودیم به تی وی. تا پنج دقیقه دیگه سال نو می شد. برنامه داشت لحظه به لحظه مهیج تر می شد و منم با علاقه خاصی زل زده بودم به صفحه تلویزیون. یهو آرتان گفت:
– ترسا پاشو.
با تعجب نگاش کردم و گفتم:
– چی؟
لبخندی زد و کفت:
– پاشو بیا بشین این جا.
از خدا خواسته از جا بلند شدم و نشستم کنارش. نمی دونستم سال دیگه ایران هستم یا نه، ولی در هر صورت می خواستم همه لحظه هایی که این جا هستم رو کنارش باشم و چی از این بهتر که لحظه تحویل سال نزدیک ترین حالت رو بهش داشته باشم. صدای بمب بلند شد و مجری آغاز سال جدید رو تبریک گفت. با خنده شروع کردم ورجه وورجه کردن و گفتم:
– سال نوت مبارک.
داشتم نگاش می کردم. می خواستم با نگاه التماسش کنم منو دوست داشته باشه. می خواستم التماس کنم نذاره برم و جلوم و بگیره. صداش لرزونش بلند شد. به خدات که صداش داشت می لرزید:
– سال نوی تو هم مبارک خانومم.
چقدر از لفظ خانومم که از دهن اون در می یومد لذت می بردم. این لذت به شکل یه لبخند توی صورتم نمود پیدا کرد. اونم بهم لبخند زد. خیز گرفتم به سمت هدیه ام که آرتان مچ دستم و گرفت و گفت:
– کجا؟!
نگاش کردم و خواستم بگم کجا می رم که سامسونتش و از کنار مبل برداشت. درش و باز کرد و یه جعبه ربان پیچی شده طوسی و صورتی خوشگل از توش در آورد و گرفت به سمتم:
– ناقابله خانوم.
با ذوق گفتم:
– وای آرتـــــان، مرســـــی!
– خواهش می کنم. ببین خوشت میاد؟
در جعبه رو باز کردم. بازم یه گردنبند، با یه پلاک. ولی این بار روی پلاک یه جمله دیگه حکاکی شده بود. با دیدنش لبخند از روی صورتم رفت. بازم این جمله:
– قرار نبود.
زل زدم توی چشمای عسلیش که از همیشه روشن تر شده بودن انگار. آب دهنم و قورت دادم. گردنبند رو از توی دستام کشید بیرون و منو عین بچه ها برگردوند و گردنبند رو انداخت دور گردنم تا قفلش رو ببنده. وقتی قفلش بسته شد قفل گردنبند قبلی رو باز کرد و گذاشتش داخل همون جعبه و داد دستم. باورم نمی شد! این کارش خیلی معانی داشت. خیلی حرف ها برای گفتن داشت، ولی چرا حرف نمی زد. آرتان فکر نکن من خیلی باهوشم، به خدا من از کودنم کودن ترم. تا وقتی اعتراف نکنی من هیچی نمی فهمم. همیشه شک دارم. به همه چی شک دارم. آرتان که از نگام کلافه شده بود سرش و گرم عوض کردن کانالای تی وی کرد. نفس عمیقی کشیدم. حالا که نمی خواست چیزی بگه منم نباید می گفتم. بی اراده گردنبند رو لمس کردم و لبخند زدم. خم شدم و کادوش و برداشتم. گرفتم به سمتش و گفتم:
– اینم عیدی تو.
آرتان برگشت به سمتم. با حالت بامزه ای ابروش و بالا انداخت و گفت:
– مال منه؟
می خواستم بگم پَ نَ پَ، مال خودمه می خوام تو ببینی دلت بسوزه! سوالا می پرسیدا! ولی فقط لبخندی زدم و گفتم:
– آره.
با پرستیژ خاص خودش جعبه رو از دستم گرفت و گفت:
– رسم اینه که بزرگترها به کوچیکترها هدیه می دن خانوم کوچولو.
لبخندی زدم و گفتم:
– من فقط خواستم به هم خونه ام یه یادگاری بدم که وقتی نیستم هر وقت می بینتش یادم بیفته.
اخماش در هم شد ولی حرفی نزد. در جعبه رو باز کرد. یک تای ابروش و برد بالا و گفت:
– ممنون، قشنگه!
اون ذوقی رو که انتظار داشتم نشون نداد. انگار دلخور بود و چیزی نمی تونست لبخند بشونه روی لباش. ساعت و از داخل جعبه در آورد و بست دور مچ دستش. همین طور که حدس می زدم توی دستش فوق العاده بود! ساعت خودش رو باز کرد و انداخت داخل کیفش. دیگه حرفی نزد. منم ترجیح دادم هیچی نگم. پرتقالی برداشتم و مشغول پوست کندن شدم. با کلی سلیقه به شکل گل درش آوردم و تا اومدم بخورم دست آرتان اومد جلو و پرتقال رو از دستم کشید. با تعجب گفتم:
– اَ، مال منه!
– حالا چی می شه مال من بشه؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
– هیچی بخورش.
پرتقال رو نصف کرد و نصفش و گرفت جلوم. گفتم:
– نمی خوام، یکی دیگه پوست می کنم.
لبخند تلخی زد و گفت:
– بخور دیگه. تنهایی مزه نمی ده.
بی حرف پرتقال رو گرفتم. صدای تلفن بلند شد. آرتان گفت:
– شروع شد.
– چی؟
– سیل تبریکات.
اولین تلفن نیلی جون بود. با این که وظیفه ما بود اول زنگ بزنیم ولی اون زنگ زد و اصرار کرد حتما برای نهار بریم خونه شون. آرتان هم پذیرفت. بعد از اون من زنگ زدم خونه مون و با بابا و عزیز صحبت کردم که اونا هم برای شام دعوتمون کردن. حسابی خوش به حالمون شده بود. با آتوسا، شبنم و بنفشه هم حرف زدم. وقتی تلفنم تموم شد آرتان گفت:
– برو حاضر شو بریم یه دوری بزنیم.
– بعدش می ریم خونه مامانت؟
– آره.
پریدم توی اتاق. مانتوی آبیم و با شلوار مشکی و کفشای پاشنه بلند آبی پوشیدم. یه روسری مشکی و آبی هم سرم کردم و کیف ورنی مشکی ام و هم دستم گرفتم. چون لباسام نو بود، ذوق داشتم زودتر برم بیرون. تا رفتم بیرون دوباره از دیدن تیپ آرتان هنگ کردم. یه پیرهن پوشیده طبق معمول به رنگ آبی. خودش می دونست خوش هیکله. آستیناشم طبق معمول بالا زده بود. یه شلوار مشکی و کفشای اسپرت مشکی. تیپش منو یاد یکی از تیپای خواننده ها انداخت. کوفتش بشه اونی که قراره بعد از من باهاش باشه! بوی عطرش منو خل می کرد. تلخی عطرش و خیلی خیلی دوست داشتم. با دیدن من لبخند زد و گفت:
– من و تو امروز چرا هی با هم ست می شیم؟
با لبخند شونه بالا اندختم و گفتم:
– والا این بار و دیگه من کاری نکردم.
گفت:
– بریم؟
– بریم.
نمی دونستم کجا قراره بریم. برای همینم سکوت کرده بودم. یه کم از مسیر که طی شد گفتم:
– کجا داریم می ریم آرتان؟!
آهی کشید و گفت:
– کجاش مهم نیست. مهم اینه که امروز و با هم باشیم.
این چی داشت می گفت؟! آرتان چرا حرف زدنت عوض شده ؟ آرتان احساسم و که به تاراج بردی، نکنه می خوای آینده ام و هم ازم بگیری؟ تو رو خدا منو بیشتر از این وابسته نکن. اگه منو نمی خوای کاری کن که راحت بتونم دل بکنم. با دیدن مسیر با لبخند گفتم:
– بام تهران؟!
– آره.
یاد کتاب تا ته دنیا افتادم. ساغر حالا می فهمیدم وقتی این مسیر و با مسعود می رفتی چه حسی داشتی. ماشین و پارک کرد و دوتایی پیاده شدیم. دستم و گرفته بود و یه لحظه هم ول نمی کرد. چی از این بهتر؟ دو تایی سوار تله کابین شدیم. من این طرف نشسته بودم و اون، اون طرف. زل زده بودیم توی چشمای هم، ولی هیچ کدوم حرف نمی زدیم. نگاهش این قدر روی قلبم سنگینی می کرد که بی اراده آه کشیدم. پشت سرم اونم آه کشید و گفت:
– امسال قراره چی بشه؟!
– از چه لحاظ؟
– از همه لحاظ. همیشه موقع تحویل سال این سوال برام پیش میاد. میگن اون موقع اگه دعا کنی دعات برآورده می شه، ولی من واقعا نمی دونم باید چه دعایی کنم.
امسال منم دعا نکردم. دوباره آهی کشیدم و سکوت کردم. پرسید:
– کارای رفتنت به کجا رسیده؟
حتما از خداته من برم! بغض کردم ولی جلوش و هر طور بود گرفتم و با صدایی که سعی می کردم نلرزه گفتم:
– معلوم نیست هنوزم. فرم دومم اومده. دیگه دست اوناست. یه موقع تا یک ماه دیگه درست می شه، یه موقع هم تا دو سال.
آرتان دیگه به من نگاه نمی کرد. از شیشه های تله کابین زل زده بود به بیرون. دستش و مشت کرده بود گذاشته بود روی پاش. این قدر محکم دستش و مشت کرده بود که بندای دستش سفید شده بودن. آروم هم با مشتش می کوبید روی پاش، ولی هیچی نمی گفت. بعد از چند لحظه سکوت گفت:
– برنامه ات چیه؟
با پوزخند گفتم:
– برات مهمه؟
فقط نگام کرد. فکر کنم نگاش به معنی همون پَ نَ پَ خودمون بود. حتی حال خندیدن هم نداشتم. سرم و زیر انداختم و گفتم:
– دو ترم دیگه زبان دارم. تمومش که بکنم امتحان تافل می دم. اگه نمره ام خوب بشه به محض این که برسم اون ور، می رم کالج ثبت نام می کنم.
– اگه… اگه یه روزی بخوای ازدواج کنی راجع به من بهش چی می گی؟!
آرتان چرا دوست داری منو زجر کش کنی؟ آخه این حرفا چیه که تو داری می زنی؟ می خوای منو دق بدی؟ پوست لبم و جویدم و گفتم:
– نمی دونم. شاید شناسنامه ام و عوض کنم که هیچ وقت مجبور به توضیح دادن نشم.
چنان نگام کرد که ترسیدم و گفت:
– پس قصدش و داری.
با تعجب گفتم:
– چه قصدی؟
– ازدواج؟
آهان! پس بگو چرا این سوال و پرسید. لابد انتظار داشت سریع بگم من که دیگه ازدواج نمی کنم. چیه آرتان خان؟ حس مالکیتتون گل کرده؟ پوزخندی زدم و گفتم:
– شاید خر مغزم و گاز زد.
یه جور عجیبی نگام کرد و بعد با صدای آروم ولی خشنی گفت:
– به اون خره بگو بیاد اول منو گاز بگیره.
منظورش چی بود؟! پرسیدم:
– یعنی اول تو ازدواج کنی؟!
تله کابین ایستاد. رفت پایین و جوابم و زیر لب آهسته داد. درست نفهمیدم چی گفت، ولی نمی دونم چرا حس می کنم گفت:
– نه، که راضی بشم طلاقت بدم.
شاید بازم زاییده افکار دخترونه خودم بود. شایدم نه. کاش بلند گفته بود. کاش یه جوری می گفت تا می تونستم ازش بپرسم منظورش چی بوده، ولی اون عادت داشت همیشه منو تو خماری بذاره.
کمکم کرد برم پایین. رفتیم و نشستیم روی یه تیکه سنگ. تقریبا شلوغ بود اون جا. انگار خیلی ها این بالا سالشون رو تحویل کرده بودن. هر دو سکوت کرده بودیم. شاید هر دو می دونستیم اگه زیادی حرف بزنیم ممکنه حرفایی بزنیم که درست نباشه، ولی آخه چرا درست نباشه؟ من اگه می گفتم درست نبود ولی آرتان اگه می گفت که طوری نمی شد. به خودم توپیدم:
– بس کن دختر. از کجا معلوم حرفای دل تو حرفای دل اونم باشه؟
مشغول بازی با ناخنام بودم. صدای آرتان باعث شد سرم و بیارم بالا و نگاش کنم:
– شاید… منم باهات بیام.
چی؟! یعنی می خواست بیاد کانادا؟! ای خدا! می خواد اعتراف کنه؟ دورت بگردم ای خدا اگه بگه دوستم داره پیاده می رم تا اولین امامزاده و شمع روشن می کنم. چه نذرا! عین زنای قدیمی شده بودم. نگاه متعجبم و که دید گفت:
– برای یه سری تحقیقات میام. وکیلت قراره برای منم ویزای یک ماهه بگیره دیگه، مگه نه؟!
لعنتی! خاک بر سر من که این قدر زود ذهنم برای خودش رویا می بافه. سری تکون دادم و گفتم:
– اومدن و که باید بیای. چون بابام باید خیالش راحت باشه که تو با منی، بعدش هر وقت خواستی می تونی برگردی.
نگام کرد. با یه اخم غلیظ. چته؟! انتظار داری بگم بمون برای همیشه؟ کور خوندی. عمرا اگه من بهت بگم بمون. خودت باید به این نتیجه برسی که بدون من هیچی نیستی. یه کم نگام کرد و بعد یه دفعه بلند شد. منم پریدم از سر جام. گفت:
– بریم. نیلی جون منتظره.
هیچی نگفتم. انگار نه انگار تازه رسیدیم. حوصله نداشتم باهاش بحث کنم. دنبالش راه افتادم. دوباره سوار تله کابین شدیم. همین طوری که داشتیم می یومدیم به سمت پایین بلند شدم و در تله کابین رو باز کردم. خم شدم به سمت پایین که آرتان سریع کشیدم عقب و با عصبانیت گفت:
– بشین سر جات. نمی گی یه وقت میفتی؟!
– مگه من بچه ام؟ حواسم هست. تعادل هم دارم.
تله کابین که ایستاد، آرتان ایستاد منم با کمکش پیاده شدم. زمینا سنگلاخی بود و راه رفتن با اون پاشنه های بلند برام خیلی سخت بود؛ ولی آرتان کمک حالم شده بود. به ماشین که رسیدیم دستم و ول کرد و دوتایی سوار شدیم. سعی کردم به چیزایی به غیر از آرتان فکر کنم. گفتم:
– درسم و بگو.
– همین امروز فقط استراحت داشتی. از فردا دوباره شروع می شه.
– کی میشه تموم بشه.
– ترسا؟
– بله؟!
– می گم… اگه قبول بشی امکانش هست که از رفتن منصرف بشی؟!
برگشتم نگاش کردم. از نگاش هیچی نمی تونستم بخونم. دوباره صاف نشستم. وقتی اون این قدر خونسرد بود چرا من نباشم؟ گفتم:
– نه، وقتی یه تصمیمی بگیرم عملیش می کنم.
هنوز حرفم تموم نشده بود که ماشین پرواز کرد. چنان سرعتی گرفت که برای اولین بار ترسیدم و چسبیدم به صندلی. مسیر نیم ساعته رو توی اون شلوغی تو ده دقیقه طی کرد. جلوی در خونشون وایساد و بدون توجه به من سویی شرتش و برداشت و پیاده شد. منم دنبالش رفتم پایین. درای ماشین و قفل کرد و زنگ در خونشون رو زد. در که باز شد دستم و گرفت. حداقل مجبور بود جلوی مامانش نقش بازی کنه. نیلی جون با شادی از در خونه اومد بیرون . چقد دوسش داشتم! پدر جون هم بیرون اومد. سال نو رو به هم تبریک گفتیم و رفتیم تو. ساعت دوازده ظهر بود و تا ناهار وقت داشتیم. آرتان با باباش نشستن به فیلم دیدن. حقا که مردا سر و تهشون توی تلویزیون خلاصه میشه. نیلی جون هم نشست کنار من. مانتوم و در آوردم و آویزون کردم. آرتان داشت زیر چشمی نگام می کرد. همون طور که حدس زده بودم بازوم یه کم رنگش عوض شده بود. بدی پوست سفید همین بود دیگه! نیلی جون متوجه شد و با نگرانی گفت:
– ای وای عزیزم دستت چی شده قربونت برم؟
اصلا حواسم نبود دارم چی می گم. دهنم و باز کردم و با خنده گفتم:
– شاهکار پسرتونه.
چشمای نیلی جون برق زد و خندید و قبل از این که بتونم حرفم و ماست مالی کنم بلند رو به آرتان گفت:
– آرتان مامان، یه کم بیشتر روی رفتارت کنترل داشته باش. زدی دست ترسا رو کبود کردی.
نیلی جون دستی زد روی شونه ام و گفت:
– من میرم به غذا سر بزنم.
انگار فهمید دارم از خجالت می میرم. بعد از رفتن نیلی جون هم جرات نگاه کردن توی چشمای آرتان رو نداشتم. آرتان گفت:
– آخه دختر چرا این قدر پوست تو حساسه؟ این بار که دیگه کاریت نکردم.
سرم و زیر انداختم و گفتم:
– سفیدی این مشکلات و هم داره.
با صدایی که توش خنده موج می زد گفت:
– و چه مشکلی هم هست! آبرومون جلوی نیلی جون رفت.
بیشتر خجالت کشیدم و آرتان گفت:
– الهی قربونت برم.
سریع با سر گشتم دنبال نیلی جون. حتما نیلی جون بود که آرتان داشت با من این جوری حرف می زد. ولی خبری از نیلی جون نبود. نگاه به پدرجون کردم که شاید جلوی پدرجون خواسته نقش بازی کنه، ولی پدرجون هم حواسش اصلا به ما نبود. پس چش بود؟! نیلی جون برگشت و گفت:
– بچه ها گرسنه نیستین؟
– چرا مامان جان. غذا حاضره؟
همه رفتیم سر میز ولی من همش تو فکر آرتان بودم. هیچی از طعم غذا نفهمیدم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا