رمان طلا

رمان طلا پارت 105

0
(0)

 

 

درتب تند خواستن هم باشیم همیشه یک بعد جدید از هم کشف کنیم .

 

کاش این روزهای پر از زیبایی دکمه ی استپ داشت .

 

در خانه به صدا در آمد.

 

صدایم را صاف کردم و جواب دادم.

 

 

-کیه؟

 

+ببخشید خانم مزاحمتون شدیم پسرمو آوردم برای معاینه

 

بدون مکث از روی پای داریوش پایین آمدم و روسری ام را از کنارش برداشتم .

 

-اومدم عزیزم

 

روسری را تکاندم و سر کردم همینطور آنجا نشسته بود و رفتار هایم را زیر نظر گرفته بود.

 

همانطور که با روسری ام ور میرفتم چشم هایم را گرد کردم و پرسیدم.

 

-چیه

 

لب زد

 

+عاشقتم

 

با لبخندی از ته دل در را برای آن زن گشودم که با چادری گل گلی دست پسری را در دست گرفته بود.

 

 

 

 

از جلوی در کنار رفتم.

 

-خیلی خوش اومدین بفرمایید تو

 

پسرک که انگار میترسید که پشت چادر مادرش پنهان می شد.

 

چهار یا پنج سال داشت کمی معذب به داخل آمد.

 

+توروخدا ببخشید مزاحم شدم

 

دست روی شانه اش گذاشتم و به داخل هدایتش کردم

 

-ای بابا این همه تعارف که نداره اینجا هم مثل خونه خودتون

 

تازه چشمش به داریوش خورد.

 

داریوش بلند شد و سر پا ایستاد.

 

+سلام آقا حالتون خوبه رو به راهید؟

 

+ سلام… میگذرونیم به یه شکلی دیگ اوضاع و احوال شما چطوره؟

 

چادرش را سفت تر کرد

 

+صدقه سر شما آقا همه چیزداره خوب میشه خدا از بزرگی کمتون نکنه که این آتیش مواد رو از دامن ما انداختی بیرون خدا عروستو برات نگه داره که مثل خودت مردم داره

 

از حرفهایش کیلو کیلو قند در دلم آب میشد و.

 

با نگاه پر از شور به او زل زده بودم.

 

 

 

 

 

هنوز مسئله قاچاقش را نتوانسته بودم هضم کنم و منتظر زنگ فرخ بودم.

 

+طلا که فرشته است اما من هرچی کردم وظیفه بوده سلیمه بیاین برین تو این بچه مریض رو سرپا نگه ندارین

 

از جلوی پله ها کنار رفت دست پشت سلیمه گذاشتم و راه را نشانش دادم.

 

بعد از معاینه که چیز خاصی نبود داروبرایش نوشتم تا بگیرد و مصرف کند زمان رفتن هم کلی تشکر کرد. .

 

مشغول ویزیت بیمار بودم که پیامکی روی گوشی ام آمد از فرخ بود سریع پیام را باز کردم .

 

+منتظر باش یه ساعت دیگه تماس تصویری میگیرم.

 

با دل آشوبه زیادی متن پیام را چندین و چند بار خواندم .

 

به فاصله ده دقیقه یک بار باز پیام برایم میفرستاد.

 

+آماده ای برای سوپریز؟

 

تمرکزم را گرفته بود.

 

+اون قیافه ای که وقتی میفهمی رو باید بدم نقاشی کنن

 

دل در دلم نبود حالت تهوع گرفته بودم

 

 

 

 

 

+خودمم کلی هیجان دارم برای رونمایی از سوپریزم

 

نمیدانستم چطور مریض هارا معاینه میکنم و راه میندازم.

 

+چند دقیقه مونده

 

حالت تهوع امانم را بریده بود

 

+داریم به زمان موعد نزدیک میشیم

 

و بالاخره تماس تصویری برقرار شد

 

مریض را بیرون فرستادم و تماس را جواب دادم.

 

صورت زشت و کریح اش را چسبانده به دوربین نگه داشته بود.

 

+احوال خانم دکتر؟

 

تصویر رنگ پریده خودم را میدیدم و از درون به لرزه افتاده بودم

 

-چی میخوای نشونم بدی؟

 

دوربین گوشی را کمی دورتر کرد

 

+آماده ای؟

 

اصلا حال خوبی نداشتم و از این مقدمه چینی هایش کم کم داشتم از حال میرفتم.

 

-جمع کن این مسخره بازیاتو

 

دندان هایش را باز به نمایش گذاشت و با یک خنده ی مزخرفش باعث شد نفس هایم سنگین شوند.

 

دوربین را برگرداند اما فقط کف زمین را میدیدم چشمانم سیاهی‌ میرفت دیگر تحمل نداشتم.

 

 

 

 

 

+یه نفس عمیق بکش

 

دوربین را بالا آورد خون در رگهایم یخ بست

انگار قلبم در گوشهایم میزد پلک راستم شروع به پریدن کرد.

 

باز صدایش که مثل ناقوس مرگ بود در گوشم زنگ زد.

 

+چیشد چرا نقت رفت بهم دوست نداری سوپرایزمو؟

 

دیوانه شدم آتش گرفتم اسپند روی آتش شدم.

 

بدنم لحظه ای داغ شد همان بدنی که تا ثانیه ای قبل یخ زده بود.

 

-فرخ فرخ لعنتی خدا لعنتت کنه ولش کن بره کفتار ولش کن بره من الان زنگ میزنم پلیس گروگان گرفتی؟ مگ شهر هرته نترسیا من الان زنگ میزنم پلیس همه چی درست میشه قربونت برم

 

تمام وجودم میلرزید آن نگاه معصوم و پر از اشکش قلبم را میفشارد .

 

+من کسی رو گروگان نگرفتم آوا خانم خودش با اختیار خودش اینجاست مگه نه آوا؟

 

باز دوربین را روی صورت رنگ پریده ی او گرفت.

 

دیروز خبر داد که به شهرستان میرود تا پدر و مادرش را برای خواستگاری آماده کند .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا