رمان غرقاب

رمان غرقاب پارت 49

5
(1)

 

*******************************************************************************
رفته بود. چندساعتی می شد…وقتی خوب قلب هایمان روی دستانمان جان داد رفت. خودم گفتم برو و هیچ وقت، گمانم هیچ نقطه ای از این دنیا مردها نمی فهمیدند وقتی زن با اشک می گوید برو، یعنی تلاش کن برای ماندن. همان طور نشسته روی زمین، تکیه زده به میز، ماتم گرفته و تمام شده به نقطه های انتهای این جمله خیره بودم.

مطب بوی بغض می داد، بوی رفتن…بوی نای دل کندن. مطب، بوی آغوش او را گرفته بود و من با یک بینی حساس به بوی عطر و تنش، باید کدام قبرستانی خودم را زنده به گور می کردم؟ وقتی بالاخره از جا بلند شدم که باز هم، همه جا تاریک شده بود. می خواستم تنها بخوابم. ساعت های طولانی و در خواب، در رویا یا کابوس و هرآن چه اسمش را می گذاشتند، به ذهنم حمله کرده و تک تک خاطراتش را جا بگذارم. وقتی به سختی موبایلم را پیدا کردم و شماره ی کامیاب را گرفتم، چشمانم کامل باز نمی شدند. از بس اشک ریخته و ناله کرده بودند، حیوانکی ها آب رفته بودند. مردمک هایم دچار یک خشکسالی شده بود و قلبم….دیگر نگاهم نمی کرد.

ـ می کشمت غوغا. یه روز خودم می کشمت. خر نفهم از دیروز کدوم قبرستونی هستی که هیچ کس ازت خبر نداره؟

کاش یک بار هم شده عملی اش می کرد. می آمد، می کشت و تمام می شد. من از دیروز در قبرستان دلم دفن بودم.

ـ عمو؟

به خودی خود شنیدن این صدا عجیب بود. آن قدر که کامیاب خشمش را غلاف کند و به جایش مبهوت بپرسد.

ـ چی شده؟

بی دل شده بودم. یک بی دل و بی احساس زخم خورده و همچنان عاشق. من بی دل، چطور باز هم عاشقش بودم؟ اشکم دوباره چکید. اشتباه می کردم. چشمانم هیچ وقت خشک نمی شدند.

ـ یه هفته، می شه یه هفته یه بهونه برای نبودنم جور کنی؟

ـ می شه به جای چرت گفتن قبلش بگی کجایی و این چه صداییه؟ علی کجاست؟ پیش توا؟

علی؟ دستم را روی قلبم گذاشتم. سوخت. قلبم از وقتی علی را از داخلش بیرون کشیدم سوخت.

ـ کامیاب!

بغض و درماندگی جمله ام، لحنش را نگران کرد. نگران و آشفته!

ـ ذکر اسمم و می گی؟ کجایی تو؟

ـ فقط یه هفته. یه هفته بهونه جور کن برای همه که پاپیچم نشن.

صدایش بالا رفت. ضربان قلب من هم.

ـ د آخه بگو اول چته تا یه هفته ی دیگه پس نیفتیم. این چه صداییه؟

هیچی نبود. من فقط باز اشتباه کرده بودم. باز هم به هوای عشق دل دادم و صداقت ندیدم. باز هم دوست داشتن را نخ به نخ تسبیح کردم و دور گردنم انداختم اما یکی، نخش را پاره کرد. دانه ها گم شدند و من ماندم و یک نخ پاره و یک سینه ی شرحه شرحه. با درد لرزیدم!

ـ فقط یه هفته!

بعد هم موبایل را پایین آورده و با قطع کردنش، سرم را پایین انداخته و بلند…بلندتر از همیشه، هرزمانی و هردردی گریه کردم. بدون تلاش برای کم کردن صدایش. یک طوری که هیچ وقت انجامش نداده بودم. یک جاهایی انگار خودخوری و خودکنترلی دیگر جوابگو نبود. آدم باید زار می زد. بلند…تا صدایش می گرفت و قلبش را سبک می کرد. و من زار زدم….قلبم اما سبک نشد.

وقتی با موبایل خاموش، برای تاکسی دست بلند کردم تا من را به مکان پارک ماشینم نزدیک بیمارستان برساند، وقتی سوار اتوموبیلم شدم و بی وسیله، با حالی نامعلوم، راهی جاده ی چالوس شدم تا خودم را برسانم به رامسر و ویلای قدیمی ساخت پدر، وقتی نگهبان از دیدنم شوکه شد و در را برایم باز کرد و من ماشین را تا نزدیکی جاده ی منتهی به ساختمان جلو کشیدم و خسته از ساعت ها اشک ریختن و راندن…از آن پیاده شدم، وقتی بی اهمیت به دریا و صدای مسحور کننده اش وارد ساختمان شدم و در را پشت سرم بستم تازه توانستم به چیزی که می خواستم برسم.

به سکوت…به تنهایی….به نبودن هرآن چه دوپا داشت و دو چشم و یک قلب! به خودم….

در را بستم. خیره به ویلایی که سال ها به آن پا نگذاشته بودم و لااقل زیر سقفش، با هیچ کدام از آن دو مرد خاطره ای نداشتم جلو رفتم و همین که نگاهم به تابلوی خطاطی روی دیوار افتاد، چشمانم پر شد و زانوهایم سست.

“گاهی گمان نمی کنی ولی خوب می شود
گاهی نمی شود که نمی شود که نمی شود”

در حال زمزمه ی شعر، خودم را به بالکن ویلا رساندم. صدای امواج، روی گوش هایم شبیه گوشواره آویزان شدند. رو به دریا بودم و جلوی همین دریا به من قول داده بود 30 سالگی ام را خاطره انگیز بسازد. قول داد یک خانه بسازد با پرده های حریر… رنگی…روشن…

به قولش وفا نکرد.

حالا انگار می شد راحت شکست. وقتی چشمی رویت سنگین نمی شد. می شد خم شوی، بین شکسته هایت های های بگریی، جیغ بکشی، خودت را بزنی، ملامت کنی، حتی خودت را بغل کنی، دوره کنی. بین تمام این دوره ها خودت را گم و پیدا کنی و تهش، با یک از دست دادن عمیق به زندگی برگردی.
لاف عشق می زدند که نباشد می میریم و من، نمرده بودم…..فقط تمام شده بودم و چقدر تابلوی روی دیوار، خوب گفته بود که گاهی نمی شود که نمی شود که نمی شود….
******************************************************************************
شمال بود و باران های بی هوایش. در پنجمین روز خلوت کردن با خودم و احساساتم، به مرحله ی سکوت رسیده بودم. اولش باورم نمی شد. سعی داشتم انکارش کنم. راستش را بگویم، چندبار به سرم زد شماره اش را بگیرم و بگویم بیا دنبالم. بیا من را به آغوش دستانت دعوت کن و بیا با هم پرواز کنیم. بعد یادم می افتاد چه شده…منکرش می شدم. می چرخیدم، دست بین موهایم می کشیدم و می گفتم امکان ندارد این کار را با من بکند. بعدش اما…از او عصبی بودم. دیگر باورم شده بود علی اشتباهش را با یک اشتباه بزرگ تر پوشش داده و به بهانه ی عشق، حقیقت را پنهان کرده. او را مسبب حال فعلی مان می دانستم و این ها من را پر می کرد از خشم. بعدش رسیدم به نقطه ای که اشتباهات خودم را دوره کنم. زودباوری و ساده لوحی و گذرم از نشانه هایی که بود اما، نادیده اش گرفتم. بحث با خودم…خودم را متهم کردن و نشاندن روحم یک صندلی سرد، سخت ترین مرحله ای بود که از آن عبور کردم. مرحله ی بعد آشنا بود. من بعد آن مرحله به افسردگی رسیده بودم. به سکوت…خیره گی…گریه های ناگهانی و بعد باز هم سکوت…خیره گی…..

به سرعت داشت احوالاتم تغییر می کرد و همین ها من را می ترساند. آن قدر که از ترس دیوانه نشدن بالاخره در زیر باران تند، به سمت کلبه ی انتهای ویلا که محمدحسن، پیرمرد نگهبان و گل بانو همسرش درونش زندگی می کردند گام برداشتم. در را با حیرت برایم باز کردند. از خیسی می لرزیدم و آن ها اصرار داشتند نزدیک بخاری کوچکشان بنشینم. کلبه اشان بوی چوب می داد. بوی ادغام شده با سیر و بادمجان!

ـ خوبی تی؟

خیره ماندم به صورت چروک خورده ی زن و لب های بی رنگم لرزید. نمی خواستم دروغ بگویم.

ـ نه!

نگاه رد و بدل شده ی بینشان باعث شد من، حین خیره شدم به شعله های آبی بخاری، زمزمه کنم.

ـ یه قایق می خوام برم توی آب. کسی رو می شناسین کمکم کنه؟

صدای گرفته ی زمخت بدآوایم، خودم را هم عصبی می کرد. نگاه مش محمد حسن سنگین رویم نشست.

ـ دریا امروز ناآرومه. توی این هوا کسی به آب نمی زنه.

باز خیره ماندم به شعله های آبی. پوست چروک خورده ی دستانم سرخ شده بود. سرم کج شد. صدای شلاق قطرات باران به سقف چوبی کلبه اشان، باعث شد بغضم بگیرد. انگار یکی داشت لالایی می خواند.

ـ اونی که بخواد غرق بشه می زنه.

آن قدر آرام گفتم که نفهمیدند اما، گل بانو که بلند شد و گفت می رود سفره ی شام را بیندازد و کنارشان بمانم، مش محمد حسن، نزدیکم ایستاد.

ـ صبح هوا خوب بشه ترتیبش و می دم بری دریا.

فقط سر تکان دادم. بی نگاه کردنش. بوی چوب را نفس کشیدم. بوی چوب ادغام شده با سیر و بادمجان. بوی باران….صدای باران…صدای واق واق سگ ها، همه چیز، زیادی شبیه یک زندگی زیبا بود اما، قلب من….نمی دانم مش محمد حسن در من چه دید که با ضبط صوتش کمی کلنجار رفت و وقتی نوایی توی اتاق پخش شد، آرام لب زد.

ـ می رم برای سگ ها غذا ببرم.

گل بانو ظرفی دستش داد و با رفتن مش محمد حسن سمت من چرخید.

ـ راحت باش تی.

خودم را تاب دادم. با دستان گرم شده ام خودم را بغل گرفته و تاب دادم. از زبان شمالی هیچ سردرنمی آوردم اما…این موسیقی، یک غمی داشت، یک غربتی داشت، یک درد و رنجی در تاروپودش داشت که من، آرام آرام حین تاب خوردنم اشک از چشمانم ریخت و با آن قطره های اشک، تمام خودم و احساساتم را وسط همان کلبه جا گذاشتم. جا گذاشتم تا فردا برگردم. برگردم به پایتخت، به شلوغی، به نگاه ها و جواب ها، به دردها و روزهای سخت…

برگردم به زندگی بی او!

صدای گل بانو حین زمزمه ی موسیقی می آمد. انگار درد من، سر درد او را هم باز کرده بود. چون چندلحظه ی بعد، کنارم نشست. دستانش دور من کشیده شدند و وقتی سرم روی روسری سفید محلی اش نشست،

صدای گریه ام بلند شد و زانو به بغل، در آغوش او هردو مظلومانه باریدیم. شب عجیبی بود. شب جاگذاشتن خودت….شب تمام کردن احساساتت!

ـ این آهنگ رو می گن برای دل یه مادر خوندن. می گن دختر جوانی به اسم ریحان که خیلی هم زیبا بوده، توی کوهپایه ی وقت چرای گوسفندها، جونش و از دست می ده و توی رودخونه غرق می شه. موج های رودخونه دخترک و می برن سمت دریا و هیچ وقت جسدش پیدا نمی شه. مادر ریحان هیچ وقت مرگش رو باور نمی کنه و بعد سال ها، هنوز هم باورش نشده دخترش نیست و پنجاه ساله می شینه کنار دریا تا موج ها دخترش رو برگردونن.

غم انگیزی قصه، با غم صدای گلبانو و نوای محزون قطرات باران روی چوب، باعث شد فکر کنم من باید چندسال کنار دریا بنشینم تا عشقی که غرقش کردم، لاشه اش برگردد؟ من چطور مرثیه بخوانم برای مردی که غوغای دلش بودم؟

شب، شب بخشیدن بود اما، دیگر برای هم نشدن هم داشت.

خسته بودم. خسته از دوره و تکرار و به نتیجه نرسیدن و هرروز درد کشیدن. برای همین همان شب، بین نوای ریحان گفتن غم انگیز آن موسیقی من علی را بخشیدم اما…می دانستم این بخشش، دیگر مارا بهم نمی چسباند. یکی از ما غرق شد و دیگری باید سال ها منتظر برگشت جنازه اش می ماند. رابطه ی ما، همین قدر تلخ و پر درد بود.

ـ به ریحان این موسیقی می گن دختر افسانه ی دریا!

و من فکر کردم من دختر کدام افسانه ام؟ افسانه ی نشدن و نرسیدن؟
ـ آروم باش دختر!

بالاخره یک روز می رسید آرام می شدم. هیچ داغی ابدی نبود اما، با خاطره هایش چه می کردم؟ گل بانو تابم داد و من اشک ریختم و باران بارید و موسیقی ریحان را صدا کرد.

ریحان ریحانه
تی ماردوخانه (مادرت صدا می کند)
کمتر بودو بجارسرانه (کمتردرشالیزار بدو)
آهاهای ریحان ریحانه
زکه کوله گیرکیتاب بخوانه (بچه را به کول بگیروهمزمان کتاب بخوان)
ریحان ریحانه
خواخوره قربانه ی (قربان خواهر)
ریحان ریحانه

صبح اول وقت، قبل از این که خورشید کامل طلوع کند خودم را به دریا رساندم. از شب قبل، دیگر اشکی نداشتم. فقط با چشمانی خشک شده زل زدم به نارنجی طلوع و احساساتم را همان جا، وسط دریا رها کردم. وقتی می چرخیدم تا به سمت ماشینم بروم، صورتم پر بود از اخم و سردی و حال بدی که دیگر مطمئن بودم هیچ اشکی برایش دوا نمی شد.

سوار ماشین شدم، مش محمد حسن در را برایم باز کرد و من با سرعت، جاده ی سنگی را با ماشین طی کردم و بدون نگاه به عقب، به گذشته و بازماندگان درونم، پایم را روی پدال گاز فشردم. هوای خنک صبحگاهی شبیه شبنم از بین شیشه ی پایین مانده ی ماشین به صورتم چسبید و من، دستم را از آرنج به شیشه چسباندم و بعد، انگشتانم روی لب هایم نشستند. شکست…مقدمه ی پیروزی نبود. یک جاهایی انگار تورا تمام می کرد و آدمی را می ساخت که شبیهت نمی شد. دیگر شبیهت نمی شد. تا خود تهران بی وقفه راندم، بدون حتی یک قطره اشک ریختن و حتی….یک لحظه به خودم فکر کردن. وقتی خیابان های آشنای پایتخت را دیدم، حس تلخ وجودم، بیش تر از قبل شد. با اخم هایی درهم تر جلوی خانه باغ ایستادم و با ریموت، در را باز کردم. ساعت یازده ظهر بود و خب…در این ساعات اصولا کسی جز مامان و عمه و آذربانو در خانه پیدا نمی شد. همین که ماشین روبروی ساختمان توقف کرد، در ساختمان خودمان باز شد و مامان با عجله از آن خارج شد.

ـ غوغا؟

در ماشینم را کمی محکم بستم. پیشانی ام از اخم به درد افتاده بود و من این درد را به درد گلویم ترجیح می دادم.

ـ سلام!

جلو رفتم و او محکم و بی مکث در آغوشم کشید. شوکه نشدم اما…دستانم را هم بالا نیاوردم. حس می کردم در ریختن احساساتم توی دریا، زیاده روی کرده بودم. هیچ چیز امیدوار کننده ای درونم باقی نمانده بود.

ـ دلمون هزار راه رفت. چرا تلفن جواب نمی دی؟ واقعا گفتن کامیاب مبنی بر این که مدتی نیست می تونه کافی باشه؟

آرام از آغوشش بیرون آمدم. لبخندم، شبیه صورتک دلقکی بود که زیر ماسکش داشت آرام آرام اشک می ریخت.

ـ ببخشید. نیاز بود این سفر. خوبین شما؟

سرش را با غصه و نگرانی تکان داد.

ـ چقدر چهره ات پژمرده شده. سفر خسته کننده ای بود؟

سفر تمام کننده ای بود. دستم مامان را آرام فشردم. دیگر نباید نگران من می شدند. من به اندازه ی تمام آن ها، نگران خودم بودم.

ـ یکم. با اجازه تون می رم استراحت کنم.

خواستم رد شوم اما، غوغا گفتن متعجبش باعث ایستادنم شد.

ـ چیزی شده مامان جان؟

نگاهش نکردم اما، جوابی هم برایش نداشتم. خیلی چیزها شده بود که نه گفتنش درست بود و نه من دلش را داشتم. آدم ها باید در زمان درست بهم می رسیدند. زمان ما، بیات شده بود.

ـ نه!

با عجله از کنارش رد شدم و همین که پا توی اتاقم گذاشتم، انگار کسی با گرز در سرم کوبید. لباس های عقدی که روی تختم جا مانده بودند، روح پیدا کرده و به استقبالم آمدند. کت و شلوارش، به جای خودش بغلم کرد و لباس من، جلویم رقصید. در را بستم. به آن تکیه زدم و بعد، توی ذهنم لباس هارا پاره کردم. ازشان بدم نمی آمد اما، هرخوش آمدی دیگر به کارم نمی آمد. مثل بچه ای شده بودم که عروسکی را می خواهد و مادرش می گوید هرچیزی که می خواهی نمی توانی داشته باشی و او به جای درس گرفتن، بیش تر اشک می ریخت. با این تفاوت که من اشکی نداشتم…اشک هایم تمام شده بودند و به جایش، چشمانم از دهن افتاده بودند. یخ و تلخ! جلو رفتم. لباس هارا از روی تخت برداشتم. لمسشان کردم و انگار برق به تنم وصل کردند که به محض این تماس، تمام خاطرات آن روز و آن خرید جلوی چشمانم زنده شد.

ـ گفتی شال زرشکی بهم میاد.

خم شدم جلوی تخت. نشستم و دستم این بار پارچه ی کت و شلوار او را لمس کرد. چشمانم برق افتاد اما…نریخت. پلک بستم.

ـ زرشکی گناهی نداشت که این طور از چشمم بیفته.

یادش افتادم وقتی کت را پوشید و وقتی من با دیدن اندام مردانه اش در آن قاب حالم دگرگون شد و او با لبخند گفت، چشمات غوغا….چشمانم برق زده بود. چشمانم را محکم تر بستم و بلند شدم. باید به حمام می رفتم و بعد از یک هفته، غصه هایم را می شستم. بی حرف وارد حمام شدم و با باز کردن آب داغ و قفل کردن در، روی کاشی ها نشستم و چشمان خشکم را دوختم به چاه آب. بخار حمام را پر کرد و قفسه ی سینه ی من هم، کاش یک چاه داشت که بازش می کردم و همه ی تلخی هایش را می برد با خودش.

کجای این سرنوشت برای من، به کام دلم نوشته بود که به آن نمی رسیدم؟

بخار حمام…دورم را پر کرد و من بینش، گیج و منگ….فقط خیره گی کردم و خیره گی ام تهش رسید به محکوم شدن بین بخارها و خشک شدن چشمانم و ته تهش، رسیدن دستی که روی قلبم نشست و سری که با خستگی خم شد. اگر بود و این حالم را می دید، پشیمان نمی شد از این رازی که ساخت و زیر آوارش جاماندیم؟

یک جفت انسان جامانده از زمان و خوشی….اسمش روی نفس هایم خالکوبی شده بود. چطور پاکش می کردم؟

کف دستم روی کاشی خیس نشست. صدای آب سرریز شده از دوش و یک منی که علی گفتنم، غمگینانه و دردآلود بود. انگار با هربار تکرارش، می خواستم آن خالکوبی را پاک کنم و لعنتی…پاک نمی شد. انگار هیچ وقت پاک شدنی نبود.

“نگاه کن تو این برزخ لعنتی
چه مرگی طلب کارم از زندگی”
******************************************************************
ـ این یک هفته کجا بودی؟

نگاهم را از صفحه ی تلویزیون به صورت پدر دوختم. عمیق نگاهم می کرد. آذربانو هم خیره ام شد و عمه، دست از گذاشتن میوه روی پیش دستی ها کشید. میثاق هم سرش را بالا آورد و به دوئل چشمی ما خیره ماند.

ـ یه سفر ضروری بود.

ـ کجا؟

بازخواست نشده بودم. هیچ دوره ای از زندگی و حالا، لابد خیلی وضعم وخیم به نظر می رسید که داشت بازخواستم می کرد. برای شام نیامده بودم و حالا بعد شام، فقط به خاطر گفتن از چیزی که سر دلم سنگینی می کرد به جمعشان پا گذاشته بودم.

ـ سکوت کردی غوغا، از وقتی از اتاقت دراومدی نگاهت هرطرف دودو می زنه و رنگتم شده شبیه گچ. چی شده؟ توی دوره ای که به مرد مورد علاقه ات رسیدی و برادرت بهوش اومده و چندوقت دیگه مرخص می شه این چه حالیه؟

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫4 دیدگاه ها

  1. سلام اقای رنجبر من بیش از ۳ ساله از هوا دارای سایتا و کانال تلگرامتونم و شما رو به تمام دوستامم معرفی کردم ولی یه چند روزه که فکر کنم ادمین جدیدی که فکر کنم خانومم باشه برا کانال تلگرامتون اوردین که کلا محتوای کانال رو خراب کرده و دیگه مثل قبل نیست هیچی و جذابیت کانالتون از بین رفته میخواستم در ادمین بودن این شخص تجدید نظری کنید چون اگه همین جوری ادامه پیدا کنه صددرصد هیشکی دیگه نمیمونه تو کانالتون این نطر شخص من نیست خیلیا همچین نظری دارن
    از شما بعید بود که همچین مطالب ابکی رو بزارید کانال
    با تشکر از شما و تمام رمان های ناب و بینظیرتون

    1. شما منظورتون از رمان ابکی با این رمان هست ؟
      یا یک رمان دیگه .اگه با این هست که باید عرض کنم ، یا شما با زندگی واقعی رو به رو نشدید یا …
      ببینید نویسنده بسیار زیبا نوشته این رمان رو ، چرا که اتفاقات کاملا اجتماعی رخ داده . نشان دادن مسائل دردناک و غمگین کاملا عمیق توصیف شده .اگه دقت می کردید ، اشاره شده ، موضوع رمان اجتماعی و عاشقانه هست .
      اگه هم منظورتون با یک رمان دیگه هست ، با بعضی موارد با شما موافق هستم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا