رمان عروس استاد

رمان عروس استاد پارت ۳۵

4.1
(13)

متعجب برگشتم و با دیدن ستاره گفتم
_تو اینجا چی کار می کنی؟
دستم و گرفت و ملتمس گفت
_هانا… هانا… سؤال نپرس فقط گوش بده.
مات برده نگاهش کردم که ادامه داد
_از آرمین جدا شو هانا… اون تو رو نمیخواد فقط قصدش انتقامه…
اخمام و در هم کشیدم،عقب رفتم و گفتم
_مزخرف نگو!
_اون از بازی کردن با آدما لذت میبره،با هزار وعده باهام ازدواج کرد تهش ببین حالم و…نذار سر تو هم حس پیروزی رو بچشه هانا اون من و…
حرفش با باز شدن در قطع شد و با ترس عقب رفت.
آرمین با دیدن ستاره اخم وحشتناکی مرد و غرید
_چه گهی داشتی می خوردی؟
ستاره با تته پته گفت
_ه… هیچی به خدا آرمین من…
دست به سینه زدم و گفتم
_هیچی نمی گفت فقط اصرار داشت ازت طلاق بگیرم چون معتقده تو واسه انتقام با من ازدواج کردی
حرفم که تموم شد منم از قیافه ی برزخی آرمین ترسیدم و تا خواستم ماست مالی کنم ستاره سیلی محکمی از آرمین نوش جان کرد و پرت شد روی زمین.
حتی سرشم بلند نکرد تا با نگاهش از خجالت آرمین در بیاد.
این همون دختر مغروریه که می شناختم؟
آرمین با بی رحمی لگدی به پهلوش زد و تهدید وار گفت
_یه بار دیگه از این زر زرا بکنی یه بار دیگه دور هانا موس موس کنی و این مزخرفات و بگی به خاک سیاه می شونمت ستاره… حواس تو جمع کن.

نگاه به سر افتاده ی ستاره انداختم و برای یک لحظه خودم رو جای اون دیدم و تمام تنم لرزید.
یه آدم تا چه حد می تونست بی رحم باشه که به این راحتی دست روی یکی بلند کنه و خردش کنه و…
بازوم و کشید و گفت
_بردار مانتو تو بریم.
مات برده نگاهش کردم.. وقتی نگاه منگ شدم رو دید خودش با خشونت به مانتو و شالم چنگ زد و بازوم رو گرفت و بی توجه به ستاره من و دنبال خودش کشوند.

در اتاق و بست و با اخمایی در هم خودش و روی تخت پرت کرد. از این که دست پیش و گرفته بود ازش عصبانی بودم من که کاری نکردم که کل راه اخمای مبارکش و تحمل کنم..
مانتوم و از تنم کندم و بی طاقت گفتم
_میشه بگی واسه چی قیافه گرفتی؟
نیم نگاهی به سمتم انداخت و بدون جواب دادن چشماش و بست.
تحویل بگیر هانا،توی مهمونی همه رو مالید و حالا اخم و غیظش برای توعه.
در کمدم و باز کردم و عمدا س*کسی ترین لباس خوابم و پوشیدم و بدون پاک کردن آرایشم با فاصله از آرمین خوابیدم..
خلقش رو می دونستم،هر اتفاقی هم که میوفتاد باید دست و پاش روی یه جنس مؤنثی می بود تا خوابش ببره.
چند لحظه بعد صدای بالا پایین شدن تخت اومد.
از خش خش کردناش فهمیدم داره لباس عوض می کنه.
دوباره دراز کشید!طولی نکشید که دستش رو روی رون پام حس کردم.
هیچ عکس العملی نشون ندادم،سرش که توی گردنم فرو رفت دردش و فهمیدم و خودم رو کنار کشیدم.
صدای عصبیش توی گوشم پیچید
_چه مرگته؟
با اخم نگاهش کردم و گفتم
_مرگیم نیست دلم نمیخواد. البته اگه نظر منم واست مهمه
با لحن بدی گفت
_جنیفر نیستی که انقدر خودت و واسم می گیری. یه دختر بی پدر و نفهمی. حتی یه بچه‌ی پونزده ساله هم بهتر از تو بلده حال بده.
مثل خودش با طعنه جواب دادم
_نکنه با بچه ها هم بودی؟ ازت بعید نیست اونارم….
حرفم قطع شد!سرش رو جلو آورد و لب پایینم رو بین دندون هاش گرفت و فشرد
طعم خون رو توی دهنم حس کردم!سرش رو عقب کشید و گفت
_نخواه که مثل سگ بک* * * هانا ملاحظه تو میکنم آدم باش و هر وقت که می‌خوام باش… درست باش نه با هارت و پورت منت. الانم بهت ده دقیقه فرصت میدم اگه حس و حالم و برگردوندی و تحریکم کردی که هیچ اگه نکردی ترش نکن اگه یه جای دیگه خودم و آروم کردم.

 

پشتش و بهم کرد و دیگه محلی بهم نذاشت.
بغض کردم و بی هوا گفتم
_پس تو هم ترش نکن اگه با یکی دیگه ریختم رو هم و کمبود محبت هام و جبران کردم…
با این حرفم علاوه بر اون منم خشکم زد.
سرش و به سمتم برگردوند و بدترین نگاه عمرش رو بهم انداخت.
با لحن بدتری گفت
_وقتی رو زبونت میاد یعنی اون کاره ای و ادای تنگا رو در میاری!منه خر هم تو رو تو لباس مریم مقدس می دیدم…سام،میلاد… چند بار بهشون سرویس دادی که دور ک*ونت موس موس می کنن و…
هیستریک داد زدم
_خفه شووو….
از جام بلند شدم،گلدون کنار میز و پرت کردم و داد زدم
_حق نداری من و به چشم یه هرزه ببینی… حق نداری من و با اون کثافت های دورت یکی بدونی آرمین حق نداری…
اشکم در اومد و برای اینکه اون عوضی نبینه چه به حالم آورده از اتاق بیرون رفتم و روی کاناپه ی توی پذیرایی نشستم و به اشکام اجازه ی باریدن دادم.
احمقی هانا… لاس زدنش و با دخترا دیدی خیانت کردناش و دیدی زن گرفتنش و دیدی… بازم پاش موندی و اون چه راحت متهمت میکنه به هرزگی.
سرم و بلند کردم و نگاهم به دو بطری مشروب و جعبه ی سیگارش افتاد.
دندون هام و روی هم فشردم و طی یه تصمیم ناگهانی جام رو از اون مایه ی قرمز رنگ پر کردم و همه رو سر کشیدم.
تا ته وجودم سوخت اما کافی نبود… بیشتر از اینا باید می سوختم تا آروم بگیرم.
از توی جعبه ی گرون قیمت آرمین سیگاری برداشتم و با فندک طلاش روشنش کردم و پکی به سیگار زدم.
به سرفه افتادم اما تحمل کردم…
پک دوم رو که زدم ولع خاصی وجودم و پر کرد و انگار که آروم تر شدم

 

_اون واست سنگینه بچه جون.
برگشتم و با دیدن آرمین نگاهم و با بی تفاوتی ازش گرفتم.
کنارم نشست و پچ زد
_ژست سکسی تو دوست دارم. بد مست بی جنبه ی من!
پک دیگه ای به سیگار زدم و با صدای گرفته ای گفتم
_واسه چی اومدی پایین؟
با چشمای خمار به پاهام نگاهم کرد، خودش و به سمتم کشید و پچ زد
_فکر کردم و دیدم جز دختر بچه ی خودم هیچکی واسه ی ارضا کردن روحم ساخته نشده وگرنه چیزی که زیاده * * *
با طعنه پوزخند زدم
بازوم رو کشید و گفت
_اگه قصد نداری اون سیگار و روی سینم خاموش کنی بغلت کنم…
لب برچیدم و سیگار و توی جا سیگاری خاموش کردم.
در آغوشم کشید و موهام و از صورتم کنار زد و زمزمه وار گفت
_قهری فسقلی؟
جوابی ندادم،شل بودم و حس هیچی نداشتم. روی سرم و بوسید و گفت
_اگه گند زده شده به اعصابم واسه خاطر تو نیست عسلم،ببخش!
لبخند محوی روی لبم اومد و اون ادامه داد
_من میخوامت هانا،بین هزار تا داف باز چشمم دنبال توعه اما تو جایگاه تو نمی‌دونی و به چهار تا دختر که من هیچ حسی بهشون ندارم حسادت میکنی. فکر کردی من با بغل کردن یه دختر تحریک میشم و وا میدم؟ من عمرم و با این لخت و لوند ها بزرگ شدم.

با لب هایی آویزون گفتم
_من حسودی میکنم آرمین.من حتی به نگاه دخترا تو دانشگاه حسادت میکنم درکم کن.
با لحن مهربونی گفت
_چشم،تو جون بخواه حالا بخشیدی؟
سرم رو بلند کردم و به جای جواب دادن بوسه ای به لب هاش زدم.
من جز بخشیدن این مرد کاری بلد نبودم.
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🆔 @romanman_ir

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا : 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

‫25 دیدگاه ها

  1. سلام یه رمان شرو کردم خوندن اسمش دژخیم بود ولی اسم نویسندش یادم نیس درباره یه گروه شیطان پرست بود شخصیت اولشم یه پسر تخس و رودار دیالوگ نویسیش عالی بود میشه یا بزارین بخونیمش یا بگین نویسندش کیه و کجا میزاره؟

  2. سلام.چرا ادامه رمان ونذاشتین؟چه خوب چه بد سرگرمی خوبیه.ولی کاش حداقل هر هفته یک فصلشو حداقل می ذاشتین.لطفا یکم رماناتونو واقعی تر بنویسید ممنون

      1. سلام
        این سایتی ک میگین فیلتره
        من تو کانال هم گمش کردم و تا پارت 236 خوندم و بقیش اصلا معلوم نیس
        کجاس و این سایت هم باز نمیکنه
        لطفا اگه میشه برام بقیشو بفرستید
        من خودم نویسنده رمان هستم اولین رمانی هم هست ک خیلی دنبالشم
        ممنون میشم برام بفرستید

  3. خیلی بی رحمی که چهار روز یکبار بارت کوتاه میزارین
    من اخرشو خوندم خیلی بی نمک تموم میشه الان فهمیدم الکی وقت نازنینمو خرج کردم

  4. نویسندش خیلی بدنوشته دختره خیلی خره نفهمه پسره هم خیلی آشغاله:/گندشودراورده پسره دختره روفقدواس رابطه میخوادچون کسی مثل اون نیس براش دختره هم خره نمیفهمه گندبزنن رمانشو

  5. به اون نویسنده ی محترم بگو که انقدر تنگ بازی از خودش در نیاره از مال باباش که نمی بخشه هر دفعه که به خودش زحمت میده دوتا خط بیشتر نمی نویسه البته عذر می خوام که اینجوری گفتما ولی مجبور شدم ولی خوب بخاطر همون زحمتایی ام که می کشید ممنون…🙃

  6. ببین ادمین
    به نظرت بهتر نیست به احترام اون وقتی که پای این رمان که اولش نمیدونستیم چقد مزخرفه گزاشتیم شما هم لطف کنی به نویسنده بگی کمتر ادا و اصول در بیاره و عین ادم یا هر روز بنویسه یا اقلا طولانی تر بنویسه بلکه کمتر حالت تهوع بهمون دست بده از این نویسنده های جدید
    نویسنده هم نویسنده های قدیم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا