رمان عاشقتم دیونه

رمان عاشقتم دیونه پارت 2

5
(1)

 

 

_..اسمت چی بود؟

چشماش روزمین بود.بوهَع این چرا یاآسمونو نگاه میکنه یاهوارو؟

به صورتم نگاه جدی انداخت وگفت:

_رادین آریایی هستم.

بادی به غبغب انداختم.

_اهوم… آریایی فردا سر کلاس میبینمت.

وسرجام ایستادم وبه هوانگاه کردم. لبخند فرمالیته ای زد وسرشوتکون داد. آخی ببین چه باخنده خوشکلی همیشه بخند نمیمیری که.

سرجاش ایستاده بود و منتظرنگام میکرد.

_بامن کاری داری آریایی؟

_خیر اگه اجازه بدید میخوام ردشم.

خنده ی پیروزمندانه ای زدم وگفتم:

_خوب ردشید منکه سرراه نیستم.

بعدش هرهرهر خندیدم

به ماشین اشاره.کردودستی به صورتش کشیدوگفت:

_البته قابلی نداره.

باترس به ماشین نگاه کردم به معنای واقعی یه لحظه ازخدامرگ وخواستم.بارنگ پریده کلمات وبااسترس پشت سرهم می گفتم:

_عه.. ماشین شماست؟ من فکرکردم مال منه..دیگه خودتون اطلاع داریدپارکینگ اساتید..وازاین حرفا،شماهم که دانشجو..

سرش وتکون دادوزیرلب گفت :_دیگه شده.

بارنگ پریده گفتم :

_آها، پس من حتماً ماشینو بیرون پارک کردم. خدافظ.

دیگه بهش نگاه نکردم وفقط مثل چی تادرخروجی میدوییدم.

*******************

باپام درخونه روبستم وکوله پشتیمو انداختم رومبل یه گازازساندویچی که خریدم زدمو بادهن پر شروع کردم به خوندن؛

__ شبااااا همش به می خونه میرم مننن سراغ می وپیمونه میرررم من تواین می خونه ها…

غذا پرید توگلوم و شروع به سرفه کردن کردم.

…_سراغ می ومی خونه میری نه؟

اشک تو چشام جمع شده بود باهمون حال شروع کردم به خندیدن و گفتم؛

_..آخ ژووون نن ژوون الهی بقیه فدات شن.

دستامو باز کردم که بغلش کنم داد زد:

هوو..چی؟ نزدیک من نیا به من دست زدی نزدی ورپریده.

_ای بابا… شمشیرو از رو بستیا

سریع دویدم و بغلش کردم ویه چهار پنج دوری چرخوندمش.

تعجب نکنید! نن جون خیلی که باشه بیست کیلوعه قدشم کوتاه ریزه میزست منم به خودش رفتم.

نن جون جیغ زد:

منو بزار پایین بزارم پایین پدرسگ اون مادرت بهت بزرگتری کوچکتری یاد نداده.

سه چهارتا نیشکون محکم ازبازوم ولپم کند،این نن جون یه هفته درسال میادتهرون خونه ما تواین یه هفته کل جون من کبوده انقدرکه میزنه ونیشکون میگیره، به حالت گریه الکی ردشو بادستم مالیدم و گفتم:

__از مهر ننه بزرگی هیچی حالیمون نشد.

یهو

لپم داغ شد دستمو گذاشتم رو گونم و داد زدم :

_چرا میزنی؟

_زدم تا یادت بمونه شوخی ندارم.

پشت چشمی براش نازک کردم و بلند شدم تا برم

نن جون _کجا؟ بده من اونو.

من _چیو؟

نن جون _اون ساندویچ آشغال،گوشت خره بچه میخوری میمیری خرج میزاری رودست بابات.

تافهمیدم میخواد ساندویچ وبگیره سریع دوسه تا گاز پشت سر هم خوردم وبقیه شو بهش دادم.

نن جون _خفه نشی گشنه.

دهنم انقدر پربود نمیتونستم حرف بزنم ساندویچ وازم گرفت و یکم بوکشید.

نن جون _پدرسگا چه خوشبو هم درست میکنن. بزار یکم بخورم.

یه گاز کوچیک از ساندویچ بیف استراگف مخصوص طفلکی زد وخندید.

باذوق گفتم:

_مسموم نیست هیچیت نشد حالا بده بخورم.

اخماشو جمع کردوگفت:

_کی گفته؟ اه اه چه بی مزه است،میرم بندازمش سطل آشغال.

_اهههه، اصلاً میخوام آشغال بخورم هرچی باشه میخورم بده گشنمه گیرکردیما.

نن جون _چشمم روشن، غلط میکنی بخوری میگم میمیری.

بااخم دست به سینه رو مبل نشستم واداشو دراوردم.

بلند شدم برم حداقل قهوه ای نسکافه ای چیزی بخورم. رفتم توآشپزخونه دنبال قهوه گشتم نبود! بیخیال هیچی مثل چایی خودمون نمیشه درکابینت وبازکردم ومتوجه شدم که بله چایی هم نداریم جهنموضرریکم شربت میخورم بله ازاونجایی که شکر نیست من همون آب وبخورم بهتره شیشه آب و برداشتم تابخورم صدای سرفه بگوشم رسید باحیرت به گوشه آشپزخونه نگاه کردم بعله نن جون مثل اینکه جدی جدی ازمن گشنه تره همچین تندتند ساندویچ وگازمیزد که من یه لحظه فراموش کردم دندون مصنوعی داره.

من _نن جون… توگلوت گیرنکنه یه وقت خونت بیفته گردن من.

_زرنزن بچه،مال خداحیف بودمینداختم دورگفتم من بخورم اگه کاریم شد آخرای عمرمه عیب نداره توجوونی حیفی.

کی حریف این میشه باز؟ هنوز خواستم حرفی بزنم که در خونه باز شد از آشپزخونه بیرون اومدم و مامان وبابا رودیدم سریع رفتم پیششون به باباسلام گرمی کردم وپریدم بغل مامان.

مامان بالبخند گفت:

_رفته بودیم داروهای مادربزرگ وبخریم ساعت سه بعدازظهره چیزی خوردی؟

نگاه مظلومانه ای به مادر انداختم و گفتم :_نوچ.

بابا خندید و لپ مو محکم کشید.

_آی آی آی ول کن بابا درد میکنه نن جون کم بود؟

بابا _تو گشنه نمیمونی بچه

باحرص گفتم :_ ایندفعه موندم…نن جون خانم ساندویچ عزیز دردونه ام رو ازم گرفت.

بابا _دیانا از تو بعید بود دروغ گفتن.

من _چه دروغی!؟

بابا _نن جون دندون مصنوعی داره نمیتونه ساندویچ بخوره از بیرون براش حلیم خریدم ببین.

با تعجب به حلیم نگاهی کردم و گفتم:

_یعنی من دروغ می گم؟

بابا خندیدوگفت ؛_نه شیطون رفته بود تو جلدت.

وبه سمت آشپزخونه رفت.

هر هر هر دلیل خشکیدن دریاچه ارومیه پدر گرام…

***********

باهیجان سرکلاس آقای مهرجویکی از استادای خوش اخلاق دانشگاه نشستم و شروع به گوش کردن شعرایی که میخوند کردم. ادبیات عشق است

استادشعر میخوند و همه گوش میکردن،

استاد مهرجو _خانمِ شهامت شما ادامه بده.

من _عه! استاد جدی من؟

استاد مهرجو _بله، با حرف پ…

فکرکردم، بازم فکر کردم، دوباره فکرکردم، هرچی فکر کردم به نتیجه ای نرسیدم!

من _استاد میشه با الف بگم؟؟

استاد _ایرادی نداره .

با لحن شاعرانه گفتم ؛

_ای.. اییی!،نوچ استاد میشه با ه یه شعرازشیخ بهایی بگم ؟

استاد کلافه گفت:_عالیه اگه واقعا بگی.

من _نه این دفعه جدی میگم.

صدامو صاف کردم و گفتم :

_همه روز، روزه بودن

همه شب نماز کردن

همه ساله حج نمودن سفر حجاز کردن

زمدینه تا به مکه سرو پا برهنه رفتن

دو لب از برای لبیک به وظیفه باز کردن…

استاد مهرجو _احسنت.

استاد با تعجب بهم نگاه میکرد فکر کنم جدی توقع نداشت منی که یه سره برای شعر خوندن هزارتا ادا اطفار ومسخره بازی درمیارم وآخرسرم نمیخونم همچین شعری رو بلد باشم.

من _به مساجد و معابد همه اعتکاف جستن.

بالبخند به استاد نگاه کردم، سریع گفت :

_خوب بقیه اش.

من _بقیه نداره

همه انگار بادشون خوابید

استاد کلافه نگاهی به بچه هاانداخت وبعد به من نگاه کردوگفت :

استاد_ای باباشعروبایدکامل بخونی وگرنه هیچ نمره ای لحاظ نمیشه.

بااعتراض گفتم:

من _اه خب استاد من کدورت ذهن دارم.

استادگفت :_خانم ، اون کدورت نیست کهولته درضمن برای حافظه به کار گیری نمیشه.

من _آها،خوب الان چیکار کنم؟ استاد خواهش می کنم یه فرصت دیگه بدید.

استاد نگاهی به من کردو گفت:

_بسیار خوب شعری رو که میگم ادامه بده وبگو مال چه کسیه.

من _چشم.

استاد _پیر منم جوان..

دیگه هرشعری رو که بلد نبودم اینو بلد بودم، سریع گفتم :

__فهمیدم،استاد، ادامه شومیگم، پیر منم جوان منم، تیر منم کمان منم دولت جاودان منم، من، نه، منم، نه، من، منم نه تو تویی نه من منم من دنبال هدف فقط از خودمه که عقب ترم نه همردم،نه هم قد

صدام اوج گرفت وادامه دادم؛

_میپره عقل از سرم میبینم فقط منم دورهمی در کار نیست خاطره بود که ورق زدم تو شعرام…

استاد :_کافیه

بچه هاهمه از خنده میزارو گاز میگرفتن.

_ دیوونه ها به چی میخندین؟

یه دفعه نگاه کلافم تبدیل به تعجب شد،اون پسره پکیج رو صندلی نشسته بود و زل زده بود به من، دستپاچه نگاهمو ازش گرفتم ویکم به اطراف نگاه کردم بعد نگاهی به استاد کردم دیدم بعله استاد که اینطوری از خنده نتونه حرف بزنه وای به حال بقیه.

من _استاد،راحت باشید من مشکلی ندارم بخندید.

استاد به زور خنده شو جمع کرد و بایه اخم برای پنهون کردن خندش گفت :

استاد _چی حفظ کردی خانم شهامت؟

با تعجب گفتم :_استاد ، این شعرو کامل خوندم دیگه .

استاد روی صندلی نشست و عینکشو جابه جا کردو گفت:

_بسیار خوب، شاعر این شعر کیه؟

_حسین تهی.

بچه ها دووم نیوردن وزدن زیر خنده ایندفعه استادم خنده شو پنهون نکرد بالبخند وابروهای بالا رفته به من نگاه میکرد. ولی اون پسره رادین فقط منو نگاه می کرد،

چطور متوجه بودنش تو کلاس نشدم.

یکی از پسرا باخنده دادزد:

_کل اساتید ادبی همه یکجا خودکشی کردن.

یه نگاه عاقل اندر صحیحه بهش کردم وگفتم :

_دلیل خشک شدن کل دریاچه های کره زمین هم پیدا شد.

استاد میونه داری کرد و گفت:

_این شعر مال مولاناست.

عه راست میگفت،به احترامش چند ثانیه سکووت، منظورم مولاناست،

به خشکی شانس،

بایدجلوی پکیج ازشرفم حفاظت میکردم، باخنده به استاد گفتم :

_استاد شما که جدی نگرفتید؟ شوخی کردم.

استاد یه نگاه از اونایی که خودتی بهم کردو گفت :

استاد_معلومه باور نکردم، بچه ابتدایی میدونه این شعر مال کیه.

همه بچه ها باورکردن ونیششونو بستن سرجام نشستم ودستمو مشت کردم وکوبید روپاهام.

_آخ،پام… فاز برداشتنم به ما نیومده.

بعد کلاس بدون نگاه به پشت سرم کوله مو برداشتمو بافاطیما از کلاس اومدیم بیرون.

فاطیما _امان از دست تو، هرکی شوهرت بشه پیر نمیشه خدایی.

خیلی جدی گفتم:

_یه دختر مثل ماه گرفته چرا پیرشه؟

فاطیما باخنده گفت :

_خدای اعتماد به نفس که میگن تویی، بدبخت تو جوونی از دست کارای تو سکته میکنه میمیره به پیری نمیرسه.

بابی تفاوتی نگاهی بهش کردم وگفتم :

_دیشب تو آب نمک خوابیدی؟

فاطیما _نوچ، چته؟ اعصاب نداری چرا؟همین چنددقیقه پیش سر کلاس همه مونو عاصی کرده بودی.

با بی حوصله گی دستی به موهای بیرون اومده از مقنعم کشیدم و گفتم :

_حوصله ندارم فاطی،بعدشم دیدی که جلو استاد مهرجو آبروم رفت.

نزدیکم اومدو دستشو انداخت دور گردنم و گفت :

_الهی، اشکال نداره مگه چیشده؟ همش یه سوال بلد نبودی ، برگه برنده ات اینکه این درسو عالی بلدی.

_اوهوم ،

به در خروجی دانشگاه که دومتر جلو تر بود نگاه کردم وگفتم :

_من دیگه برم، کاری نداری؟

فاطیما متعجب گفت :

_نه، منم دیگه،…

صدای آهنگ زنگ گوشیش بلند شد اسم اشکان بایه ده بیستایی شکلک قلب وبوس روش چشمک میزد شوهرزلیل،سریع رد تماس دادتوقع داشتم جواب بده.

من_

_وا، چته؟اشکان بودا.

_میدونم، خوب بریم دیگه، ماشین هست برسونمت؟

لبخندی بهش زدم وگفتم :

_نه ممنون خودم میرم.

_مواظب خودت باش.خداحافظ

_همچین.بای

داشتم میرفتم که یهو دادزد :

_وای دیاصبرکن .

سریع برگشتموگفتم :

_هان؟ چیزی شده؟

روی نزدیکترین نیمکت توحیاط دانشگاه نشست وگفت :

_هفته دیگه چه اتفاقی میفته؟

نفسی از سر کلافگی کشیدم و گفتم :

_یه تقویم تو جیبی برات بخرم نه؟ د،آخه الاغ منو واسه یه …

دستشو گذاشت رو صورتمو گفت :

_خوب هاپوکومان غلط کردم ازت سوال پرسیدم، هفته دیگه آخرین هفته است که تواین سال میایم .

دستشو به زور از روصورتم کنارزدم _مرگ، خوب هست که هست.

پشت چشمی برام نازک کرد وگفت :

_هیچی باو تو دیگه خری رو به حد رسوندی، گفتم برنامه بچین مثل سال پیش ترقه مرقه بیاریم دخترارو بترسونیم.

با خنده گفتم :

_عه راست میگیا.

فاطیمادوباره به گوشیش نگاهی کردوگفت :_بله.

لبخند خبیثی زدم :

من _او، ترجیح میدم آتیش بازی رو از خونه شروع کنم.

فاطیما با نفهمی سرشو تکون داد :

فاطیما _یعنی چی؟

متفکر گفتم :

_صبر کن ببین

**********************

با خستگی خودمو روی مبل انداختم یه دفعه نن جون کنارم نشست ودستمو گرفت

متعجب نگاهش کردم وگفتم :

_حالت خوب نیست نن جون؟

بالبخند نگاهم کرد و سرشو برام به معنی نه تکون داد.

نن جون _بریم جوج بزنیم؟

من _آها نه ممنون ، مطمئنی حالت خوبه؟

باهمون خنده گونمو بوسید وگفت :

_آره نوه ی عزیزم. توچطوری؟ مدرسه چه خبر؟

با حیرت گفتم :

_من دانشگاه میرم نن جون، خبری نیست.

دستموناز کرد وگفت :

_دختره عزیزم، نوه ی خُلم، نه یعنی گلم.

این مقدار محبت از جانب نن جون غیر قابل درک بود، شاید خواب میدیدم.

_یعنی خبری ازنیشکون وکتک نیست؟

نن جون اخم کرد و گفت :

_من کی تورو زدم بچه؟ اونا نوازش مادربزرگی بود برای تربیتت.

_آها پس کلا حالت خوبه؟

من خواب نمیبینم، یکی بزن تو گوشم شاید خوابم.

هینی کشید وگفت :

_نه، نه من نوه مو نمیزنم.

بااصرارگفتم :

_جون من یکی آروم بزن ببینم خوابم یا بیدارم.

_نوچ، نمیزنم.

نه یه چیزی جور در نمیاد اصلاً امکان نداره.

_نن جون تو یه چیزیت هست.

چنان سیلی زد توگوشم که برق سه فاز از چشمام پرید.

جیغ جیغ کرد :

_زهر خر، دختر خنگ، میگم چیزیم نیست تو زبون خوش حالیت نمیشه فقط باید بزننت.

دستی به صورتم کشیدم و گفتم:

_آها پس خواب میدیدم میگما اصلاً نن جون ونوازش؟ حالا کی خوابیدم که یادم نیست؟

گوشمو محکم گرفت دادزدم:

_آی آی،گوشو ول کن، مامان مااامان.

مامان قاشق بدست سریع از آشپزخونه بیرون اومد،بادرموندگی گفتم :

_مامان بگو ولم کنه.

مامان باخنده گفت :_مادر ولش کنید غلط کرد،گفتم که خودم بهش میگم.

دست نن جون از گوشم شل شد سریع پشت مامان قایم شدم وگفتم :

_چیو؟

مامان گفت :

_بیا بریم توآشپزخونه خودم بهت میگم.

خودش جلو رفت، بااخم به نن جون نگاه کردم که گفت:

_همسن این بودم سه تابچه داشتم، حالا این تازه خواستگاربراش اومده.

_وا نن جون چرا دروغ میگی؟ کلا دوتا بچه داری یکی باباست یکی عمو از کجا سه تاشد؟

نن جون از جاش بلند شد که بیاد طرفم سریع در رفتم.

مامان :

_خوب دیانا واقعیت اینکه قراره برات خواستگار بیاد، ازاونجایی هم که منوپدرت هنوز تورو آماده ازدواج نمیدونیم خواستیم این خواستگاروهم ردکنیم که مادر ناراحت شد گفت تو دیگه بزرگ شدی ویه روزی بالاخره باید ازدواج کنی حالا چه بهتر که این ازدواج با دوستای سرشناس خانواده مادرجون باشه، نمیدونم شاید منوپدرت خیلی توروبچه فرض میکنیم، درهرصورت حق انتخاب با خودته ولی اگه میشه بخاطر دل مامان جون هم که شده بزاراونابیان وباهاشون آشنابشیم اگرخواستی جواب مثبت بده واگرهنوزآمادگی نداری میتونی فکرکنی یا حتی جواب منفی بدی.

جووووون خواستگار ژووون شوهر… حالا بزارم بیان یکم باخانواده بخندیم زندگیمون ازیکنواختی یکم دربیاد.

_چشم هرچی شمابگید.

مامان مشکوک نگاهم کردو گفت :_جدی؟

قاطع گفتم :_بله، ولی قول نمیدم جواب مثبت بدم.

مامان سری تکون دادوگفت:

-مثل اینکه واقعا باید قبول کنیم بزرگ شدی.

_مشکل اینکه قبول نمیکنید خب!

مامان _چیزی گفتی؟

_نه! من رفتم بیرون یکم قدم بزنم.

_باشه، پس یادت نره برای فردا بعدازظهرقراره بیان.

با اعتراض گفتم :

_عه، مامان چرا انقدر زود آخه؟ من چی بپوشم؟

مامان _یکی حریف خریدن لباس برای تو نمیشه این همه لباس داری یکیشو بردار بپوش.

بهش بد نگاه کردم و گفتم:

_حالا که اینجوری شد اصلاً من نمیام.

مامان برگشت و دست به سینه نگام کرد.

_چیه؟

_مگه میشه نیای؟

پشت کلمو خاروندم وگفتم :

_نمیشه؟!

تاخواست جوابمو بده بابا ازراه رسید اوه الان باس خجالت بکشم.،سرمو انداختم پایین دوتا نیشکون از لپام کندم و درهمون

حال به زمین خیره شدم.

بابا از در اومد تو و ازروی میز یه خیار برداشت به نن جون سلامی کردو اومد تو آشپزخونه. مامان با اخم گفت :_ای بابا رسول اول دستاتو بشور از راه اومدی مریض میشی.

بابا خندید وگفت :

_چشم خانم، حرص نخور.

واقعاً من به خونواده پدریم رفته بودم، حداقل الان مثل بابا بودم یه چیزی رو شصت بار مامان باید بهم بگه. آخرشم یادم نیست ، فقط خداکنه پیریم مثل نن جون نشه.

بابا _دیانا!

عه چرا من خجالت نمیکشم آخه؟ همونطورکه سرم پایین بودگفتم :

_بله.

باچشمای متعجب گفت :

_بیا جلو ببینم.

وا چرا همچین نگاه میکنه؟

آروم آروم رفتم جلو،بابا موشکافانه صورتمونگاه کردوگفت :

_مریم !

مامان دستشو باپیش بندش خشک کردو گفت :_بله؟

_توبچه رومیزنی؟

پوف دوباره به من گفت بچه. مامان خنده ای کردوگفت :

_تامادرت هست احتیاجی به زدن من نیست، بعدشم من کی زدمش که دفعه دومم باشه؟

این ازاون تیکه های عروس مادرشوهری بود،عه وایستا ببینم مگه صورتم چشه؟

بابا _دیانا بانن جون کل کل نکن بابا، ببین صورتت چیشده.

سریع رفتم جلوی آینه ودیدم وای رد دوتا نیشکونی که ازصورتم کندم قرمزشده.

من_عه، بد دراومدکه،بابااینا آثارخجالته.

یهوصدای بابارو ازپشتم شنیدم که ازخنده قرمزشده بود 0_0 فکرکنم دوباره بلند بلندفکرکردم.

******

7

خونه، دانشگاه،

دانشگاه، خونه.

لگدی به سنگی که جلوی پام افتاده بود زدم وگفتم :

خدایا، آخه اینم شد زندگی؟

کوله پشتی مو روی دوشم جابه جا کردم اهَ این ساعت کلاس فاطریه نباید برم، نشستم روی یکی از نیمکت های بیرون دانشگاه وکوله م رو گذاشتم رو پاهام دستمو مثل قاب دوربین کردم و فضای سبز دانشگاه وازتوش تماشا کردم :

درجنگل های آمازون تعداد زیادی گور خر وجود دارند، البته خود گور خر ها ازاین قضیه اطلاع ندارند لباس آن ها طرح گوره خریست. نمونه اش اون دوتا خری که اونطرف هستند ولباس گوره خری پوشیدن، درهمین حین دوتا سرباز عراقی به گوره خرها حمله میکنن نزدیک میرن نه نه نباید گوره خروهارو بکشن و…نه مثل اینکه اشتباهی رخ داده اونا دوتا پسرن لباس چیریک پوشیدن دارن شماره میندازن جلوی پای اون دوتا دخترکه لباس گورخری پوشیدن ، عجب خرتوچیریکی شده، این وسط فقط شتر کم داریم، وااااای همین الان یه شترم وارد شد، ای وای اون شتر نیست یه دختره که یکم بیش از حدژل به لباش تزریق کرده؛

هوووف آخه ما تاکی باید قیافه ی اجق وجق بعضیا رو تحمل کنیم.

بی حوصله گوشیمو از کوله ام دراوردم وبه اینترنت وصل شدم و بازی مو بازی کردم،

وای نامردا حمله کردن، ای بر پدرت لعنت هرچی سکه داشتم بردن.

مشغول کار باگوشیم شدم. کارم تموم که شد نگاهی به ساعتم کردم، واز جام بلند شدم، کوله پشتی مو انداختم رو شونه ام وراه افتادم، فاطیما رواز دور دیدم که برام دست تکون داد، سریع رفتم پیشش و بعد سلام و احوال پرسی رفتیم داخل.

روی صندلی ها نشستیم فاطیما کنارمن واشکانم که بعد چند دقیقه اومد کنار فاطیما نشست، یه تیکه از جزوه هام ناقص بود سریع جزوه فاطیما رو گرفتم وشروع به نوشتن کردم، کم کم همه بچه هااومدن واستاد وارد کلاس شد.

همونطور که سرم پایین بود به احترام استاد بلند شدم ونشستم، وقتی نوشتنم تموم شد با دقت به حرفای استاد گوش دادم،استاد توضیح میداد ومنم یادداشت برداری میکردم دستم خسته شدسرجام جابه جاشدم و دستی به گردنم کشیدم خودکارم و همینطوری الکی انداختم پایین تابه بهونه ی برداشتنش یکم از این حالت دربیام، خم شدم که برش دارم دیدم زیر صندلی بغلیم افتاده رفتم جلو ودستمو گذاشتم روش خواستم برش دارم که اونی که نشسته بودحواسش نبود پاشو گذاشت روش آروم گفتم :

یه لحظه.

وخواستم خودکارو بردارم که دیدم نه هنوز پاشو برنداشته،دستم به خودکار رسیدولی طرف انقدر باکفشش روی خودکار فشار اورد که صدای شکسته شدنش اومد، همون لحظه استاد اعلام کرد کلاس تعطیله، خیالم راحت شد قشنگ میتونسم سرش دادبکشم، عصبانی باقی مونده میله خودکاروبه زوراززیرکفشش کشیدم بیرون و بلند شدم دهنمو باز کردم تا دادبزنم که یه دفعه با چهره ی برافروخته ی رادین مواجه شدم ،صدام تو گلوم خفه شد.

آروم گفتم :

سلام.

بالحن وحشت ناکی گفت :

علیک سلام استاد شهامت.

بااسترس خنده ای کردم و گفتم :

ههه،من چیز کردم، باهات شوخی کردم.

میله ی شکسته ی خودکار هنوز دستم بود، میله رو باعصبانیت کشید سمت خودش که منم باهاش جلو رفتم، سرش واوردجلو بااخم غلیظی گفت :

پنچر کردن لاستیکای ماشینمم شوخی بود؟

یه لحظه باترس توچشمای مشکیش خیره شدم باید یه کاری میکردم وگرنه بدبخت میشدم خودم وجمع وجورکردم، کم نیوردم ومیله ی خودکارو به زورازدستش کشیدم واونم ولش کرد.

باپررویی گفتم :چی میگی آقا؟ پنچری چیه؟ هی هیچی نمیگم.

فاطیما برگشت وبهم نگاه کردباترس گفت :دیانا

اشکان بلند شد وگفت :

اتفاقی افتاده؟

دوباره با پررویی گفتم :چیزی نیست، برای آقای آریایی سوء تفاهم پیش اومده.

من بابیخیالی ورادین بااخم نگاه میکرد عصبانی انگشت اشاره شو بلندکردتاچیزی بگه ولی نگفت دستشومشت کردومحکم کوبیدروصندلی یه لحظه چشماموازشدت صداش بستم وزود واکردم ،بلندشد کوله پشتیش وبه همراه چندتا از جزوه هاش برداشت خواست بره که اشکان ازهمه جابی خبر پرید وسط وگفت:

امم،راستی ببخشید فرصت آشنایی پیش نیومد آقای آریایی، سلام.

دستشو به سمت رادین دراز کرد رادین با اخم نگاهی به دست دراز شده اشکان کردوبی توجه ردشدوزیرلب گفت :

بروکنار.

دست اشکان رو هوا موند باتعجب به جای خالی رادین نگاه کردو مبهوت گفت:دیانا دوباره چه فاجعه ای به باراوردی که دامن گیر این بیچاره شده؟

فاطیما که تااون لحظه ساکت بود سر اشکان دادکشیدوگفت:_بیچاره؟… میگی بیچاره؟ ندیدی چه ضایعت کرد بهت دست ندادجواب سلامت ونداد؟

اشکان کلافه گفت :

ای بابا، الان عصبانی بود،تواین وخانواده شو نمیشناسی،باباش کاخونه داره، گردن کلفته.

فاطیما بادلخوری گفت :

داره که داره به من وتوچه اصلاً ایناکه میگی چه ربطی به رفتاراین آقازاده داره ؟

اشکان پوزخندی زدو گفت :

تو نمیفهمی وقتی استادامیری وبقیه انقدر ازش حساب میبرن ببین چقدردم کلفته.

فاطیما باحرص گفت :

من نمیفهمم آره؟

کوله پشتی شو از روی صندلی برداشت و رفت.

اشکان _نه عزیزم اشتباه

برداشت کردی، وایستا.

اشکانم رفت دنبال فاطیما،

_فکر کنم یکی دوروز دیگه جیک وپوکمو به این دوکفتر عاشق بگم زندگیشون نابود میشه.عه فراموش کردم به فاطیما بگم امروز قراره برام خواستگار بیاد، شاید عروس شم، آخه چقدر بی توجهی!

هنوز یک کلاس دیگه داشتم بخاطر همین یک ساعتی تودانشگاه موندم فاطیما واشکان اصلاً آثارشون ناپدید شد کلا نیومدن ومعلوم نیست کجارفتن مخصوصاً بااین قهرای فاطیما که آدم وبه چیز خوردن راضی میکنه،

راستی خیلی بد شد که اون پسره فهمید پنچری ماشینش کار منه خیلی کارم بدبود چه خوب میشه یه فرصتی پیش بیاد جبران کنم قبول دارم خیلی خبط کردم و نباید این کارو میکردم حداقل پرروبازی نباید در میوردم.

بابی حوصله گی به راه طولانی دانشگاه تاخونه نگاه کردم،اشکال نداره یه امروزو ول خرجی کنم با آژانس برم،گوشی رو دراوردم تا زنگ بزنم یهو یه پسره جلووایستاد.

پسره _سلام.

یه نگاه به موهای سیخ سیخیش انداختم وگفتم:

_علیک سلام امرتون؟

پسره یه کاریش بودتند تند آدامس میجویید و سرجاش هی وول وول میکرد،خوب دشویی داری چرا نمیری.

به اطراف نگاه کردو درهمون حالت بپر بپر گفت :

پسره _با من ازدواج میکنی؟!

یه لحظه با چشای ور قولومبیده نگاش کردم، خدای من همیشه آرزوم بود مرد زندگیم یه جور خاص ازم خواستگاری کنه

پسره وول وول کنان گفت:

_بگو دیگه.

باذوق دستمو گذاشتم روپیشونیم وگفتم :_وای یه لحظه،خدای من استرس گرفتم. باید فکر کنم.

پسره_ باشه فقط زود.

یه نگاهی به پسره کردم وباتردید گفتم :_میگم یه گلی انگشتری چیزی نمیدن به آدم موقع خواستگاری؟

پسره _نه دیگه، این مدل جدیده خانومم.

با ذوق پریدم ، خدایا دوتا دوتامیفرستی الان من به این جواب مثبت بدم به خواستگارامروزم چی بگم؟

یهو یه ماشین شاسی بلند مشکی کنارمون ایستاد،یه مرد میان سال ازش پیاده شدو روبه پسره دادزد :

_پسرم، اینجا چیکار میکنی؟

پسره پشت من قایم شدو گفت :

_اِه، اِه، زود جوابتو بده الان پیری منو میبره.

_وا، پیری کیه؟

مردمیان سال نزدیک مااومد وگفت :

_ماهان ، ماهان بیابریم.

پسره که الان فهمیده بودم اسمش ماهان بود دادزد :

_نمیام، ولم کن دارم زن میگیرم.

بعد آروم گفت :

_عیال، نزار شوهرت وببرن.

باخوشحالی گفتم :

_این حد تفاوت تو خواستگاری روخیلی دوست دارم، نه بابا نمیزارم ببرتت.

مرد میانسال سرجاش ایستاد یهودوتا مرد قل چماق باکت وشلوار سیاه ازپشت ماشین اومدن ، با تته پته گفتم :_تفاوت بخوره توسرم بیابروپیش بابات.

وبعد داد زدم _گرفتمش، گرفتمش اینجاست بیاین ببرینش.

دوتا قل چماق اومدن وپسره رو گرفتن بردنش. بعد انداختنش سوار ماشین پسره داد میزد :

_منتظرم باش، میام میگیرمت، قول.

باعصبانیت دهنمو کج کردم و با مسخره گی گفتم :

_باشه،باشه ، منم پای تومیمونم، عتیقه.

مرده نزدیکم اومد وگفت :

_بابت کمکتون ممنونم.

_خواهش میکنم کاری نکردم.

مرده باشرمندگی گفت :

_ببخشید اگه پسرم مزاحمتی ایجاد کرد توحال خودش نبود. نامزدشم ازدستش کلافه است.

باتعجب گفتم :

_اَی ناکس. نامزدم داشته واومده خواستگاری من؟

مرده خنده ای کرد و گفت :

_درهرصورت معذرت میخوام اگه رفتاربدی سرزده.

سرمو کج کردم وگفتم :

_نه بابا چه کاری، خواهش میکنم.

سری تکون داد و خداحافظی کرد و رفت، اه بگیرید جلوی پسرتونو دیگه شاید همه مثل من عاقل نبودن همون اول جواب مثبت دادن شکسته عشقی خوردن.

8

آژانس جلوی خونه پیاده ام کرد، درخونه رو باز کردم ورفتم تو،دادزدم:

سلاااام.

صدای مامان از تو آشپزخونه اومد که میگفت :

باشه، باشه شما برو من میام.

رفتم تو اتاق ولباسام وعوض کردم وبجاش یه بلوز نیم آستین صورتی ویه شلوارک صورتی پررنگ پوشیدم از اتاق اومدم بیرون ورفتم تو آشپزخونه.

خیلی گرسنه ام بود روبه مامان گفتم :

مامان،

مامان سریع چرخید ومنو نگاه کرد دستشو گذاشت رو قلبش وگفت :

ای زهر مار مامان صد دفعه گفتم مثل این جنا بی سر وصدا نیا.

خیلی ممنون جن نشده بودیم که شدیم.

بی توجه به حرف مامان گفتم :

مامان اینارو بیخیال گشنمه.

مامان به ظرف گوشت چرخ کرده ای که زیر دستش بود اشاره کردوگفت:میبینی که دارم کتلت درست میکنم،فعلاً برو توحموم پشت مادر بزرگ وبکش سه ساعته داره صدا میزنه.

قیافمو جمع کردم و گفتم:

چیکار کنم؟ چجوری پشتشو بکشم؟

مامان باخنده نگاهم کردو گفت :

برو خود مادر بزرگ برات میگه.

شونه ای بالا انداختمو باتعجب گفتم :

آخه چجوری؟

ورفتم داخل حموم، حموم پربخار بود وهیچ جارو نمیدیدم یهو یه دستی یقه لباسمو گرفت و کشید سمت خودش.

دادزدم :

عههه، نن جون چیکار میکنی.

نن جون شامپوروگرفت جلو صورتمو گفت :

شامپو تخم مرغی نداری؟

لب پایینمو گاز گرفتمو گفتم :

من تابه حال شامپو تخمی مصرف نکردم نن جون.

نن جون بدون اینکه به من نگاه کنه زیر لب گفت :توکه مرده شورتو ببرن، هیچی بارت نیست.

باخنده گفتم :جان؟

یه کیسه داد دستم و گفت بکشم روپشتش،منم همین کارو کردم، نن جون دادزد :

جون بکن، مگه نون نخوردی الان اینجوری مردنیی، پس فردا که پنج شیش تا شیکم بچه بزای باید با مگس کش از رو زمین جمعت کنن.

هوووف این مقدار توهین داره خونمو به جوش میاره.

نن جون دادزد :

چی گفتی؟

صدای شیر آب نمیذاشت صدابه صدا برسه:

– هیچی بابا، هیچیی.

عجب کار باحالی بود این کیسه کشیدن تند تند پشتشو میکشیدم

برگشت وگفت :-بسه نمیخوام، بسه.

-نه بزار یکم مونده.

دستمو کشید وگفت:-میگم بسه، بزمجه.

ایش، بهتر کیسه رو پرت کردم روزمین دستام وشستم خواستم برم که دیدم نن جون شامپوی منو برداشته. جیغ کشیدم :

-نـــه، نن جون اون مال شما نیست.

نن جون بی توجه سرشامپورو باز کردپریدم وشامپو روازش گرفتم همون لحظه دستم خورد به دوش وآب سرد ریخت روم. نن جون کم نیورد وشامپو روازم گرفت باگریه الکی گفتم :

-نن جون، ننه جون بدش من بخدا اگه بزنی دیگه ضمانت نمیکنم همین چند لاخ مو هم روسرت بمونه .

بازم توجه نکرد

– چقدر مثل بچه هایی.

به جان خودم اگه شامپو مال خودم بود حرفی نبود اینو از مینو بلند کردم روش خارجکی نوشته نمیدونم برای چیه.

کل سر وکلم خیس شده بود.

-بدش من میزنی کچل میشی ها، بده.

تو کش مکش شامپو بودیم که مامان اومد تو حموم وبااخم بهم گفت :

-چیکار میکنی دیانا؟

هیچی دیگه تقصیراافتاد گردن من آخر سرم مثل موش آب کشیده پشت درحموم ایستادم تا کار نن جون تموم بشه بعدش من برم.

-مثلاً امشب خواستگاریه منه این میخواد بیاد شوهرکنه یامن؟

نمیدونم چرا استرسی که همه میگن روز خواستگاری داریم نداشتم، شاید بخاطر این بودکه جوابم مثبت نبود. یه پیراهن کرب سبز آبی که تایک وجب بالای زانوم بود به همراه یه شلوار دامنی فیروزه ای پوشیدم شال مشکی موکه طرح های سبزآبی داشت انداختم روسرم ودمپایی های صندلمو پام کردم، آرایشم که بیخیال همش یه رژنارنجی زدم وتمام، کارم که تموم شد آروم رفتم پشت در وقفلش کردم ازدراتاق دورشدم و نشستم کنار تختم خم شدم ودستم وبردم زیر تخت ودنبالش گشتم، دستم لمسش کرد، خنده ای کردم وکشیدمش بیرون،گذاشتمش روی تخت و بهش نگاه کردم،

-جعبه ی ماجراجویی خخخ

میدونم اسمش خیلی لوسه ولی از بچگی هرچی رو که میخواستم مامانم نبینه میزاشتم این تو،درجعبه رو باز کردم ویه نایلون باریک از توش دراوردم -دوتا قرص سفید کوچولو، همچین تاثیر بدی نداره فقط آدمو تاحدی میکشونه که یکم دوست داره بمیره، یاهم دیگه ته تهش خودش وازپنجره پایین بندازه حداقلش همینه دیگه اطلاع خاصی ندارم، رودایی مامانم من که اینجوری نشون داده، ای وای گفتم خخخ.

قرصاروبرداشتم وگذاشتم تو جیبم ورفتم بیرون اتاق.

نن جون بایه لباس قرمز بلند اومد جلوم ونگاهی به صورتم کرد،

-چیه؟

نن جون -یکم سرخاب سفیداب به اون صورت شیربرنجت بزن بیان بگیرنت. نگاه مقتدرانه ای بهش کردم وگفتم :

-کسی که منو بخواد،همینطوری باهمین قیافه میخواد.

یهو صدای بابا روازپشت سرم شنیدم سریع برگشتم و نگاهش کردم، کت وشلوار قهوه‌ای تنش کرده بود.

بابا -خیلی دلشونم بخواد دختر خوشگل منو بگیرن،حالا من دخترمو بدم.

چه بگیرنگیری شده مگه چیپس وپفکه؟

نن جون -بیجا میکنی ندی رسول شیرمو حلالت نمیکنم.

متفکر گفتم :

_شما که گفتی از روزدوم به بعد شیر نداشتی شیر گاو به بابا دادی.

نن جون نزدیکم اومد وگوشم وازروی شال گرفت،

من -نن جون انقدر گوشمو کشیدی بی حس شده سع

ی الکی نکن دردم نمیاد.

یه دفعه صدای مامان اومد که داد زد :-دیانا بیا.

همون موقع صدای زنگ دراومد بابارفت دروبازکنه، روبه نن جون گفتم :-ول میکنی گوش و؟

-نه.

کلافه نگاهی به سقف کردم وهمونطوری که گوشم وگرفته بود بلندش کردم ورفتم توآشپزخونه.

مامان اومد پیشم وسریع دست نن جون وازگوشم جدا کرد. نگران گفت :-مگه نگفتم نن جون وبغل نکن کمرت دردنمیگیره تو؟

-چیکار کنم مثل خرچنگ گوشمو گرفته.

مامان کلافه به نن جون نگاه کرد، صدای مهمونا اومد

نن جون تاصداشونو شنید مثل بچه کوچولو ها دوید ورفت . مامان بااسترس گفت:-چایی رو خوش رنگ بریزیا تانگفتم نیای باشه؟

اه اه چقدر که بدم میومدازاین مراسم خواستگاری، الان استرس مامان از من بیشتره.

-باشه.

مامان رفت تو پذیرائی ومنم نشستم رو صندلی وبه سماورنگاه کردم،بلندشدم وازگوشه دیواربه پذیرایی نگاه کردم کل ایل وتبارشونو واسه یه خواستگاری بارکردن اوردن. یه پیرمرد که درحال چرت زدن بودوپدرومادر داماد به همراه دوتادخترحدودا همسن من شایدم بزرگ تر ویه زن ومردویه پسربچه که انگاری خانواده عموی دامادبودن ،ودرآخرداماد که اونطرف نشسته بود،

-واچرااین خجالتیه ؟

پسره شرشرعرق میریخت ازانصاف نگذریم قیافش بدنبود، چند دقیقه ای گذشت و بابا صدا زد :-دیانا عزیزم چایی رو بیار.

اوهو عزیزم، چه چیزایی میشنوم سکته نکنم ازخوشی خوبه.

چایی رو ریختم ودوتاقرص وبااحتیاط ازجیبم دراوردم یکیشو تو لیوان آخری حل کردم و بالبخند شیطانی بهش نگاه کردم که یه دفعه مامان وارد شد،

-واسه چی نمیای؟

سریع برگشتم ویه دونه قرصی که مونده بودو ازپشتم پرت کردم اونطرف

باشک نگاهم کردو گفت :

مامان-چیه تو دستت؟

اخم کردم وگفتم :

-چی میخواد باشه مامان چی میگی؟

مامان سریع گفت :

-باشه، ببخشید، سریع بیا.

ورفت، نفس آسوده ای کشیدم،

-آخیش نزدیک بودا.

شالمو مرتب کردم و سینی چایی رو برداشتم و از در آشپزخانه خارج شدم، سرم وپایین انداختم ورفتم توپذیرایی خداکنه لپام قرمز شده باشه، سلامی کردم ویکی یکی چایی تعارف کردم رسید به مادر پسره، برداشت وبالبخندگفت:

-مرسی عروس گلم.

اوق، هنوز نه به باره نه به داره این کلمه چی بود این زنه گفت لبخندزورکی زدم و به سمت پدر بزرگه رفتم سینی چایی رو طرفش گرفتم عصا شو بلند کردو زد به پای مادر داماد وگفت :

عفت یه چایی برام بردار.

مادر داماد که اسمش عفت بود گفت :

بابا حشمت چایی از دست عروس خوردن داره،خودت بردار.

کمرم دولا مونده بود، چه آدمای بی ملاحظه ای هستن،زودبردارچایی شاخ شمشادمونده ، بابا حشمت سرش وبالا اورد وهمزمان دوتا چایی رو باهم برداشت به معنای واقعی آرزوکردم بمیرم، چشمام تاحدممکن درشت شده بود رنگم پریده بود عرق سرد رو پشتم نشست، پدربزرگه بالحن دستوری گفت: -برو عروس یه چایی دیگه برای شاخ شمشاد بیار،من دوتا میخورم.

ای بی شاخ شمشاد شی ایشالا، بدبخت میمیری.

پدر داماد با خنده گفت :-شرمنده، پدربزگ یکم مریض احوالن، اصلاً.. نمیخواد پارسا چایی بخوره.

تو همون حال ایستاده بودم وبه بابا بزرگ حشمت نگاه میکردم، یارو بمیره چی؟

یکی از خواهرای عروس گفت:

-وا،بابا جون حرفا میزنیداداداشم شب خواستگاری چایی نخوره؟ نخیر، عروس خانم باید عادت کنن داداشم عادت داره حتماً چاییش به موقع باشه.

تو عالم هپروت سیر میکردم و اصلاً رو حرفای بقیه تمرکز نداشتم.

مامان با خنده گفت :

عجب خواهر دلسوزی، کلا خواهر شوهرا همینطوری ان بعد ازدواج دایه مهربان تر از مادر میشن.

وبعد خنده ای کرد.

بابا منو دراون حالت دید و گفت :

دیانا، بابا چراهمونطوری موندی؟ بیابشین.

خواهر دیگه عروس با لحن غیضی گفت :

-داداشم چایی نخوره دیگه؟

نن جون چایی بدست به سمت پسره اومد و چایی رو بهش دادو باحرص گفت :

-بیاا، بگیر بخور کارد تو شیکم داداشت بخوره.

مامان با خنده گفت :

عه مامان…، ببخشید مادر یکم حواس پرتی دارن.

داماد بیچاره چایی رو فوری گذاشت رو میز تادستش نسوزه و دوباره به خجالت کشیدنش ادامه داد، خوبه این اول خواستگاری همه شمشیرو از رو بستن وای به حال بقیه اش.

روی مبل نشستم و بااسترس دستامو بهم میمالیدم، مامان آروم زیر لب گفت :-بلا به دور من تورومیدم دست اینا؟ عمراً .

کلافه به اطراف نگاه کردم نن جون بعداون عمل جانانه غیب شده بود،برای پرت شدن حواسم گفتم :

-نن جون کجاست؟

مامان لگدی به پام زدو گفت :

-مرگ، جلو این ازدماغ فیل افتاده ها نگو نن جون، بگو مامی جون.

عصبانی گفتم :

-مامان.

مامان باخنده نگاهی بهم کرد و گفت :-رفته قرصاش وبخوره.

سریع از جادررفتم گفتم :-قرص؟

خدا مرگم بده قرصوفراموش کردم بردارم،

مامان -آره دیگه، راستی برو کمکش کن اشتباه نخوره،تامن قشنگ این دوتا رو بشورم پهن کنم رو بند.

باگفتن یک ببخشید سریع از جام بلند شدم رفتم.توآشپزخونه وبی توجه به نن جون شروع به گشتن روزمین کردم. یهو صدای نن جون اومد،

-مست مستم کن جااام وبزن باالا بزن برقص هییی هاای می پرستم کن توعالم مستیی امشب شب یلداست.

سیخ سر جام نشستم و با دست زدم تو پیشونیم برگشتم و نگاهی بهش انداختم تلو تلو میخوردونایلون قرص تودستش بودباترس ازتودستش کشیدم بیرون باخنده لوپمو کشید و گفت :

-همه به جرم مستی سرداارملامت میریزیم ومیخونیم سر ساقی سلامت،آییی سرر سا…

دستم و گذاشتم رو دهنشو باترس دوروبرونگاه کردم وگفتم :

-نن جون چرا قرص وخوردی؟ چرا؟

دوباره اطراف ونگاه کردم

وبازور ازروزمین بلندش کردم.

نن جون -حس میکنم دارم به ارواح پدر بزرگ خدابیامرزت میپیوندم.

از آشپزخونه رفتم بیرون وباهزار بدبختی از جلو پذیرایی ردش کردم ازپله هابالا رفتم بردمش تواتاق یه آهنگ قدیمی براش پلی کردم و اونم شروع کرد با ناز رقصیدن.

نن جون -آها، آها، بیابیا.

بااسترس بهش نگاه کردم

-آدم نمیدونه بخنده یا گریه کنه!

سریع پله هارو یکی یکی رفتم پایین که وسط راه صدای نعره ی یکی رو شنیدم. فوری خودم ورسوندم پیش بقیه ودیدم بابابزرگ حشمت چنان این کمرو قر میدادکه کل خانواده چشماشون داشت از حدقه درمیومد،

بابابزرگ حشمت -آآآآه، خوشکلی نیلوفری چشمون زیبا داری…

داشتم با چشمای گشادشده به باباحشمت نگاه میکردم که نن جون قرزنان از روپله هاشروع به پایین اومدن کرد. همه نگاهارفت سمت نن جون، ای خدا فراموش کردم دروقفل کنم.

آقا حشمت دادزد -سکیییینه .

نن جون دادزد -اصغررر.

دوتاییشون رسیدن به هم وشروع کردن به رقصیدن.

باباحشمت -بخندبه روی دنیا، دنیابروت بخنده، بزار که رنج وغصه بار سفرببنده. یهو از دهنم دررفت گفتم :

چقدر قدیمی میخونید.

درکمال تعجب بابا حشمت بالحن رپ اِستارهاگفت:

_خوشکل موشکلاش بیان تووسط بریم توفازبندری، میخونه باباحشمت دیگه نشینیدروصندلی.

نن جون -حالا همچین وهمچونش کن قررربده داغونش کن.

بابا حشمت :

-موهاتو پریشونش کن قررربده لر

لرزونش کن.

نن جون قربده باباحشمت قربده همه مااونجا کپ کرده بودیم رسماً خفه شده بودن همه.

نن جون-تموم شد؟

بابا حشمت :-نهههه، حالا خانوما دست دست خانم خانما دست دست خاله پریا دست دست سکینه خانم دست دست مغزبادوم دست دست …

داماد بیچاره متعجب به من که لبخند روصورتم بودوبهشون نگاه میکردم ومیخندیدم،نگاه کردمتوجه شدم وخودم ومتعجب گرفتم و به اونا اشاره کردم وسط اون همه سرصدا گفتم :

-یعنی چی شده؟

متعجب سرشوتکون داد،

خدابهت رحم کرده وگرنه عوض ایناتواین وسط بودی بچه خوشکل،نن جون سرشوبردجلوی بابا حشمت وگفت :

-چشمات عسل.

باباحشمتم گفت :

-لبات عسل.

منم مثل اسکولا گفتم :

-به پای هم پیر شین، شیرین عسل.

بااین حرف من همه انگاربه خودشون اومدن بابارگ غیرتش زدبالا ورفت نن جون وبگیره مامانم رفت کمکش بقیه هم رفتن باباحشمت وبگیرن، باباحشمت لباس نن جون وگرفته بودو دادمیزد :

-نروسکینه ، نرو، توبری این خونه بومیگیره.

بابا به زوردست باباحشمت وگرفت تاازنن جون جداکنه که بابابزرگ باآرنج زدتو دهن بابا.

آب دهنمو قورت دادم و به بابا نگاه کردم، همه جا سکوت شد، یهو بابا مثل سامورایی ها دادزد:

-یِههههههههَ .

کلا خانواده شاخ شمشاد کفش به دست ازخونه فرار کردن.

نن جون دستشوگذاشت روقلبشوگفت :

-خداازت نگذره باباتو ازخونه فراری دادی شیرم حلالت نباشه.

وتلپی رودستای مامان افتاد.

باوحشت به باباکه پکو وپوزش پرخون بودنگاه کردم وگفتم :

-غصه نخوربابا،توشیرگاو روخوردی.

دوساعتی از رفتن اونا میگذشت ساعت ده ونیم شب بود مامان یک ریز حرف میزد وخداروشکر میکرد که من گیر اون خانواده نیفتادم میون حرفاشم به بابا گوشزد میکرد سرشو بگیره بالا، بابا هم یه دستمال سفید گذاشته بود رو دماغشوسرش و گرفته بودبالا وروی صندلیه کناراپن آشپزخونه نشسته بود هرچند دقیقه یکبارم آخ واوخ میکرد، نن جونم که یه قرص آرامبخش بهش دادیم خوابید،روان گردان وآرامبخش مخلوطش چی میشه؟!

مامان جای سینگ مشغول شستن ظرف هابود، کارش تموم شد ویه صندلی برداشت وگذاشت کنار اپن وبه بابا که روبه رونشسته بودگفت :

-بمیرم، خیلی دردمیکنه؟

بابا سرشو به معنی آره تکون داد،

اه، لوس.

سرفه ای کردم و سکوت چند ساعته موشکستم :

-خوب دیگه، من برم بخوابم فردا دانشگاه دارم.

مامان لبخندی زد وگفت :

-عزیزم غصه نخوری ها اینا لقمه دهن مانبودن.

بیخیال گفتم :

-برام مهم نیست ، بابا یادت نره فرداشمابایدمنوبرسونی دانشگاه.

بابابرگشت وبهم نگاه کرد و گفت :

_باشه دخترم.

زرشک ، ایناالان بخیالشون من ضربه روحی خوردم،

سری تکون دادم و به سمت اتاقم رفتم، سریع لباسم روعوض کردم وروتختم درازکشیدم بعدش چراغ وخاموش کردم وخوابیدم، به همین راحتی به همین خوشمزه گی، حالا مثل این رمان آبکیا یه وجی جونم (وجدان)نداریم باهامون حرف بزنه بگه بااین همه فاجعه‌ای که به باراوردی چطوری سرراحت روبالشت میزاری!

صدای زنگ موبایلم بلند شد باعصبانیت همونطور چشم بسته برش داشتم وکوبوندمش تودیوار وقتی صداش خفه شد مثل اسکولا سرجام پریدم و بلند شدم یکی محکم زدم توسرم ودادزدم :

-وای، وای خاک به سرم گوشیم نابودشد،

رفتم کناردیوارو ازروزمین برش داشتم، کلیدبغل گوشی روفشاردادم، هرکاری کردم روشن نشد.

-ای خدا ازت نگذره کی بودی تو سرصبحی زنگ زدی به من، ای خدا،کارگرا بیکارشدن ، یه وقت حمله نکن بهم منابعمو بدزدن،عجب بیچاره گی گیرکردیما.

صدای مامان از بیرون اتاق اومد که صدام میزد، گوشیمو دستم گرفتم و باموهای ژولیده وقیافه ی دلنشین سرصبحم رفتم سرمیزصبحانه بابا تاقیافه ام رودید باخنده گفت :

-چیشده؟ نکنه توام مثل مادرت ازدنده چپ بلندشدی؟ مامان چشم غره ای برای بابارفت وسوالی منونگاه کرد

گوشیمو بالاگرفتم وگفتم :

-انقدرزنگ خوردکه ازرومیزافتادشکست.

بابانگاهی به گوشی کردوگفت:

-مطمئنی؟! قیافه اش به دیوارخورده هامیخوره.

فوری گفتم :-خیرپدرازمیزافتاده پایین.

آهانی گفت وبعدش گفت زودترحاضرشم تاقبل رفتن به دانشگاه گوشی روببریم تعمیر، باشه ای گفتم و رفتم لباسموبپوشم، یه مانتوی آبی آسمانی ویه مقنعه مشکی به همراه شلوارسورمه ای پوشیدم وآخرم یه شال سورمه ای دورگردنم انداختم،یه مقدارآرایشم کردم ورفتم جلوآینه،

– جونم عجب تیپی شد.

کوله پشتی مشکی موانداختم پشتم ورفتم بیرون ازاتاق.

10

صدای مامان بزرگ وشنیدم که باناراحتی میگفت :

-دیشب خواب اقابزرگ خدابیامرزتونو دیدم،خیلی خوش وخرم بود،وسط فرشته هاداشت میرقصیدهمه کائنات مات ومبهوتش بودن من از رو پله ها اومدم پایین اصغر منو صدازد رفتم پیششو باهم شروع به… اهم شروع به سلام احوال پرسی کردیم.

به آشپزخونه رسیدم وبا صدای بلند گفتم :-احیانا شما نرقصیدین؟

مامان دستشو به معنی ساکت بالااورد، نن جون با گریه ادامه داد :

-همه کائنات دست به دست هم داده بودن من نرم جلو آقا جونتو بوس کنم همه اونو گرفته بودن آخه اصغرخدابیامرز همیشه زورش زیاد بودآخرسر اصغر آقا عصبانی شد با آرنج زد تو دهن یکیشون.

بابا باچشمای گشادشده گفت:

-چی؟ میخواستی بوسش کنی؟ مگه من اینجا شلغمم؟

نن جون منظور بابا رونگرفت وگفت :-خیر ندیده توروکه هرروز بوس میکنم به باباتم حسادت میکنی،پدرسگ؟

باخنده به بابا نگاه کردم، بابا بیخیال بحث بانن جون شد و ازجاش بلند شد.

مامان متعجب گفت :

-رسول وقتی برگشتی حتماً بریم مادر وبه یه دکتر نشون بدیم.

نن جون با زاری گفت :

-اینا همش از صدقه سریه قرصی بود که خوردم، دیانا بسته اشو چیکار کردی؟

هم مامان هم بابا هردو بهم نگاه کردن.

با ترس تند تند گفتم :

-وا، نن جون حالت خوبه؟ بسته قرص تو دست من چیکار میکنه؟

نن جون -خودت ازم نگرفتی گفتی بدبختم کردی؟

بیا، کل اتفاقات دیشب یادش نیست الا قسمتی که من توش نقش داشتمو باکیفیت فول اچ دی تعریف میکنه.

رنگ وروم شد مثل گچ، به مامان و بابای منتظر نگاه کردم و فوری دادزدم :

-اِه، مامان نن جون اصلاً نمیفهمه چی میگه، من اون موقع اصلاً، اصلاً تو آشپزخونه نبودم،شمابگومن پیش خودت نبودم؟

مامان به من نگاه کردومتفکر گفت:

-یادم نیست،انقدرخواهرای پسره اعصابموخوردکرده بود که به هیچی فکرنکردم .

-چی؟ آخه مگه میشه؟ فکر کن.

بابا وسط حرفم پریدوگفت:

-حتماً باید ببرمش دکتر شایدقرصشواشتباهی خورده.

باپررویی گفتم :-آره،حتماً.

سوار ماشین شدیم و بابا نگران سرشو تکون داد و گفت :

-طفلک مامان هنوز به فکر آقامه،حالشم بده بهش فشار میاد.

مانتومو صاف کردم وگفتم :

-هعی، آره نن جون خیلی باوفاست.

باباسرش وبه نشانه تایید تکون داد،این قیافه موقع فهمیدن گند کاری من دیدنی نیست خداییش ،میترسم نگاش کنم.

جلوی یک مغازه تعمیر موبایل نگه داشتیم، پیاده شدیم و رفتیم داخل مغازه گوشی رو گذاشتم جلوی مرده وگفتم ازروی میزافتاده، آخه اگه بگم کوبیدمش دیوارباباتوقیفم میکنه، به عکس العمل مغازه دار خیره شدم، مرده چشماشو جمع کرد و گفت :

-مطمئنید؟ قیافه گوشی یه جوریه انگار خورده تودیوار.

یعنی انقدر تابلوبودکه همه بایه نگاه میفهمیدن؟

حرصی گفتم :-بله آقای محترم مطمئنم.

مرده شونه ای بالا انداخت و گفت دوروز دیگه بیایم درسته، به ساعتم نگاه کردم وسریع گفتم :

-بابا سریع لطفا، دیرم شد.

بابابدون حرف وباعجله به سمت ماشین رفت وسوار شد منم سوار شدم وراه افتادیم گوشی بابا زنگ خورد برداشت و گفت آقای تاجیکه، باسرحرفای تاجیک و تایید میکرد وحرف میزد، بلاخره رسیدیم بابا همونطورکه گوشی روی گوشش بود ازم خداحافظی کردم و منم دستی براش تکون دادم، پیاده شدم یه نگاه دیگه به ساعتم کردم و ناراحت گفتم :-ای بابا، دوباره دیرم شد.

باسرعت تمام خودمو رسوندم توی سالن وپشت درکلاس ایستادم، خداروشکر هیچ وقت سرکلاس استاد مریدی دیر نرسیدم، درکلاس وزدم وبعد ازشنیدن بفرمایید درو باز کردم، استاد عینکش و روصورتش جابه جا کرد،

-ببخشید اُ…

هنوز حرفم تموم نشده بود که یه صدایی از پشت سرم گفت :

-سلام.

برگشتم و چشمم به جمال آقای رادین آریایی روشن شد اونم چه روشنی، خدایا مگه میشه؟ این چرا لباسش بارنگ لباس من سِته؟

استاد چیزی نگفت و اجازه داد که دوتامون بشینیم دوتا صندلی ردیف اول کنارهم فقط خالی بود اونم نزدیک ترین جابه استاد، رادین بی توجه به نگاه بقیه به که مثل این آدم ندیده ها به منو اون نگاه میکردن نشست رو صندلی، آخه چرا؟ لباسش مثل رنگ مانتوی من آبی روشن بود شلوارشم سورمه ای بود از همه مهم تر اون تیکه پارچه چارخونه ریزسورمه ای آبی بودکه طرح روی لباس اون وسرآستین لباس من بود، کلافه دستی رو سرم گذاشتم ونفسی از سربدبختی کشیدم یه دفعه یکی به پشتم ضربه زد برگشتم ودیدم پروانه بالبخند شیطون داره به من اون اشاره میکنه. هووف از این تصادفایی که شرف مرفمو میبره زیرسوال متنفرم،به اطراف نگاه کردم، فاطیما نیومده بودوگرنه جا میگرفت برام، زیرچشمی به رادین نگاهی انداختم بدون نیم نگاهی به بقیه مشغول یادداشت برداری ازحرفای استادبود، متوجه نگاه من شد و سرش وبرگردوند وبایه نگاه که معلوم نبود چه حسی توشه، یا اصلاً حسی توش هست فقط منو نگاه کرد یه لحظه هنگ کردم و توچشماش خیره شدم، بعد سریع به خودم اومدم وبااخم دستپاچه مشغول برداشتن خودکارم شدم وخودم روزدم به اون راه، همه دخترا تااستادصورتش وطرف تخته میکرد،باخنده از پشت برام با دست

علامت قلب درست میکردن ومسخره بازی درمیوردن ، دقیقه به دقیقه رنگم قرمز تر میشد از عصبانیت داشتم میترکیدم دستم زیر چونه ام بودو به زمین خیره شده بودم، بخاطر یه لباس لامصبا چیا که نمیگن الان این فکر میکنه من آویزونشم، چند دقیقه ای به زمین خیره شده بودم وهیچی هم از کلاس نفهمیدم داشتم زمین وآسمون وفحش کش میکردم که استاد اعلام کرد کلاس تمومه

ولی قبلش گفت فردابازدیدعلمی داریم به مدت دوروزبایدبریم کویر، این اردو دوهفته ای هست که هی داره عقب میفته این دفعه آخرش جور شد استادخاطرنشونم کرد که نمره پایانیه این ترم گیرهمین اردویه کویره. خسته نباشیدی گفت ورفت ، رادین وسایلشو جمع کردو کوله پشتی شو انداخت رو شونه اش وبی توجه به جمع از کلاس زد بیرون.

دخترا همه باهم زدن زیر خنده دستامو مشت کردم و برگشتم و گفتم :

-بیشعورا ترشیده ها، انقدر سرکلاس منگل بازی دراوردید که آبروم جلو این پکیجه رفت ، الان فکر میکنه من خوشحالم، اصلاً بابا این جلبک از خودراضی که مجموع کلمات صحبت کردنش توکلاس به ده تانمیرسه چی داره که انقدر توکَفشین شما، اه مرده شورتونو ببرن،

جوابی ندادن وفقط ساکت به من نگاه کردن

یکی از دخترا باشیطونی گفت :

-اینا تصادف های عشقه خخه

به سمتش حمله کردم و گفتم :

-مرگ چی میگی واسه خودت؟

پروانه نگاه جدی به من انداخت و گفت :-ولی تو یه موقعی عاشقش بودی .

یه لحظه از لحن حرف زدنش خودمم شک کردم،

با عصبانیت دادزدم :

-خفه شو الاغ کی همچین چیزی گفته؟من به هفت جدوآبادم خندیدم که همچین غلطی بکنم .

پروانه پوزخندی زد وچیزی نگفت.

عصبانی سرم و چرخوندم که کوله پشتیم رو بردارم برم بیرون تا ازدست این روانی هاراحت شم ، که دیدم رادین درکلاسه وداره از یه پسره جزوه میگیره ونگآهش خیره به منه ،پسره بدبخت باتعجب وخنده دستش توهوامونده بود، چشمام وبستم وبادست زدم توپیشونیم ویه نفس عصبانی کشیدم :

-بدبختی، بدبختی، بدبختی پشت بدبختی.

بااخم زل زدتوچشمام و گفت:

– راست گفتن مدرک وتحصیلات شعور نمیاره،دراصل معاشرت بابعضی ها عند بیشعوری و وقاحته.

وجزوه هارو از پسره گرفت وسری به نشانه تاسف برام تکون دادورفت.

نشستم رو صندلی وسرم روگذاشتم رومیز وگفتم :-مرده شور همتونو ببرن، حلوای همتونوبخورم ایشالا.

پروانه نزدیکم اومدودستش وگذاشت روشونم باعصبانیت دستشوپس زدم وگفتم :

-دلت خنک شد؟ بااین اراجیفت قشنگ آبروم وبردی حالا برو حال کن.

پروانه بالحن پشیمونی گفت :

-معذرت میخوام، من شوخی کردم.

ولی اصلاً توچهرش پشیمونی مشخص نبود،

ناراحت بلند شدم وگفتم :-همتون گمشید.

از کلاس خارج شدم دستم رو کردم توکیفم گوشی موبردارم یادم اومد که گوشی همراهم نیست کارت تلفنمو ازتوکیفم دراوردم ورفتم دم یه باجه تلفن عمومی وشماره فاطیما روگرفتم تاصداشوشنیدم دادزدم :

-فاطیما کدوم گوری؟ چرا نیومدی دانشگاه؟ از اون اشکانم که خبری نیست.

فاطیما باخنده گفت :

-اوو،دختر آروم،منواشکان امروزکارداشتیم نتونستیم بیایم چی شدی باز؟

باعصبانیت همه چیزوبراش گفتم، وسرآخریه مشت محکم زدم رو اتاقک کنار تلفن که دستم خیلی دردگرفت هی میگم ازاین شاخ بازیادرنیارم که ضرر میبینم نمیشه،فاطیما یه لحظه سکوت کردوگفت :

-اوف، بازاین دختره پروانه، راستش…،راستش تقصیر من شد دیاناببخشید .

متعجب پرسیدم :

-تو؟ چرا؟

-هیچی ، بحث اون روز تو بااون پسره رادین شنیده بودگفت دیانا چیکارکرده؟ازم پرسید، منم میدونستم دنبال سوژه است تابرات دردسربسازه ازطرفی هی میگفت نمیدونم عاشق این پسره شده مو اونم هی منو زیرچشمی می پاد فکر میکنه نمیفهمم و ازاین چرت وپرتا منم خواستم قشنگ بسوزونمش یه چیزی گفتم.

چشما موبستم وباآرامش گفتم :

-چی گفتی؟

فاطیما باترس وخنده گفت :

-بیخیال جون من.

دادزدم :

-چی گفتی فاطی؟

سریع گفت :-چرا عصبانی میشی، هیچی بابا، گفتم تو با رادین چیز بودی بعدش بهم زدین الان رادین هنوز عاشقته ول کنت نیست.

وای خدای من، منو به این همه خوشبختی محاله دیگه قشنگ امروز آب بندی شدم.

باحرص خندیدم وگفتم :

-گفتی من بااون هیولا دوست بودم آره؟

و بازخندیدم

فاطیماازخنده من خندیدو گفت :

– تازه توروهم بردم بالا، اون دختره ایکبیری باچه اعتمادبه نفسی عاشق رادین شده. خیلی حرف باحالی زدم دیانا نه؟

از پشت تلفن چنان دادی زدم که حس کردم گلوم پاره شد.

-فاطیما سعی کن نبینمت،دعاکن دستم بهت نرسه که به ولای علی خونت حلاله برام.

وتلفن ومحکم کوبیدم سرجاش.

-خدایا خودت به دادم برس چیشد من وسط این همه زامبی افتادم؟

به هر بدبختی بود کلاس وتموم کردم پیاده به سمت خونه راه افتادم بااین فکر که هروقت خسته شدم تاکسی میگیرم قدم زنان جلو میرفتم وباعصبانیت به پروانه چندتافوش آب دارمیدادم وبرای فاطیماخفه کردن نقشه میکشیدم ، ازجلوی یه مغازه لوازم خودرو ردشدم دوقدم که ازش گذشتم یادم اومد من یه غلطی کردم که دارم تاوان اون غلط وپس میدم، جهنموضررهرچی پول یارانه مو جمع کر

دم ازتو کارت میکشم بیرون برای این پسره لاستیک ماشین میخرم، برگشتم ورفتم داخل مغازه به مرده سلام کردم

-سلام.

مرده همونطورکه سرش پایین بودگفت: -سلام، درخدمتم.

به درودیوارنگاه کردم و گفتم :

-ببخشید آقا، قیمت چهارتا لاستیک چنده؟

سرشوبالااوردو گفت :-مدل ماشین چیه ؟

مدلش چی بود؟ آها یادم اومد.

سریع گفتم :-سانتافه.

مرده نگاهی به بیرون کردو گفت :

-ماشین اینجاست؟

-نه، حالا تقریباً چند میشه؟

مرده رفت پشت میزش نشست و باخودکار چندتا چیز نوشت وباماشین حساب، حساب کردوگفت :

-میشه نه و سیصد حالا برای شمانه تومن.

یعنی آدم انقدر بدبخت ؟ برم نه هزار تومن و پرت کنم تو صورتش احمق واسه این پول ناچیز که پول تو جیبی منم نیست این همه قشقرق به پا کرد من ده تومن و میندازم جلو گدا، بله دیگه هرچی پول دارتر خسیس ترومفلوک تر.

از مغازه بیرون اومدم و باقدمای تند وعصبانی به سمت خونه حرکت کردم وسطای راه ایستادم و به خودم نگاهی کردم و گفتم :-چرا من پیاده دارم میرم؟

دستم وبرای تاکسی بلند کردم که یه ماشین مدل بالا برام نگه داشت، تاکسیا چه پیشرفت کردن، قیافه راننده رو نگاه کردم، آها دیگه انقدرم خر نیستم ایشون مزاحم تشریف دارن.

پسره خندیدوگفت :

-جون چه جیگری، بپر بالاجیگرطلا.

عه خدا جوگر طلا که میگن منم وای خداژونم سنگ کوب کردم از ذوق،

بااخم گفتم :-گمشو.

وبه راهم ادامه دادم آروم، آروم پشت سرم اومد و گفت :

-بپر بالادیگه کاریت ندارم یه ماهی سخنگو خونمون داریم میخوام بهت نشون بدم .

اخم کردم وگفتم :

-عجب گیری کردیما، بیابرو.

پسره باخنده گفت :

-گربه سخن گو هم داریم.

کلافه گفتم :

-غذاش بدید نمیره.

-نوچ، سوارشو دیگه.

اصلاً من چراداشتم جواب اینومیدادم؟ یهو از ماشین پیاده شد وپریدودستمو چسبید باچشمای گشادشده از ترس دادزدم :-کثافت داری چیکار میکنی؟ ولم کن.

-حرف نزن،

باترس گفتم :

-ولم کن، ولم کن، ببین من مثل دخترای دیگه نیستما باپامیام توصورتت.

ای خدا مامان بهم میگفت باتاکسی بروباتاکسی بیامن گوش نمیکردم خدایا کمکم کن.

یهو یه ماشین مدل بالا سفید ازاونایی که اسمشونمیدونم زدبغل جاده و،وایستاد آرش ازتوش بیرون اومدو دوید به سمت پسره، پسره درماشینش وباز کرد وزدبه چاک.

بارنگ پریده به زمین خیره شدم، آرش اومد کنارم ونفس زنان گفت :

-خوبی؟ بهت آسیبی نزد؟

ترسیده سرم وتکون دادم وگفتم :

-نه، مرسی نجاتم دادی.

سری تکون دادوگفت :

-بیاسوارشو، دارم میرم خونه عمو.

بدون حرف سوارماشین شدم انقدر استرس داشتم حتی تعارفم نکردم، دستام میلرزیدولی به روی خودم نمیوردم، یه شیشه آب ازتوداشبورد برداشت وبه سمتم گرفت، بادستم پسش زدم وتشکری کردم.

آرش خندیدوگفت :

-بخورآب شنگولی نیست.

جوابشوندادم ودستموزیرچونم گذاشتم وبه بیرون نگاه کردم اگه آرش نمیومدمن الان کجابودم؟

آرش باصدایی که خنده توش بودگفت:

– بدترسیدی ها.

مقنعمه مودرست کردم و گفتم :

-نه،کی گفته؟ منوترس؟ این اتفاقابرای یک دختر عادیه.

آرش نگاهی به من کردوعینک آفتابیشوازروچشماش گذاشت روموهاش وگفت :

– اِه، اِه، اِه،خیلی پررویی خدایی،کم مونده سکته کنی، خداروشکرکن که خیلی اتفاقی ازاینجاردشدم وگرنه الان معلوم نبودچی بشه.

حالا این میخوادبرای ماسوپرمن بازی دربیاره منت بزاره.

برگشتمو بهش نگاه کردم ازگوشه چشمش نگاهی بهم کردوگفت :

-اوکی، حله.

خوبه خودش فهمید بهتره ساکت شه.

به جاده روبه رو خیره شده بودم که صدای زنگ پیام گوشیم بلند شد راستی منکه گوشی نداشتم پس این صدای چی بود؟

-الو، سلام خوبی؟… ممنون منم خوبم؟ چهارشنبه سوری؟… دیوانه کوتاچهارشنبه درضمن معلوم نیست من بیام… باشه، باشه فعلاً.

سیخ سرجام نشستم، چهارشنبه سوری! فراموش کردم ترقه بخرم فردا بافاطیماقبل رفتن برنامه داریم.

-میشه بزنید بغل میخوام پیاده شم.

برگشت وبهم نگاه کرد و گفت :

-کاری داری؟

بابی قیدی گفتم :

-آره میخوام چندتا ترقه سیگاری بخرم.

-ای بابا، هنوز که چهارشنبه سوری نیومده.

قیافه امو عقل کل گرفتم و گفتم :

-ما پیشواز داریم.

-آهان.

جلو خونه نگه داشت ومتفکر بهم نگاه کرد و گفت

-پس برسونمت؟

سریع گفتم.

-آها مرسی.

راه اومده رو برگشتیم، بدبخت چه کاری بود این همه راه کاش زودتر میگفتم. بیخیال به دستگاه پخش ماشین نگاه کردم نه دیگه روشن کردنش خیلی پرروبازی بود

نگاهی بهم کرد و گفت :

-خوشم میاد تو لغت نامه ذهنت چیزی به اسم تعارف وجود نداره.

نگاش کردم وگفتم :

-مگه شما تو فرهنگتون تعارف معارف دارید؟

باخنده فرمون وچرخوندوگفت :

-من بافرهنگ اینجا بزرگ شدم،

آهانی گفتم و به بیرون نگاه کردم،

جلوی یه فروشگاه بزرگ که انگاری همه چی توش داشت ایستاد، وپیاده شد، منم سریع از ماشین پیاده شدم. زیر چشمی نگاهی بهش کردم،

-این ور پریده هم بدنیستا هاه هاه هاه هاه(هنوز توحال وهوای خندوانه ام)

وارد فروشگاه شدیم،درودیوارپرشرشره ولوازم تزئینی بود ، قسمت دیگه فروشگاه پرلوازم آرایشی بهداشتی بود آرش رفت طرف فروشنده ومنم رفتم یه نگاهی به لوازم آرایشی بندازم نزدیک قسمتی که

پرلوازم بهداشتی

وآرایشی بود رفتم و یه رژ از روی میز شیشه ای که اونجا بود برداشتم وروی دستم رنگشو امتحانش کردم ، عجب رنگ قشنگی داشت، درشو بستم واتیکتشو نگاه کردم

-نوشته سه وشیصد، چه خوب، عه نه،نه بزارببینم این چندتا صفربیشترداره.

بادیدن قیمت،فوری رژ وگذاشتم سرجاش، خدای من یه رژ لب سی وشیش هزار تومن؟

به سمت آرش که درحال سلام واحول پرسی گرمی بافروشنده بود رفتم، بعد چند دقیقه خوش وبش مغازه داره به من نگاهی انداخت و با لبخند به آرش گفت:-خانم باشمان؟

آرش بالبخند چشماشو یه باربازو بسته کرد.

پسره سریع گفت :

-سلام، ازدیدنت خوشبختم.

خیلی سنگین وباوقار گفتم :

-خیلی ممنون ،

پسره به آرش موزیانه نگاه کردوگفت :-چه خبره؟

آرش زدزیرخنده و گفت :

-دیاناخانم دخترسراید…دختر یکی از آشنایان عموم هستن.

نگاه تیزی به آرش انداختم مگه شغل بابای من بده که نگفت من کیم؟ کارکه عارنیست.

یه دختره از اونطرف فروشگاه اومدو پشت میز شیشه ای که اونجا بود وایستاد و باپوزخند به منو آرش نگاه کرد، آرش متوجهش نبود، برگشتم سمت پسره وگفتم که چی میخوام، اونم برای اوردن چیزایی که خواستم رفت ته مغازه تاازتوی انباربیاره، بعد کلافه به اطراف نگاهی کردم که متوجه دختره شدم، انگارآرش متوجه نگاهش شده بودولی خودشومیزدبه اون راه، آرش انگار یه دفعه عصبی شده بود هی زیرلب غرغر میکرد وباپاروی زمین ضربه میزد، دختره نزدیک تراومد و باپوزخندی که روی لبش جاخوش کرده بود گفت :

-سلام.

انصافاً دخترخوشکلی بود پوستش سفید بود ودماغ ودهن متناسبی داشت چشمای درشت میشی رنگ داشت وابروهاش دخترونه وپهن وکوتاه بود فرقشم از وسط بازگذاشته بودوموهای سیاهش خودنمایی میکرد. سلامش رو

به خودم گرفتم وبهش نگاه کردم و گفتم :-سلام،

ولی اون اصلاً نگاهش به من نبود، وفقط باناراحتی به آرش نگاه میکرد، آرش بی حوصله دادزد :

-سعید یکم زودتر لطفا.

طولی نکشید که سعید بایک کارتون بزرگ تودستش اومد.

سعید -چه عجله ای داری داداش، بیا اینم سفارشات خانم.

به این همه سریع خودمونی شدنش نگاهی کردم و باهمون متانت نزدیک میز شیشه ای شدم ودستمو کردم تو کارتون ودوتا ترقه برداشتم نگاهی بهشون انداختم سعید سریع گفت :

-اینا سیلوره کفسولیه، قلب آدم از صداش یه لحظه وامیسته.

سرمو تکون دادم و گفتم :

-بسیار خوب، پنج تا از اینا میخوام یه دهتایی هم ترقه سیگاری.

آرش برگشت و بهم نگاه کردوگفت :-پنج تا؟

سرمو به معنی آره تکون دادم، سعید خنده ای کردو گفت :

-پس همه دخترا ترسو نیستن.

بیخیال گفتم :

-نه باو، ترس چیه.

سعید چیزایی که خواستم برام گذاشت تو بسته و بهم داد، دستمو کردم تو کیفم که حساب کنم، آرش سریع گفت :

-نه، من حساب می کنم.

سعید خنده ای کرد و گفت :

-دِ هَع، برو داداش خجالت بکش دیگه انقدر بی شرف نشدم از رفیق چندساله ام پول بگیرم.

آرش قبول نکرد ولی با کش مکش های زیادسعید آخرش آرش راضی شد که پولی نده.

از مغازه خارج شدیم، به سمت ماشین رفتیم وسوار شدیم، بینمون سکوت برقرار بود آرش هم انگاری تو فکر بود

شیشه ماشین پایین بود وباد میزد به نایلون ترقه هاوصداایجاد میکرد، یکی از سیلورا رو دراوردم ونخشوزدم به فندک ماشین از شیشه پرتش کردم بیرون انگشتاموگذاشتم توگوشم وچشمام روبستم، یک دو سه چنان صدایی کرد رنگم مثل ماست شد آرش یهواز فکردرومد وبه پشت سرنگاه کرد، زدم زیر خنده بااخم نگاهم کردوگفت :

-کارت اصلاً درست نبود.

باخنده گفتم :

-باشه، باشه توخوبی گازاپلم توزدی.

نمیخواست بخنده امانشدبالبخندی که سعی به پنهون کردنش داشت به روبه روخیره شدوچیزی نگفت.

رسیدیم درخونه به آرش نگاه کردم و خیلی جدی گفتم :

-ممنون، واسه همه چی.

آرش بالبخند نگام کرد نتونستم جلوی خودمو بگیرم پقی زدم زیر خنده آرش باابروهای بالا افتاده بهم نگاه میکرد انقدر خندیدم که از چشمام اشک میومد توی خنده هام به زور گفتم :

-ببخشید، خخخخ آخه… آخه مثل این فیلما جمله رو گفتم خودم کپ کردم از لحنم، بخاطر همه چی مرسی وااییی خدا.

آرش از اون نگاهایی که توش خدا شفات بده موج میزد بهم کردو الکی لبخندی زدوگفت :-آها، خوب پیاده شیم.

خنده مو جمع کردم و گفتم :

-نه جدی ممنون، فکرشونمیکردم پسرعموی مینو اینجوری باشه.

از ماشین پیاده شدیم، دروبازکردم ورفتیم توحیاط، مینو توی حیاط ایستاده بود تاآرش ودید به سمتش رفت و باپرخاش گفت :-آرش کجایی تو؟

آرش نگاهی به مینو انداخت و گفت :

-کاری داشتی؟

مینو تااین لحن آرش ودید گفت ؛

-نخیر، باباخواست درموردکارای شرکت باهات مشورت کنه.

حوصله نداشتم صبرکنم ایناباهم حرف بزنن روبه آرش کردم وبی توجه به مینو تیرخلاص وزدم :

-آقاآرش برای امروز ممنونم، فعلاً.

آرش نگاه گنگی بهم کرد وگفت: -خواهش میکنم.

باشیطنت به مینو نگاهی کردم ودستمو براش تکون دادم وبه سمت خونه رفتم.

12

وارد خونه شدم،بعد از خوردن ناهار وکل کل بانن جون به مامان باباگفتم که قراره برای فردا بریم کویر،نن جون دوباره پیله کرد که دختر چه معنی داره تنها جایی بره و از این حرفا ولی چون درس من برای مامان خیلی مهمه به حرف نن جون گوش نکرد و گفت من برای فردا حاضر شم، بابا هم که گفت برم یکم هوا به سرم بخوره، خلاصه به حرف نن جون دوزار اهمیت ندادن، ولی از دروغ بهش گفتن که نمیرم تاناراحت نشه.توی هال نشسته بودم وتلویزیون نگاه میکردم، وهرچند دقیقه یکبارم بخاطر اینکه بابا دچار بحران روحی نشه لبخندی بهش میزدم نن جونم روی کاناپه دراز کشیده بود و کنترل و دودستی چسبیده بود، مامان نگاهی به ما کردو گفت :-الان این ساعت تلویزیون سریال داره.

نن جون بااخم گفت :

-راز بقا بهتره، ببین چه حیووناخوشکلن.

مامان لبخندی از سر حرص زد وبه بابا نگاه کرد، بابای بیچاره هم که میون زنشو مامانش مونده بود، کتشو برداشت وگفت میره پیش آقای تاجیک تایه سری کار انجام بده وفرارو به قرار ترجیح داد.

نن جون منو صدا زدو گفت :

-دیانا، ببین اون چقدر شکل توعه.

به تصویر تلویزیون نگاه کردم، یه سنجاب سیاه درحال بلوط خوردن بود بالبخندگفتم :-آخی،سنجاب چه نازه.

نن جون گفت :

-نه سنجابه نه، اون بز کوهی کنارشو میگم.

ازحرص لبامو جمع کردم و بهش نگاه کردم، مامان رفت تو آشپزخونه تا شام و آماده کنه، منم رفتم تو اتاق تا ساکمو ببندم، متوجه زنگ خوردن موبایلم شدم اسم الهام روش خودنمایی میکرد، باخوشحالی تماس و وصل کردم و گفتم :-سلام گوساله .

باخنده گفت :

-علیک سلام بزکوهی.

یه لحظه از شباهتی که کرد رفتم تو حس، مگه جدی من شکل بز کوهی ام!؟ نن جونم که همینو گفت!!

الهام دادزد :

-چرا حرف نمیزنی دلم برای صدای نحست تنگیده.

-هان؟

جلوی آینه قدی اتاقم وایستادم

و گفتم :

-نه جدی من شباهتی نمیبینم.

الهام جیغ کشید:

-کثافت، دارم حرف میزنم.

سریع گفتم :

-آها، آره خوبی ننه کوچولو؟

با خنده گفت :

-مرسی، دیدم توعه بی معرفت خبری نمیگیری گفتم من زنگ بزنم.

خندیدم و گفتم :

-اتفاقا خوب موقعی زنگ زدی میخوام برم مسافرت.

باذوق گفت :

-جونم مسافرت، سوغاتی بیاری ها.

-باشه حتماً، یه دونه بزغاله مار میبندم پشت ماشین برات میارم،

-زهرمار، مگه کجا میری؟

-کویر،

-اوه، جا قحط بود؟

بادلخوری گفتم :

-چمدونم بابا، دیگه دانشجوییمو تابع شوهر، اهم ببخشید یعنی تابع استاد.

بلند خندید و گفت :

یکم حرف زدیم و شر و ور گفتیم بعدش الهام گفت :

-باشه، پس مراحمت نشم.

-شکسته بندی میکنی، مزاحمین.

با خنده ازم خداحافظی کرد، گوشی رو گذاشتم رومیز کامپیوتر و مشغول بستن ساکم شدم، چند دقیقه ای گذشت و عجیب خوابم گرفته بود همون کنار رو تخت دراز کشیدم و رفتم اون دنیا، وسطای خواب صدای مامان و شنیدم که گفت :

-دیانا، مامان بلند شو شام بخور.

دستمو گذاشتم رو چشمام و گفتم :

-نمیخوام، آب شنگولی خوردم معده ام پره.

مامان دادزد :-چی!؟

از خواب پریدم ودادزدم :

-ها؟ نه چی؟چیشده!

مامان بااخم گفت :

-چی گفتی الان؟

بی خبر سرمو کوبیدم تو متکا و بازاری گفتم :-چی گفتم؟ مامان جون نوکرتم بزار بخوابم فردا کلی کار دارم.

مامان بااخم گفت :

-ساعت نه شبه میخوای بخوابی؟ بیا شامتو بخور.

کلمو بردم زیر بالشت و گفتم :

-نمیخوام.

چشمان و روهم گذاشتم وخوابیدم ،آخی چه خوبه، هنوز یکم خوابیده بودم که دوباره مامان دادزد :

-دیگه الان که پا میشی؟

بلند شدم و با قیافه عصبانی گفتم :

-چی میشه بزاری من انقدر بخوابم که بمیرم؟

مامان به ساعت اشاره کرد و گفت :

-فعلاً دانشگاهت مهم تره، از کویر برگشتی قشنگ سرتو بزار رو بالشت بمیر.

به عقربه ساعت که ساعت هفت صبح ونشون میداد نگاه کردم و با بدبختی از جام بلند شدم و رفتم بیرون اتاق بعد آب زدن به دست و روم و صبحانه خوردن حاضر شدم مامان چندتا خوراکی و لقمه گذاشت تو کیفم و با، بابا دم در وایستادن و باهاشون خداحافظی کردم، آخه قرار بود هر وقت خواستیم بریم فاطیما و اشکان بیان دنبالم، چون فاطیما تازه گواهی نامه گرفته بود وشوق شدیدی برای ماشین روندن داشت، چند دقیقه ای صبر کردم، صدای بوق ماشینی منو به خودم اورد، برگشتم و دیدم عه فاطی واشکی ان دستی براشون تکون دادم و با ذوق رفتم سمتشون، باذوق وجیغ جیغ کنان با فاطیما احوال پرسی کردم، برگشتم تابه اشکان سلام کنم که دیدم چسبیده به شیشه ماشین وداره چرت میزنه. یه نگاه به فاطیما کردم و گفتم :

-هروقت این اشکان و میبینم یاد دسته بیل میفتم.

فاطیما یکی زد پس کلم وباخنده گفت :-حالا ببینیم شوهر خودت چی بشه.

ماشین وروشن کردوراه افتاد،پاهامو روهم انداختم و گفتم :

-شوهر من بایدیا دکترباشه یامهندس ، درضمن باید تک پسرم باشه، پولدارم حتما باید باشه، چشو چالشم مشکی باشه چی میشه، وویی یعنی میشه؟

صدای خواب آلوداشکان اومد که گفت :-اگه یکی این چیزایی که میگی داشته باشه باید خر کلشو گاز گرفته باشه که بیادتورو ب

گیره.

فاطیما زد زیر خنده و کلشو دوسه بار کوبید به فرمون و قهقه زد، نگاهی به دوتاشون کردم و گفتم :

-هر،هر،هر نخیرم شوهر من اگه شوهر منه باید اینجوری باشه. درضمن همیشه یکی از فانتزیام این بود که کسی که میخواد بهم پیشنهاد ازدواج بده یه جوری خاص بده.

اشکان دوباره باهمون صداگفت :

-گزیده ای از خاطرات یک دختر ترشیده.

ودوباره دوتاشون خندیدن، باعصبانیت کلمو بردم بین دوتا صندلی جلو و به دوتاشون اخم کردم و گفتم :

-دیشب تو آب نمک خوابیدین نه؟

فاطیما باخنده سرشو برام به معنی آره تکون داد. فندک ماشین روشن بود یه دونه ترقه سیگاری آتیش زدم ودستمو بردم وسط دوتا صندلی اشکان برگشت تا بخنده دید تو دستم داره دود میکنه سریع گرفت پرتش کرد از ماشین پایین،دستشوگذاشت رو قلبشو نفسی کشیدوگفت :

اشکان -دیوانه ای بخدا.

ابروهامو انداختم بالا وگفتم :

-من دیوانه ام؟

اشکان بالبخند حرص دراری سرشو تکون داد. فاطیما یهو برگشت و جیغ زد :-دیانا، الان اگه میترکید که من سکته میکردم.

-تو به زندگیت برس، همه چی اوکیه.

برگشتم سمت اشکان وگفتم :

-پس من دیوانه ام؟

هنوز تا خواست سرشو تکون بده یه سیلور از تو پلاستیک دراوردم وبالبخند شیطانی روبه روش گرفتم اشکان دستاشو سریع برد بالا و گفت :

-من تسلیم، عاقا من تسلیم، حله؟ حالا بزارش کنار جان عزیزت .

بالبخندژکوندی گفتم :

-این دفعه رو چشم پوشی میکنم ولی دفعه بعد غیر ممکنه.

اشکان آروم گفت:-بچه پررو.

سریع گفتم :-جان؟

سر جاش جابه جا شد و گفت :

_باشه، باشه، هیچی.

از سکوت عجیب فاطیما تعجب کردم، نگاش کردم وتاخواستم بپرسم چرا ساکته باچهره پراسترسش روبه رو شدم، اشکان زودتر از من پرسید :

-فاطیما،چت شده؟

بالبخندی که استرس توش موج می زند گفت :

-هیچی، یکم استرس کویر گرفتم.

دروغ مسخره‌ای گفت، ولی من میدونستم که وقت سوال پیچ کردن نیست، اشکان دستشو گذاشت رو دست فاطیما و گفت :

-استرس نداره که عزیزم من پیشت هستم.

فاطیما لبخندی زدو مشغول رانندگی شد،

وسکوت توی ماشین برقرار شد.

بالاخره رسیدیم، سه نفری از ماشین پیاده شدیم.

_ اِ ! ماشین وکی میبره؟

اشکان نگاهی به ماشین انداخت وگفت :-میزاریم همینجا عمم همین نزدیکیاست،ماشینوهم لازم داره سویچ یدک داره میاد میبرتش .

با خوشحالی آهانی گفتم وبه سمت دانشگاه راه افتادم فاطیما هنوز تو فکر بود، ساعت نه قرار بود راه بیفتیم چندتا اتوبوس پشت سر هم جلوی درپارک شده بود با ذوق پریدم بالا و گفتم :

-آخ اتوبوس، خدایا اتوبوس.

اشکان از همون نگاهایی که توش خداشفات بده موج می زد بهم کردو گفت :-ذوق مرگ شدی ها.

پشت چشمی براش نازک کردم، از بچگی عاشق اتوبوس بودم، دقیقا یازده سالم بود که با مامان بابام سوار اتوبوس داییم شدیم ورفتیم مشهد.

فاطیما از فکر دراومد وگفت :

-آخه دایی دیانا راننده اتوبوس بوده.

اشکان بهم نگاه کرد و گفت :

-جدی؟ حالا چرا بود؟ الان نیس.

باخنده سرمو تکون دادمو گفتم :

-نه، نیس رفته آنتالیا.

اشکان با تعجب گفت :

-خوش بحالش، چطوری یهو از رانندگی اتوبوس رسیده به آنتالیا.

شونه ای بالا انداختم و گفتم :

-رفیق ناباو، یعنی هرچی سرمامیادزیرسراین رفیق ناباوه.

اشکان باتعجب ادامه داد:

-نه باو.

تریپ ورداشتم وگفتم :

-به جان شما، هرچند وقت یکبار میرم ملاقاتش اگه خدا قبول کنه.

رسیدیم درکلاس اشکان به دراشاره کرد وگفت :-برید داخل.

اول منو فاطیما وبعد اشکان داخل کلاس شدیم. استاد زودتر اومده بود وداشت برای بچه ها حرف میزد، سلام کردیم ونشستیم، استاد جواب سلام مونوداد وروبه جمعیت کردوخطاب به یکی گفت :

-آریایی، پس سپردم به خودت.

سرم رو خم کردم ورادین ودیدم که به استاد نگاه میکرد وسرشو به معنی بله برای استاد تکون میداد ،

استاد از کلاس بیرون رفت ورادین ازسرجاش تکون نخورد، تازه گوشی شوازجیبشم دراوردو مشغول شد، همه به هم نگاه کردیم یکی از پسرادیداوضاع روبه راهه گفت :

-وضعیت سفید، البته فکرکنم. پروانه باخنده دست زدو گفت :-خداروشکر استاد رفت کی حوصله داشت درس گوش بده.

هم همه ی زیادی توکلاس به پاشد رادین همچنان سرش توگوشیش بود، یکی از پسرای پایه کلاس گفت :

-ای کاش یه ترقه ای چیزی میوردم باخودم، ترم پیش. اردو افتاده بود نزدیکای عیدچه آتیش بازی راه انداختیم، از جام پریدم و گفتم :

13

-من اوردم، اما اینجا نمیزنیم صدا میپیچه، درضمن شاید بقیه ناراحت شن، حوصله شر ندارم.

پسره گفت :

-به کسی نمیگیم تو بودی، واسه عوض شدن حال و هوا خوبه قبل رفتن یکم آدرنالین مون بره بالا.

نگاهی به بقیه کردم فاطیما انگار اصلاً حالش خوب نبود، اشکان کنارش بود وداشتن باهم حرف میزدن، تاخواستم بهش چیزی بگم،بلند شدو از کلاس رفت بیرون اشکانم پشت سرش رفت. دیوونه ان اینا، حالا با کی مشورت کنم. همه بچه ها یک صدا گفتن :-بزن دیگه.

دستمو کردم تو کیفم، از همین ترقه سیگاری هابرداشتم، چون صداش نسبت به اون کفسولیا کمتر بود، یکی از پسرا ترقه رو ازم گرفت و باادابازی روشنش کرد همون موقع در باز شد واشکان اومد توکلاس، سریع داد زدم :

-بنداز بغل اشکان.

پسره ترقه رو پرت کرد طرف اشکان اشکانم سریع فهمید وشوتش کرد اونطرف، دقیقا افتاد جلو پای رادین،

خیلی ریلکس یک پاشو گذاشت رو ترقه واز جاش بلند شد ترقه با صدای خفه ای ترکید،همه دخترا از این عکس العمل جالبش آب از لب ولوچشون آویزون شد،ولی من با اخم بهش نگاه می کردم، پروانه سریع گفت ؛

-چیزیتون نشد؟

رادین بدون اینکه. نیم نگاهی به پروانه بندازه خیلی عادی رفت پای تخته وتند تند شروع کرد به نوشتن معادلات وانتگرال همشم قشنگ توضیح داد و آخر سر که تخته پر نوشته شد برگشت و گفت :

_انتگرال شماره چهار وپنج، هرکس نفهمیده بگه دوباره توضیح بدم.

نمونه بارز خودشیرین آمیخته با خرخون.

پروانه سریع گفت :

-ببخشید، من نفهمیدم میشه یه بار دیگه برام توضیح بدید؟

-کس دیگه ای هست که یاد نگرفته باشه؟

درست حالیم نشده بود ولی حوصله نداشتم بگم، پس سکوت و ترجیح دادم،

رادین سرشوتکون داد و بااخم به من زل زد، یه لحظه ته دلم خالی شد، درهمون حال گفت :

-شما بیاحل کن بقیه بهتر بفهمن .

جا خوردم، آخه چرا همش من؟ ولی قصد نرفتن نداشتم، راستش خیلی دوست داشتم باهاش معاشرت کنم تااز اخلاقیاتش سردربیارم،بخاطر همین بدون کل کل بلند شدم ورفتم کنار تخته یه نگاه فرمالیته به تخته کردم و گفتم :

-خب همینو توضیح بدم؟

سرشو آروم تکون داد و گفت :-آره.

دوباره به نوشته ها نگاه کردم و باخودم گفتم ؛خداروشکر از قبل حل شده است یه توضیح الکی میدم میرم.

تخته پاک کن وبرداشت وگفت :

– بیا حل کن،

کل تخته رو پاک کرد

-همه اینایی که چند دقیقه پیش نوشتم وبنویس.

با حیرت به تخته نگاه کردم، آخه آدم قحط بوداین استادسلیمانی تورو برای درس دادن گذاشت؟

دست به سینه کنار تخته وایستاد و به من نگاه کردسرمو خم کردم و با مکث گفتم: -باشه.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا