رمان طلا

رمان طلا پارت 80

4.8
(4)

 

 

 

فکرش آنقدر مشغول بود که نمی‌توانست تمرکز کند .

 

بوی خون که به مشامش خورد ،گویی انرژی بدنش را صد برابر کرد و آن غریزه ای که به شدت میل به بردن داشت در بدنش جوشید و مانند رودخانه ای عظیم هرچه خشم و عصبانیت بود به دستانش سرریز شد .

 

چشمهایش را باز کرد .

 

صورت مغرور غلام را روبه رویش دید .

 

باید هم مغرور می‌بود .داشت داریوش را میبرد . او را بردن کار هرکسی نبود .

 

دست انداخت و گردنش را به سمت خودش کشید .با یک ضربه به بینیش زد .

 

حالا صدای جمعیت را واضح می‌شنید .

 

غلام را از روی خود به گوشه ای پرتاب کرد تا خواست به سمتش برود سریع و فرز بلند شد .

 

روبه روی هم قرار گرفته بودند و با خشم به هم نگاه می‌کردند .

 

قفسه سینه هردو از نفس نفس زدن بالا پایین میشد و ضربان قلبشان به وضوح مشخص بود

داریوش به سمت غلام حمله کرد و مشتش را آماده ی ضربه کرد .

 

غلام جا خالی داد . قصد تلافی داشت و هیچ کس جلودارش نبود .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

گارد گرفت اینبار غلام حمله کرد . اما اینبار حواس جمع جاخالی داد.

 

جو سالن کاملا متشنج بود .

 

به قفس چسبیده بودند و ضربه میزند .وقتی غلام نزدیک داریوش شد ، داریوش کمرش را سفت چسبید و او را به دیواره ی قفس کوباند.

 

اجازه هیچ کاری به او نداد و تا می‌توانست به او ضربه زد .

 

به دل و کمرش و صورتش محکم ضربه میزد .

 

او هم آرام نمی نشست و مدام با پا به داریوش ضربه میزد .

 

اما زور داریوش به غلام چربید.

 

در گوشه قفس او را به زمین کوباند و با مشت به سر و صورتش ضربه زد.

 

در آخر پا روی بدنش گذاشت تا نتواند بلند شود .

 

جمعیت و داور همه باهم شمردند .

 

-یک… دو …سه… چهار …پنج…

 

و سوت پایان بازی به صدا درآمد .

 

داریوش بی جان خودش را دراز کرد .

 

غلام هم از او خسته تر پهن زمین شد .

 

صدای آنها که روی داریوش شرط بندی کرده بودند با خوشحالی می آمد و کسانی هم که روی غلام شرط بسته بودند هیچ حرفی نداشتند .

 

 

 

 

کمی که به خودش آمد بلند شد و دستش را برای بلند کردن غلام دراز کرد .

 

با هم دشمنی نداشتند .غلام هم لبخندی زد و دستش را گرفت و با کمک داریوش از زمین بلند شد .

 

آرام چند ضربه به شانه اش زد

 

-الحق که مثل شیر میمونی حلالت باشه

 

-چرا از زندون نیومده اومدی وسط بازی

 

-چی می‌تونه باشه دلیلش به جز پول مشتی

 

اینبار او بود که به نشانه همدردی چند ضربه به کتف غلام زد .

 

-درست میشه داداش

 

از قفس که بیرون آمدند هاتف سریع به سمتش آمد و دستمال را به او داد تا خون بینی اش را پاک کند .

 

با اینکه درد در تمام نقاط بدنش می‌پیچید اما احساس سبکی و راحتی میکرد .

 

گذراندن زندگی با آن حجم از خشم و حرص برایش غیر قابل کنترل بود

 

کسانی که روی داریوش شرط بندی کرده بودند مدام از او تشکر میکردند.

 

به داخل رختکن رفتند .

 

-چقد گیرمون افتاده ؟

 

-یه چیزی حدود ۲۵۰ تا اینا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

سرش را تکان داد .

 

-خوبه ببر ۱۵۰ تاشو بده به غلام

 

هاتف متعجب نگاهش کرد :

 

-چرا آقا مطمئنین ؟

 

هنوز ریتم نفس هایش نامنظم بود :

 

-مطمئنم تازه از زندان اومده بیرون دستش خالیه ببر بده بهش

 

-باشه آقا

 

هاتف از در بیرون رفت شورت را از پایش دراورد و حوله را برداشت و به حمام داخل رختکن رفت.

 

اب سرد را باز کرد و زیر دوش ایستاد قطره های آب روی بدنش میریختند و ان آتشی که در بدنش بود را خاموش میکردند.

 

دوش را بست و حوله را دور خود پیچید.

 

شلوارش را پا زد و نگاهی به موبایلش انداخت.

 

یک تماس از دست رفته از طلا داشت از آنجا که بیرون میرفت حتما به او زنگ میزد.

 

تیشرتش را برداشت و پوشید همان لحظه در رختکن باصدا باز شد و غلام و هاتف وارد شدند.

 

غلام سریع به سمت داریوش آمد و دست اورا گرفت خواست بوسه ای به دستش بزند که داریوش دستش را کشید .

 

-واقعا که حق گفتن از بزرگی و مردونگی هیچی کم نداری تا عمر دارم مدیونتم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا