رمان طلا پارت 100
قصد داشتم جواب ندهم تا به خواب شیرینم ادامه بدهم اما شخص پشت خط ول کن نبود و دوباره زنگ زد.
غر زنان برخواستم و گوشی را در دست گرفتم شماره ناشناس بود .
+ سلام طلا خانم
صدای مردی بود که می توانستم حس کنم صدای یک مرد میانسال است .
-بله خودم هستم امرتون؟
+فرخم
به آنی تمام تنم یخ زد و چشمانم دو دو زد به دیوار تکیه کردم و چشمانم را بستم
+ الو؟
سعی کردم صدایم قوی به نظر برسد برعکس خودم مطمئن بودم برای نیت های شومی تماس گرفته
-چی می خوای ؟
صدای خنده اش بلند شد.
خنده اش هم حس چندش آورو هم حس ترسی را درمن برانگیخت .
+خانم دکتر انقدر عجول نباش
حوصله فک زدن با او را نداشتم و تماس را قطع کردم بلافاصله باز گوشی در دستم لرزید جواب دادم .
-یا مثل آدم میگی چی میخوای یا باز قطع میکنم
صدایش این بار جدی بود.
+آدرس انبار داریوشو میخوام
-چی میخوای؟
+آدرس انبارشو
-تو که همه جاهایی ک داره رو بلدی چی میخوای
+نه این بار جای جنساشو عوض کرده
میدانستم هرچه این گنداب را هم بزنم بیشتر و بیشتر بویش برمیخیزد .
-نمیفهمم چه جنسی میگی
انگار به موضوع جالبی برخورده باشد
+آها تو خبر نداری داریوش عزیزمون چکارس نه؟
-تو مثل اینکه دوس داری تلفن و روت قطع کنم باز
+کار داریوش قاچاق اسلحه و وسایل مربوط به شکاره
گوشم یک سوت عجیب غریب کشید
-دروغ میگی
تکیه ام را از دیوار کندم و بلند شدم. دور خودم میچرخیدم
– دروغ میگی، مثل سگ داری دروغ میگی
+تو فکر میکنی خرج اون همه آدمی که بهش آویزونن و با کارگری و نون بازو جور میکنه؟ این پسر کارای خیلی خطرناکتر ازاینم انجام میده.
داشت ازآب گل آلود ماهی میگرفت
-خفه شو
+فقط یه آدرس میخوام، بقیشو بسپار به من از دست این هیولا نجاتت میدم
یک دستم را به سرم گرفتم
-توروخدا خفه شو
+من خوب تو رو میخوام
داد زدم
– خفه شو
گویی از بازی با روان من خوشحال میشد که بدون وقفه جملاتش را تکرار میکرد.
+فقط یه آدرس بهم بگو
ناخودآگاه زدم زیر خنده
-چی فکر کردی با خودت؟ گفتی این دختره احمق و نفهمه زنگ بزنم چهار تا اراجیف بهش بگم اونم میاد و دو دستی زیر و بم داریوشو تقدیمم میکنه آره؟
+دوست داشتم احمق باشی و زیر و بم داریوش و بزاری کف دستم اینجوری منم مجبور نمیشدم به کارای دیگه ای دست بزنم برای کشیدن زیر زبونت
منظورش را نمی فهمیدم
+حالا تو بازم فکر کن تا هفته بعد بازم این موقع بهت زنگ میزنم نظرتو میپرسم، البته یک سورپریز کوچیکم برات دارم به نفعته به داریوش چیزی نگی تا هفته بعد
بوق قطعی تماس در گوشم میخورد و من همانطور گوشی را به گوشم چسبانده و وسط اتاق ایستاده بودم.
قاچاق اسلحه میکرد؟ اسلحه به مردم میفروخت؟
همه چیز را که نباید باور کرد حالا اویک چیزی پراند من چرا باید باور کنم؟
شغلش را نمیدانستم، اما این هم نمیتوانست باشد یا شاید هم هست، شاید کار بدتری هم انجام دهد.
واقعا توان سرپا ایستادن نداشتم.
نشستم و سرم را به دیوار تکیه زدم. کم کم آفتاب غروب کرد و جایش را به تاریکی داد.
در تاریکی نشسته بودم و فکر میکردم .
+ طلا
صدای خودش بود، چگونه متوجه آمدنش نشده بودم؟
+طلا خونه ای؟
حال جواب دادن نداشتم سرم از آن همه
فکر و خیال درد میکرد احساس میکردم مغزم باد کرده است.
به داخل اتاق آمد و کلید برق را زد.
نور چشمانم را اذیت میکرد.چشمانم را جمع کردم تا بتوانم بهتر ببینم.
بادیدن منی که نشسته بودم روی زمین جا خورد .
+ اینجایی؟ چرا هرچی صدات میکنم جواب نمیدی؟
هیچ نگفتم و فقط نگاهش کردم.
او میتوانست این کاره باشد؟
وقتی دید هیچ حرکتی نمیکنم آمد و کنارم نشست .
+چیزی شده؟
دست دراز کردم و گونه اش را نوازش کردم.
ریش هایش ، موهای نامرتب و درهمش را…
صورتش خسته بود.دستم را گرفت و کف دستم را بوسید .
+جونم عزیزم نمیخوای بگی چیشده؟
توانم را جمع کردم تا بپرسم آنچه را نباید
-تو
همینجا انرژی ام ته کشید .
ابروهایش را بالا انداخت . موهایم را از صورتم کنار زد .