رمان طلایه دار

رمان طلایه دار پارت 99

3.7
(3)

نباید اینگونه می‌شد…

نباید تسلیم می شد…

قول داده بود رسام را به خاطر حالش مجازات کند.

تقصیر او بود که شیرش خشک شده.

حالا داشت با او معاشقه می‌کرد؟

اولین مردش بود…

پدر بچه‌اش بود…

عاشقش بود…

شیخ رسام جدیری بی‌اهمیت به کینه بچگی‌اش او را به خانه‌اش آورده بود.

به او همه چیز داد در عین حال همه چیزش را گرفته بود!

با او مهربان بود اما نا مهربانی می‌کرد!

پس چرا هنوز عاشق این مرد بود؟

مردی که مدام ترکش می‌کرد و باز به او باز می‌گشت!

نفس های لرزان و کش‌دار رسام بیخ گوش‌هایش او را هم بی‌تاب کرده بود.

حس‌هایی که گمان می‌کرد ندارد یا خوابیده‌اند… حالا بیدار شده بودند و وجودش را به آتش کشیده بودند.

به بازوی رسام چنگ انداخت و بی‌اختیار نامش را نالید:

– رسام؟

رسام با نفس نفس سرش را از بین گردن بلورین دخترک بیرون کشید و با صدای خش داری لب زد:

– نخواه ولت کنم… می‌دونم لیاقتت رو ندارم شاداب اما فقط با تو آروم می‌شم… با تو دیوونه می‌شم!

دلش لرزید… اشکش چکید!

رسام مهربان دوباره برگشته بود!

امشبی که با کینه آغاز شده بود. حالا با عشق داشت سر می‌شد!

دست‌های رسام به سمت لباس‌هایش رفت.

جلویش را نگرفت.

از آخرین باری که با هم بودند خیلی وقت بود که می‌گذشت.

اولین بارشان…

آن شبی که تلخ شروع شد و شیرین تمام شد.

– مستم کردی شاداب… فکر نبودنت روانیم می‌کنه.

با خجالت لب گزید…

خدا را شکر کرد که اتاق تاریک است و رسام گونه‌های سرخ و تن داغش را خوب نمی‌بیند.

رسام از او جدا شد و پیراهن مشکی‌ مردانه‌اش را با عجله از تن در آورد.

نگاهش که به عضله‌های پیچ در پیچ مرد روبه‌رویش افتاد و قلبش محکم تر بی‌قراری کرد.

رسام دوباره رویش خیمه زد.

اما این بار دیگر مرزی بین‌شان نبود.

– می‌خوام ببوسمت فلفلم…

رسام راحت افکارش را به زبان می آورد و نمی‌دانست شاداب چقدر وجودش پر از شرم می‌شود.

از خجالت لب گزید…

همین کار را بی‌اختیار چنان با ناز انجام داد که رسام نفس تندی کشید و خودش را باخت.

می‌دانست وجود دخترک ذاتی پر از ناز و معصومیت است.

همین هم باعث می‌شد که نتواند جلوی خودش را بگیرد.

محکم لبش را بوسید…

پر از عطش و دلتنگی!

وجودش هم از حرارت سوخت هم از آرامش خنک شد!

بوسه‌ای که آغازگر شوری پر شکوه شد!

اول آرام همراهی‌اش کرد و بعد آن روی زنانه‌ای که امشب شاداب همیشگی را عقب رانده بود بیدار شد.

رسام محکم بوسید و شاداب محکم تر جوابش را داد.

صدای کوبش قلب هر دو گوش فلک را کر می‌کرد.

تپش قلب رسام چنان تند بود که شاداب لبریز از عشق و نگرانی دست روی سینه‌اش گذاشت.

قفل بوسه را شکاند و آرام زمزمه کرد:

– هیش! آروم… آروم.

رسام با نفس نفس پچ زد:

– نمی‌تونم… می‌دونی چند شب واسه بودن باهات بی خوابی کشیدم فلفل؟ می‌دونی چند بار ناآروم شدم؟

شاداب با بغض و خجالت سر توی گردن رسام فرو برد.

رسام این بار مشغول بازی با بدنش شد.

تمام وجودش را بوسه باران کرد. با هر بوسه لرزشی از شدت نیاز به تن شاداب می‌افتاد.

با کار دیوانه کننده رسام، درد توی سینه‌هایش پیچید که از درد نالید.

رسام تند فاصله گرفت و پشیمان گفت:

– ببخش شاداب… واسه خاطر من اینطوری شدی.

– بیا فعلا به این چیزا فکر نکنیم.

برای یک شب هم می‌خواست که ماننده زوج های دیگر بی‌غم با هم باشند.

– آره… الان کارای مهم تری داریم.

لحن شیطنت آمیز رسام وجودش را یک بارِ دیگر قلقلک داد و لبخندی زد

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا