رمان طلایه دار

رمان طلایه دار پارت 143

4
(4)

طلایه دار:
شاداب معذب دستش را بیرون کشید و شانههایش
جمع شد.
-تنها چیزی که میدونم اینه که مرد به شدت هیز و
چشم چرونیه.
آرمان تا ته ماجرا را خواند و دست پس زده
شدهاش روی فرمان مشت شد.
-این و میدونستی که قاچاق مواد و دخترم میکنه؟
شاداب هین خفهای کشید و ناباور و حیرت زده به
آرمان چشم دوخت.
-تاحالا کسی نتونسته گیرش بندازه و هنوز که
هنوزه با خیال راحت داره میگرده و گند میزنه
به مردم.

#پارت_511
بخاری را روی دخترک تنظیم کرد و ادامه داد:
-دخترای زیادی و بدبخت کرده و زندگی جوونای
زیادی و به گند کشیده.
-چطوری گیر نیفتاده؟ مگه میشه؟ از کجا
میدونی؟
با نگاه کلافهی آرمان، دهانش را بست و سکوت
کرد.
-به زودی… رسام همه چیز و درست میکنه.

چشمان شاداب دیگر گردتر نمیشد. رسام چگونه
قرار بود حلش کند؟
جان رسامش در خطر بود و وای به او که تنهایش
گذاشته.
-بار اولی که رسام رفت، مدارک مهمی از
آشپزخونهی شیخ و باند قاچاقش به دست آورده
بود. تمام افراد شیخ میدونستن یکی نفوذ کرده، اما
هیچکس نمیدونست، که کار رسامه…
قلب شاداب در دهانش میزد و لرز تنش، دیگر از
سرما نبود، از اضطراب و وحشت بود.
-رسام رفت، تا اگر بهش رسیدن، شماها در خطر
نباشید، که خوشبختانه موفق نشدن و بلاخره،
اوضاع که آروم شد برگشت.

نگاهی به شاداب رنگ پریده انداخت و ماشین را
کناری پارک کرد و از کنسول شکلاتی برداشت و
به سمتش گرفت.
-بخور.
شاداب سری به نشانهی نفی تکان داد و لبش را با
زبان تر کرد.
-بخور تا بتونم بقیهش و تعریف کنم. تازه اولشه.
#پارت_512
دخترک پرشتاب شکلات را گرفت و تمامش را در
دهانش گذاشت، تا ادامهی ماجرا را بشنود.

-رسام برگشت و مدارک و تحویل شیخ داد و
باهاش قرار گذاشت، که همه چیز بین خودشون
میمونه.
اگه فقط ازدواجش با فاطمه کنسل بشه و فاطمه
خیلی زود با یکی دیگه ازدواج کنه.
البته رسام نقشه داشت، که بعدش همه چیز و به
پلیس بگه.
پوزخندی زد و دل شاداب گواه خوبی نمیداد، چرا
که اگر حل شده بود…
-شیخ حرومزادهتر از این حرفا بود و به رسام
گفت که حتی از زندانم میتونه به قبلیه و طایفه
بگه، که رسام زیر قول و قرارش زده و به دختر
و ناموسمون نامردی کرده و یه جنگ دیگه راه
بندازه.

گویی کسی قلب شاداب را در مشتش گرفته.
چه اتفاقها پشت سرش افتاده و رسام حتی، اجازه
نداده آب در دل دخترک تکان بخورد و ذرهای از
این اتفاقها باخبر شود.
-البته شیخ یه پیشنهاد دیگه برای رسام داشت…
شقیقهی آرمان نبض زد و چشمانش به خون
نشست، با اینکه مدتی از شنیدن این ماجرا
میگذشت، اما برایش عادی نمیشد و هنوز هم با
یادآوری آن خونش به جوش میآمد.
-شیخ گفت حتی اگر بخواد بقیه عمرش و تو زندان
بگذرونه، رسام یا با فاطمه ازدواج کنه، یا باید
چیزی که شیخ میخواد و بهش بده.
وگرنه جنگ بین دو طایفه، اینبار با معامله ختم به
خیر نمیشه و فقط با خون بیحساب میشن…

#پارت_513
با تردید به شاداب نگاه کرد و شاداب با چشمانی
خیره، بریدهبریده پرسید:
-چی میخواست؟!
-گفته بود شاداب و میخوام.
ناباور پلک زد، تا مطمئن شود درست شنیده.
-ک…کی؟ شیخ چی خواست؟
آرمان با صدایی سخت شده تکرار کرد:

-شیخ در ازای ازدواج فاطمه با شخص دیگهای،
تو رو از رسام خواست.
مو به تن دخترک سیخ شد و دنیا پیش چشمانش
تیره و تار شد.
تمام آن نگاههای کثیف شیخ، آن لمس مخفیانهاش و
آن حرفهای معنادارش.
تیرهی کمرش به عرقی سرد نشست، در حالی که
از درون به مانند آتش فشانی فعال بود.
سرش زنگ میزد و باورش نمیشد، آن مرد
کثیف نشسته و پای شاداب را برای معامله وسط
کشیده.

رسام، هیهات که رسام نشسته و آن مردک شکم
گنده زنش، مادر بچهاش را از او خاستگاری
کرده.
چه کشیده و دم نزده؟ چه کشیده…
-انقدر خودخوری نکن، سکته میکنی دختر. حالا
که خداروشکر شوهرت مثل کوه پشتت بوده.
جانش برای همین داشت در میآمد…
که او پشتش بوده و دخترک درست زمانی که باید
جبران میکرد، زیر پایش را خالی کرده و تنهایش
گذاشته.
#پارت_514
**

روی تخت افتاده و به سقف خیره بود.
رسام…
همراه و همسرش…
پدر فرزندش…
اولین و آخریم عشقش…
تمام این مدت درگیر این کارها بود و او…
وای بر او و خیالات خامش…
حال که رسام تمام این مدت، در حال محافظت از
او بود، این رفتن چه بلایی به سرش آورد؟
جملهی آخر رسام در ذهنش تکرار شد؛ گفته بود،
خودش بازگردد…
شاداب نچی کرد و زیر لب با خود گفت:

-خیلی خرم، که تنهات گذاشتم. تو… وای خدای
من! چقدر احمقم و قدر نشناسم من.
دستی به سرش گرفت و نیمخیز شد. چرا فقط به
همسرش اعتماد نکرده بود؟ چرا رسام نگفته بود
که این رفت و آمد با فاطمه، به ازدواج ختم
نمیشود؟ چرا فقط مطمئنش نکرده بود؟
اینبار از شدت ناچاری و بدبختی بلند شد و
نشست.
-چجوری ببخشیم؟ اصلا میبخشی؟ وااای! من
مگه جرات میکنم نزدیکت شم، که بخوای
ببخشی؟
حرفهای آخر آرمان، دوباره و صدباره در ذهنش
تکرار شد.

“-ازم نپرس از کجا میدونم، فقط بدون اینا فقط
گفتههای بیبیگل نیست و من از شخص مطمئن
دیگهای هم شنیدم”.
نمیدانست خوشحال باشد، یا ناراحت. بخندد، یا
اشک بریزد.
#پارت_515
“رسام تو این راه و به خاطر تو، جونش و کف
دستش گرفت. وگرنه که فاطمه و میگرفت و
خلاص”.
سر روی زانو گذاشت و موهایش را چنگ زد.

رسامش قهرمان بود…
از همان روز اول که او را دید، ناجی جسم و
جانش شد، تا به امروز.
“-رسام غرورش و زیر پا گذاشت، زخمی شد…
درد کشید و این دو سال دوری و زجر و فقطوفقط
بهخاطر تو و امنیتت تحمل کرد”.
دو سالی که نبود و شاداب در ذهنش چه چیزها که
نگذشته بود.
دو سالی که در زجر و فغان بود، اما شاداب
جوری دیگر فکر میکرد.
“-اون دو سالی که پیش من نبود… کجا گذروند؟”

-این قسمت و خودش باید بهت بگه. حقه که تمام
این ماجرا و خودش برات تعریف کنه. گفتنش کار
من نبود، اما…
آرمان سکوت کرد…
نخواست بگوید که در ابتدا، برای به دست آوردن
دخترک و در آوردنش از چنگ رسام آمده بود و با
دیدن عشق شاداب به او و زجری که از دوریاش
میکشید، تصمیمش عوض شد…
نخواست بگوید، زمانی که دید رسام برای آرامش
و امنیت شاداب تا کجاها پیش رفته، به احساسش
شک کرد و از خودش خجالت کشید.

سکوت کرد و نگفت؛ که همه اینها را تعریف
کرده، تا هر چه زودتر این دو عاشق و معشوق را
به هم برساند و این عشق زیبا را تجلی ببخشد.
#پارت_516
-کاش روش و داشتم، تا ازش طلب بخشش کنم.
کاش تهمتایی، که بهش زدم با یه عذر خواهی پاک
بشه و بره.
به سینهاش چنگی زد و نفسش را با آهی جانسوز
بیرون داد.
روی تخت دراز کشید و این خودخوری، که
مجازاتی خودخواسته بود، تمامی نداشت.

و تنها راهش برگشتن به او بود…
برگشتتی که میدانست حالاحالاها نصیب قلب
بیچارهاش نخواهد شد…
رسام که آگاه بود، دیگر هرگز او را نمیبخشد.
ناگهان با یادآوری چیزی از روی تخت پایین آمد و
با عجله خود را به پذیرایی رساند.
آرمان را در حالی یافت که مشغول صحبت با تلفن
بود و معین را روی پایش گذاشته و تکان میداد،
تا خوابش ببرد.
آرمان دستش را به نشانهی سکوت روی بینیاش
گذاشت و شاداب، روی مبل تکنفرهی خاکستری
رنگ نشست و خیره به او منتظر ماند.

با او احساس راحتی میکرد. نیما را مثل برادر
دوست داشت، اما اواخر روابطشان او احساس
کرده بود که نیما، حس دیگری دارد.
به
ِر
نظ شاداب نیما، معین را فرزند خودش
میدانست و توقع بازگشت رسام را نداشت.
که اگر غیر از این بود، میتوانست با ماندنش در
زندگیشان، تصورات غلط رسام را تصحیح کند و
شاید این رفت و آمد خانوادگی میشد.
-درسته. هر چی که خیر باشه، خدارو شکر.
با این جملهی آرمان، نیما بهکل از ذهنش پرید و
آرمان جایگزینش شد.
#پارت_517

شانس بد رسامش بود، که انگار او با مردها
زودتر اُخت میشد و راحتتر کنار میآمد.
شب اولی که آرمان را دید، او گفته بود خودش را
میخواهد.
آن شب شاداب، برداشتش تهدیدی بود و به خیالش
که منظورش جانش است…
اما حال نگاه و حرف آرمان را، راحتتر درک
میکرد.
حس ششم زنانهاش بوهایی برده بود و میدانست
که اشتباه نیست.

نمیدانست چه شده و چه بلایی بر سر آرمان شب
اول و حرفهایش آمده، اما آرمان آنقدر پاک و
زلال بود، که شاداب را شرمندهی معرفت و
محبتش کرده و شاداب آرزو کرد، هر حسی هم
اگر بود، حداقل ای کاش، که عمق نداشته باشد.
دخترک چه میدانست، سالها پیش از او قول
گرفته، که بیاید و دامادش شود، که آرمان سالها
خواب عروس چشم سیاهش، با آن مژههای بلند را
دیده.
-هی دختر کجایی؟!
شاداب از فکر بیرون آمد و خیره به او، با لبخند
گفت.
-پدر شدن بهت میاد.

آرمان کوتاه خندید و سری تکان داد، تا مبادا
صدای ترک خوردن قلبش به گوش برسد. دیگر به
شاداب فکر نمیکرد، شاداب را امانت میدید و در
مرامش خیانت جایی نداشت، اما بعضی از
حرفها برایش درد داشتند.
شاداب که متوجهی گرفتگی او شد، فوری گفت:
-ببخشید که معین و انداختم سرت. واقعا نیاز به
تنهایی داشتم.
#پارت_518
مرد اخم شیرینی کرد و کش و قوسی به تنش داد و
موبایلش را روی پایهی شارژر گذاشت.

-نشنوم دیگه. خیلی شیرینه. چیزی میخواستی؟
با این سوال آرمان، شاداب از هیجان پاهایش را
روی مبل جمع کرد و پرسید:
-مگه نگفتید شیخ گفته، حتی اگز زندان هم بره باز
فاطمه باید زن رسام بشه؟ تو حرفاتون گفتید رسام
قرار نیست ازدواج کنه. یعنی میخوان با خون
حلش کنن؟
پرسید و منتظر به مرد نگاه کرد، اما با نیشخندی
که آرمان زد قلب دخترک از حرکت ایستاد.
-فاطمه و با یه نفر، ته باغ شیخ گرفتن.
مو به تن شاداب سیخ شد و دو دستش را مقابل
دهانش گرفت.

-مثل اینکه رسام حتی، مدارک سقط جنین فاطمه
هم رو کرده.
شاداب رسام را تصور کرد. شیخی که در میان
مردمش، برو بیایی داشت، حال دختری که اسم او
رویش بوده را با شخصی دیگر گرفتهاند.
نشان شدهی او بوده و جنین مردی دیگر را سقط
کرده. شک نداشت، حتی اگر رسام هیچوقت فاطمه
را نخواسته باشد هم، حال کمرش خم شده و
بیشک صد سال پیر شده.
شیخ و دارو دستهاش علاوه بر غرور و
شخصیتش، غیرت و مردانگیاش هم زیر سوال
برده بودند و وای بر شاداب که در این بَلبشو او را
ترک کرده و ضربهی کاری و نهایی را زده.

#پارت_519
-ولی فاطمه رسام و دوست داشت. خودم دیدم
برای بودن باهاش چه کارایی که نکرد.
آرمان به پایش اشاره زد و با شوخطبعی گفت:
-یه چای به ما میدی؟ پسرت فلجمون کرده.
شاداب از جا پرید و با عجله به سمت آشپزخانه
راه افتاد.
-ای وای. ببخشید توروخدا.
آرمان در جواب تعارفهای بیش از حد او سکوت
کرد و به جایش پاسخ داد:

-چای دم کردم. فقط بیزحمت برای من با یه پر
لیمو بیار.
چشم زیر لب شاداب را شنید و دوباره تلفنش را از
روی پایهی شارژر برداشت و برای شخص مورد
نظرش نوشت:
-حل شد!؟
همزمان با رسیدن شاداب، صدای پیامک تلفنش
بلند شد.
-حله قربان.
نیمنگاه گذرایی به شاداب انداخت و تشکر زیرآبی
کرد و برای مرد نوشت:
-خوبه! وقتی رفتن، به خونه سر و سامون بده و
کم و کسریاش و پر کن.

تلفنش را قفل کرد و نگاه کنجکاو شاداب باعث شد
کوتاه و مردانه بخندد.
شاداب که متوجه مچگیری آرمان شده بود، خودش
هم کوتاه خندید.
-دوست دخترم نبود.
و سپس لبخندی که از خندهاش باقی مانده بود جمع
شد و صورتش دوباره جدی شد.
به نظرش وقتش بود، که دفتر فاطمه و شیخ بسته
شود و شاداب تکلیف زندگیاش را روشن کند.
#پارت_520

-فاطمه با یکی از پسرای یهلا قبای طایفه قرار و
مدار داشته. پسره خودشه و خودش. حتی لباسای
تنشم عاریهایه.
صدای نقنق معین باعث شد حرف آرمان نیمه
بماند و شاداب از جا بپرد.
-شما تعریف کن، من شیر درست میکنم.
آرمان با خباثت نگاهش کرد و جواب داد:
-نمیشه. صدای بلند، معین و بدخلق میکنه.
شاداب چشمغرهای به او رفت و آرمان صورتش
را در دستانش پوشاند و خندید.
فارغ از هر چیزی، دخترعمو داشتن را فراموش
کرده بود و داشتن یک همخون و خانواده، پس از
سالها تنهایی، بد به دلش نشسته بود.

تصمیم داشت که بعد از سامان دادن به زندگی
شاداب، دوباره از ایران برود.
اما در همین مدت کوتاه پایبند ایران شده بود و
دوست نداشت دوباره، روزهایش را در غربت به
شب برساند.
شاداب سینی چای را روی زمین گذاشت و اینبار
نزدیکتر نشست.
-خب؟ پسره لباساشم قرضی بود؟!
آرمان صورتش را هیجانزده کرد و پچ زد:
-یه سبد سبزی کمه، که قرمهی یکی و بار بزاریم.
شاداب که از هیجان زیاد حس گرفته بود، برای
شنیدن ادامهی ماجرا، نچی کرد و بدش نمیآمد که

قیر داغ بر حلق مرد که بازیاش گرفته بود،
بریزد.
#پارت_521
با حرص لب جوید و گفت:
-پسرعمو، من شوهرم و جایی که نباید ترک
کردم. لطفا بگو چخبره. باید یه فکری به حال
زندگیم بکنم.
آرمان سر تکان داد، شاداب اشتباهترین تصمیم، در
بدترین موقعیت را گرفته بود و حقیقتا نگران
عاقبتش با رسام بود.
مردی سیوپنج ساله که چند سالی را بازیچهی
دست مردمانی نادان بوده و حال که با تلاش

آزادیاش را به دست آورده، بیشک شمشیر از
رو بسته تا هر آنکه را که به او بدی کرده بدرد.
شاداب پارهی تنش بود، اما بیشک این عملش
بیجواب نمیماند.
هر چه باشد آرمان مرد بود و جنس کلهخراب،
مذکر را خوب میشناخت.
-تموم این سالها با اون پسره نقشه ریختن که
فاطمه با رسام ازدواج میکنه و ملک و املاک و
میکشه بالا و بعدش….
آرمان دستش را به نشانهی پرواز به حرکت در
آورد.
-د برو که رفتیم.
دخترک یکه خورده گفت:

-عه وا خاک به سرم.
مرد اخمی کرد و تشر زد:
-تو چرا؟
شاداب خیره به بخار چای لب زد:
-حالا چکار کنم آرمان؟ رسام هیچوقت من و
نمیبخشه.
لبخندی زد و گفت:
-شما دو تا سختی زیادی کشیدید و پایان خوش حق
هر دوتونه. امیدوارم هر چه زودتر این خوشی
نصیبتون بشه.
شاداب آهی کشید و هیچ نگفت. رسام و آن روی
غدش را فقط خودش میشناخت و بس. عمرا
اگر او را میبخشید.

-غصه نخور درست میشه. درستش میکنیم.
به خودش اشاره زد و قیافهای حق به جانب به خود
گرفت.
-روبهروت یه مرد نشسته. بهت میگم چطوری
دلش و به دست بیاری.
#پارت_522
-من خیلی پشیمونم. دو سال از شیرینترین
لحظات بزرگ شدن و معینو، شیخ و مشکلاتش
ازش گرفت و حالا من به راحتی و با بیفکری،
دوباره پسرش و ازش دور کردم.
حرف حق بود و آرمان ترجیه داد، او را برای
جنگی بزرگ آماده کند.

-اون حتی اگر بدترین مرد دنیا هم باشه، باز تو
نباید پدری کردن و ازش دریغ میکردی. اما
خیالت راحت، یه فکرایی دارم، که فکر کنم جواب
بده و بتونه ببخشتت.
تا شاداب خواست سوالی بپرسد صدای زنگ در
بلند شد و آرمان با اخم ریزی به او گفت:
-بشین خودم میرم.
قلب شاداب تندتر تپید و ناخواسته به دست او چنگ
زد.
-نه! نرو. رسامه. رسام پیدام کرد.
گفت و بغض کرده ادامه داد:
-بدبخت شدم. گفت خودم برم. گفت اگه خودش
پیدام کنه بد میشه.

آرمان هیسی گفت و آهسته و با احتیاط معین را با
بالشت از روی پایش، به زمین انتقال داد.
به سختی پاهای خشک شدهاش را تکان داد و تمام
مدت، دخترک با مردمکهای لرزان، تصور کرد
او میرود و به محض باز کردن در، مشت محکم
رسام با صورتش برخورد میکند.
-آروم باش و اگر رسام بود اصلا خودت و نشون
نده، باشه؟
باشه را بیجان زمزمه کرد و بلاخره آرمان رفت
و در خانه را باز کرد.
#پارت_523

آرمان در باز کرد و با دیدن دختری که منتظر
ایستاده بود، متعجب لب زد:
-سلام بفرمایید.
دخترک که کمی خجالتی به نظر میرسید، ظرفی
که دستش بود را به سمت او گرفت و گفت:
-نذریه، نوش جانتون.
او در لحظه آرمان را به گذشتههای دور در ایران
برد.
همان روزهای خوش قدیم که مادرش نذری
میپخت و او با ذوق بالاسر غذا میایستاد، تا آماده
شود و ببرد بین همسایهها پخش کند.
-ممنون عزیزم قبول باشه.

با صدای شاداب که آمده بود و کاسه را از دخترک
گرفت به خودش آمد و زمزمه کرد.
-ممنون.
دختر همچنان لبخند روی لبهایش بود و گفت:
-ببخشید مامان فکر کرد تنهایید. الان یکی دیگه
براتون میارم.
تا آرمان خواست بگوید که نیاز نیست، شاداب
مداخله کرد و گفت:
-من اینجا مهمونم. اگه نیاری یه بنده خدایی گرسنه
میمونه.
دخترک نمکین و کوتاه خندید و پاسخ داد:
-الان میارم. زیاده.

دخترک رفت و آرمان شکمویی به خیک شاداب
بست.
شاداب ظرف آش را روی اپن گذاشت و چشمان
درشتش را گرد کرد.
-چه خوشگل بود دختره.
#پارت_524
آرمان در را بست و هیسی گفت و چشمغرهای به
او رفت.
-زشته. همسایهایم.
شاداب وا را زمزمه کرد و بلندتر ادامه داد:
-چیه مگه؟ آدمی که زیبایی و ببینه و تعریف نکنه
حسوده. حسودی میکنی؟

آرمان به حرفهایش، که نه. به حال خوب
روحیاش که ناخواسته بهتر شده بود، لبخند زد و
در دل خدا را شکر کرد.
اگر چه راه زیادی تا پایان این ماجرا داشت، اما یه
خوبی آگاه بود که حل شدن مسئله شیخ و فاطمه،
چقدر روحیهی شاداب را تغییر داده.
حال باید روی زندگیاش با رسام تمرکز میکرد و
مشکلی هم اگر بود، مربوط به خودشان میشد، نه
اطرافیان.
دوباره در به صدا در آمد و آرمان که همانجا
ایستاده بود فوری در را باز کرد و توجهی به ریز
خندیدن منظور دار، شاداب نکرد.

در را که بست، خندهی شاداب بلندتر شد و خودش
هر چه کرد نتوانست همراهیاش نکند.
-ولی دختره ازت خوشش میاد.
آرمان نچی کرد و شاداب ادامه داد:
-ما دخترا زیاد خجالت میکشیم. اما لپامون برای
هر کسی گل نمیندازه!
آرمان ناخواسته، لپهای دخترک را در ذهنش
مرور کرد و همین متفکر شدنش برای شاداب
کافی بود.
مردها بندهی چشمانشان هستند و شاداب مطمئن
بود، که حالا دخترک، تمام و کمال توجه آرمان را
دارد.
#پارت_525

صبح را با آرمان از خانه خارج شده بود.
آرمان باید به کار شخصیاش رسیدگی میکرد و
شاداب نیاز شدیدی به لباس داشت.
شرمنده، از اینکه آرمان از لباسهای نوی خود به
او داده بود. تصمیم داشت خرید کند و اینبار با
کارت رسام پرداخت کند و نشانهای از خود، به او
بدهد.
به خواستهی آرمان، اطراف خانه را گشت و جای
دوری نرفت و بعد از کمی خرید برای هر دو
نفرشان و یک هدیهی کوچک برای آرمان به خانه
بازگشت.

با کلیدی که آرمان برایش گذاشته بود در را باز
کرد و همراه با خانومی چادری وارد آسانسور شد
و زیر لب سلام داد.
-وای خدا! چه پسر خوشگلی.
شاداب لبخند زد و تشکر کرد. و زن که به دنبال
باز کردن سر صحبت بود گفت:
-تازه اومدید، نه؟ به سلامتی انشالله. والا انقدر
بیسر و صدای هستید که ما اصلا نمیدونستیم
خانواده اینجا زندگی میکنه.
لبخند از لبهای شاداب دور نشد، زیرا کلام و زن
و چشمانش بیریا بود و بهنظر میآمد، از آن
همسایههای اهل معاشرت باشد.

-من راستش مهمونم. همسر من رفته ماموریت و
من و سپرده به پسرعموم.
زن آهانی گفت و گویا که سر درد و دلش باز شده
بود.
-از دست این آقایون ایرانی و تعصبات الکیشون.
حالا مثلا خانومشون تو خونه بمونه چی میشه؟
#پارت_526
شاداب که آدم صحبت کردن و گرم گرفتن نبود،
فقط به زن نگاه کرد و هیچ نگفت.
-حالا انگار دیوارا میخوان زنشون و بخوره.
شوهر منم اوایل ازدواج همین بود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا