رمان طلایه دار

رمان طلایه دار پارت 134

3.8
(6)

با این جمله ی مرد خونش به جوش آمد و حواس ش آقا گفتن، تنها موندنتون به صالح نیست.
از آن ماشین آشنا پرت شد.
مرد خواست چیزی بگوید که شاداب مانع شد وآقا خیلی نگران تنها موندن بود خودش میومد
-باشه اینجا نگه دار، منتظر میمونم که بیای. با
یه بچه دوباره این همه راه و پیاده روی کنم

مرد که گویی فهمیده بود، بحث با شاداب بی فایده
است، تسلیم شد و روی ترمز زد.
-پس صبر کنی تابیام

به محض دور شدن راننده، نگاه پریشانش اطرافآره میشینم تا بیای!
را از نظر گذراند. هیچ نمیدانست باید چه کند.
بار پیش تنها بود و حال با نوزادش دوباره آواره
شده بود.
با دیدن داروخانه، فوری به همان سمت رفت. بهتر
بود صبر کند و ببیند دست سرنوشت او را به کجا میبرد

از داروخانه قرص اورژانسی تهیه کرد و با آبی
که در کولهاش داشت، هر دو قرص را یکجا
خورد.
و با خود زمزمه کرد

-بی شک فاطمه برات دختر میاره.

تنش از این فکر گر گرفت و نگاهش به اشک
نشست. او میدان را برای رقیب خالی کرده بود و
دیگر نباید به جزئیات رابطه ی آن دو فکر میکرد،
اما چه کند که خود آزاری عجیبی گریبانش را گرفته بود

ماندن در آن نقطه را جایز ندانست و در جهت
مخالف و کنار خیابان شروع به قدم زدن کرد.
باید تا شب نشده، فکری برای جا و مکانش بکند.
میدانست، که نمیتواند در هتل اتاقی بگیرد.
و به صالح بود که فعال با کارتی که صبح، رسام
برایش گذاشته بود، تراکنشی نداشته باشد.

تلف همراهش قلبش هری ریخت و ِن با صدای زنگ
وحشتزده کنار خیابان ایستاد.
میخواست گوشی را از جیبش خارج کند، که
گریهی فرزندش بلند شد و او درمانده، بیخیال تلفن
شد و شیشه ی شیری که در خانه درست کرده بود
در دهان پسرش گذاشت.

اما معین آرام نمیگرفت…
پسرکش آرام نمیگرفت…
همسرش و نیمهی جانش را ترک کرده بود…
خانهی امیدش را ترک کرده بود و نمیدانست که
شب را چگونه و کجا صبح کند…
صدای بوق ماشینها و صدای عابرین پیاده….
صدای گریهی فرزندش و صدای تلفنی که پشت هم
زنگ میخورد.

چندمین بار بود که مرگش را از خدایی، که او را
فراموش کرده بود، خواست؟
قطره اشکی از چشمش چکید و لبه ی جدول کنار
خیابان نشست و گوشیاش را در دست گرفت و با
دیدن نام رسام، بیاختیار دستش دکمه ی سبز رنگ
را لمس کرد و گوشی را کنار گوشش قرار داد.
با نعرهای که رسام زد، کمی گوشی را از گوششکجایی شاداب!؟
فاصله داد و سکوت جوابش بود.
کجایی دختر؟ این چیه نوشتی؟!

فکرش را نمیکرد که رسام انقدر زود به خانه
بازگردد.

صدای مردش خشعمیقی درونش داشت وبیا خونه شاداب. برگشتم بریم حلقه بخریم.
رفتهرفته تحلیل میرفت.
-بیا خونه فلفل، بریم خرید.
زبان دخترک در دهانش چرخید و گفت:
رسام مشت آرامی روی میز کوبید تا دخترک رابیشتر از این نترساند
ب و با صدای کنترل شدهای
گفت:بیا خونه عمرم. بیا شاداب.
اشک بعدی دخترک از گوشهی چشمش آزاد و
مقصدش، پیشانی فرزندش شد.

-برای همین اون نامه و نوشتم. که بدونی رفتم، که
بدونی بر نمیگردم.
پلکهای رسام با درد روی هم افتاد و قلبش تیر
کشید.
-بیا شاداب. بیا که اگر نیای، اگر خودم پیدات
کنم…
شاداب مضطرب و هراسان تلفن را قطع کرد. به
اندازهی کافی وحشت در دلش داشت و نیاز به
تهدیدهای رسام نبود.
قطع کرد و شیشه ی شیر فرزندش را دوباره در
دهانش گذاشت و سیمکارتش را با تردید از گوشی
خارج کرد و داخل جوی آب انداخت.

از جا بلند شد و خیره به سیمکارتی که با جریان
آب، دور و دورتر میشد لب زد:
تموم شد.

مرد کلافه از حضور دخترک، به آشپزخانه پشت سرش اشاره زد. میشه این و آب جوش پر کنم؟

-اونجا هست. فقط زودتر. برای من دردسر نخر
دختر جون.
شاداب آنقدر بغض کرده و آن توده ی بزرگ شده
در گلویش را قورت داده بود، که تمام عضالت
فکش درد میکرد و دیگر جانی در بدن نداشت.

مرد استغفرلا گفت و سری به نشانه تاسف تکان داد چ
. دختران زیادی در روز و حتی شبها یه
مسافرخانهاش میآمدند و دنبال سرپناه میگشتند،
اما تابهحال دختر فراری با یک بچه ندیده بود.
از آخرین باری که اماکن مهمانخانهاش را پلمپ
کرده بود، تا حد امکان از دردسر دوری میکرد و
دیگر هیچ مورد مشکوکی را نمیپذیرفت.
شاداب شیر فرزندش را آماده کرد و زیرچشمی
نگاهی به مرد انداخت و وقتی دید حواسش به او
نیست، کمی از آب روی میز نوشید.
-تموم نشد؟
آب در گلوی شاداب شکست و با چند سرفه، معین
را از روی میز برداشت و با عجله به سمت
خروجی را افتاد.
مرد دچار عذاب وجدان و تردید شد. چیزی در این دختر ختر و نگاهش متفاوت بود

. کاش یک امشب رابه او سرپناه میداد.
با این فکر از جا پرید و از در آهنی مسافرخانهاش
خارج شد و در جستوجوی دخترک، اطراف رااز نظر گذراند.

اما گویی دخترک، آب شده و در زمین رفته، که
هر چه چشم چرخاند، او را نیافت.
نا امید و با شانه هایی افتاده به داخل مسافرخانه
بازگشت و لعنتی به بی غیرتیاش فرستاد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا : 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا