رمان طلایه دار

رمان طلایه دار پارت 116

4.2
(5)

طلایه_دار

بی طاقت آمد برود که عمه با تشر گفت:

– کجا؟ وایسا توضیح بده.

صدایش بالا تر رفت.

– چیو توضیح بدم؟

ولم کنید… دیوونه ام کردید‌.

بی بی با ترس و ناراحتی گفت:

– دورت بگردم من پسرم… آروم باش الان سکته می‌کنی‌ها.

صدای گریه معین دلِ مرد را به درد آورد.

کودکش هنوز بزرگ نشده به واسطه

کارهای والدینش عذاب می کشید.

جلو رفت و معین را از آغوش زن گرفت و گفت:

– شاداب یکم رو به راه بشه برمی‌گردیم خونه مون.

– که اونجا تنهاش بذاری؟

ای وای! ای وای!

بی‌بی بلند گفت:

– لال شی زن… ساکت شو دیگه!

آرام تر رو به رسام گفت:

– قربونت برم من پسرم… تو آروم باش که این بچه هم نا آرومه.

آهی کشید و بوسه ای به سر معین زد.

چقدر الان دلش شاداب را می‌خواست.

کنار گوش کودک گفت:

– تو هم مامانت رو می‌خوای؟

گریه معین بند آمد و با آن چشم‌های درشت و پر آبش به رسام نگاه کرد‌.

مرد خسته لبخندی زد و بی‌اهمیت به نگاه‌های

بی‌بی‌گل و عمه به سمت پله ها حرکت کرد.

کارهایش می توانستند منتظر بمانند

الان شاداب واجب تر بود.

بین راه یکی از خدمتکار ها صدایش زد.

– آقا یه لحظه.

پر اخم به زن نگاه کرد که دست و پایش را گم کرد‌.

دوباره توی جلد شیخ رسام جدیری فرو رفته بود.

– بگو.

زن خدمتکار با من من گفت:

– الان… الان وقت… وقته شیر خوردن آقا معین هست…

کودک با شنیدن نام غذای محبوبش بی قرار شد.

رسام از این بی حواسی اش لب گزید و پسرش را به دست خدمتکار داد و

خودش تنها به طبقه بالا رفت‌.

بهتر بود با شاداب تنها باشد.

پشت در اتاق ایستاد و برای این که شاداب را بیدار نکند آرام و بی سرو صدا در را باز کرد.

باز کردن در همانا و دیدن داغ ترین صحنه عمرش همان.

شاداب برهنه پشت به در اتاق… مشغول ور رفتن با قفل سوتینَش بود‌ و متوجه ورود رسام نشد.

رسام مکث کرد و تشنه و پر تمنا سر تا پای دخترک را با نگاهش ذره ذره کاوش کرد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا