رمان طلایه دار

رمان طلایه دار پارت 115

4.8
(4)

شاداب نمی‌دانست اگر از آن اتفاقات و دلیل شان با خبر می‌شد حالش بدتر می‌شد!
رسام حاضر بود که حال خرابی‌ها را خودش تجربه کند…

اما موفق نشده بود.
فقط داشت روحی و جسمی به شاداب آسیب می‌رساند.

– فقط بهم اعتماد کن… باشه شاد؟

بغض به گلوی دخترک چنگ انداخت!
با هم نامحرم بود؟

به زور گفت:

– فقط یه طنابِ نازک منو بهت وصل کرده رسام… اونم اعتمادیِ که بهت دارم.

رسام نفس تیزی کشید و زمزمه کرد:

– با این حرفا ته دل منو خالی نکن شاداب… زمین و آسمون به هم بریزه تو بازم کنارم می‌مونی.

اشک به چشم‌های شاداب نشست‌.
فکرش را هم نمی‌کرد که شنیدن ابراز علاقه از زبان رسام هم درد داشته باشد هم مرهم زخم هایش باشد!

– آخرش قراره چی بشه رسام؟

رسام خسته سرش را کنار شاداب روی بالش گذاشت.

نم اشکِ دخترک را با نوک انگشت پاک کرد و صادقانه گفت:

– نمی‌دونم‌‌‌‌… اما می‌دونم که ماله منی!

– مگه… مگه مشکلی که داری سرِ داشتن و نداشتن منه؟

– می‌خوان داشته های منو بگیرن… داشته منم تویی شاداب!

ترس به دلش نشست!
یادِ آن غریبه افتاد که بالای سرش بود و نوازشش می‌کرد‌‌.

یعنی واقعا توهم بود؟
گفتنش به رسام اشکالی نداشت که داشت؟

بین گفتن و نگفتن تردید داشت…
سر چرخاند و لب زد:

– رسام من یکی رو‌…

حرفش را با دیدن چشم‌های بسته رسام خورد.
از خستگی خوابش برده بود… با لبخند بوسه‌‌ای به پیشانی‌اش رو و سعی کرد بخوابد.

بعدا به او می‌گفت… شاید!

***

وقتی که مطمئن شد شاداب به خواب رفته چشم‌هایش را باز کرد.

بی‌سروصدا از روی تخت بلند شد و بعد از این که لباس‌هایش را با لباس های راحت تری عوض کرد، از اتاق خارج شد.

به سمت طبقه پایین رفت.

بی‌بی گل و عمه روی مبل‌های پذیرایی نشسته بودند و با معین و شیرین بازی‌هایش سرگرم بودند.

با ورود رسام و تیرگی اخمی که چهره‌اش را پوشانده بود.
لبخند از روی لب هایشان رفت.

رسان کلافه روی مبل تکی نشست که
بی‌بی پیش دستی کرد و گفت:

– شاداب خوابید مادر؟

رسام کوتاه گفت:

– آره.

مکث کرد و مشتش را به دسته مبل زد‌.

عمه لب گزید و دلواپس چشم دزدید که رسام گفت:

– فرصت نشد درموردِ یه چیزایی حرف بزنیم.

بی‌بی گل هول زده صدایش زد:

– رسام جان‌‌‌…

پرید وسط حرفش پرید و گفت:

– لطفا بی‌بی‌گل‌…
من الان عصبی‌ام… نمی‌خوام چیزی بگم که ناراحت بشید.

بی‌بی ذکری زیر لب گفت و سکوت کرد.

رسام چنگی به موهایش زد و ادامه داد:

– شیخ دعوت کرد که بریم خونه‌اش…قبول… ولی چرا معین رو آوردید؟

عمه با ترس گفت:

– شیخ… اصرار کرد.

رسام تیز نگاهش کرد و غرید:

– بابای اون بچه منم‌‌‌… من باید بگم این بچه کجا باید باشه و نباشه… اصلا معین رو آوردین… چرا اون کار و با شاداب کردید؟

اگر من… اگر از دستم می‌رفت چی؟
من هیچی… این بچه چی؟

بی‌بی با ناراحتی گفت:

– عزیزُم… تو حق داری ما اشتباه کردیم.

عمه دل شکسته گفت:

– بد کردیم نذاشتیم شاداب بفهمه رفتی فاطمه رو ببینی؟

بی بی چنگی به گونه‌اش زد و نالید:

– عه! زبون به دهن بگیر زن!

عمه طلبکار به چشم‌های به خون نشسته رسام زل زد و امانش نداد.

انگار تازه داغ دلش تازه شده بود که ادامه داد:

– مگه دروغه؟ تا کی قراره فقط به شاداب دروغ بگی؟ آخر کدوم‌شون رو می‌خوای؟
فاطمه یا شاداب؟

رسام با غضب چشم بست و هیچ نگفت.
نبض کنار شقیقه‌هایش با شدت می‌زد.

به زور جلوی خودش را گرفته بود که فریاد نزد و معین را که همین حالا هم بغض کرده بود… نترساند.

بی‌بی با ناراحتی گفت:

– نگو این حرفا رو… ببین بچم چطور سرخ شده… شیطون رو لعنت کنین… این بحث دیگه تمومه!

رسام با صدای خش داری گفت:

– به شاداب همه چیو می‌گم… ولی به وقتش‌.

عمه دوباره نیش زد:

– کی بهش می‌گی؟ لابد وقتی که با فاطمه ازدواج کردی.

رسام به ضرب بلند شد که بی‌بی هین بلندی
کشید و دست روی قلبش گذاشت.

هر دو تمام وجودشان چشم شده بود و
با وحشت به رسام خیره شده بودند.

انگشت اشاره‌اش را بالا گرفت و با خشم و تحکم گفت:

– دِ اینو به خاطر بسپرین… هر دوتون… من با فاطمه ازدواج نمی کنم… فهمیدین؟

آرام تر هشدار داد:

– شاید یکم با شیخ راه بیام…
اما تا حدی..‌ بعدش… فقط بعدش تک تک دشمنام رو نابود می‌کنم.

بی‌بی نالید:

– واویلا… منظورت چیه پسرم؟

هیچ نگفت…
نفس عمیقی کشید تا خودش را کنترل کند.
هنوز زود بود‌.. به وقتش حسابِ دشمنانش را می‌رسید.

فقط کاش خانواده‌اش اجازه می‌دادند تا کمی تمرکز کند.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا