رمان طلایه دار

رمان طلایه دار پارت 109

5
(3)

چنان نگاه غضبناکی حواله مرضیه کرد که رنگش بیش از پیش پرید و کنار دیوار سر خورد.

رسام دیوانه وار به در کوبید و فریاد زد:

– شاداب؟ جواب بده… شاداب؟

آن طرف در و دیوار ها… درون اتاق سرد و تاریکی… دخترکی بی نوایی از پا افتاده بود‌.
پلک‌هایش لرزید و مسخ شده…

از بین لب‌های کبود و خشکش زمزمه کرد:

– ر… سام؟

انگار جان کند تا حرف بزند.
سرش تیر کشید و…
همان اندک هوشیاری را هم از دست داد…

رسام نفهمید چرا دوباره قلبش تیر کشید.
حالِ شادابَش خوش نبود و این را از اعماق وجودش می‌فهمید!

از بدو ورودشان قلبش به او هشدار داده بود…
حس کرده بود. اما او نفهمیده بود!

دیوانه‌وار عقب رفت و محکم با شانه به در کوبید.
مرضیه جیغ کشید و بی‌بی مویه کنان اسمش را صدا زد.

رسام دوباره عقب رفت و محکم به در ضربه زد.

باید در را می‌شکست!

بار سوم خشمگین تر به در کوفت… تمام و خشم و عصبانیتش را خالی کرد و وقتی در باز شد.

با چشم‌های تر شده وارد اتاق شد.

تاریکی و سکوتِ بیش از حد اتاق به او و قلبش دهان کجی می‌کرد!

شوکه چشم چرخاند و نالید:

– کجایی؟

آنقدر ترسیده بود که حتی صدای مرضیه و بی‌بی را هم نمی‌شنید.
همین که چشمش به جسم نحیف و گلوله شده‌ روی زمین افتاد… نگاهش تر شد و نالید:

– شاد؟

برق اتاق را روشن کرد و به سمتش هجوم برد.

با دیدن خون اندک و سرخی که روی پیشانی‌اش جا خوش کرده بود بغضش شکست و زمزمه کرد:

– باهات چی کار… کردم؟

جرات نداشت تکانش دهد!
وحشت داشت.

اگر از دستش داده باشد چه؟
صدایش زد:

– شاداب؟

گونه‌اش را نوازش کرد… سرد بود.
حتی سرد تر از دست‌های خودش!

با ترس و نگرانی نبض گردنش را چک کرد‌.

با لرزش خفیفی که احساس کرد نفس راحتی کشید!

– وای رسام جان! زنگ بزنم آمبولانس؟

رسام چنان با آن چشم‌های جنون زده و لبالب اشک نگاهش کرد که مرضیه دوباره سرش به دوران افتاد…

مرضیه می‌دانست که از این به بعد زندگی‌شان جهنم می‌شود.

***

بوی خون و الکل آزارش داد.
با سر درد عجیبی چشم باز کرد… همه چیز بیش از حد تار بود.

– بیدار شدی خانومی؟

چند بار پلک زد تا دیدش بهتر شود.
به دختر جوانی که روپوش سفید داشت نگاه کرد و با صدای خش داری گفت:

– چم… شده؟

دختر لبخند مهربانی زد و چیزی یادداشت کرد.
هم زمان جواب داد:

– بیمارستانی گلم… اما حالت خوبه… فقط زیادی ضعیف شدی.

زیر لب تکرار کرد:

– بیمارستان؟

صدای سر و صدای خفیفی به گوشش رسید.
پرستار آهی کشید و ادامه داد:

– باز این شوهرت کنترلش رو از دست داد… خدا بخیر کنه.

شاداب خسته چشم‌هایش را بست!
مغزش خاموش بود و سرش دردناک.

در محکم و با صدا باز شد… پرستار هینی کشید و گفت:

– چه خبرته آقا؟ مگه نگفتم فعلا ملاقات با بیمار ممنوعه؟

دخترک حتی زحمت باز کردن چشم‌هایش را به خودش نداد.

رسام با دیدن پلک‌های بسته‌اش با صدای خش داری گفت:

– چرا زنم بهوش نیومده؟

پرستار پشت چشمی نازک کرد و گفت:

– بهوش اومد ولی به خاطر دارو‌ها حتما خواب رفته.

– حالش خوبه؟ شاد؟

شاداب با شنیدن صدای رسام پلک‌هایش لرزید که از چشم‌های مشتاق رسام دور نماند!

جلو تر رفت که پرستار امانش نداد و گفت:

– آقا لطفا… بیمار باید تنها باشه!

جمله رسام شاداب که هیچ… حتی پرستار‌ را هم احساساتی کرد.

– یه بار تنهاش گذاشتم این بلا سرش اومد… دیگه تنهاش نمی‌ذارم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫3 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا