رمان طلایه دار پارت 107
شب شده بود و نای بلند شدن از پای در را نداشت.
اتاق در تاریکی و سردی محض فرو رفته بود.
معدهاش از گرسنگی ضعف میرفت.
کسی سراغش را نگرفته بود.
اگر به خاطر معین نبود آرزو می کرد که دیگر زنده نباشد.
با یادآوری پسرکش بغض به گلویش چنگ انداخت.
پسرش را کجا بردند؟
کاش رسام سر و کله اش زود تر پیدا میشد…
اگر این کارها هم تقصیر رسام بود چه؟!
بی شک دیوانه میشد.
بیجان خواست بلند شود اما پاهایش میلرزید…
نفهمید چه شد که زانوهایش تا شد و سرش به دوران افتاد.
به محض افتادنش سرش محکم به جایی برخورد کرد و دیگر چیزی نفهمید.
***
پایش را محکم روی ترمز فشار داد که صدای جیغشان معین را به گریه انداخت.
مرضیه با شماتت گفت:
– چه خبرته مرد حسابی؟ بچه ترسید!
رسام با غضب نگاهی به مرضیه انداخت که زن بیچاره حرفهایش را خورد.
رسام با نفس نفس غرید:
– هیچی نگو عمه… نگو که نمیخوام حرمت شکنی کنم… پیاده شین.
بیبی از خجالت روی حرف زدن نداشت.
رسام اول از همه پیاده شد.
امشب حسابی گند زده بود.
رفتن به خانه شیخ و دیدن فاطمه… از همه بدتر این که شیخ خانوادهاش را هم دعوت کرده بود.
خبر نداشت…
وقتی خبر دار شد دعا دعا میکرد که شاداب نیاید و دوباره گذشته تکرار نشود…
نیامد و معین را به جایش آوردند.
پسرکش بین دستان شیخ و خانوادهاش دست به دست شده بود و او به خاطر نقشههایش نمیتوانست چیزی بگوید.
مجبور به سکوت بود اما...
تمام مدت فکر و ذکر شاداب رهایش نکرد.
امکان نداشت شاداب اجازه بدهد که معین را از او دور کنند.
به سمت عمارت پا تند کرد.
بیبی با آن پا دردش نتوانست پا به پای رسام برود و برایش توضیح دهد که چه شده.
صدایش زد اما رسام توجهی به آنها نکرد.
مرضیه زیر لب نالید:
– خدا رحم کنه!
– تقصیر تو شد مرضیه… خدا کنه شاداب بیرون اومده باشه.
مرضیه با شرمندگی و استرس لب گزید.
نتوانست بگوید که…
یادش رفته کلید را به یکی از خدمتکارها بدهد تا در را برایش باز کنند.
اصلا کلید را کجا گذاشته بود؟
واویلا…
رسام به سمت طبقه بالا پا تند کرد… ترس عجیبی و نگرانیِ عجیب تری مثله مار در وجودش میپیچید.
پشت در اتاقشان ایستاد تا خونسردیاش را به دست بیاورد.
چند نفس عمیق کشید و بعد آرام به در ضربه زد و گفت:
– شاد؟ بیداری؟
دخترک بی هوشیار و حرکتی روی زمین افتاده بود…
بدنش سرد و بی حس شده بود.
رسام با تردید ادامه داد:
– میام داخل شاداب!
دستگیره در را پایین داد اما قفل بودن در بهش دهان کجی کرد.
با اخم گفت:
– قهری؟ شاداب در و باز کن… بهت توضیح میدم.
دوباره سکوت تنها چیزی بود که نسیبش شد.
تا به حال سابقه نداشت شاداب اینقدر سرد و ساکت باشد.
چرا قلبش تیر میکشید؟
دوباره خواست صدایش بزند که صدای هول زده مرضیه را شنید.
پله ها را دو تا یکی بالا آمد و با نفس نفس گفت:
– رسا… رسام جان!
با ترس نگاهی به در انداخت.
رسام ناراحت گفت:
– عمه چیزی به شاداب گفتین؟ هر چی در میزنم و صداش می زنم جواب نمیده.. در و قفل کرده.
مرضیه قلبش تا دهانش بالا آمد…
بهانه خوبی بود… رسام دستش داد.
سریع گفت:
– قهر کرده عمه جان… به دل نگیر… تا فردا یادش می ره.
رسام با تردید گفت:
– به خاطر معین هم شده باید بیرون میاومد… بدون اون خوابش نمیبره.
رنگ مرضیه پریده بود.
تند تند گفت:
– حتما… حتما ما رفته بودیم از تنهایی در و قفل کرده الانم خواب باشه عمه جان… عیب نداره ما بچه رو نگه می داریم.
رسام سکوت کرد…
دلش امانش نمیداد. تا شاداب را نمیدید دست بردار نبود.
– باهاش حرف دارم.
خواست دوباره صدایش بزند که مرضیه با استرس بازویش را گرفت و گفت:
– بذار یه خورده تنها باشه رسام جان… باید با خودش کنار بیاد.
مرد بیچاره دو دل ماند…
نمیدانست که دخترک تنها و بیکس درون همان اتاق روی زمین افتاده و به سختی نبضش میزند!
نگاه طولانیای به در بسته اتاق انداخت.
شاید الان وقت حرف زدن نبود اما…
نمیدانست چرا دلش اینقدر بیقرار است.
چرا درونش غوغاست؟
مرضیه دوباره بازویش را کشید و اصرار کرد.
– بیا رسام جان… امشب تو یه اتاق دیگه بخواب… من بعدا با شاداب حرف می زنم.
رسام آهی کشید و سری تکان داد.
چنان امروز خسته و کوفته شده بود که شانههایش خم شده بود.
رو نداشت به چشمهای شاداب نگاهی بی اندازد.
شاید فردا همه چیز بهتر شود.
کاش که بهتر شود!
رسام ساکت و با فکری درگیر از پله ها پایین رفت.
مرضیه تا لحظهای که رسام برود همان طور بیحرکت ماند.
به محض رفتنش، پشت در ایستاد و آرام در زد.
– شاداب جان؟ منم عمه… بیداری؟
منتظر ماند ولی جوابی نشنید.
خواب است؟
با صدای بیبی از ترس شانه هایش بالا پرید.
– چی شد مرضیه؟
– وای ترسیدم بیبی!
بی بی گل با تاسف گفت:
– چی بگم از دست تو… با شاداب حرف زدی؟
مرضیه آرام گفت:
– تو اتاقِ… نمی دونم کلید اتاق رو کجا گذاشتم.
بیبیگل چنگی به گونه اش زد و با نگرانی گفت:
– خدا منو مرگ بده! اون طفل معصوم چند ساعت اون تو بی آب و غذا مونده؟!
مرضیه فقط نگاهش کرد…
بیبی خودش جلوی در ایستاد و نالید:
– خدا رحم کنه! حالش بد شده باشه چی؟
– اینطور نگو بیبی… حتما خوابه!
بیبیگل با حرص گفت:
– کی دیدی شاداب بدون بچهاش خوابش ببره آخه هان؟ وای خدا دلم شور افتاد… بدو برو اون کلید رو پیدا کن دخترم از دست رفت.
مرضیه سری تکان داد و با بغض به سمت پله ها رفت.
سلام اخه چه وضع پارت گذاشتن..؟…شما که نمیتونید کاری سر وقت انجام بدید چرا مسولیت قبول میکنید . و میخاید رمان بذارید.. بقیه سایت ها انقدر سر وقتی که میگند میذارند.روزی سه پارت رمان میذارند..یکم برای ما ارزش قایل بشید .. آنقدر که میایم سر میزنیم… قشنگ بگید اقا ما یک ماه یه بار میتونیم پارت بذاریم..که البته اینم انجام نمیدید…ولی خب حداقل ما انقدر منتظر نمیشیم…
نصفش که پارت قبلی بود چرا اینطوری میکنید قبلا بهتر بود یه ذره به شعور ماهم اهمیت بدید که هرروز نگاه میکنیم بلکه پارت جدید بیاد که اونم همون قبلی میاد