رمان طلایه دار

رمان طلایه دار پارت ۹

4
(8)

چندین روز از آن روز کذایی گذشته بود.
رسام با او خوب بود، می خندید اما نگاهش حرف ها داشت؛ انگار گلایه هایش را پشت آن مردمک سیاه و جدی پنهان کرده بود!

دست از درس خواندن بر می دارد و از پله ها می رود تا به اتاق رسام رود. دستش را بلند می کند تا تقه ایی به در بکوبد که متوجه مکالمه رسام می شود.

عقب نشینی می کند اما نمی توانست مانع کنجکاویش شود، آهسته و بیصدا گوشش را به در می چسباند:

_ببین مرتیکه بار آخرت بوده باشه اسم زنم رو به اون دهن کثافتت میاری!

چشمانش در کاسه گرد می شوند، منظور رسام از زنش او بود؟ اینبار واضح تر فریادش به گوش می رسد:

_ببین به من هیچ ربطی نداره می خوای بلایی سر عمه ش بیاری یا نه اون از بی غیرتی خودته پفیوز، فقط نبینم سایه ت هم روی زنم افتاده باشه شیرفهمی؟

مجید بود؟ اشک در دیدگانش می نشیند. اگر بلایی بر سر عمه اش می آورد هیچ وقت نمی توانست خودش را ببخشد!

گوشش را هنوز برنداشته بود که در باز می شود. سکندری خورده به داخل اتاق پرت می شود.

رسام با عصبانیت براندازش می کند که با دیدن چشمان خیسش نرم می شود:

_داری گریه می کنی؟

خودش را در آغوش رسام می اندازد. تمام حرکاتش دقیقا شبیه به کودکان دبستانی بود که برای هر چیزی اشکشان دم مشکشان بود.

_مجید بود آره؟ قراره بلایی سر عمه م بیاره؟ اصلا چی میخواد! اگه خونه بابام رو میخواد بهش بده بخدا عمه م زن مهربونیه.

می گوید و قطره های اشکش چکه چکه فرود می آیند. رسام انگشتش را به زیر چشمان خیسش می کشد‌ و با اَبروهایی درهم پیچیده می گوید:

_دیگه نبینم به خاطره حرف های بی سر و ته اون نسناس اشک بریزی، جواب این قطره قطره اشک ها رو ازش می گیرم. کسی حق نداره من رو با دخترم تهدید کنه….

نوک بینی اش را می کشد و چشمک می زند:

_حله فضول خانم!

شاداب با لبخندی ساختگی لبانش را کش داده و در مقابل حرف هایش سر به معنای موافقت تکان می دهد.

تا دقایقی قبل تر فریاد می زد زنم زنم، حالا باز دخترکش شده‌ بود! به خوش خیالی خودش پوزخند می زند:

_به چی نیشخند می زنی جوجه؟

موهای بازش را به سمت شانه اش هدایت می کند و لب می زند:

_هیچی.

اصلا یادش رفته بود که برای چه چیزی، چه حرفی به بالا آمده بود. سعی می کند از روی پاهای رسام بلند می شود که رسام کمرش را محکم در چنگ انگشتان پر زور دستش نگه می دارد:

_حالا کجا، تشریف داشتی!

شاداب سعی می کند فاصله بگیرد. از اینکه رسام هر روز خودش را بیشتر به ندانستن می زد حرصش می گیرد.
هر روز نوازشش می کرد چون دخترش بود!

با حرص یک ضرب خودش را عقب می کشد و بر می خیزد. رسام متعجب نگاهش می کند:

_خیلی وزه ایی فلفل!

بدون آن که حتی لبخندی بزند از اتاقش بیرون می رود و به سمت اتاق خواب خودش به راه می افتد. رسام هم قدم او می شود:

_داری می ری بخوابی؟

با عصبانیت به سمتش بر می گردد، اما خونسردی اش را حفظ می کند تا بهانه ایی دستش ندهد:

_نه می خوام برم بیرون!

رسام نگاهش را به ساعت می دوزد. صورتش به آنی سرخ می شود و با لحن دستوری می گوید:

_این وقت شب؟ کجا اونوقت انشاالله! بگو در رکاب باشیم.

شاداب دستانش را چلیپا در آغوشش گره می زند و طلبکار لبانش را کج می کند حرکتی که رسام به شدت متنفر بود:

_ساعت هفت هم نشده، می‌خوام برم تولد دوستم این کجاش ایراد داره؟

رسام گوشه ی لبش را بین دندانش می فشرد تا فریاد نزند، این دختر را خوب شناخته بود!

_کدوم دوستت اونوقت؟‌بعدشم میچپی توی خونه خوش ندارم قوانین رو از اول ب بسم‌الله برات ردیف کنم!

شاداب لج می کند. دیگر دلش نمی خواست کوتاه بیاید. خودش را احمق فرض کرده بود که مدام با رفتارهای ضد و نقیض او کنار می آمد:

_اما من می رم، توام نمی تونی جلوم رو بگیری آقای جدیری بزرگ!

دستان رسام مشت می شود. می دانست شاداب حالا روی دنده ی لج می باشد و هر چه بگوید انگار آب در هاون کوبید بود!

به سمتش قدم تند می کند. چشمان ترسیده اما مصمم شاداب او را به خنده وا می دارد، اما لب روی هم می فشارد تا اَخم هایش از هم وا نشوند.

این دختر برایش همه چیز شده بود، به این راحتی ها که از دستش نمی داد، حتی اگر خودش می خواست:

_مهمونی بی مهمونی، خیلی حالت گرفته س پاشو لباس بپوش ببرمت بیرون!

شاداب بغض می کند. این مرد هیچ احساسی سرش نمی شد. نمی فهمید یا خودش را به نفهمیدن می زد که قلبش دیگر برای او می تپید!

_من دیگه با تو هیچ جایی نمی آم!

رسام دست روی قفسه ی سینه اش می گذارد و او را به دیوار پشت سرش چسبانده سر می جنباند:

_چرا اونوقت؟

شاداب دهان باز می کند و با تمام عصبانیت و بغض های فرو خورده اش فریاد می زند:

_چون خجالتم میاد، چون هم سن بابامی، هم سن من که نیستی؛ من و تو هیچ وجه مشترکی نداریم!

فشار دستان رسام از روی سینه اش کم می شود و چشمانش رو به کدری می روند. خدا لعنتش کند که این حرف های بی ارزش را به زبان آورده بود!

رسام می شکند انگار به یک باره ده سال پیرتر می شود! خودش را عقب می کشد و تنها یک جمله می گوید:

_لباست رو بپوش می برمت همون مهمونی که دلت می خواد!

شاداب به نفس نفس زدن می افتد. قلبش برای لحن شکسته و غمگین رسام مچاله می شود.
پشتش را که به او می کند اشک هایش روان می شوند.

دستش را جلوی دهانش نگه می دارد تا هق هقش به گوش رسام نرسد، رسام دیگر نمی بخشید او را، مطمئن بود!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا