رمان طلایه دار

رمان طلایه دار پارت ۸۸

5
(3)

– شاداب… فلفل بلند شو… عمه زنگ زد گفت تو امروز کلاس داری.

با خستگی چشم گشود. دیشب معین بعد از بیدار شدن دیر خوابیده بود و او هم پا به پایش بیدار مانده بود. حالا جان نداشت که بیدار شود.

پتو را روی سرش کشید و نالید:

– می‌خوام بخوابم… خیلی خوابم میاد رسام.

– همه زن دارن منم زن دارم… به جا این که بلندشی واسه شوهرت صبحونه درست کنی و لباس‌هاش رو اتو بزنی گرفتی خوابیدی؟

شاداب زیر پتو آهسته خندید اما طبق همیشه گفت:

– من زنت نیستم شیخ.

رسام دستش را از زیر پتو گرفت و او را به زور بلند کرد و گفت:

– هستی… اما به زودی رسمی‌اش هم می‌کنیم.

خواب از سر شاداب پرید.
رسام خیلی مطمئن حرف می‌زد… پس تکلیف ایل و طایفه‌اش چه می‌شد؟ همین‌طوری هم صلح میان شیخ و رسام به هم ریخته بود.
شاداب خودش هم نمی‌دانست درست و غلط چیست.

صورتش را شست و از سرویس خارج شد. معین هنوز هم خواب بود.
دستی به سر و رویش کشید و به سمت آشپزخانه رفت و رسام را مشغول آماده کردن میز دید.

متعجب گفت:

– شیخ رسام چه کرده!

رسام خندید و مردانه گفت:

– دیگه خاطرت خیلی برام عزیز بود.

شاداب لبخند زد و نگاهی به ساعت مچی‌اش انداخت.

– امروز کلاس دارم… باید معین رو ببریم پیش بی‌بی‌گل و عمه… گوشیم کو؟

رسام به خیال این که شاداب قرار است به آنها زنگ بزند. به روی اوپن اشاره کرد و در یخچال را باز کرد.

چشم گرداند تا شیشه مربا را پیدا کند که با شنیدن صدای شاداب خشکش زد.

– الو نیما بیداری؟ الو؟ چرا جواب نمی‌دی؟

در یخچال را بست و پر خشم به سمت شاداب رفت که پشت به او ایستاده بود.
گوشی را از دستش قاپید و تماس را قطع کرد. شاداب شوکه چرخید که به او امان نداد و با صدای بلندی گفت:

– تو حافظه‌ات مشکل داره شاداب؟ مگه نگفتم با این آدم ارتباط نداشته باش؟
می‌خوای منو قاتل کنی؟

شاداب هول زده عقب رفت و با تته پته گفت:

– من… من… حواسم نبود‌.. آخه نیما همیشه منو می‌برد دانشگاه… از روی عادت این کار و کردم.

رسام چنگی به موهایش زد و با نگاهی به خون نشسته غرید:

– پس جوری عادت کردی که جلز و ولز منو یادت می‌ره؟ من دیروز واسه کی خودخوری می‌کردم؟ واسه عمه‌ام؟

– صداتو بیار پایین رسام… بچه بیدار میشه.

رسام تند تند نفس کشید تا خودش را کنترل کند. از همان اول روی نیما حساس بود و شاداب درک نمی‌کرد.

– رسام گوشی‌ام رو بده.

تیز نگاهش کرد و گفت:

– چیه هنوز باهاش حرف داری؟

شاداب عصبی چشم گرد کرد و گفت:

– الان تو به من شک کردی؟ چرا متوجه نیستی من هنوز توی شوک اومدنت موندم… طول می‌کشه بفهمم هستی… وقتی رفتی تنهای تنها بودم با یه بچه توی شکمم
فکر می‌کنی همون اول همه بهش خوش آمد گفتن؟ همه بهم تبریک گفتن رسام؟

صدایش رفته رفته تحلیل رفت.

– شبا از ترس این که شیخ به خاطر دخترش بلائی سرم نیاره خوابم نمی‌برد… افسرده شده بودم… اون آدمی که تو ازش بدت میاد کمکم کرد به خودم بیام رسام… منو می‌برد دانشگاه و برمی‌گردوند… مثله برادر پشتم بود می‌فهمی؟
نمی‌تونم یه شبه فراموش کنم… توی مغزم جا افتاده هر وقت کلاس دارم بهش زنگ بزنم می‌فهمی؟ مثله یه روتین هر روزه که برات عادت میشه.

پوزخند رسام روی اعصابش رفت.
اما از درون او خبر نداشت…

– عادت کردی؟ که به اون آشغال عادت کردی؟

جمله‌ی‌ رسام بوی تهدید داشت.
نگران پرسید:

– چی می‌خوای بگی رسام؟

گوشی شاداب زنگ خورد. شاداب از فکر این که نیما باشد و رسام از این هم عصبانی تر شود نفسش حبس شد.
هردو نگاهی به گوشی انداختند…
عمه مرضی بود.
رسام کلافه گوشی را قطع کرد که شاداب متعجب گفت:

– چرا قطع کردی؟ گوشیم رو بده می‌خوام به عمه بگم بچه رو پیش اونا می‌ذارم.

– که چی بشه؟

رسام عصبانی نمی‌شد و وقتی هم می‌شد منطقش را از دست می‌داد.

– که چی بشه؟ باید برم دانشگاه.

گریه معین از داخل اتاق بلند شد، رسام چشم از شاداب گرفت و به سمت اتاق اشاره کرد و گفت:

– قبل از دانشگاه باید بدونی که مادر یه بچه و از همه مهم تر زن شیخ رسام جدیری هستی… تا وقتی اینو نفهمیدی جایی نمی‌ری… اونقدر اینجا می‌مونی که به بودن من عادت کنی.

شاداب ناباور نگاهش کرد…
نمی‌توانست این کار را با او بکند…
برای آن دانشگاه روز‌ها تلاش کرده بود.

– نمی‌تونی… این کارو… با… با من…

بغض اجازه‌ی ادامه دادن به او نداد… گریه‌های معین قطع نمی‌شد.
رسام کلافه نفسی کشید و از کنار شاداب گذشت.

به سمت اتاق رفت و معین را از روی تخت برداشت.
کودک از گریه سرخ شده بود.
حال عجیبی به او دست داد… هنوز هم باورش نمی‌شد که پدر شده. حسش چنان تازه و خاص بود که ناراحتی چند دقیقه پیشش را از یاد برد.

از اتاق خارج شد و وسط هال ایستاد و گفت:

– شاداب… بچه بی‌قراره.

شاداب دستی به پلک‌های خیسش انداخت.
رسام نیامده او را اذیت کرده بود.
نباید بچگانه رفتار می‌کرد وگرنه
رسام جری تر می‌شد.

از آشپزخانه خارج شد و به سمت رسام رفت.
بدون نگاه کردن به او معین را از آغوشش جدا کرد.
رسام نگران گفت:

– چرا این‌قدر گریه می‌کنه؟

شاداب با خباثت و بی‌اختیار گفت:

– شاید دلش برای نیما تنگ شده.

رسام محکم پلک روی هم گذاشت و دستش را مشت کرد تا جلوی خودش را بگیرد.
شاداب سریع چشم گرفت و از او دور شد.
وارد اتاق شد و پوشک معین رو عوض کرد.

– چرا هنوز گریه می‌کنی معین؟ شیر می‌خوای؟

لباسش را بالا داد و مشغول شیر دادن به پسرش شد.
با غضه به فکر کلاسِ از دست رفته‌اش افتاد که یک دفعه نفس داغی را کنار گوشش احساس کرد.

– یه بار دیگه… یه بار دیگه خودتو این بچه رو به اون مردک کثافت بچسبونی شاداب… به خودت قسم که برام عزیز ترینی… کاری می‌کنم که تا هفت نسل بعدت یادشون نره.

از ترس و غافلگیری خشکش زد که رسام از فرصت استفاده کرد بوسه‌ای کنار گردنش جای گذاشت.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا