رمان طلایه دار

رمان طلایه دار پارت ۸۴

5
(2)

صبح‌زودتر از ان ها بیدار شد، نگاهی به اطراف انداخت که رسام را در خوابی عمیق دید..
از جایش برخواست تا برای صبحانه چیز هایی اماده کند…

زیر کتری را روشن کرد و روی کاناپه نزدیک به اشپزخانه نشست .

نگاهی به انها انداخت که غرق در خواب بودند..
دقیقه ها گذشتند و شاداب حسابی حوصله اش سر رفته بود امروز کلاسی هم نداشت.. به سراغ گوشیش رفت تا کمی خودش را مشغول کند. با دیدن چند پیام از نیما، نگاهش را ترسیده به رسام انداخت. به او هشدار داده بود که دوست ندارد ارتباطی بین ان ها باشد.. با زنگ خوردن گوشی در دستش نگاهی به ان انداخت . با دیدن اسم نیما استرس بند بند وجودش را فراگرفت… سمت اشپزخانه قدم برداشت.

در اخرین لحظه تماس را وصل مرد و‌نگاهی به رسام انداخت‌. پشت اپن نشست و مشغول صحبت کردن با نیما شد.. رسام در خواب هم حواسش به اتفاق های اطراف بود‌. او اینگونه بزرگ شده بود. با شنیدن زنگ موبایل شاداب گوش هایش را تیز کرد که ببیند چه کسی صبح به این زودی با او تماس گرفته است…

-الو سلام خوبی نیما؟

چقدر پیام دادی !

نشنید که او چه جوابی به شاداب داد که لبخندی عریض روی لب هایش نقش بست..

-اره رسام میره بهت خبر میدم.

خداحافظی سر سری کردند . شاداب با برخواستن از جایش نگاهش در نگاه رسام قفل شد..

رسام خیلی بی تفاوت از کنارش گذشت و هیچ چیز نگفت…

-سلام. تنها به تکان دادن سرش اکتفا کرد، در دل شاداب غوغایی بپا خواست..

چندین بار به او گوش زد کرده بود که از نیما بیزار است.. با رفتار های رسام متوجه شد که مکالکه کوتاه انهارا شنیده است.. در فنجان برای خودش چایی ریخت و پشت میز نشست.. اخم هایش خبر از اشوبی تازه میداد.. تمام حس های خوب دیشب انها دود شده بود..

با نشستن شاداب رو به رویش نیم نگاهی سرد به ان انداخت.. مشغول خوردن صبحانه شد که صدای اعتراض شاداب بلند شد..

-چیزی شده؟ از حرف زدن با او خسته شد بود چندباری برایش توضیح داده بود که از رابطه اش با نیما ناراضی است..

سری به نشانه منفی تکان داد که دیگر شاداب چیزی نگفت.. احتیاح داشت که فکر های در سرش را سر و ساملن دهد.. باید از راه دیگری وارد میشد تا پای نیما از زندگی اش بریده شود.. بعد از اتمام صبحانه سمت معین رفت تصمیمی به بیدار کردنش نداشت خودش را سر گرم میکرد تا شاداب بیاید.. با امدن شاداب از اشپزخانه به طرفش رفت و دستش را جلوی او گرفت..

-گوشیت رو بده

. ابروهای شاداب هر لحظه بیشتر بالا میرفت..! چه چیزی میگفت؟

-یعنی چی؟

-گفتم گوشیت رو بده! صدایش را کنترل میکرد اما همچنان داد میزد و رگه هایی از خشم درش پیدا بود…

رسام با انرژی زیاد از خواب برخواسته بود خیال میکرد که زندگی ارامی خواهد داشت .

. اما بودن نیما خدشه ای بزرگ روی اعصابش بود….

با نشستن شاداب رو به رویش نیم نگاهی سرد به او انداخت..

مشغول خوردن صبحانه شد که صدای اعتراض شاداب بلند شد.. -چیزی شده؟ از حرف زدن با او خسته شد بود. چندباری برایش توضیح داده بود که از رابطه اش با نیما ناراضی است.. سری به نشانه منفی تکان داد که دیگر شاداب چیزی نگفت..

احتیاح داشت که فکر های در سرش را سر و سامان دهد.. باید از راه دیگری وارد میشد تا پای نیما از زندگی اش بریده شود.. بعد از اتمام صبحانه سمت معین رفت تصمیمی به بیدار کردنش نداشت خودش را سر گرم میکرد تا شاداب بیاید..

با امدن شاداب از اشپزخانه به طرفش رفت و دستش را جلوی او گرفت.. -گوشیت رو بده. ابروهای شاداب هر لحظه بیشتر بالا میرفت..! چه چیزی میگفت؟ -یعنی چی؟ -گفتم گوشیت رو بده. صدایش را کنترل میکرد اما همچنان داد میزد و رگه هایی از خشم درش پیدا بود…

د 🫐

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا