رمان طلایه دار

رمان طلایه دار پارت ۸۱

4.7
(3)

دستش را دور شانه شاداب انداخت که برای لحظه ای نفس در سینه اش حبس شد

– روزی که اومدم دنبالت اصلا بهت حسی نداشتم، خنثی کامل..
اما وقتی صیغه شدیم و تو این خونه جا گرفتی
انگار به روزهای تیره ای که داشتم رنگ پاشیدی، زندگیم یکم متفاوت شد..
دل خودمم کم کم بهت وصل شد به خنده هات،به مهربونی های بی وقفه ات
به ذوق های کوچیک و بزرگت..
بکر بودنت..
لبخند های از سر عشقت شاداب.
اخ فلفل خانم تو نمیدونی با لبخندت چه بلایی سر دل من اوردی…

شاداب بدون هیچ حرفی منتظر ماند برای ادامه اش..
شاید حرف هایش میتوانست کمی کینه دلش را بخشکاند..

رسام در خاطراتش غرق شده بود

-اونروز که با نیما دیدمت..
قرار خواستگاری..
همه اینا ترسی بهم داده بود که باور نمیکنی شاداب
هر لحظه پیش خودم میگفتم اگه شاداب رو ازم بگیرن چی..؟
فکر کردن بهش هم دیوونم میکرد..
من کنار تو‌ معنی واقعی زندگی رو فهمیدم.

نفس عمیقی کشید و شاداب را محکم تر در بر گرفت..

-الان که اینجوری قهر کردی نمیگی زندگی به حالم زهر‌میشه؟

-نمیخوای بگی این همه وقت کجا بودی؟
انتظار داری فراموش کنم؟
جوری که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده؟

بعد از سکوتی طولانی به حرف امده بود.
حرف هایی که به مزاج رسام اصلا خوش نیامده بود..

-میگم بهت عزیزم، فقط بدون که بیشتر از تو نه ولی کمتر بهم سخت نگذشته

برای این که ذهن شاداب را منحرف کند موبایلش را از جیبش بیرون‌ اورد..

-دوست داشتم بعد از این همه وقت دست پخت خودت تورو بخورم ولی انگار شانس نداشتم ، چی‌‌میخوری سفارش بدم؟

-همین؟

-اره عزیزم، یکم وقت بده همه چیز درست میشه.

بوسه ای روی موهای شاداب نشاند و سفارش داد..
بعد از چند دقیقه هر دو‌ پشت میز نشسته بودند، بدون اینکه به غذاها لب بزنند..

-شاداب داری به جفتمون زهر مار میکنی بخور دیگه ! نرفته بودم خوش گذرونی که که اینجوری غمبرک زدی .
خبر مرگم دنبال ازاد کردن خودم از قید بند اون رسم مزخرف بودم.

صدای گریه معین هم تلنگری بود برای بلند شدن شاداب…

-بشین غذات رو بخور ، خودم میرم به اندازه کافی لاغر شدی.

دستش را روی شانه شاداب گذاشت و اورا مجبور به نشستن کرد..

-با این بهش شیر بدم!؟چجوری باید درست کنم!

شاداب بی حوصله از روی صندلی بلند شد و بعد از اماده کردن شیشه ان را دست رسام داد

-اینجوری ..نبودی، ندیدی بلد نیستی..

رسام بدون هیچ حرفی سمت معین رفت که حال شدت گریه ای بیشتر شده بود..

نگاهی به رسام انداخت که با ان قد هیکل مشغول سیر کردن معین بود..

شاید ارزوی هر زنی دیدن همین لحظه باشد
همین لحظه ای که باعث شد شاداب لبخندی از ته دل بزند

بعد از رسیدگی به معینش به سر میز بازگشت که شاداب را همان گونه دید..

-اره نبودم ،ولی الان که هستم چرا داری فراریم‌ میدی؟
من شرمندتم عزیزم، جبران میکنم.

با سرش به ظرف غذای شاداب اشاره کرد

-بخور خیلی ضعیف شدی

بعد از خوردن شام میز را جمع کرد و با برداشتن معین به اتاق رفت..
صدای اب نشان از حمام بودن رسام میداد..

لباس هایش را با لباس راحتی عوض کرد و بعد از انجام کارهای معین روی تخت دراز کشید..

چند دقیقه ای روی تخت غلت زد.

چند دقیقه ای که همراه بود با فکر کردن به رسام ..
به رفتار های جدیدش به ایراز علاقه های نو پایش
به ثمره عشقشان..
کلافه بود..

میتوانست به رسام اعتماد کند.؟
اگر باز هم اورا رها میکرد و میرفت!؟

تمام این فکر ها خوره شده بود و به جان شاداب افتاده بود..

نیاز داشت که تمام فکر های مسموم ذهنش را بیرون بریزد و بعد تلاش کند برای زندگی ایده آلش..

درب اتاق باز شد..
از بوی شامپو‌ میتوانست متوجه حضور رسام شود..

میدانست که امشب به این اتاق می اید
اما برای او روی تخت جایی نبود..

درب را با کوچکترین صدایی بست..
و قدم های اهسته اش را به طرف تخت برداشت..

-الان من کجا بخوابم شاداب خانم؟

لحن بامزه اش کمی دل شاداب را شاد کرد..

-اون یکی اتاق اقا رسام.

نور اباژور کمی اتاق را روشن کرده بود
اخم های رسام در هم گره خورد..

-واقعا فکر کردی من هنوز پدر خوندتم؟
شوهرتم شاداب!
میخوام‌بغل زن بچم‌بخوابم برم‌ اونور تنهایی چه غلطی بکنم؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا