رمان طلایه دار

رمان طلایه دار پارت ۷۷

4.7
(6)

-خودت میفهمی داری چه چرت و پرتی میگی؟

رگ غیرت رسام بالا امده بود نمیتوانست حتی شادابش را کنار کس دیگری تصور کند، چه برسد….

-اره وقتی گذاشتی رفتی فکر اینجاهم میکردی!

-کجا رفته بودم شاداب؟ چی میگی برا خودت میخواستی بمونم که بشینم سر عقد فاطمه؟
من بخاطر کی رفتم؟
دوری از تورو بخاطر چی تاب اوردم؟

دل شاداب ارام قرار نداشت و نمیتوانست رسام خودش را اینگونه عصبی ببیند .

ولی بذر کینه ای که رسام با رفتنش در دلش کاشته بود به این راحتی ها قصد خشک شدن نداشت…

-من نمیدونم رسام، بروهمونجایی که این چند وقت بودی ..هیچ خبر داری تو این مدت چه بلایی سر ما اومد؟
میدونی چقد شیخ تهدیدمون میکرد؟ اذیتمون کرد؟

بغض بیخ گلویش چسبیده بود
نفس عمیقی کشید بلکه دست از سرش بردارد..

‌-اره میدونم خبر دارم، امروز تاوان تمام کاراش و پس داد دیگه حتی صد کیلومتری شما هم رد نمیشه..

شاداب هیچ از حرف هایش را متوجه نمیشد..
چه بلایی سر شیخ اورده بود؟

-برام مهم نیست رسام بچم رو بده از اتاق برو بیرون

سمت معین که بغل پدرش بود حرکت کرد
با بالا اوردن دستش رسام خودش را عقب کشید و دستش را پس زد.

-بچم بچم نکن ،بچمون! بچه من و تو شاداب!

-بچه تو نیست!

از حرفی که زد پشیمان شد ولی چاره ای نبود.
دلش میخواست همون اندازه که اذیت شده اوهم اذیت شود…

-شاداب!

اسمش را چنان با تشر صدا زده بود که به خودش میلرزید..

-نزار بعد این همه مدت که باهمیم زهر بشه بهمون بس کن! من میدونم اشتباه کردم
نباید تورو بی خبر میزاشتم ولی حال خودمم خوب نبود امیدوارم درک کنی…

-میخوای باور کن میخوای نکن ، بچه تو نیست!!

نچی زد و پسرش را روی تخت گذاشت
سمتش حرکت کرد که قدمی به عقب برداشت..

انقدر عقب رفت که به دیوار چسبید..حال بین رسام و دیوار گیر افتاده بود .

-که بچه من نیست!

سفیدی چشم هایش رو به قرمزی میرفت..
شاداب میدانست که رسام عصبی تر از همیشه است ولی از موضع خودش پایین نیامد

میدانست که بازی کردن با غیرتش عاقبت خوبی ندارد..

-اره..

مچ دستش اسیر پنجه های بزرگ رسام شد فشاری به دستش وارد کرد که از درد لبش را زیر دندان گرفت..

-هیچ جوره اون بچه نمیتونه برای کس دیگه ای باشه..

-چرا نمیتونه؟؟

دندون هایش را روی هم فشار میداد که مبادا بلایی بر سر عزیز دردونه اش بیاورد..

-شاداب تو زن منی ،چه اونوقت که نبودم چه الان
از این گذشته من فلفل خودم رو نمیشناسم؟

حرف هایش میتوانست کوه را از پای در بیاورد
شادابی که برایش جان میداد که چیزی نبود.

-یه صیغه ساده رو خیلی جدی گرفتی رسام !

سرش را کنار موهای شاداب برد و نفس عمیقی کشید
دلش برای این عطر تنگ شده بود.

-عقد میکنیم فلفلم، به زودی!

با شنیدن حرف هایش قلبش یکی در میان میزد..

-دیگه دوست ندارم کنار نیما ببینمت! مفهومه؟

شاداب لبخندی از حسود بودن رسامش زد
نقط ضعف اورا فهمیده بود..

-نمیشه، من بچه دارم.

به خیال خودش میخواست این گونه حرص رسام را در بیاورد
ولی خیال نداشت که برای رسام سر گرمی بیش نبود…

-با پدر اون باید ازدواج کنم ، تا الان هم منتظر موندم که بیای این صیغه مسخره رو فسخ کنی!

-خب اونوقت پدرش کیه؟

فکر اینجارو‌نکرده بود..
اگر میگفت نیما اتفاق های خوبی برا او ‌نمیفتاد
اما چاره ای نداشت..

جوابی نداد که رسام ادامه داد:

-که بچه من نیست..پس چرا انقد شبیه به من؟

برای هر حرفش رسام جوابی داشت..

-از کجا تشخیص دادی؟ معین کلا ۵ ماهشه!

رسام با شنیدن اسم پسرش لبخندی زد
چندباری بین حرف هایشان به شاداب گفته بود که این اسم را دوست دارد..

-این که اسم مورد علاقه من رو‌ گذاشتی هم دلیل خاصی داره؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا